#انتقام_یک_بوسه
#قسمت134
فرنود هم ناچارا قبول کرد و همگی رفتیم تو از همون لحظه ورود یک راست رفتم تو اتاقم نگران طول و عرض اتاق و طی کردم !!! مگه قرار نبود همه چیز تموم بشه ؟؟؟ مگه این خواست خودش نبود ؟؟؟ مگه فردا قرار دادگاه نداشتیم ؟؟؟؟ پس این رفتن این بریم چه معنایی داشت ؟؟؟
با تقه ای که به در خورد روی تخت نشستم و با لحنی که سعی در خونسردیش داشتم گفتم : بفرمایید !!!
برخلاف انتظارم فرنود بود در و بست و تکیه اشو به در داد مستقیم بهم زل زده بود نگاهم و ازش دزدیدم و به زمین دوختم با تحکم گفت : به من نگاه کن !!!!
سر بلند کردم تاب زل زدن تو نگاهشو نداشتم درست عکس اون که مستقیما بهم زل زده بود چقدر این حرکتش عشقشو تو قلبم پر رنگ تر می کرد !!!!
فرنود : چرا بی خبر رفتی ؟؟؟؟
-بسه ...جلوی پدر و مادرم بازخواستم کردی کافی نبود ؟؟؟؟
فرنود : باید بهم می گفتی !!!!
-که چی بشه ؟؟؟ تو چی کار می کردی ؟؟؟؟
نگاهش و به بالای سرم دوخت و گفت : نمی ذاشتم بری !!!!
ساکت نگاهش کردم خودشو از در جدا کرد و کنارم نشست نفس پر صدایی کشید و گفت : می دونی چقدر تو این چند روز باموبایلت تماس گرفته ام ؟؟؟؟ تلفن خونه تونو به چه زحمتی گیر آوردم ؟؟؟؟ چندین بار اومدم در خونتون ؟؟؟ هر تلفنی زنگ خورد به این امید که تو باشی به سمتش خیز برداشتم !!!
به جلو خم شد سرشو بین دستاش گرفت و گفت : نه نمی دونی چون هیچ وقت حس من و نداشتی ...هیچ وقت نشده نشده دلت تنگ یه نفر باشه و مجبور باشی عطر تنش و از بین لباسایی که برات به عنوان یادگاری گذاشته بو کنی !!!!
زل بزنی به تزئینات خونه و با خودت فکر کنی یعنی اینا آخرین یادگاراشه ؟؟؟؟ شبا بالشتشو بغل بگیری و فکر کنی با بوی موهای خوش عطرش تا کی می تونی دووم بیاری !!!!
با بغض گفتم : می فهمم !!!!
فرنود : نه هیچ کس نمی فهمه ...نمی فهمه دو شبانه روز با خاطرات سر و کله زدن چه معنی می ده !!!!
نفس صدا داری کشیدم و لبمو به دنودن گرفتم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم نگاهم و به زمین دوختم صورتمو به سمت خودش برگردوند نگاهم و ازش گرفتم و به سمت در رفتم مقابلم و سد کرد !!!
بدون اینکه نگاهش کنم آروم گفتم : برو کنار !!!!
شاید توقع این اعترافاتو این قدر صریح از فرنود نداشتم دستموگرفت و به سمت خودش کشید بازوهاشو دور کمرم حلقه کرد سرم و به سینه اش تکیه دادم و گفتم : خودت خواستی برم !!!!
فرنود : گفتنشم سخت بود ولی تحملش سخت تر بود !!!!
نمی دونم چرا دلم بهونه می گرفت با بغض گفتم : من و از خودت روندی !!!!
با دستاش صورتمو قاب گرفت و به سمت خودش برگردوند حالا من از پایین نگاهش می کردم و اون از بالا ....
فرنود : من جز تو ...بی تو تنها ترینم !!!!
-من نمی خوام خودمو بهت تحمیل کنم !!!!
-منم نمی خواستم برای همین گفتم برو ...چون یه بار بهت تحمیل شدم ...چون نمی خواستم بیش از اون ضربه بخوری ...چون حس کردم تو زندگی با من ذره ذره آب شدی !!!
نگاهم و ازش گرفتم و دوباره سرم و به سینه مطمئنش تکیه دادم ....
- می دونستم چه توهین بزرگیه ولی فکر کردم می تونم عوضت کنم !!!
فرنود : عوض نشدم ولی وجودت بی تاثیر نبود !!!!
در حالی که موهامو نوازش می کرد گفت : برمی گردی خونه ؟؟؟؟
-برگردم ؟؟؟؟
بازوهاشو محکم تر دورم حلقه کرد و گفت : من از خدامه !!!
دستم و روی عضلات سینه اش گذاشتم و گفتم : بر می گردم !!!!
سر بلند کردم و نگاهش کردم با چشمهای خندونش نگاهم می کرد روی پاشنه پا بلند شدم این اولین بار بود که پیش قدم می شدم با این حال مانع شد دستشو روی لبهام گذاشت دوباره به حالت سابق برگشتم گردنش و خم کرد و بوسه کوتاهی روی لبام نشوند ...
دوباره تکیه امو به عضلات سینه اش دادم سرشو کنار گوشم آورد و گفت : یه چیزی بگم ؟؟؟
-بگو !!!
گردنشو بیشتر خم کرد و گفت : تو به من نشون دادی دوست دارم چه رنگیه !!!
لبخندی زدم و گفتم : خوب ؟؟؟
دوباره گردنش و خم کرد و گفت : جمله عاشقتم چه جمله قشنگیه !!!
خندیدم و مشتی نثار بازوشو کردم و ازش فاصله گرفتم خندید دستاشو باز کرد و گفت : عاشقتم ....
با اشتیاق دوباره به سمت آغوشش هجوم بردم
#ادامه_دارد ...
#قسمت134
فرنود هم ناچارا قبول کرد و همگی رفتیم تو از همون لحظه ورود یک راست رفتم تو اتاقم نگران طول و عرض اتاق و طی کردم !!! مگه قرار نبود همه چیز تموم بشه ؟؟؟ مگه این خواست خودش نبود ؟؟؟ مگه فردا قرار دادگاه نداشتیم ؟؟؟؟ پس این رفتن این بریم چه معنایی داشت ؟؟؟
با تقه ای که به در خورد روی تخت نشستم و با لحنی که سعی در خونسردیش داشتم گفتم : بفرمایید !!!
برخلاف انتظارم فرنود بود در و بست و تکیه اشو به در داد مستقیم بهم زل زده بود نگاهم و ازش دزدیدم و به زمین دوختم با تحکم گفت : به من نگاه کن !!!!
سر بلند کردم تاب زل زدن تو نگاهشو نداشتم درست عکس اون که مستقیما بهم زل زده بود چقدر این حرکتش عشقشو تو قلبم پر رنگ تر می کرد !!!!
فرنود : چرا بی خبر رفتی ؟؟؟؟
-بسه ...جلوی پدر و مادرم بازخواستم کردی کافی نبود ؟؟؟؟
فرنود : باید بهم می گفتی !!!!
-که چی بشه ؟؟؟ تو چی کار می کردی ؟؟؟؟
نگاهش و به بالای سرم دوخت و گفت : نمی ذاشتم بری !!!!
ساکت نگاهش کردم خودشو از در جدا کرد و کنارم نشست نفس پر صدایی کشید و گفت : می دونی چقدر تو این چند روز باموبایلت تماس گرفته ام ؟؟؟؟ تلفن خونه تونو به چه زحمتی گیر آوردم ؟؟؟؟ چندین بار اومدم در خونتون ؟؟؟ هر تلفنی زنگ خورد به این امید که تو باشی به سمتش خیز برداشتم !!!
به جلو خم شد سرشو بین دستاش گرفت و گفت : نه نمی دونی چون هیچ وقت حس من و نداشتی ...هیچ وقت نشده نشده دلت تنگ یه نفر باشه و مجبور باشی عطر تنش و از بین لباسایی که برات به عنوان یادگاری گذاشته بو کنی !!!!
زل بزنی به تزئینات خونه و با خودت فکر کنی یعنی اینا آخرین یادگاراشه ؟؟؟؟ شبا بالشتشو بغل بگیری و فکر کنی با بوی موهای خوش عطرش تا کی می تونی دووم بیاری !!!!
با بغض گفتم : می فهمم !!!!
فرنود : نه هیچ کس نمی فهمه ...نمی فهمه دو شبانه روز با خاطرات سر و کله زدن چه معنی می ده !!!!
نفس صدا داری کشیدم و لبمو به دنودن گرفتم تا از ریزش اشکام جلوگیری کنم نگاهم و به زمین دوختم صورتمو به سمت خودش برگردوند نگاهم و ازش گرفتم و به سمت در رفتم مقابلم و سد کرد !!!
بدون اینکه نگاهش کنم آروم گفتم : برو کنار !!!!
شاید توقع این اعترافاتو این قدر صریح از فرنود نداشتم دستموگرفت و به سمت خودش کشید بازوهاشو دور کمرم حلقه کرد سرم و به سینه اش تکیه دادم و گفتم : خودت خواستی برم !!!!
فرنود : گفتنشم سخت بود ولی تحملش سخت تر بود !!!!
نمی دونم چرا دلم بهونه می گرفت با بغض گفتم : من و از خودت روندی !!!!
با دستاش صورتمو قاب گرفت و به سمت خودش برگردوند حالا من از پایین نگاهش می کردم و اون از بالا ....
فرنود : من جز تو ...بی تو تنها ترینم !!!!
-من نمی خوام خودمو بهت تحمیل کنم !!!!
-منم نمی خواستم برای همین گفتم برو ...چون یه بار بهت تحمیل شدم ...چون نمی خواستم بیش از اون ضربه بخوری ...چون حس کردم تو زندگی با من ذره ذره آب شدی !!!
نگاهم و ازش گرفتم و دوباره سرم و به سینه مطمئنش تکیه دادم ....
- می دونستم چه توهین بزرگیه ولی فکر کردم می تونم عوضت کنم !!!
فرنود : عوض نشدم ولی وجودت بی تاثیر نبود !!!!
در حالی که موهامو نوازش می کرد گفت : برمی گردی خونه ؟؟؟؟
-برگردم ؟؟؟؟
بازوهاشو محکم تر دورم حلقه کرد و گفت : من از خدامه !!!
دستم و روی عضلات سینه اش گذاشتم و گفتم : بر می گردم !!!!
سر بلند کردم و نگاهش کردم با چشمهای خندونش نگاهم می کرد روی پاشنه پا بلند شدم این اولین بار بود که پیش قدم می شدم با این حال مانع شد دستشو روی لبهام گذاشت دوباره به حالت سابق برگشتم گردنش و خم کرد و بوسه کوتاهی روی لبام نشوند ...
دوباره تکیه امو به عضلات سینه اش دادم سرشو کنار گوشم آورد و گفت : یه چیزی بگم ؟؟؟
-بگو !!!
گردنشو بیشتر خم کرد و گفت : تو به من نشون دادی دوست دارم چه رنگیه !!!
لبخندی زدم و گفتم : خوب ؟؟؟
دوباره گردنش و خم کرد و گفت : جمله عاشقتم چه جمله قشنگیه !!!
خندیدم و مشتی نثار بازوشو کردم و ازش فاصله گرفتم خندید دستاشو باز کرد و گفت : عاشقتم ....
با اشتیاق دوباره به سمت آغوشش هجوم بردم
#ادامه_دارد ...