🖤🖤🖤🖤✨
🖤🖤🖤✨
🖤🖤✨
🖤✨
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_245
اما تصور پویا شاد و صد البته بیخیال با یه گذشته غمگین همخونی نداشت!
کم کم فکرای عجیبی اومد تو سرم... نکنه پویا انسان نبود!
شاید اون پویای گذشته مرده و اینی که الان میبینیم یه موجود دیگه مثل همزاد، جن، فرشته، شیطان یا همچین چیزیه!!
فرشته مرگ... رایان گفته بود که جن ها به رایان و پویا حرفای عجیبی میزدن!
یعنی به اون چیزا ربط داشت؟
سعی کردم ذهن آشوبم رو جمع جور کنم... این چند وقت به اندازه کافی اتفاقات عجیب افتاده بود و هضم و تحلیل همه اشون سخت بود!
نفس عمیقی کشیدم که نگاهمو از پویا گرفتم و به جلو دوختم... یکم دیگه تو سکوت رفته بودیم که با ایستادن ناگهانی پری سوالی نگاهش کردم...
به زمین نگاه میکرد ولی و حواسش به اطراف بود گوشاش حسابی تیزش شده بود...
انگار که چیزی حس کرده باشه!
پویا پرصدا یه گاز از سیبش زد و با حالتی که انگار نه انگار پری حرکت عجیبی از خودش نشون داده گفت:
-چیه؟ باز چرا سنگکوب کردی؟
وقتی پری جواب نداد دوباره دهن باز کرد تا چیزی بگه که با هیشش بلند پری ساکت شد..
این نشونه خوبی نبود و یه جورایی این رفتار پری یه هشدار بود... پس منم مثل پری حواسم رو به اطراف جمع کردم.
زیر چشمی به پشت درختا نگاه میکردم و شش دونگ حواسم رو گذاشته بود رو اطراف تا متوجه حرکت یا چیز عجیبی بشم!
پویا بیخیال شونهای بالا انداخت به گاز زدن سیبش ادامه داد.
با بیخیالیش ذهنم داشت دوباره به سمت موضوع چند دقیقه قبل کشیده میشد که با جیغ پری چرخیدم به عقب...
°•°•°•°•°
• رایان •
سینا فورا نشست پشت فرمون و منم بعد از گذاشتن پویا صندلی عقب اون ام وی ام مشکی رنگ، سریع رو صندلی شاگرد نشستم... ( حالا خودم به شخصه موقع فرارم بشه خرم پیدا نمیشه سوارش شم:/ )
سینا چاقویی که تا به حال ندیده بودم رو از جیبش کشید بیرون و سیم زیر فرمون ماشین رو برید..
منم برگشتم به عقب تا ببینم اون یارو از ساختمون اومده بیرون یا نه منتظره پلیس ها بیان و با اونا بیاد دنبالمون...
یا دیدن محوطه تقریبا خالی فهمیدم که گزینه دوم درسته.
با صدای استارت و روشن ماشین به سینا نگاه کردم که چطوری انقد حرفه ایانه وارد عمل شده بود.
با فشار دادن پدال گاز ماشین از جاش کنده شد و سینا با عجله و تقریبا هول کرده، شروع به رانندگی کرد..
خواستم بهش بگم آرومتر ولی خب توی این وضعیت و زمان کم که مطمئنا تا الان دوربین ها فعال شده سرعت بهترین چیز بود!
با دور شدن از ساختمون، نفس حبس شده امو بیرون دادم..
واقعا شانس آوردیم!
اگه اون یارو یه فرد مسن نبود و یه غول تشن درشت عضله ای بود الان دهنمون صاف شده بود!
یا اگه در پشتی باز نمیشد و پلیس میریخت سرمون بدبخت بودیم!
سینا هنوزم ترسیده بود و از سرعتش کم نکرد، منم اعتراضی نکردم و گذاشتم بیشتر از این، از اون منطقه نحس دور بشیم!
به صندلی عقب نگاه کردم که پویا بدبخت رو وا رفته دیدم... به زور جلوی خندمو گرفتم... پویا طفلک با اون عجلهای که منو سینا موقع خروج از ساختمون داشتیم بار ها خورده بود به درو دیوار!
حتی سه تایی افتاده بودیم رو هم و شانس بیاریم استخون های پویا نشکسته باشه!
برگشتم سر جامو صاف نشستم...
تقریبا از اون شهر دور شده بودیم و الحمدلله تا الان پلیس نیوفتاده بود دنبالمون!
حتما تو همون ساختمون سردخونه دنبالمون میگردن و میبینن که ما در رفتیم! و الان هم دارن گزارش و بازجویی اون مرد مسن رو میگردن.
حالا یکم خیالم جمع تر شده بود و سینا هم از سرعتش کم کرد.
تو جام وا رفتمو گفتم: به خیر گذشت!
سینا: اره خیلی شانس آوردیم! من که یه لحظه از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم!
تو جام نشستم و گفتم: دیدی یارو به پلیس چی گزارش داد؟
سینا: نه بابا من اسم پلیس شنیدم انقد هول کردم که رسما کور و کر شدم و فقط خواستم از اونجا قرار کنم! چی گفته بود؟
من: گزارش داده بود که ما واسه رابطه با مرده وارد سردخونه شدیم!
چشمای سینا گرد شدو گفت: بگو که شوخی میکنی؟... واقعا؟
خندیدم و گفتم: وقتی منو تو یه جنازه لخت وسط راهرو رو هم دراز میکشیم انتظار داری چه فکری کنه؟
سینا ناباورانه خندید و گفت: وای خدا! الان واقعا همچین فکری درمورد ما میکنن؟؟
با خنده سر تکون دادم که سینا با خنده گفت:
- این ته بی ابرو ریزیه! به گوش پدر مادرم برسه سکته میکنن!
خندیدم و گفتم: اما برا من این اولین بی ابرو ریزی نیست که نکرده متهمش شدم! یه بار تو یه کوچه پویا تیشرتشو درآورد سیس پکشو نشونم بدم گشت ارشاد ریخت سرمون به جرم لخت شدن در ملأ عام دستگیرمون کرد!
سینا خندید و خواست چیزی بگه که با پیچیدن یهویی یه ماشین جلومون با شدت ترمز کرد!
با ترس به ماشین بی ام و x6 مشکی رنگ جلوم نگاه کردم که یه مرد ترسناک با کلی خالکوبی رو گردنش ازش پیاده شد...
[@tarswempir]࿐
🖤🖤🖤✨
🖤🖤✨
🖤✨
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_245
اما تصور پویا شاد و صد البته بیخیال با یه گذشته غمگین همخونی نداشت!
کم کم فکرای عجیبی اومد تو سرم... نکنه پویا انسان نبود!
شاید اون پویای گذشته مرده و اینی که الان میبینیم یه موجود دیگه مثل همزاد، جن، فرشته، شیطان یا همچین چیزیه!!
فرشته مرگ... رایان گفته بود که جن ها به رایان و پویا حرفای عجیبی میزدن!
یعنی به اون چیزا ربط داشت؟
سعی کردم ذهن آشوبم رو جمع جور کنم... این چند وقت به اندازه کافی اتفاقات عجیب افتاده بود و هضم و تحلیل همه اشون سخت بود!
نفس عمیقی کشیدم که نگاهمو از پویا گرفتم و به جلو دوختم... یکم دیگه تو سکوت رفته بودیم که با ایستادن ناگهانی پری سوالی نگاهش کردم...
به زمین نگاه میکرد ولی و حواسش به اطراف بود گوشاش حسابی تیزش شده بود...
انگار که چیزی حس کرده باشه!
پویا پرصدا یه گاز از سیبش زد و با حالتی که انگار نه انگار پری حرکت عجیبی از خودش نشون داده گفت:
-چیه؟ باز چرا سنگکوب کردی؟
وقتی پری جواب نداد دوباره دهن باز کرد تا چیزی بگه که با هیشش بلند پری ساکت شد..
این نشونه خوبی نبود و یه جورایی این رفتار پری یه هشدار بود... پس منم مثل پری حواسم رو به اطراف جمع کردم.
زیر چشمی به پشت درختا نگاه میکردم و شش دونگ حواسم رو گذاشته بود رو اطراف تا متوجه حرکت یا چیز عجیبی بشم!
پویا بیخیال شونهای بالا انداخت به گاز زدن سیبش ادامه داد.
با بیخیالیش ذهنم داشت دوباره به سمت موضوع چند دقیقه قبل کشیده میشد که با جیغ پری چرخیدم به عقب...
°•°•°•°•°
• رایان •
سینا فورا نشست پشت فرمون و منم بعد از گذاشتن پویا صندلی عقب اون ام وی ام مشکی رنگ، سریع رو صندلی شاگرد نشستم... ( حالا خودم به شخصه موقع فرارم بشه خرم پیدا نمیشه سوارش شم:/ )
سینا چاقویی که تا به حال ندیده بودم رو از جیبش کشید بیرون و سیم زیر فرمون ماشین رو برید..
منم برگشتم به عقب تا ببینم اون یارو از ساختمون اومده بیرون یا نه منتظره پلیس ها بیان و با اونا بیاد دنبالمون...
یا دیدن محوطه تقریبا خالی فهمیدم که گزینه دوم درسته.
با صدای استارت و روشن ماشین به سینا نگاه کردم که چطوری انقد حرفه ایانه وارد عمل شده بود.
با فشار دادن پدال گاز ماشین از جاش کنده شد و سینا با عجله و تقریبا هول کرده، شروع به رانندگی کرد..
خواستم بهش بگم آرومتر ولی خب توی این وضعیت و زمان کم که مطمئنا تا الان دوربین ها فعال شده سرعت بهترین چیز بود!
با دور شدن از ساختمون، نفس حبس شده امو بیرون دادم..
واقعا شانس آوردیم!
اگه اون یارو یه فرد مسن نبود و یه غول تشن درشت عضله ای بود الان دهنمون صاف شده بود!
یا اگه در پشتی باز نمیشد و پلیس میریخت سرمون بدبخت بودیم!
سینا هنوزم ترسیده بود و از سرعتش کم نکرد، منم اعتراضی نکردم و گذاشتم بیشتر از این، از اون منطقه نحس دور بشیم!
به صندلی عقب نگاه کردم که پویا بدبخت رو وا رفته دیدم... به زور جلوی خندمو گرفتم... پویا طفلک با اون عجلهای که منو سینا موقع خروج از ساختمون داشتیم بار ها خورده بود به درو دیوار!
حتی سه تایی افتاده بودیم رو هم و شانس بیاریم استخون های پویا نشکسته باشه!
برگشتم سر جامو صاف نشستم...
تقریبا از اون شهر دور شده بودیم و الحمدلله تا الان پلیس نیوفتاده بود دنبالمون!
حتما تو همون ساختمون سردخونه دنبالمون میگردن و میبینن که ما در رفتیم! و الان هم دارن گزارش و بازجویی اون مرد مسن رو میگردن.
حالا یکم خیالم جمع تر شده بود و سینا هم از سرعتش کم کرد.
تو جام وا رفتمو گفتم: به خیر گذشت!
سینا: اره خیلی شانس آوردیم! من که یه لحظه از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم!
تو جام نشستم و گفتم: دیدی یارو به پلیس چی گزارش داد؟
سینا: نه بابا من اسم پلیس شنیدم انقد هول کردم که رسما کور و کر شدم و فقط خواستم از اونجا قرار کنم! چی گفته بود؟
من: گزارش داده بود که ما واسه رابطه با مرده وارد سردخونه شدیم!
چشمای سینا گرد شدو گفت: بگو که شوخی میکنی؟... واقعا؟
خندیدم و گفتم: وقتی منو تو یه جنازه لخت وسط راهرو رو هم دراز میکشیم انتظار داری چه فکری کنه؟
سینا ناباورانه خندید و گفت: وای خدا! الان واقعا همچین فکری درمورد ما میکنن؟؟
با خنده سر تکون دادم که سینا با خنده گفت:
- این ته بی ابرو ریزیه! به گوش پدر مادرم برسه سکته میکنن!
خندیدم و گفتم: اما برا من این اولین بی ابرو ریزی نیست که نکرده متهمش شدم! یه بار تو یه کوچه پویا تیشرتشو درآورد سیس پکشو نشونم بدم گشت ارشاد ریخت سرمون به جرم لخت شدن در ملأ عام دستگیرمون کرد!
سینا خندید و خواست چیزی بگه که با پیچیدن یهویی یه ماشین جلومون با شدت ترمز کرد!
با ترس به ماشین بی ام و x6 مشکی رنگ جلوم نگاه کردم که یه مرد ترسناک با کلی خالکوبی رو گردنش ازش پیاده شد...
[@tarswempir]࿐