#انتقام_یک_بوسه
#قسمت135
از گرمای تنش سیر نشدم ولی دلم نمی خواست پدر و مادر و بیش از این نگران کنم خودمو از آغوشش بیرون کشیدم کیف دستیمو از روی تخت برداشت و به سمتم گرفت دستاشو دور شونه هام حلقه کرد و با هم از اتاقم خارج شدیم همه تو سالن مشغول بودند شیفته با دیدن ما ابرویی بالا داد لبخندی نثار جمع کردم و گفتم : ما دیگه رفع زحمت می کنیم !!!!
مادر با لحن نگرانی گفت : شامو بمونید !!!!
فرنود : نه انشاا...یه وقت دیگه !!!
پدر با لبخند همراهیمون کرد با همه خداحافظی کوتاهی کردیم و به سمت در خروجی رفتیم شیفته که تو چارچوب ایستاده بود آورم گفت : بسم ا...سحرت کرد ؟؟؟
لبخندی نثار فرنود کردم و گفتم : یه چیزی تو همین مایه ها !!!!
این طرف و اون طرفو نگاه کردم و گفتم : ماشینتو نیاوردی ؟؟؟؟
فرنود : نه ما که تا به حال با هم قدم نزدیم !!!!
ساکت نگاهش کردم که گفت : قدم بزنیم ؟؟؟؟
-بزنیم !!!
همونطور که قدم زنان به سمت خونه می رفتیم گفتم : فرنود ؟؟؟
-جانم ؟؟؟
فرنود : حالا که قرار به آتش بس شده می خوام یه شرطی بذارم !!!!
با لحن جدی گفت : می شنوم ؟؟؟
-من فعلا بچه نمی خوام ...یعنی دلم می خواد چند سال راحت زندگی کنیم !!!!
فرنود : ولی زندگی بدون بچه خیلی سوت و کوره !!!
خودمو لوس کردم و گفتم : چراغ خونه تو منم ...فقط !!!
خندید سرم و به سینه اش فشرد و گفت : دختر باشه می شه هوووی مامانش !!!!
-دختر پسرش فرقی نداره باید سالم باشه !!!
فرنود : اون که صد البته ولی من دختر می خوام یغما !!!!
خندیدم و گفتم : ولی من دلم پسر می خواد تو این جامعه دختر نمی خوام !!!
با شیطنت گفت : پس تو هم دلت بچه می خواد ؟؟؟؟
-خواستنش که می خواد ولی نه حالا دلم می خواد چند سال راحت زندگی کنم !!!!
فرنود : زمان بده به من ؟؟؟؟
مشتی نثار سینه اش کردم خندید و گفت : دقیق باشه !!!!
-حداقلش 4 ساله !!!!
فرنود : چهااااار سال ؟؟؟ حداکثرش چقدره عزیزم ؟؟؟؟
خندیدم و گفتم : چیه تا اون موقعه طاقت نمی یاری ؟؟؟؟
فرنود : 1 سال حداکثرشه !!!!
-فرنووووود ؟؟؟؟ یه سال کجا و چهار سال کجا ؟؟؟؟
فرنود : خوب ...خوب دو سال !!!!
-سه سال آخرشه !!!
فرنود : دو سال و نیم خیرشو ببینی !!!
خندیدم و بهش دست دادم و گفتم : قول مردونه ازت گرفتما ؟؟؟؟
خندید : می دونی تو خوش قولی همتا ندارم !!!!
-من رو قولت بر عکس مواقع دیگه حساب می کنم !!!
فرنود : یغما ؟؟؟
-جونم ؟؟؟
فرنود : موافقی یه مهمونی بگیریم !!!
-به چه مناسبت ؟؟؟
فرنود : مناسبت خاصی که نداره !!!!
نتونستم خودمو کنترل کنم و با غیض گفتم : لابد مهمونای ویژه هم داریم ؟؟؟
فرنود : یغما تو از چی این قدر آتیشی می شی اونا دیگه تو زندگی من جایی ندارند ...خیلی وقته !!!
-پس منم مهمونای خودم و دعوت می کنم !!!!
فرنود : مختاری !!!
-نوا رو هم دعوت می کنم !!!
سری تکون داد و گفت : از پس فردا می ریم تو فکر تدارکاتش !!!
-چرا پس فردا از همین فردا !!!
فرنود : نه فردا می خواهیم زندگی کنیم !!!
-زندگی ؟؟؟؟
جوابم تنها لبخند شیرینش بود ....
دستمو روی دیوار لغزوندم و چراغ و روشن کردم نگاه متعجبم و به اطرافم دوختم و گفتم : من فقط دو روز خونه نبودم ؟؟؟؟
فرنود : همین دو روز یه عمر بود !!!
پرده ها رو کشیدم و گفتم : تاریک خونه شده ؟؟؟؟
به چهره ام دقیق شد جلو اومد دستشو روی زخم پیشونیم کشید و گفت : چی شده ؟؟؟؟
دستشو آروم کنار زدم و گفتم : برف بازی می کردم زمین خوردم !!!
انگار قانع نشد خندیدم و گفتم : دست پخت پرهامه !!!
ای لال شی یغما !!!!! لبمو به دندون گرفتم چشماشو تنگ کرد و گفت : پرهام ؟؟
-پسر داییمه !!!
فرنود : اون انداختت ؟؟؟؟
-نه بابا بازی بود رفتم بزنمش خوردم زمین !!!
فرنود : حالا خورد ؟؟؟
خندیدم : آره !ً!!!
فرنود : اونکه نوش جونش !!!
آروم از کنارش گذشتم لیوانایی که روی میز ردیف شده بود و جمع کردم و حینی که بوشون می کردم داخل سینک ظرفشویی جا دادم نگاهم با نگاه فرنود تلاقی کرد شیر و تا انتها باز کردم و گفتم : یاد من و اینجوری پر می کنی ؟؟
دستمو کشید و شیر بست و گفت : نکنه می خوای اینا رو هم ممنوع کنی ؟؟؟
-نه من نمی خوام چیزی و بهت تحمیل کنم ...نمی خوام همچین توهینی بهت بکنم ولی خواهش می کنم این چیزا رو نیار تو خونه یا حداقل جلوی چشم من !!!
#قسمت135
از گرمای تنش سیر نشدم ولی دلم نمی خواست پدر و مادر و بیش از این نگران کنم خودمو از آغوشش بیرون کشیدم کیف دستیمو از روی تخت برداشت و به سمتم گرفت دستاشو دور شونه هام حلقه کرد و با هم از اتاقم خارج شدیم همه تو سالن مشغول بودند شیفته با دیدن ما ابرویی بالا داد لبخندی نثار جمع کردم و گفتم : ما دیگه رفع زحمت می کنیم !!!!
مادر با لحن نگرانی گفت : شامو بمونید !!!!
فرنود : نه انشاا...یه وقت دیگه !!!
پدر با لبخند همراهیمون کرد با همه خداحافظی کوتاهی کردیم و به سمت در خروجی رفتیم شیفته که تو چارچوب ایستاده بود آورم گفت : بسم ا...سحرت کرد ؟؟؟
لبخندی نثار فرنود کردم و گفتم : یه چیزی تو همین مایه ها !!!!
این طرف و اون طرفو نگاه کردم و گفتم : ماشینتو نیاوردی ؟؟؟؟
فرنود : نه ما که تا به حال با هم قدم نزدیم !!!!
ساکت نگاهش کردم که گفت : قدم بزنیم ؟؟؟؟
-بزنیم !!!
همونطور که قدم زنان به سمت خونه می رفتیم گفتم : فرنود ؟؟؟
-جانم ؟؟؟
فرنود : حالا که قرار به آتش بس شده می خوام یه شرطی بذارم !!!!
با لحن جدی گفت : می شنوم ؟؟؟
-من فعلا بچه نمی خوام ...یعنی دلم می خواد چند سال راحت زندگی کنیم !!!!
فرنود : ولی زندگی بدون بچه خیلی سوت و کوره !!!
خودمو لوس کردم و گفتم : چراغ خونه تو منم ...فقط !!!
خندید سرم و به سینه اش فشرد و گفت : دختر باشه می شه هوووی مامانش !!!!
-دختر پسرش فرقی نداره باید سالم باشه !!!
فرنود : اون که صد البته ولی من دختر می خوام یغما !!!!
خندیدم و گفتم : ولی من دلم پسر می خواد تو این جامعه دختر نمی خوام !!!
با شیطنت گفت : پس تو هم دلت بچه می خواد ؟؟؟؟
-خواستنش که می خواد ولی نه حالا دلم می خواد چند سال راحت زندگی کنم !!!!
فرنود : زمان بده به من ؟؟؟؟
مشتی نثار سینه اش کردم خندید و گفت : دقیق باشه !!!!
-حداقلش 4 ساله !!!!
فرنود : چهااااار سال ؟؟؟ حداکثرش چقدره عزیزم ؟؟؟؟
خندیدم و گفتم : چیه تا اون موقعه طاقت نمی یاری ؟؟؟؟
فرنود : 1 سال حداکثرشه !!!!
-فرنووووود ؟؟؟؟ یه سال کجا و چهار سال کجا ؟؟؟؟
فرنود : خوب ...خوب دو سال !!!!
-سه سال آخرشه !!!
فرنود : دو سال و نیم خیرشو ببینی !!!
خندیدم و بهش دست دادم و گفتم : قول مردونه ازت گرفتما ؟؟؟؟
خندید : می دونی تو خوش قولی همتا ندارم !!!!
-من رو قولت بر عکس مواقع دیگه حساب می کنم !!!
فرنود : یغما ؟؟؟
-جونم ؟؟؟
فرنود : موافقی یه مهمونی بگیریم !!!
-به چه مناسبت ؟؟؟
فرنود : مناسبت خاصی که نداره !!!!
نتونستم خودمو کنترل کنم و با غیض گفتم : لابد مهمونای ویژه هم داریم ؟؟؟
فرنود : یغما تو از چی این قدر آتیشی می شی اونا دیگه تو زندگی من جایی ندارند ...خیلی وقته !!!
-پس منم مهمونای خودم و دعوت می کنم !!!!
فرنود : مختاری !!!
-نوا رو هم دعوت می کنم !!!
سری تکون داد و گفت : از پس فردا می ریم تو فکر تدارکاتش !!!
-چرا پس فردا از همین فردا !!!
فرنود : نه فردا می خواهیم زندگی کنیم !!!
-زندگی ؟؟؟؟
جوابم تنها لبخند شیرینش بود ....
دستمو روی دیوار لغزوندم و چراغ و روشن کردم نگاه متعجبم و به اطرافم دوختم و گفتم : من فقط دو روز خونه نبودم ؟؟؟؟
فرنود : همین دو روز یه عمر بود !!!
پرده ها رو کشیدم و گفتم : تاریک خونه شده ؟؟؟؟
به چهره ام دقیق شد جلو اومد دستشو روی زخم پیشونیم کشید و گفت : چی شده ؟؟؟؟
دستشو آروم کنار زدم و گفتم : برف بازی می کردم زمین خوردم !!!
انگار قانع نشد خندیدم و گفتم : دست پخت پرهامه !!!
ای لال شی یغما !!!!! لبمو به دندون گرفتم چشماشو تنگ کرد و گفت : پرهام ؟؟
-پسر داییمه !!!
فرنود : اون انداختت ؟؟؟؟
-نه بابا بازی بود رفتم بزنمش خوردم زمین !!!
فرنود : حالا خورد ؟؟؟
خندیدم : آره !ً!!!
فرنود : اونکه نوش جونش !!!
آروم از کنارش گذشتم لیوانایی که روی میز ردیف شده بود و جمع کردم و حینی که بوشون می کردم داخل سینک ظرفشویی جا دادم نگاهم با نگاه فرنود تلاقی کرد شیر و تا انتها باز کردم و گفتم : یاد من و اینجوری پر می کنی ؟؟
دستمو کشید و شیر بست و گفت : نکنه می خوای اینا رو هم ممنوع کنی ؟؟؟
-نه من نمی خوام چیزی و بهت تحمیل کنم ...نمی خوام همچین توهینی بهت بکنم ولی خواهش می کنم این چیزا رو نیار تو خونه یا حداقل جلوی چشم من !!!