داستان عشق


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


a user dan repost
وااای که ازشیطنتم شوهرم اسیرم شده😉😋

کلی جیگیلی و تودل برو شدم😜

زن اگر نازو ادا نداشته باشه که نمیتونه شوهر داری کنه

شوهر داری از نوع دااااغ داغششششش😍

https://telegram.me/joinchat/AAAAADujIJv8Wf-ay2wbXg


چند روزی بود به شوهرم #شک کرده بودم خیلی به خودش می رسید و لباسش بوی #عطر‌زنونه میداد و همش تو سایت های #بد می چرخید
#افسردگی گرفته بودم و دوست داشتم #طلاق بگیرم احساس ضعف میکردم فقط به خاطر بچم مونده بودم تا اینکه دوستم بهم‌ یه چنل معرفی کرد 😍وای آموزشهاش فوق العادس اعتماد بنفسم صد برابر شده شوهرم همش #قربون صدقم میره و مثه #موم تو دستمه حتی مادر شوهرم میگه عروس فقط #عروس من❤️
خانم ها عضو شید شما لایق بهترین ها هستید
https://telegram.me/joinchat/AAAAADwCJMAaQETAO0KRkA


دخترخالم تا دیروز نمیدونست چیو با چی بپوشه😏مثه بچه‌ کوچیکا لباس میپوشید و شلخته بود😒
هفته پیش تو یه مراسمی دیدمش، لامصب عین دخترای بالاشهر تهران تیپ زده بود و ارایش کرده بود😟
همه‌ی نگاها سمت اون بود😒
مامانم گف ازون موقع تاحالا 3تا خاستگار رفته براش😨
بهش پیام دادم ک چیکار کردی یهو انقد باکلاس شدی؟ گف بیا عضو این کانال شو از حسودی نترکی😒👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEFqnuVnnrVyc-jm2g


دیشب شوهرم همکاراشو دعوت کرده بود خونمون 😳😳 چون تازه عروس بودم شوهرم استرس داشت بلد نباشم، روش نمیشد بگه #تزئین_غذا بلدی یا نه هی میگفت: میخای از بیرون سفارش بدم⁉️
منم میگفتم نه😅خودم بلدم
شب وقتی #میز شامو چیدم دهن شوهرم دومتر باز شد🙊😅 همکاراشم نگو کلی عکس انداختن باسفره😂😂

من تماااام #کدبانوگریمو مدیون این کانالم👇🏽👇🏽👇🏽👇🏽

https://t.me/joinchat/AAAAAEOayMoMZPMMyMQ1WA


بدترین قسمت دلتنگی اونجاست که
نمیتونی بهش بگی
چقدر دلت هواشو کرده😔

@story_lovely


💕
💋//^من لایق بهترینم💛
تو💍تعبیر بهترینم باش 💞

‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@story_lovely


آنجا خوبان همه دارن تو یک جا داری

💞

@story_lovely


رضا بهرام

دیوانه مرا به دست کی سپردی
دیوانه رفتی مرا با خودت نبردی


@story_lovely


#انتقام_یک_بوسه

#قسمت135
از گرمای تنش سیر نشدم ولی دلم نمی خواست پدر و مادر و بیش از این نگران کنم خودمو از آغوشش بیرون کشیدم کیف دستیمو از روی تخت برداشت و به سمتم گرفت دستاشو دور شونه هام حلقه کرد و با هم از اتاقم خارج شدیم همه تو سالن مشغول بودند شیفته با دیدن ما ابرویی بالا داد لبخندی نثار جمع کردم و گفتم : ما دیگه رفع زحمت می کنیم !!!!
مادر با لحن نگرانی گفت : شامو بمونید !!!!
فرنود : نه انشاا...یه وقت دیگه !!!
پدر با لبخند همراهیمون کرد با همه خداحافظی کوتاهی کردیم و به سمت در خروجی رفتیم شیفته که تو چارچوب ایستاده بود آورم گفت : بسم ا...سحرت کرد ؟؟؟
لبخندی نثار فرنود کردم و گفتم : یه چیزی تو همین مایه ها !!!!
این طرف و اون طرفو نگاه کردم و گفتم : ماشینتو نیاوردی ؟؟؟؟
فرنود : نه ما که تا به حال با هم قدم نزدیم !!!!
ساکت نگاهش کردم که گفت : قدم بزنیم ؟؟؟؟
-بزنیم !!!
همونطور که قدم زنان به سمت خونه می رفتیم گفتم : فرنود ؟؟؟
-جانم ؟؟؟
فرنود : حالا که قرار به آتش بس شده می خوام یه شرطی بذارم !!!!
با لحن جدی گفت : می شنوم ؟؟؟
-من فعلا بچه نمی خوام ...یعنی دلم می خواد چند سال راحت زندگی کنیم !!!!
فرنود : ولی زندگی بدون بچه خیلی سوت و کوره !!!
خودمو لوس کردم و گفتم : چراغ خونه تو منم ...فقط !!!
خندید سرم و به سینه اش فشرد و گفت : دختر باشه می شه هوووی مامانش !!!!
-دختر پسرش فرقی نداره باید سالم باشه !!!
فرنود : اون که صد البته ولی من دختر می خوام یغما !!!!
خندیدم و گفتم : ولی من دلم پسر می خواد تو این جامعه دختر نمی خوام !!!
با شیطنت گفت : پس تو هم دلت بچه می خواد ؟؟؟؟
-خواستنش که می خواد ولی نه حالا دلم می خواد چند سال راحت زندگی کنم !!!!
فرنود : زمان بده به من ؟؟؟؟
مشتی نثار سینه اش کردم خندید و گفت : دقیق باشه !!!!
-حداقلش 4 ساله !!!!
فرنود : چهااااار سال ؟؟؟ حداکثرش چقدره عزیزم ؟؟؟؟
خندیدم و گفتم : چیه تا اون موقعه طاقت نمی یاری ؟؟؟؟
فرنود : 1 سال حداکثرشه !!!!
-فرنووووود ؟؟؟؟ یه سال کجا و چهار سال کجا ؟؟؟؟
فرنود : خوب ...خوب دو سال !!!!
-سه سال آخرشه !!!
فرنود : دو سال و نیم خیرشو ببینی !!!
خندیدم و بهش دست دادم و گفتم : قول مردونه ازت گرفتما ؟؟؟؟
خندید : می دونی تو خوش قولی همتا ندارم !!!!
-من رو قولت بر عکس مواقع دیگه حساب می کنم !!!
فرنود : یغما ؟؟؟
-جونم ؟؟؟
فرنود : موافقی یه مهمونی بگیریم !!!
-به چه مناسبت ؟؟؟
فرنود : مناسبت خاصی که نداره !!!!
نتونستم خودمو کنترل کنم و با غیض گفتم : لابد مهمونای ویژه هم داریم ؟؟؟
فرنود : یغما تو از چی این قدر آتیشی می شی اونا دیگه تو زندگی من جایی ندارند ...خیلی وقته !!!
-پس منم مهمونای خودم و دعوت می کنم !!!!
فرنود : مختاری !!!
-نوا رو هم دعوت می کنم !!!
سری تکون داد و گفت : از پس فردا می ریم تو فکر تدارکاتش !!!
-چرا پس فردا از همین فردا !!!
فرنود : نه فردا می خواهیم زندگی کنیم !!!
-زندگی ؟؟؟؟
جوابم تنها لبخند شیرینش بود ....
دستمو روی دیوار لغزوندم و چراغ و روشن کردم نگاه متعجبم و به اطرافم دوختم و گفتم : من فقط دو روز خونه نبودم ؟؟؟؟
فرنود : همین دو روز یه عمر بود !!!
پرده ها رو کشیدم و گفتم : تاریک خونه شده ؟؟؟؟
به چهره ام دقیق شد جلو اومد دستشو روی زخم پیشونیم کشید و گفت : چی شده ؟؟؟؟
دستشو آروم کنار زدم و گفتم : برف بازی می کردم زمین خوردم !!!
انگار قانع نشد خندیدم و گفتم : دست پخت پرهامه !!!
ای لال شی یغما !!!!! لبمو به دندون گرفتم چشماشو تنگ کرد و گفت : پرهام ؟؟
-پسر داییمه !!!
فرنود : اون انداختت ؟؟؟؟
-نه بابا بازی بود رفتم بزنمش خوردم زمین !!!
فرنود : حالا خورد ؟؟؟
خندیدم : آره !ً!!!
فرنود : اونکه نوش جونش !!!
آروم از کنارش گذشتم لیوانایی که روی میز ردیف شده بود و جمع کردم و حینی که بوشون می کردم داخل سینک ظرفشویی جا دادم نگاهم با نگاه فرنود تلاقی کرد شیر و تا انتها باز کردم و گفتم : یاد من و اینجوری پر می کنی ؟؟
دستمو کشید و شیر بست و گفت : نکنه می خوای اینا رو هم ممنوع کنی ؟؟؟
-نه من نمی خوام چیزی و بهت تحمیل کنم ...نمی خوام همچین توهینی بهت بکنم ولی خواهش می کنم این چیزا رو نیار تو خونه یا حداقل جلوی چشم من !!!


#انتقام_یک_بوسه

#قسمت134
فرنود هم ناچارا قبول کرد و همگی رفتیم تو از همون لحظه ورود یک راست رفتم تو اتاقم نگران طول و عرض اتاق و طی کردم !!! مگه قرار نبود همه چیز تموم بشه ؟؟؟ مگه این خواست خودش نبود ؟؟؟ مگه فردا قرار دادگاه نداشتیم ؟؟؟؟ پس این رفتن این بریم چه معنایی داشت ؟؟؟
با تقه ای که به در خورد روی تخت نشستم و با لحنی که سعی در خونسردیش داشتم گفتم : بفرمایید !!!
برخلاف انتظارم فرنود بود در و بست و تکیه اشو به در داد مستقیم بهم زل زده بود نگاهم و ازش دزدیدم و به زمین دوختم با تحکم گفت : به من نگاه کن !!!!
سر بلند کردم تاب زل زدن تو نگاهشو نداشتم درست عکس اون که مستقیما بهم زل زده بود چقدر این حرکتش عشقشو تو قلبم پر رنگ تر می کرد !!!!
فرنود : چرا بی خبر رفتی ؟؟؟؟
-بسه ...جلوی پدر و مادرم بازخواستم کردی کافی نبود ؟؟؟؟
فرنود : باید بهم می گفتی !!!!
-که چی بشه ؟؟؟ تو چی کار می کردی ؟؟؟؟
نگاهش و به بالای سرم دوخت و گفت : نمی ذاشتم بری !!!!
ساکت نگاهش کردم خودشو از در جدا کرد و کنارم نشست نفس پر صدایی کشید و گفت : می دونی چقدر تو این چند روز باموبایلت تماس گرفته ام ؟؟؟؟ تلفن خونه تونو به چه زحمتی گیر آوردم ؟؟؟؟ چندین بار اومدم در خونتون ؟؟؟ هر تلفنی زنگ خورد به این امید که تو باشی به سمتش خیز برداشتم !!!
به جلو خم شد سرشو بین دستاش گرفت و گفت : نه نمی دونی چون هیچ وقت حس من و نداشتی ...هیچ وقت نشده نشده دلت تنگ یه نفر باشه و مجبور باشی عطر تنش و از بین لباسایی که برات به عنوان یادگاری گذاشته بو کنی !!!!
زل بزنی به تزئینات خونه و با خودت فکر کنی یعنی اینا آخرین یادگاراشه ؟؟؟؟ شبا بالشتشو بغل بگیری و فکر کنی با بوی موهای خوش عطرش تا کی می تونی دووم بیاری !!!!
با بغض گفتم : می فهمم !!!!
فرنود : نه هیچ کس نمی فهمه ...نمی فهمه دو شبانه روز با خاطرات سر و کله زدن چه معنی می ده !!!!
نفس صدا داری کشیدم و لبمو به دنودن گرفتم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم نگاهم و به زمین دوختم صورتمو به سمت خودش برگردوند نگاهم و ازش گرفتم و به سمت در رفتم مقابلم و سد کرد !!!
بدون اینکه نگاهش کنم آروم گفتم : برو کنار !!!!
شاید توقع این اعترافاتو این قدر صریح از فرنود نداشتم دستموگرفت و به سمت خودش کشید بازوهاشو دور کمرم حلقه کرد سرم و به سینه اش تکیه دادم و گفتم : خودت خواستی برم !!!!
فرنود : گفتنشم سخت بود ولی تحملش سخت تر بود !!!!
نمی دونم چرا دلم بهونه می گرفت با بغض گفتم : من و از خودت روندی !!!!
با دستاش صورتمو قاب گرفت و به سمت خودش برگردوند حالا من از پایین نگاهش می کردم و اون از بالا ....
فرنود : من جز تو ...بی تو تنها ترینم !!!!
-من نمی خوام خودمو بهت تحمیل کنم !!!!
-منم نمی خواستم برای همین گفتم برو ...چون یه بار بهت تحمیل شدم ...چون نمی خواستم بیش از اون ضربه بخوری ...چون حس کردم تو زندگی با من ذره ذره آب شدی !!!
نگاهم و ازش گرفتم و دوباره سرم و به سینه مطمئنش تکیه دادم ....
- می دونستم چه توهین بزرگیه ولی فکر کردم می تونم عوضت کنم !!!
فرنود : عوض نشدم ولی وجودت بی تاثیر نبود !!!!
در حالی که موهامو نوازش می کرد گفت : برمی گردی خونه ؟؟؟؟
-برگردم ؟؟؟؟
بازوهاشو محکم تر دورم حلقه کرد و گفت : من از خدامه !!!
دستم و روی عضلات سینه اش گذاشتم و گفتم : بر می گردم !!!!
سر بلند کردم و نگاهش کردم با چشمهای خندونش نگاهم می کرد روی پاشنه پا بلند شدم این اولین بار بود که پیش قدم می شدم با این حال مانع شد دستشو روی لبهام گذاشت دوباره به حالت سابق برگشتم گردنش و خم کرد و بوسه کوتاهی روی لبام نشوند ...
دوباره تکیه امو به عضلات سینه اش دادم سرشو کنار گوشم آورد و گفت : یه چیزی بگم ؟؟؟
-بگو !!!
گردنشو بیشتر خم کرد و گفت : تو به من نشون دادی دوست دارم چه رنگیه !!!
لبخندی زدم و گفتم : خوب ؟؟؟
دوباره گردنش و خم کرد و گفت : جمله عاشقتم چه جمله قشنگیه !!!
خندیدم و مشتی نثار بازوشو کردم و ازش فاصله گرفتم خندید دستاشو باز کرد و گفت : عاشقتم ....
با اشتیاق دوباره به سمت آغوشش هجوم بردم
#ادامه_دارد ...


#انتقام_یک_بوسه

#قسمت133
مردد نگاهم و بین صفحه گوشی و صورت شیفته چرخوندم و دکمه اتصال و زدم صدای نگران فرنود تو گوشم پیچید : الو ؟؟؟یغما ؟؟؟
پس متوجه شده بود منم سریع گوشی و قطع کردم !!!اون شماره شیفته رو از کجا آورده بود گوشی و به سمت شیفته گرفتم و گفتم : اگه می شه خاموشش کن !!!!
شیفته : چی شد چرا حرف نزدی ؟؟؟؟
-شناخت !!!!
شیفته : مگه باهاش تماس نگرفته بودی ؟؟؟؟
-چرا ...ولی حرف نزدم این یعنی شماره تو رو شناخته !!!!!
شیفته : اون احتمالا شماره باباتو یحیی رو نداره من که دیگه جای خود دارم !!!!
با صدای نسبتا بلندی گفتم : شیفته اون چرا شماره تو رو می شناسه ؟؟؟؟
شیفته : چی تو اون ذهن منحرفت می چرخه ؟؟؟؟ دیگه کم کم دارم به این نتیجه می رسم بدبینی فرنود رو تو هم اثر گذاشته !!!
گوشیشو روی عسلی کنار تخت انداخت و رفت و من موندم و دلی که فقط به دنبال بهانه بود و این میون حتی به شیفته هم رحم نکرد ....
***
به خاطر برف سنگینی که اومده بود برگشتنمون یک روز به تاخیر افتاد و این میون شیفته باهام سر و سنگین شده بود و موبایلشو هم خاموش کرده بود پریا دیگه کم کم دور و بر یحیی می چرخید زخم پیشونیم بیشتر ورم کرده بود و رفتار زندایی 180 درجه باهام عوض شده بود دیگه کم تر کنایه می زد!!
حوالی غروب بود که رسیدیم تهران با دیدن مردی هم استایل فرنود که پشت به ما مقابل خونه رژه می رفت چشمهام در ابعاد نعلبکی گشاد شد زودتر از همه پیاده شدم تپش قلبم دیوانه وار بالا رفته بود به سمت مردی که هنوز پشت به من قدم برمی داشت دویدم آروم صداش کردم : فرنود ؟
روی پاشنه پا چرخید با صورت اصلاح نشده و ته ریش دار یک پیراهن مردونه خاکستری با راه راه های شتری که آستیناشو تا آرنجش تا زده بود و یقه باز و شلوار جین تیره و موهایی به نسبت آشفته و با یک خیز خودش بهم رسوند بازوهامو چسبید و با دندونهای قفل شده ای گفت : کجا بودی ؟؟؟؟
-ولم کن فرنود !!!!
فرنود : جواب من و بده ؟؟؟؟
در حالی که تقلا می کردم گفتم : جلو پدر و مادرمه درست نیست ولم کن !!!!
فرنود : جواب من و ندادی ؟؟؟؟
-مسافرت بودم خونه داییم !!!!
با تحکم گفت : یادت رفته تو هنوز زنمی ؟؟؟؟ برای چی بی خبر گذاشتی رفتی ؟؟؟
-هنوز ؟؟؟؟ از چی حرف می زنی فردا این موقع تو آقای نیک آیینی من خانوم دشت آرای انگار که هیچ وقت هیچ نسبتی با هم نداشتیم !!!!
با بغض ادامه دادم : این چیزا رو می فهمی ؟؟؟؟
بازوهامو ول کرد و دستی لابه لای موهاش فرو برد و گفت : حق نداشتی بی خبر جایی بری !!!!
قدمی برداشت برگشت و گفت : حق نداشتی من و نگران کنی !!!!
همین حین بابا و بقیه هم رسیدند فرنود سلام زورکی به همشون داد و همگی جز پدر و مادر به خواست پدر رفتند تو !!!
پدر دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت : اتفاقی بینتون افتاده ؟؟؟
فرنود منتظر نگاهم می کرد مادر با لحن نگرانی گفت : فرنود جان چی شده ؟؟؟؟
فرنود به سمت مادر برگشت و گفت : من حق دارم بدونم زنم قصد مسافرت داره ؟؟؟؟
مادر لبشو به دندون گرفت و به سمتم برگشت : یغما فرنود چی می گه ؟؟؟؟
سکوت کردم فرنود مقابلم ایستاد و گفت : چرا نگفتی می خوای بری مسافرت ؟؟؟؟ چرا یه زنگ بهم نزدی ؟؟؟ چرا موبایلتو روم خاموش می کنی ؟؟؟؟ چرا زنگ می زنی من و دق بدی ؟؟؟؟
با غیض گفتم : جواب همه این چراها پیش خودته !!!
پدر دستو روی شونه فرنود گذاشت و گفت : یغما در این مورد چیزی به ما نگفت وگرنه مانعش می شدیم اتفاقیه که افتاده !!!
فرنودکلافه دستی به صورتش کشید و گفت : شما نگفتید دخترتون بدون شوهرش دو روز دو روز می ره مسافرت ؟؟؟
پدر لبخند کمرنگی زد و گفت : اشتباه از ما بوده ولی یغما به ما گفت چند روزی قراره دور از هم به زندگیتون فکر کنید ما هم گفتیم با اطلاع شما چند روزی و بیاد مسافرت تا شاید بهتر بتونه تصمیم بگیره !!!
نگاه فرنود به سمتم برگشت سری تکون داد و گفت : ببخشید اگه صدام بلند شد اگه اجازه بدید ما بریم !!!
با چشمهای گشا شده نگاهش کردم و گفتم : بریم ؟؟؟
ساکت و خونسرد نگاهم کرد مادر که رفتار من و چیز دیگه ای تعبیر کرده بود ا درمیونی کرد و گفت : حالا چند دقیقه بیاید تو یه نفسی تازه کنید بعدا برید
#ادامه_دارد ...


#انتقام_یک_بوسه

#قسمت132
گوشه چشمم و باز کردم و گفتم : چقدر خوابیدم ؟؟؟
شیفته : اندازه خواب زمستونی خرسا !!!
به بالشت توی بغلم اشاره کرد و گفت : دلت واسه فرنود تنگ شده ؟؟؟؟
بلشت و به سمتش پرت کردم بالشت و روی هوا گرفت و گفت : پاشو ببین شهر سفید پوش شده !!!!
با یک خیز بلند شدم و به سمت پنجره رفتم لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم : جون می ده واسه برف بازی !!!!
پریا لبخندزنان وارد شد و گفت : آدم برفی !!!!
بعد از صبحانه همگی آماده برف بازی شدیم این اولین برف سال جدید بود همونطور که شالم و جلوی صورتم می بستم پرهام گلوله برفی و به سمتم پرت کرد که با صورتم یکی شد بهت زده وسط حیاط ایستاده بودم همگی می خندیدند با غیض گلوله برفی درست کردم و به سمتش نشونه رفتم با این حرکت من به نوعی اعلام جنگ شد و همگی به تکاپو افتادند هنوز نتونسته بودم گلوله برفیم و به سمتش پرت کنم چون پشت سر هم گلوله برفی نثارم می شد از چپ و راست ولی من فقط قصدم پرهام بود گلوله برفیم و بزرگتر کردم وبه دنبالش ...
همین حین پریا گلوله برفی به سمتم پرت کرد سرم و دزدیدم که با صورت یحیی که پشت سرم بود برخورد کرد پریا از خنده ریسه رفت گلوله برفیمو به سمتش نشونه رفتم که با دهن بازش برخورد کرد یحیی همونطور که می خندید گلوله برفی به سمت شیفته پرت کرد که مستقیم با سرش برخورد کرد شیفته همنطور که یحیی رو زیر لب به فحش گرفته بود به سمتش حمله کرد پریا با اخ و تف برفها رو از دهنش به بیرون پرت می کرد هنوز هاج و واج ایستاده بودم که گلوله ای مستیقم با پشت سرم بر خورد کرد با غیض برگشتم پرهام می خندید اینم امروز ما رو اسکل کرده بود نشونه گیریشم حرف نداشت!!! گلوله ای درست کردم و به سمتش دویدم گلوله رو به سمتش پرت کردم ولی با کمرش برخورد کرد هینی کشیدم و همزمان پام سر خورد و با سر نقش زمین شدم !!!!
با تن درد شدیدی سر بلند کردم همگی گردم حلقه زده بودند گوشه پیشونیم تیر می کشید دستم به محل درد کشیدم و نشستم پرهام معذرت خواهی کوتاهی کرد و بلندم کرد ژوبین در حالی که گلوله برفی می ساخت گفت : بازی اشکنک داره !!!!
و گلوله رو یک راست به سمت پرهام پرت کرد در حالی که گیج گاهم و مالش می دادم راهی ساخت شدم مادر به سمتم اومد دستی به پیشونیم کشید و گفت : چی شده ؟؟؟؟
لبخندی نثار جمع کردم و گفتم : خوردم زمین !!!
هنوز به ثانیه نرسیده بود بقیه با سر و صدا اومدند تو شیفته کلاه برفیشو از سرش کشید و گفت : این پرهام نامردی نشونه گیریش بی حرفه !!!!
پرهام تعظیمی کرد و گفت : درست عکس شما !!!
منتظر بقیه نموندم برای تعویض لباس به سمت اتاق پریا رفتم با صدای مادر برگشتم : یغما جان یه تماسی با فرنود نمی گیری ؟؟؟؟
سری تکون دادم زیپ کاپشنم و پایین کشیدم در اتاق و بستم و کلاهم و از سرم برداشتم نگاهم به سمت موبایل شیفته کشیده شد موهام عقب زدم و به سمتش رفتم دو دل بودم با این حال شماره خونه رو گرفتم بوق نخورده جواب داد : بله ؟؟؟؟
لحنش نگران و عصبی بود سکوت کردم و گوشی و قطع کردم پلکهامو روی هم گذاشتم ولی با بلند شدن صدای موبایل شیفته سریع چشم باز کردم و ریجکتش کردم و به دنبالش گوشی و خاموش کردم حالا جواب شیفته رو چی می دادم ؟؟؟؟
مقابل آینه ایستادم گوشه پیشونیم یه کم کبود و ورم کرده بود از داخل آینه به خودم دقیق شدم ....

با این زخم روی پیشونیم چی کار می کردم ؟؟؟؟ با فردایی که دایی سراغ فرنود و ازم می گیره چی کار کنم ؟؟؟؟ جواب نگاه منتظر مادر و پدر و چی بدم ؟؟؟؟ جواب لبخند یحیی رو چی بدم ؟؟؟؟
تکیه ام و به تخت پریا دادم که در بی هوا باز شد شیفته ابرویی بالا داد و گفت : چی شده باز کز کردی یه گوشه ؟؟؟؟
خودمو مشغول نشون دادم و گفتم : اومدم لباسامو عوض کنم !!!!
از گوشه چشم نگاهش کردم که به سمت گوشی موبایلش رفت و گفت : این چرا خاموشه ؟؟؟
خودم و زدم به اون کوچه معروف و کاپشنم و در آوردم روشنش کرد و گفت : شارژم که تموم نکرده !!!
صدای زنگش بلند شد متعجب نگاهم کرد و گفت : ناشناسه !!!!
جلو رفتم و گفتم : بده من جواب بدم ؟؟؟
شیفته : مگه خودم چلاغم !!!!
گوشی و از دستش قاپیدم و گفتم : احتمالا مزاحمه !!!!
شیفته : تو بلد نیستی جواب مزاحم جماعت و بدی اون دفعه یادت رفته ...
حرفشو خورد و نگاهشو به صفحه موبایلش که هنوز زنگ می خورد دوخت گوشی و از دستش کشیدم و گفتم : شماره فرنوده !!!!
ابروهاش به طرز ناشیانه ای پرید بالا....
شیفته : فرنود با من چه صنمی داره ؟؟؟؟
-من چند دقیقه پیش با گوشی تو باهاش تماس گرفتم !!!!
شیفته : چرا جوابش و نمی دی ؟؟؟
#ادامه_دارد ...


#انتقام_یک_بوسه

#قسمت131
چشم غره ای حواله اش کردم و ظرف کیکی که مسلما دست پخت خودش بود و به سمتش گرفتم تشکری کرد و ظرف و به سمت یحیی گرفت ...
نگاهی به شیفته که کنارم بود انداختم و گفتم : تو چی می گی ؟؟؟
خندید و گفت : من که می گم عروس خودتونه !!!
پوفی کشیدم و گفتم : خدا اون روز و نیاره !!!
بعد از صبحانه هم من و شیفته بدون تعارف کنار رفتیم ولی مادر اصرار داشت کمکشون کنه که پریا با خوش رویی مانع شد و یه جورایی خودشو رسما تو دل مادر شوهرش جا کرد !!!
کنار مادر نشستم و گفتم : کی بر می گردیم ؟؟؟
مادر خندید و گفت : به این زودی خسته شدی ؟؟؟
-بگم نه دروغ گفتم !!!!
مادر : فرداشب بر می گردیم !!!
نفسمو پر صدا بیرون دادم که ریا آلبوم به دست به سمتم اومد و گفت : بیا عکسا رو نگاه کنیم !!!
ناچارا دنبالش راهی شدم گوشه سالن نشستیم همونطور که آلبومش و ورق می زد گفت : شنیدم به سلامتی یحیی می خواد ازدواج کنه !!!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : خیلی وقته تصمیم داره ولی بعد از اون اتفاق پشتش سرد شده !!!
زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : دختره کیه ؟؟؟
نگاهش کردم و گفتم : از دید من که خیلی دختر خوبی بود !!!!
سری تکون داد و گفت : یحیی خیلی به تو وابسته است !!!
-منم !!!!
لبخندی زدم و نگاهم و به آلبوم دوختم سر بلند کرد و گفت : نظر تو خیلی براش مهمه !!!
لبخند فاتحانه ای زدم و گفتم : درسته !!!
لبخند زورکی زد و گفت : این و نگاه ؟؟؟
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : این سوالا برای چیه ؟؟؟
لبخندی نثارم کرد و گفت : محض کنجکاوی !!!!
با صدای زندایی که خطاب قرارش داد به سمت آشپزخونه رفت وسینی به دست برگشت حینی که به مادر تعارف می کرد مادر هم بلند بلند قربون صدقه اش می رفت و اونم در حال ذوق مرگ شدن بود ...
ظاهرا همه چیز دست به دست هم داده بود تا پریا رسما عروسمون بشه اون کی ؟؟؟ زن یحیی ؟؟؟ یحیی که اونقدر برام عزیزه ....

***
نگاهم به انگشت کشیده پریا بود که روی شیشه بخار گرفته پنجره اتاقش کشیده می شد بالشت زیر سرم و بغل گرفته بودم و به پهلو روی تخت پریا دراز کشیده بودم شیفته هم روی زمین کنار تخت آزاد از هفت دولت خوابیده بود پریا هم کنار پنجره تو خودش فرو رفته بود نمی دونم چرا دیگه حس صبح و بهش نداشتم دروغ چرا از این حالت فسرده اش خیلی هم متاثر شدم ....
آروم گفتم : چرا نمی خوابی ؟؟؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت : خسته ام ولی خوابم نمی یاد !!!!
بالشت و بیشتر به خودم فشردم و گفتم : خیلی وقت بود همدیگرو ندیده بودیم !!!!
به سمتم بر گشت لبخند بی رمقی زد و دوباره نگاهش و به پنجره دوخت موهامو از روی صورتم کنار زدم و گفتم : اون طرف چه خبره ؟؟؟
سریع به سمتم برگشت و هول هولکی گفت : هیچی ...
سری تکون دادم و لبخند مرموزی زدم بافتش و در آورد و کنار شیفته روی زمین دراز کشید و نگاهش و به سقف دوخت آروم از تخت پایین اومدم و به سمت پنجره رفتم لبخندم عمیق تر شد یحیی و پرهام تو حیاط روی تاب نشسته بودند و مشغول صحبت بودند ....
نگاهم و بین منظره پشت پنجره و صورت خجالت زده پریا چرخوندم همین حین یحیی و پرهامم بلند شدند و به سمت ساخت اومدند پرهام من و دید و در حالی که چیزی به یحیی می گفت دستی برام تکون داد من هم متقابلا دستی براش تکون دادم حین گفتن شب به خیر به پریا آباژورو خاموش کردم !!!
سر جام غلتی زدم حالا دیگه مطمئن بودم پریا هم مثل شیفته خوابیده ولی ذهنم همچنان مشغول فرنود بود یعنی باهام تماس گرفته بود ؟؟؟ برای چی باید تماس می گرفت ما تا سه روز دیگه برای هم تموم می شدیم !!! شاید باز نگران سلامتیم شده باشه ؟؟؟ زهی خیال باطل !!!!
با شام و نهارش چی کار کرده ؟؟؟؟ به خودم تشر زدم و سرم و داخل بالشت پریا که تو بغلم می فشردمش فرو کردم !!!!
صبح با صدای شیفته چشم باز کردم ...
شیفته : پاشو دختر لنگه ظهره !!!!
#ادامه_دارد ...


به مامانم میگم :
لایک به غذات

میگه لایک تو هفت جدو آبادتو اون عمه هات😐

نمک نشناس ، حیف اون غذایی که واست میپزم

فک کنم نباید شصتمو میگرفتم سمتش😕😂😂😂




@story_lovely


دليل تمام استرس، اضطراب و افسردگى هایمان اين است كه:

وجود خودمان را ناديده ميگيريم




و براى راضی كردن ديگران زندگى ميكنيم...


💯 برای خوشحالی خودمون هم قدم برداریم ✅



@story_lovely


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
ای جان چه حس خوبی 😍😍
محبت کردن همیشه خوبه(((



@story_lovely


‏من همانم...
که تویی از همه عالم جانش...


@story_lovely


‏با کسی که صبح روز جمعه میره کوه ازدواج نکنید
‏کسی که قید خواب صبح جمعه رو میزنه
‏ قید شمارو به مراتب راحتتر میزنه

🤪😁😁
@story_lovely


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish

اقا میخوای یک النگو
بدی دیگه چرا اینقدر ادا درمیاری حالا باید کل مجلس بدونن شما خواهرشوهری(((:

@story_lovely


#انتقام_يك_بوسه

#قسمت130
پریا هم سلام و علیک کوتاهی به من داد و در حالی که دکمه های مانتوشو می بست رو به یحیی گفت : یحیی کمک لازم نداری ؟؟؟
بدون اینکه منتظر جواب باشه به سمت یحیی رفت با خودم گفتم ماشاا...ازهیچ پسر دم بختی هم نمی گذره!!!!
سری تکون دادم و بعد از پدر وارد شدم حیاط به نسبت بزرگی که با 4 پله به ساخت منتهی می شد ...
چند لحظه بعد دایی بهادر هم برای استقبال دواطلب شد البته با رویی خوش تر از زندایی به دنبالش پرهام در حالی که یک جین تیره پوشیده بود با یک تیشرت سبزفسفری که روش یک سوی شرت آدیداس مشکی پوشیده بود !!!
با خوش رویی به هم سلام داد و خیلی عادی با من احوال پرسی کرد به نوعی که نگرانی اولیه ام دفع شد...همگی یک به یک وارد شدیم سلیقه زندایی به پای مادر نمی رسید به اضافه این که دکوراسیون سبز خونه اصلا به دلم نچسبید ..

همگی گرد نشستیم پریا سینی به دست از چارچوب آشپزخونه گذشت و گفت : الان صبحانه هم حاضر می شه !!!
با لبخند پسر کشی به یحیی چایی تعارف می کرد و مقابل من کاملا سرد و بی تفاوت بود همونطور که به فنجون چایم ور می رفتم با صدای دایی که منو مخاطب قرار می داد سر بلند کردم ...
دایی : کجاست این آقا داماد ؟؟؟ دختر ما رو که ذایت نمی کنه ؟؟؟؟
تنها لبخندی زدم که باز مادر برای شرح ماجرا داوطلب شد دایی سری تکون داد و گفت : گرفتاری برای همه پیش می یاد !!!!
زندایی همونطور که همه رو به میز صبحانه ای که پشت اپن بود دعوت می کرد گفت : روز مراسم شیفته جانم وقت نش ببینیمتون ...با لحن کنایه داری اضافه کرد : برای شامم که نموندید ؟؟؟
شیفته صندلی برای خودش عقب کشید و گفت : باید یگیر کارای برگشت تورج خان می شدند اون بنده خدا هم اون سر دنیا بین یه مشت غریبه دست و پا می زنه !!!!
پریا خندید و گفت : خوبه همه بسیج شدند یغما حرف نزنه !!!
دایی چشم غره ای حواله اش کرد و همه رو به نشستن گرد میز دعوت کرد پریا کنار یحیی نشست با خودم گفتم وای به روزت عروسمون بشی دمار از روزگارت در می یارم یه خواهر شوهری بشم لنگه مامانم !!!!
در حالی که با یحیی صحبت می کرد و می خندید نگاهش با نگاهم تلاقی کرد لبخندی نثار همدیگه کردیم رهام کنارم نشست و گفت : به دل نگیری پریا اخلاقش اینه !!!
در حالی که به پریا که کنار یحیی می خندید اشاره می کرد گفتم : بعله دارم می بینم !!!
نگاهشو به میز دوخت و گفت : شیر می خوری ؟؟؟
-اوهوم !!!
لیوان شیر و با یک تشکر کوتاه و خشک ازش گرفتم دایی در حالی که تعارف می کرد گفت : یغما جان واسه دفعه بعد خودم و پیش پیش دعوت می کنم !!!!
لبخندی زدم و گفتم : صاحب اختیارید ...قدمتون روی چشم !!!!
زندایی غرید : نذارش توی رودربایستی !!!
-این چه حرفیه شما هم مثل پدر مادرم من با کسی خصومت شخصی ندارم !!!!
پریا روی میز خم شد و گفت : تو از بچگی صلح طلب بودی !!!!
لبخند زورکی زدم و گفتم : خوبه که یادت مونده !!!
ژوبین در حالی که چنگالشو بالا گرفته بود گفت : یه بزن بهادری بود همتا نداشت !!!
همه خندیدند و پرهام در حالی که به جای بخیه روی پیشونیش اشاره می کرد گفت : بله لطفشون شامل حال بنده شده !!!
و نرم خندید اینبار از صمیم قلب خندیدم و گفتم : اذیتت که نمی کنه ؟؟؟
سری به نشونه منفی تکون داد و گفت : هر چه از دوست رسد نکوست !!!
ریا ابرویی بالا داد و گفت : البته !!!
دلم می خواست خفه اش می کردم نسبت به پرنوش خوشگل تر بود صورت کشیده و وست روشنی داشت چشمهای کشیده مشکی و ابروهای هشت مانند بینی باریکی که کمی هم انحراف داشت با لبهای کوچیک و خوش فرم ...
با این حال رنوش و ترجیح می دادم هر چند می دونستم رابطه اش تازگیها با یحیی برفکی شده و احتمال دوباره فامیل شدنمون زیاد بود و منکر این نمی شه شد که مادر بچه برادرش و به یک دختر غریبه که از قضا باب میلش نیست و ترجیح می ده ...
پریا اهمی کرد و گفت : یغما ظرف کیکو می دی ؟؟؟
#ادامه_دارد ...

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

2 176

obunachilar
Kanal statistikasi