#انتقام_يك_بوسه
#قسمت130
پریا هم سلام و علیک کوتاهی به من داد و در حالی که دکمه های مانتوشو می بست رو به یحیی گفت : یحیی کمک لازم نداری ؟؟؟
بدون اینکه منتظر جواب باشه به سمت یحیی رفت با خودم گفتم ماشاا...ازهیچ پسر دم بختی هم نمی گذره!!!!
سری تکون دادم و بعد از پدر وارد شدم حیاط به نسبت بزرگی که با 4 پله به ساخت منتهی می شد ...
چند لحظه بعد دایی بهادر هم برای استقبال دواطلب شد البته با رویی خوش تر از زندایی به دنبالش پرهام در حالی که یک جین تیره پوشیده بود با یک تیشرت سبزفسفری که روش یک سوی شرت آدیداس مشکی پوشیده بود !!!
با خوش رویی به هم سلام داد و خیلی عادی با من احوال پرسی کرد به نوعی که نگرانی اولیه ام دفع شد...همگی یک به یک وارد شدیم سلیقه زندایی به پای مادر نمی رسید به اضافه این که دکوراسیون سبز خونه اصلا به دلم نچسبید ..
همگی گرد نشستیم پریا سینی به دست از چارچوب آشپزخونه گذشت و گفت : الان صبحانه هم حاضر می شه !!!
با لبخند پسر کشی به یحیی چایی تعارف می کرد و مقابل من کاملا سرد و بی تفاوت بود همونطور که به فنجون چایم ور می رفتم با صدای دایی که منو مخاطب قرار می داد سر بلند کردم ...
دایی : کجاست این آقا داماد ؟؟؟ دختر ما رو که ذایت نمی کنه ؟؟؟؟
تنها لبخندی زدم که باز مادر برای شرح ماجرا داوطلب شد دایی سری تکون داد و گفت : گرفتاری برای همه پیش می یاد !!!!
زندایی همونطور که همه رو به میز صبحانه ای که پشت اپن بود دعوت می کرد گفت : روز مراسم شیفته جانم وقت نش ببینیمتون ...با لحن کنایه داری اضافه کرد : برای شامم که نموندید ؟؟؟
شیفته صندلی برای خودش عقب کشید و گفت : باید یگیر کارای برگشت تورج خان می شدند اون بنده خدا هم اون سر دنیا بین یه مشت غریبه دست و پا می زنه !!!!
پریا خندید و گفت : خوبه همه بسیج شدند یغما حرف نزنه !!!
دایی چشم غره ای حواله اش کرد و همه رو به نشستن گرد میز دعوت کرد پریا کنار یحیی نشست با خودم گفتم وای به روزت عروسمون بشی دمار از روزگارت در می یارم یه خواهر شوهری بشم لنگه مامانم !!!!
در حالی که با یحیی صحبت می کرد و می خندید نگاهش با نگاهم تلاقی کرد لبخندی نثار همدیگه کردیم رهام کنارم نشست و گفت : به دل نگیری پریا اخلاقش اینه !!!
در حالی که به پریا که کنار یحیی می خندید اشاره می کرد گفتم : بعله دارم می بینم !!!
نگاهشو به میز دوخت و گفت : شیر می خوری ؟؟؟
-اوهوم !!!
لیوان شیر و با یک تشکر کوتاه و خشک ازش گرفتم دایی در حالی که تعارف می کرد گفت : یغما جان واسه دفعه بعد خودم و پیش پیش دعوت می کنم !!!!
لبخندی زدم و گفتم : صاحب اختیارید ...قدمتون روی چشم !!!!
زندایی غرید : نذارش توی رودربایستی !!!
-این چه حرفیه شما هم مثل پدر مادرم من با کسی خصومت شخصی ندارم !!!!
پریا روی میز خم شد و گفت : تو از بچگی صلح طلب بودی !!!!
لبخند زورکی زدم و گفتم : خوبه که یادت مونده !!!
ژوبین در حالی که چنگالشو بالا گرفته بود گفت : یه بزن بهادری بود همتا نداشت !!!
همه خندیدند و پرهام در حالی که به جای بخیه روی پیشونیش اشاره می کرد گفت : بله لطفشون شامل حال بنده شده !!!
و نرم خندید اینبار از صمیم قلب خندیدم و گفتم : اذیتت که نمی کنه ؟؟؟
سری به نشونه منفی تکون داد و گفت : هر چه از دوست رسد نکوست !!!
ریا ابرویی بالا داد و گفت : البته !!!
دلم می خواست خفه اش می کردم نسبت به پرنوش خوشگل تر بود صورت کشیده و وست روشنی داشت چشمهای کشیده مشکی و ابروهای هشت مانند بینی باریکی که کمی هم انحراف داشت با لبهای کوچیک و خوش فرم ...
با این حال رنوش و ترجیح می دادم هر چند می دونستم رابطه اش تازگیها با یحیی برفکی شده و احتمال دوباره فامیل شدنمون زیاد بود و منکر این نمی شه شد که مادر بچه برادرش و به یک دختر غریبه که از قضا باب میلش نیست و ترجیح می ده ...
پریا اهمی کرد و گفت : یغما ظرف کیکو می دی ؟؟؟
#ادامه_دارد ...
#قسمت130
پریا هم سلام و علیک کوتاهی به من داد و در حالی که دکمه های مانتوشو می بست رو به یحیی گفت : یحیی کمک لازم نداری ؟؟؟
بدون اینکه منتظر جواب باشه به سمت یحیی رفت با خودم گفتم ماشاا...ازهیچ پسر دم بختی هم نمی گذره!!!!
سری تکون دادم و بعد از پدر وارد شدم حیاط به نسبت بزرگی که با 4 پله به ساخت منتهی می شد ...
چند لحظه بعد دایی بهادر هم برای استقبال دواطلب شد البته با رویی خوش تر از زندایی به دنبالش پرهام در حالی که یک جین تیره پوشیده بود با یک تیشرت سبزفسفری که روش یک سوی شرت آدیداس مشکی پوشیده بود !!!
با خوش رویی به هم سلام داد و خیلی عادی با من احوال پرسی کرد به نوعی که نگرانی اولیه ام دفع شد...همگی یک به یک وارد شدیم سلیقه زندایی به پای مادر نمی رسید به اضافه این که دکوراسیون سبز خونه اصلا به دلم نچسبید ..
همگی گرد نشستیم پریا سینی به دست از چارچوب آشپزخونه گذشت و گفت : الان صبحانه هم حاضر می شه !!!
با لبخند پسر کشی به یحیی چایی تعارف می کرد و مقابل من کاملا سرد و بی تفاوت بود همونطور که به فنجون چایم ور می رفتم با صدای دایی که منو مخاطب قرار می داد سر بلند کردم ...
دایی : کجاست این آقا داماد ؟؟؟ دختر ما رو که ذایت نمی کنه ؟؟؟؟
تنها لبخندی زدم که باز مادر برای شرح ماجرا داوطلب شد دایی سری تکون داد و گفت : گرفتاری برای همه پیش می یاد !!!!
زندایی همونطور که همه رو به میز صبحانه ای که پشت اپن بود دعوت می کرد گفت : روز مراسم شیفته جانم وقت نش ببینیمتون ...با لحن کنایه داری اضافه کرد : برای شامم که نموندید ؟؟؟
شیفته صندلی برای خودش عقب کشید و گفت : باید یگیر کارای برگشت تورج خان می شدند اون بنده خدا هم اون سر دنیا بین یه مشت غریبه دست و پا می زنه !!!!
پریا خندید و گفت : خوبه همه بسیج شدند یغما حرف نزنه !!!
دایی چشم غره ای حواله اش کرد و همه رو به نشستن گرد میز دعوت کرد پریا کنار یحیی نشست با خودم گفتم وای به روزت عروسمون بشی دمار از روزگارت در می یارم یه خواهر شوهری بشم لنگه مامانم !!!!
در حالی که با یحیی صحبت می کرد و می خندید نگاهش با نگاهم تلاقی کرد لبخندی نثار همدیگه کردیم رهام کنارم نشست و گفت : به دل نگیری پریا اخلاقش اینه !!!
در حالی که به پریا که کنار یحیی می خندید اشاره می کرد گفتم : بعله دارم می بینم !!!
نگاهشو به میز دوخت و گفت : شیر می خوری ؟؟؟
-اوهوم !!!
لیوان شیر و با یک تشکر کوتاه و خشک ازش گرفتم دایی در حالی که تعارف می کرد گفت : یغما جان واسه دفعه بعد خودم و پیش پیش دعوت می کنم !!!!
لبخندی زدم و گفتم : صاحب اختیارید ...قدمتون روی چشم !!!!
زندایی غرید : نذارش توی رودربایستی !!!
-این چه حرفیه شما هم مثل پدر مادرم من با کسی خصومت شخصی ندارم !!!!
پریا روی میز خم شد و گفت : تو از بچگی صلح طلب بودی !!!!
لبخند زورکی زدم و گفتم : خوبه که یادت مونده !!!
ژوبین در حالی که چنگالشو بالا گرفته بود گفت : یه بزن بهادری بود همتا نداشت !!!
همه خندیدند و پرهام در حالی که به جای بخیه روی پیشونیش اشاره می کرد گفت : بله لطفشون شامل حال بنده شده !!!
و نرم خندید اینبار از صمیم قلب خندیدم و گفتم : اذیتت که نمی کنه ؟؟؟
سری به نشونه منفی تکون داد و گفت : هر چه از دوست رسد نکوست !!!
ریا ابرویی بالا داد و گفت : البته !!!
دلم می خواست خفه اش می کردم نسبت به پرنوش خوشگل تر بود صورت کشیده و وست روشنی داشت چشمهای کشیده مشکی و ابروهای هشت مانند بینی باریکی که کمی هم انحراف داشت با لبهای کوچیک و خوش فرم ...
با این حال رنوش و ترجیح می دادم هر چند می دونستم رابطه اش تازگیها با یحیی برفکی شده و احتمال دوباره فامیل شدنمون زیاد بود و منکر این نمی شه شد که مادر بچه برادرش و به یک دختر غریبه که از قضا باب میلش نیست و ترجیح می ده ...
پریا اهمی کرد و گفت : یغما ظرف کیکو می دی ؟؟؟
#ادامه_دارد ...