#انتقام_یک_بوسه
#قسمت133
مردد نگاهم و بین صفحه گوشی و صورت شیفته چرخوندم و دکمه اتصال و زدم صدای نگران فرنود تو گوشم پیچید : الو ؟؟؟یغما ؟؟؟
پس متوجه شده بود منم سریع گوشی و قطع کردم !!!اون شماره شیفته رو از کجا آورده بود گوشی و به سمت شیفته گرفتم و گفتم : اگه می شه خاموشش کن !!!!
شیفته : چی شد چرا حرف نزدی ؟؟؟؟
-شناخت !!!!
شیفته : مگه باهاش تماس نگرفته بودی ؟؟؟؟
-چرا ...ولی حرف نزدم این یعنی شماره تو رو شناخته !!!!!
شیفته : اون احتمالا شماره باباتو یحیی رو نداره من که دیگه جای خود دارم !!!!
با صدای نسبتا بلندی گفتم : شیفته اون چرا شماره تو رو می شناسه ؟؟؟؟
شیفته : چی تو اون ذهن منحرفت می چرخه ؟؟؟؟ دیگه کم کم دارم به این نتیجه می رسم بدبینی فرنود رو تو هم اثر گذاشته !!!
گوشیشو روی عسلی کنار تخت انداخت و رفت و من موندم و دلی که فقط به دنبال بهانه بود و این میون حتی به شیفته هم رحم نکرد ....
***
به خاطر برف سنگینی که اومده بود برگشتنمون یک روز به تاخیر افتاد و این میون شیفته باهام سر و سنگین شده بود و موبایلشو هم خاموش کرده بود پریا دیگه کم کم دور و بر یحیی می چرخید زخم پیشونیم بیشتر ورم کرده بود و رفتار زندایی 180 درجه باهام عوض شده بود دیگه کم تر کنایه می زد!!
حوالی غروب بود که رسیدیم تهران با دیدن مردی هم استایل فرنود که پشت به ما مقابل خونه رژه می رفت چشمهام در ابعاد نعلبکی گشاد شد زودتر از همه پیاده شدم تپش قلبم دیوانه وار بالا رفته بود به سمت مردی که هنوز پشت به من قدم برمی داشت دویدم آروم صداش کردم : فرنود ؟
روی پاشنه پا چرخید با صورت اصلاح نشده و ته ریش دار یک پیراهن مردونه خاکستری با راه راه های شتری که آستیناشو تا آرنجش تا زده بود و یقه باز و شلوار جین تیره و موهایی به نسبت آشفته و با یک خیز خودش بهم رسوند بازوهامو چسبید و با دندونهای قفل شده ای گفت : کجا بودی ؟؟؟؟
-ولم کن فرنود !!!!
فرنود : جواب من و بده ؟؟؟؟
در حالی که تقلا می کردم گفتم : جلو پدر و مادرمه درست نیست ولم کن !!!!
فرنود : جواب من و ندادی ؟؟؟؟
-مسافرت بودم خونه داییم !!!!
با تحکم گفت : یادت رفته تو هنوز زنمی ؟؟؟؟ برای چی بی خبر گذاشتی رفتی ؟؟؟
-هنوز ؟؟؟؟ از چی حرف می زنی فردا این موقع تو آقای نیک آیینی من خانوم دشت آرای انگار که هیچ وقت هیچ نسبتی با هم نداشتیم !!!!
با بغض ادامه دادم : این چیزا رو می فهمی ؟؟؟؟
بازوهامو ول کرد و دستی لابه لای موهاش فرو برد و گفت : حق نداشتی بی خبر جایی بری !!!!
قدمی برداشت برگشت و گفت : حق نداشتی من و نگران کنی !!!!
همین حین بابا و بقیه هم رسیدند فرنود سلام زورکی به همشون داد و همگی جز پدر و مادر به خواست پدر رفتند تو !!!
پدر دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت : اتفاقی بینتون افتاده ؟؟؟
فرنود منتظر نگاهم می کرد مادر با لحن نگرانی گفت : فرنود جان چی شده ؟؟؟؟
فرنود به سمت مادر برگشت و گفت : من حق دارم بدونم زنم قصد مسافرت داره ؟؟؟؟
مادر لبشو به دندون گرفت و به سمتم برگشت : یغما فرنود چی می گه ؟؟؟؟
سکوت کردم فرنود مقابلم ایستاد و گفت : چرا نگفتی می خوای بری مسافرت ؟؟؟؟ چرا یه زنگ بهم نزدی ؟؟؟ چرا موبایلتو روم خاموش می کنی ؟؟؟؟ چرا زنگ می زنی من و دق بدی ؟؟؟؟
با غیض گفتم : جواب همه این چراها پیش خودته !!!
پدر دستو روی شونه فرنود گذاشت و گفت : یغما در این مورد چیزی به ما نگفت وگرنه مانعش می شدیم اتفاقیه که افتاده !!!
فرنودکلافه دستی به صورتش کشید و گفت : شما نگفتید دخترتون بدون شوهرش دو روز دو روز می ره مسافرت ؟؟؟
پدر لبخند کمرنگی زد و گفت : اشتباه از ما بوده ولی یغما به ما گفت چند روزی قراره دور از هم به زندگیتون فکر کنید ما هم گفتیم با اطلاع شما چند روزی و بیاد مسافرت تا شاید بهتر بتونه تصمیم بگیره !!!
نگاه فرنود به سمتم برگشت سری تکون داد و گفت : ببخشید اگه صدام بلند شد اگه اجازه بدید ما بریم !!!
با چشمهای گشا شده نگاهش کردم و گفتم : بریم ؟؟؟
ساکت و خونسرد نگاهم کرد مادر که رفتار من و چیز دیگه ای تعبیر کرده بود ا درمیونی کرد و گفت : حالا چند دقیقه بیاید تو یه نفسی تازه کنید بعدا برید
#ادامه_دارد ...
#قسمت133
مردد نگاهم و بین صفحه گوشی و صورت شیفته چرخوندم و دکمه اتصال و زدم صدای نگران فرنود تو گوشم پیچید : الو ؟؟؟یغما ؟؟؟
پس متوجه شده بود منم سریع گوشی و قطع کردم !!!اون شماره شیفته رو از کجا آورده بود گوشی و به سمت شیفته گرفتم و گفتم : اگه می شه خاموشش کن !!!!
شیفته : چی شد چرا حرف نزدی ؟؟؟؟
-شناخت !!!!
شیفته : مگه باهاش تماس نگرفته بودی ؟؟؟؟
-چرا ...ولی حرف نزدم این یعنی شماره تو رو شناخته !!!!!
شیفته : اون احتمالا شماره باباتو یحیی رو نداره من که دیگه جای خود دارم !!!!
با صدای نسبتا بلندی گفتم : شیفته اون چرا شماره تو رو می شناسه ؟؟؟؟
شیفته : چی تو اون ذهن منحرفت می چرخه ؟؟؟؟ دیگه کم کم دارم به این نتیجه می رسم بدبینی فرنود رو تو هم اثر گذاشته !!!
گوشیشو روی عسلی کنار تخت انداخت و رفت و من موندم و دلی که فقط به دنبال بهانه بود و این میون حتی به شیفته هم رحم نکرد ....
***
به خاطر برف سنگینی که اومده بود برگشتنمون یک روز به تاخیر افتاد و این میون شیفته باهام سر و سنگین شده بود و موبایلشو هم خاموش کرده بود پریا دیگه کم کم دور و بر یحیی می چرخید زخم پیشونیم بیشتر ورم کرده بود و رفتار زندایی 180 درجه باهام عوض شده بود دیگه کم تر کنایه می زد!!
حوالی غروب بود که رسیدیم تهران با دیدن مردی هم استایل فرنود که پشت به ما مقابل خونه رژه می رفت چشمهام در ابعاد نعلبکی گشاد شد زودتر از همه پیاده شدم تپش قلبم دیوانه وار بالا رفته بود به سمت مردی که هنوز پشت به من قدم برمی داشت دویدم آروم صداش کردم : فرنود ؟
روی پاشنه پا چرخید با صورت اصلاح نشده و ته ریش دار یک پیراهن مردونه خاکستری با راه راه های شتری که آستیناشو تا آرنجش تا زده بود و یقه باز و شلوار جین تیره و موهایی به نسبت آشفته و با یک خیز خودش بهم رسوند بازوهامو چسبید و با دندونهای قفل شده ای گفت : کجا بودی ؟؟؟؟
-ولم کن فرنود !!!!
فرنود : جواب من و بده ؟؟؟؟
در حالی که تقلا می کردم گفتم : جلو پدر و مادرمه درست نیست ولم کن !!!!
فرنود : جواب من و ندادی ؟؟؟؟
-مسافرت بودم خونه داییم !!!!
با تحکم گفت : یادت رفته تو هنوز زنمی ؟؟؟؟ برای چی بی خبر گذاشتی رفتی ؟؟؟
-هنوز ؟؟؟؟ از چی حرف می زنی فردا این موقع تو آقای نیک آیینی من خانوم دشت آرای انگار که هیچ وقت هیچ نسبتی با هم نداشتیم !!!!
با بغض ادامه دادم : این چیزا رو می فهمی ؟؟؟؟
بازوهامو ول کرد و دستی لابه لای موهاش فرو برد و گفت : حق نداشتی بی خبر جایی بری !!!!
قدمی برداشت برگشت و گفت : حق نداشتی من و نگران کنی !!!!
همین حین بابا و بقیه هم رسیدند فرنود سلام زورکی به همشون داد و همگی جز پدر و مادر به خواست پدر رفتند تو !!!
پدر دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت : اتفاقی بینتون افتاده ؟؟؟
فرنود منتظر نگاهم می کرد مادر با لحن نگرانی گفت : فرنود جان چی شده ؟؟؟؟
فرنود به سمت مادر برگشت و گفت : من حق دارم بدونم زنم قصد مسافرت داره ؟؟؟؟
مادر لبشو به دندون گرفت و به سمتم برگشت : یغما فرنود چی می گه ؟؟؟؟
سکوت کردم فرنود مقابلم ایستاد و گفت : چرا نگفتی می خوای بری مسافرت ؟؟؟؟ چرا یه زنگ بهم نزدی ؟؟؟ چرا موبایلتو روم خاموش می کنی ؟؟؟؟ چرا زنگ می زنی من و دق بدی ؟؟؟؟
با غیض گفتم : جواب همه این چراها پیش خودته !!!
پدر دستو روی شونه فرنود گذاشت و گفت : یغما در این مورد چیزی به ما نگفت وگرنه مانعش می شدیم اتفاقیه که افتاده !!!
فرنودکلافه دستی به صورتش کشید و گفت : شما نگفتید دخترتون بدون شوهرش دو روز دو روز می ره مسافرت ؟؟؟
پدر لبخند کمرنگی زد و گفت : اشتباه از ما بوده ولی یغما به ما گفت چند روزی قراره دور از هم به زندگیتون فکر کنید ما هم گفتیم با اطلاع شما چند روزی و بیاد مسافرت تا شاید بهتر بتونه تصمیم بگیره !!!
نگاه فرنود به سمتم برگشت سری تکون داد و گفت : ببخشید اگه صدام بلند شد اگه اجازه بدید ما بریم !!!
با چشمهای گشا شده نگاهش کردم و گفتم : بریم ؟؟؟
ساکت و خونسرد نگاهم کرد مادر که رفتار من و چیز دیگه ای تعبیر کرده بود ا درمیونی کرد و گفت : حالا چند دقیقه بیاید تو یه نفسی تازه کنید بعدا برید
#ادامه_دارد ...