⛓️⃟🕷️scaryland


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


نام رمان: او می آید!
ژانر: معمایی_ترسناک وطنز
~~~~~~~~~~~~~~~~
××کپی ممنوع××
ارتباط با نویسنده: @vempirsz
ارتباط با ادمین جهت تب و پیشنهاد و انتقاد:
https://t.me/BChatBot?start=sc-340926-EyF2mj2

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


⛓️⃟🕷️scaryland dan repost
#تئوری🌿⏳
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

شاید شهاب سنگی که دایناسور هارو نابود کرد یه سفینه فضایی بوده و ما همون آدم فضایی ها هستیم...

[@tarswempir]࿐


#داستان_وحشتناک 🔥

چشم هامو برای لحظه ای بستم. صدایی تو گوشم زمزمه کرد: من به زودی تو رو با خودم میبرم...

چشمامو باز کردم... کسی اونجا نبود...

[@tarswempir]࿐


#میم🎈🎁

میگن وقتی یکی میره تازه ارزششو میفهمی🥲💔

[@tarswempir]࿐


🔮 #والیپر_پروف 🔮

[@tarswempir]࿐


🖤🖤🖤✨
🖤🖤✨
🖤✨
#او_می_آید

#فصل_سوم

#پارت_247



چشماشو ریز کرد و گفت: از کجا باور کنم راست میگی؟

ناخواسته اشک توی چشمام حلقه زد و نفس کشیدن برام سخت شد..

با صدایی که با بغض مخلوط بود گفتم: م... من... دروغ نمیگم!


توی نگاهش حتی ذره‌ای دلسوزی و دلرحمی ندیدم و برعکس حتی نفرت و بی رحمی توی نگاهش بیشتر شد!


پوزخندی به ضعف من زد و گلومو محکم ول کرد.
به سرعت خم شدم و بین سرفه هام سعی کردم نفس کشیدنمو منظم کنم.


صدای مغرورانه و تمسخر آمیزشو بالای سرم شنیدم که گفت:
- از آدمای ضعیف حالم بهم میخوره... نفرت انگیزین! تصور میکردم مثل داداشت شجاع و جسور باشی اما برعکس فکر میکردم!

نیشخند صداداری زد و ادامه داد: تو حتی نمیتونی از خودت دفاع کنی چه برسه به دیگران! به عنوان یه مرد مایه خجالتی!.. ترسو.. ضعیف.. چندش آور!


با شنیدن حرفاش حس کردم دلم شکست و از درون خورد شدم!
اینکه حقیقت رو بی رحمانه توی صورتم کوبید غرورم رو شکونده بود!

اون درست می‌گفت!

من ضعیف بود... من تمام کل عمرم ضعیف بودم!
همیشه سامان پشتم بود و از حقم دفاع میکرد، گاهی وقتا اون مواظب بود تا آسیب نبینم و حتی اون بود که با حرفاش بهم انگیزه و شجاعت میداد!

من به عنوان یه مرد مایه خجالت بودم. آخه کدوم مردی انقد ضعیف بود؟


بغض توی گلوم دو برابر شد و همین دلیل باعث شد تا سرمو بالا نیارم... نمی‌خواستم بغضمو ببینه و بیشتر مسخره‌ام کنه!


اما با کشیده شدن موهام، سرم با سرعت بالا اومد و درد توی کل سرم پیچید.


نیشخند خوردکننده ‌اش‌ دوباره روی لب هاش نشسته بود و با تحقیر بهم نگاه می کرد.

- امیدوارم درمورد داداشت راستشو گفته باشی.. چون اگه منو دور زده باشی مرگ راحتی نداری! من رو این مسائل خیلی حساسم!

نیشخندش عمیق تر شد و گفت: هرچند... انقد ضعیف و بزدلی که فکر نمیکنم بهم دروغ گفته باشی! در هر صورت... برای اطمینان تو همرام میای!


و قبل از اینکه هضم کنم چی گفته منو از یقه لباس بلند کرد و کشید سمت خودش...



°•°•°•°•

• سامان •


با تعجب به صحنه رو به روم نگاه کرد... خدایا!

چی میبینم؟؟
پویا داشت به پری حمله میکرد و وحشیانه قصد داشت اونو بکشه!

چند قدم به سمتشون برداشتم و با صدای بلند گفتم:

- پویا!! داری چیکار میکنییی؟؟

پویا بی توجه به من، با شئ عجیب و تیز توی دستش به سمت قلب پری حمله کرد که پری جیغی کشید و خودشو به سرعت پرت کرد عقب!


پویا دوباره شئ رو چرخوند و به سمت پری هجوم برد..

پری با صدای ترسیده و نازک شده‌ای جیغ زد:
- چت شدههه؟؟ چرا داری بهم حمله میکنییی؟

پویا جوری که انگار چیزی نمیشنید فقط شئ رو بالا برد که سریع از پشت دستشو گرفتم و مانع شدم..

پری سریع از زیر دستش بلند شد تا اگه یه درصد دست پویا از توی دستم در رفت مستقیم روی قلبش فرود نیاد!

من: پویا چه مرگتهه؟؟


پویا محکم دستشو از توی دستم کشید بیرون و داد زد:

- دخالت نکن سامان! برو عقب!!

بی توجه به حرفش، برای نجات جون پری بی دفاع از دستش، دوباره جلو رفتم و از پشت محکم گرفتمش که با فرو رفتن اون شئ تیز توی ساعد دستم فریادی از درد زدم.

وقتی حصار دستم دورش شل شد سریع چرخید و با مشت محکم کوبید گوشه لبم که از عقب افتادم روی زمین.

باید اعتراف کنم زور خیلی زیادی داشت و چون انتظارشو نداشتم غافلگیر شدم!

گوشه لبم سوخت اما بی توجه به سوزش و درد وحشتناک ساعد دستم چرخیدم تا از حال پری و موقعیت پویا مطمئن بشم.

اما برخلاف انتظارم با دیدن پویا بالای سرم همراه با اون شئ تیز که حالا آغشته به خون من بود تعجب کردم..

اون داشت به سمت من میومد...


°•°•°•°•°•°•

• ارسلان •


باسرعت پیچیدم تو کوچه و جلوی در قرمز رنگ اون خونه ایستادم....
با عجله از ماشین پیاده شدم و‌ در ماشین رو باز کردم.

مطمئنا تنها کسی که میتونست پاسخگوی این وضعیت باشه عمو اکبر بود!


قبل از اینکه زنگ در خونه اشو بزنم به سمت صندلی عقب ماشین رفتم تا سامان رو بلند کنم و همراه خودم ببرم داخل.


در ماشین رو باز کردم و به سامان که ساکت و بی‌حرکت چشماشو بسته بود نگاه کردم... چرا هنوزم انتظار داشتم سامان بهوش اومده باشه؟


دستمو انداختم دور سامان و یکم به سمت خودم کشیدم، خواستم موقعیت نشستنش صاف بشه تا بلندش کنم که با حس حرکت چیزی روی ساعد دستم، دستمو کشیدم عقب...


با دیدن دست کامل قرمزم خشکم زد...
قطره های خون به سمت ارنجم حرکت کرده بودن و احساس خیسی و حرکتشون روی ساعد دستم به خاطر همین بود!


اما این خون... نه! خدایا نه!

به سرعت به سمت سامان چرخیدم و شروع کردم به چک کردن بدنش....

خدایا لطفاً این خون سامان نباشه!
تپش قلبم شدید شده بود و توی دلم زار میزدم که این خون مال خودم یا حتی مال جنازه یه انسان دیگه باشه اما برای سامان نه!

ولی انگار خدا قرار نبود به دعا و التماسم گوش بده چون یه زخم خیلی عمیق روی ساعد دست سامان دیدم...


[@tarswempir]࿐

120 0 0 45 10

🖤🖤🖤🖤✨
🖤🖤🖤✨
🖤🖤✨
🖤✨
#او_می_آید

#فصل_سوم

#پارت_246





با تعجبی که آمیخته به ترس بود رو به سینا گفتم:
- هی تو این یارو میشناسی؟


سینا میخکوب به اون یارو انکار کرد: نه بابا! تو کل عمرم یه همچین شخصی ندیده بود... این دیگه کیه؟؟


مرده تقریبا به ماشین ما رسیده بود که گفتم:
- هی سینا... نظرت چیه پاتو بزاری رو پدال گاز و در بریم؟


سینا اب دهنشو قورت داد و سر تکون داد.
دنده رو جا به جا کرد و پاشو گذاشت رو کلاج بعد محکم فرمون رو چسبید تا ماشین اون یارو که جلومون بود رو دور بزنه اما تو یه حرکت غیر منتظره اون مرد جلوی ماشین ایستاد و مانع شد...


سینا زیرلب گفت: خدایا! اون از کجا فهمید میخوایم چیکار کنیم؟


جوابی بهش ندادم... در واقع جوابی نداشتم که بدم!
اون یارو عجیب میزد و اصلا نسبت به این موضوع حس خوبی نداشتم!

همون طور که جلوی ماشین ایستاده بود نگاه تیز و ترسناکی به منو سینا انداخت...
انگار با چشماش داشت تهدیدمون میکرد که از فکر کاری که می‌خواستیم انجام بدیم بیام بیرون و خب.. موفق شد!

چون سینا بعد از کشیدن ترمز دستی سریع فرمون رو ول کرد.
نیشخندی روی لب‌های اون مرد عجیب غریب شکل گرفت و با قدم های بلند به سمت در کمک راننده اومد... یعنی در سمت من!

تنها دلخوشی من به این بود که قفل مرکزی از قبل زده بود و در سمت من قفل بود!

وقتی به در ماشین رسید دستشو مشت کرد و چند بار آروم کوبید به شیشه.
تق.. تق!

آب دهنمو قورت دادم و طبق درخواستش اروم شیشه رو دادم پایین.


حالا بهتر میتونستم چهره اشو ببینم... چشمای مشکی نافذ، موهای همرنگش، ابروهای شیطانی و در اخر تتو های رو گردن و دست که شرط می‌بندم نصف دیگشون زیر لباس مخفیه.

با صدایی که سعی میکردم به خاطر آدم سیاه پوش رو به روم نلرزه گفتم:

- ببخشید.. می.. میتونم ک.. کمکتون کنم؟


نیشخندش عمیق تر شد ولی جوابی نداد و در عوض تو یه حرکت قبل از اینکه به من قدرت تحلیل بده دستشو آورد تو و از داخل قفل در ماشین سمت من رو باز کرد...

با صدای تیک باز شدن قفل در، سریع به خودم اومدم ولی بازم قبل از اینکه بتونم کاری کنم در سمت منو باز کرد و منو کشید بیرون.


ناخواسته دادی زدم و به دستش که یقه امو چسبیده بود چنگ زدم تا ولم کنه...
ولی زهی خیال باطل!

منو محکم کوبید به ماشین که کمرم درد گرفت و صورتم جمع شد، دستش که روی یقه ام بود رو روی گلوم گذاشت و همچنان که فشارش میداد گفت:

- داداشت کجاست؟ هان؟


سعی کردم با دوتا دستم به دست پرقدرتش چنگ بزنم تا فشار روی گردنم رو کم کنه ولی اون با دیدن تقلام فشار دستم رو بیشتر کرد که راه تنفسم کامل قطع شد!


صدای باز و بسته شدن در ماشین رو شنیدم که نشون میداد سینا سریع پیاده شده، بعدم صدای دویدنش به سمت ما...

سینا: رایااااااان! ... هییی ولش کننننن!! داری چیکار میکنیی؟؟؟


سینا تقریبا به ما رسیده بود که فشار دستش رو گلوم کمتر شد و من با تمام وجود هوای اطرافمو وارد ریه هام کردم...

اما دقیقا همون لحظه که فکر کردم یارو کوتاه اومده و میخواد عقب بره، اسلحه کلت سیاه رنگی جلوی چشمام دیدم...

الان.. اون شخص... برای سینا اسلحه کشید؟؟؟


سینا با دیدن تفنگی که به سمت نشونه گرفته شده بود رنگش پرید و سرجاش ایستاد...

اون شخص ناشناس و دیوونه ای که هنوز اسمشو نمیدونستم با لحن خطرناکی گفت:

- بهتره سرجات بمونی جوجه! ... به خاطر بیبیم نمیخوام مخ کوچیکت رو بپوکونم اما زیاد امیدوار نباش!


سینا ترسیده آب دهنشو قورت داد و نگاهش بین اسلحه و من که توی چنگال اون شخص اسیر بودم چرخید...


اون مرد وقتی فهمید سینا قصد نداره جلو بیاد سرشو دوباره چرخوند سمت من و همون طور که صاف زل زده بود توی چشمام تهدید وار گفت:

- من هیچ وقت سوالمو چندبار تکرار نمیکنم! پس بهتره خودت زبون باز کنی تا کل خشابو توی سرت خالی نکنم!


آب دهنمو قورت دادم و درحالی که سخت نفس می‌کشیدم با ترس گفتم:

- ت... تو .. کی هستی؟؟


فشار دستشو روی گلوم بیشتر کرد و توی صورتم غرید:
- این جواب سوالی که پرسیدم نیست!


به سختی و با ضعف گفتم: م.. من... نم.. نمی‌دونم... دا.. داداشم.. کج.. کجاست!

لعنتی به صدای ترسیده و لرزونم فرستادم و سعی کردم تا جایی که فشار دستش بهم اجازه میداد نفس بکشم..

با لحن خطرناک تری گفت: داری رو مخم میری! صبر من زیاد نیست و همین الانشم زیادی جلوی خودمو گرفتم! یا میگی سامان کجاست یا همین الان به دوستت شلیک میکنم!


وحشت زده گفتم:
- ق... قسم می..میخورم.. نمی...نمی‌دونم .. س.. سامان.. کج.. کجاست! .. خواهش.. میکنم!




[@tarswempir]࿐


#قتل_سیاه🔪👣

"واحد ۷۳۱ یک آزمایش سری شیمیایی و زیستی بود که توسط ارتش سلطنتی ژاپن در طول جنگ جهانی دوم و بین سال‌های ۱۹۳۷ تا ۱۹۴۵ انجام شد. مسئول انجام این آزمایش غیرانسانی، یکی از فرماندهان بی رحم ژاپنی به نام شیروایشی بود.

در این آزمایش‌های وحشتناک، قسمتی از بدن زندانی‌های ژاپنی را قطع می‌کردند و به بخش‌های دیگر بدن پیوند می‌زدند. در روشی دیگر آن‌ها بعضی از اعضای بدن زندانی‌ها را منجمد می‌کردند تا درباره بیماری قانقاریا مطالعه کنند. همچنین زندانی‌ها را به انواع مختلف میکروب‌های بیماری زا آلوده می‌کردند و سپس به آن‌ها واکسن می‌زدند تا تاثیر واکسن را روی بدن انسان مورد مطالعه قرار دهند."


[@tarswempir]࿐


#قتل_سیاه 🔪👣
#داستان🔥
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
چشم هامو باز کردم. مدت زیادی بود که خوابیده بودم. آخرین چیزی که صداش تو گوشم پیچیده بود صدای اَره بود.

بدنم بی حس بود. میخواستم از روی تخت بلند بشم اما دستام بی حس بودن. انگار نداشتمشون. به سمت دیگه چرخیدم‌.‌.. به شونه هام نگاه کردم... چیزی در امتدادشون وجود نداشت. زبونم بنده اومده بود. دهنمو باز کرده بودم اما صدایی ازش بیرون نمیومد.

خیز برداشتم و سریع روی کمرم نشستم. به جای خالی دستام نگاه کردم... برای هنین حسشون نمیکردم چون اصلا نداشتمشون.‌.

ملافه کنار رفته بود. روی قسمت رونم جای بخیه های بزرگی بود. چقد پاهام لاغر شده بودن؛ اونا رو هم حس نمیکردم. کمرم رو عقب کشیدم.

ملافه ی نازک از روی پام افتاد... البته دیگه پا محسوب نمیشد... اونا دست و پامو بریده بودن تا...

تا دستمو به پام پیوند بزنن؟

صدای باز شدن در اومد. دکتری با سرنگ بزرگی وارد شد، لبخندی زد و گفت: اوه، پس تو زنده ای :)

[@tarswempir]࿐


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
#tik_tak 📯👹

[@tarswempir]࿐


#فکت 🧚🏽✨

کسایی که تو خون حمام میکنن هیچ وقت پیر نمیشن:)

[@tarswempir]࿐


. dan repost
#نظرسنجی_داستانی پا میشی می بینی رو شیشه ی پنجره ت با خون بدخط اسمتو نوشتن....
So‘rovnoma
  •   عه چه جذاب حتما یکی از عاشق پیشه هام میخواسته رمانتیک بازی در بیاره
  •   از کشور کوچ میکنم
  •   انواع دعا موعا جات را به خویش آویزان میکنم
  •   زود تر پاکش میکنم مامانم نیاد نبینه:/
56 ta ovoz


🔮 #والیپر_پروف 🔮

[@tarswempir]࿐


#تئوری🌿⏳
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

یه تئوری میگه:

شاید ما درواقع ادم فضایی هستیم و الان داریم یکی از دارو های ساخته شده رو امتحان میکنیم و وقتی میمیریم درواقع اثر داروها از بین میره و چنتا ادم فضایی بهمون میگن « نتیجه ازمایش چطور بود؟»

پ ن پ: من یکی که میگم داش ریدیم با این دارو ساختنمون!

[@tarswempir]࿐


#مصاحبه 🔥🪄

از نظرتون راز موفقیتتون چیه؟

پویا: زیبایی، صالابت، اوبوهت، گودرت، بوزوزگی، دانایی!

رایان: به نام خدا، ایمان و عمل صالح

سامان: نشد یه بار مثل آدم ابولبشر جواب بدین

ارسلان: پول بابا

سامان: ...

سامان: من شما رو اینجوری تربیت کردم؟!

[@tarswempir]࿐




#مصاحبه 🔥🪄

از چه حیوونی بدتون میایه؟


سامان: ازین پشه ها که تو تابستون هِی ویز ویز میکنن دم گوشت جای نیششون هم بدجور میخاره

رایان: فوبیای مار و کرم دارم

پویا: ز گربه ها بدم میاد، یه جور بهم نگا میکنن انگار ارث باباشونو خوردم.

ارسلان: گاوا (نگاه مستقیم به پویا و رایان)

[@tarswempir]࿐

167 0 1 11 14

#اسرار_کهکشان🪐✨

ماده تاریک

ماده تاریک چیز بسیار عجیبی است.
به زبان ساده ماده تاریک ماده‌ اسرارآمیزی است که 85 درصد کل جرم ماده هستی را تشکیل می‌دهد.

ولی محققان دست‌کم درباره یکی از ویژگی‌های آن مطمئن هستند: ماده تاریک همه‌جای کهکشان ما وجود دارد.
اعضای یک تیم تحقیقاتی پس از مشاهده کهکشان منحصربه‌فردی که ظاهراً هیچ ماده تاریکی نداشت، دچار به‌هم‌ریختگی فکری شدند. آنها کهکشانی دیده بودن که بسیار روشن بود و با دیدن تفاوت آن کهکشان با کهکشان تاریک ما پی بردن که چیزی به نام ماده تاریک وجود دارد.
اما تحقیقات بعدی برخی از دانشمندان نشان داد که ماده تاریک اصلاً در هستی وجود ندارد و در عوض ماده روشن وجود دارد... این تناقص موجب شد ماده تاریک جزوی از رازهای بی پاسخ و مرموز باقی بماند.

[@tarswempir]࿐


#میم🎈🎁

[@tarswempir]࿐


🖤🖤🖤🖤✨
🖤🖤🖤✨
🖤🖤✨
🖤✨
#او_می_آید

#فصل_سوم

#پارت_245



اما تصور پویا شاد و صد البته بیخیال با یه گذشته غمگین همخونی نداشت!
کم کم فکرای عجیبی اومد تو سرم... نکنه پویا انسان نبود!

شاید اون پویای گذشته مرده و اینی که الان میبینیم یه موجود دیگه مثل همزاد، جن، فرشته، شیطان یا همچین چیزیه!!

فرشته مرگ... رایان گفته بود که جن ها به رایان و پویا حرفای عجیبی میزدن!

یعنی به اون چیزا ربط داشت؟


سعی کردم ذهن آشوبم رو جمع جور کنم... این چند وقت به اندازه کافی اتفاقات عجیب افتاده بود و هضم و تحلیل همه اشون سخت بود!

نفس عمیقی کشیدم که نگاهمو از پویا گرفتم و به جلو دوختم... یکم دیگه تو سکوت رفته بودیم که با ایستادن ناگهانی پری سوالی نگاهش کردم...

به زمین نگاه میکرد ولی و حواسش به اطراف بود گوشاش حسابی تیزش شده بود...

انگار که چیزی حس کرده باشه!


پویا پرصدا یه گاز از سیبش زد و با حالتی که انگار نه انگار پری حرکت عجیبی از خودش نشون داده گفت:
-چیه؟ باز چرا سنگکوب کردی؟


وقتی پری جواب نداد دوباره دهن باز کرد تا چیزی بگه که با هیشش بلند پری ساکت شد..

این نشونه خوبی نبود و یه جورایی این رفتار پری یه هشدار بود... پس منم مثل پری حواسم رو به اطراف جمع کردم.

زیر چشمی به پشت درختا نگاه میکردم و شش دونگ حواسم رو گذاشته بود رو اطراف تا متوجه حرکت یا چیز عجیبی بشم!

پویا بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت به گاز زدن سیبش ادامه داد.

با بی‌خیالیش ذهنم داشت دوباره به سمت موضوع چند دقیقه قبل کشیده میشد که با جیغ پری چرخیدم به عقب...


°•°•°•°•°
• رایان •


سینا فورا نشست پشت فرمون و منم بعد از گذاشتن پویا صندلی عقب اون ام وی ام مشکی رنگ، سریع رو صندلی شاگرد نشستم... ( حالا خودم به شخصه موقع فرارم بشه خرم پیدا نمیشه سوارش شم:/ )

سینا چاقویی که تا به حال ندیده بودم رو از جیبش کشید بیرون و سیم زیر فرمون ماشین رو برید..

منم برگشتم به عقب تا ببینم اون یارو از ساختمون اومده بیرون یا نه منتظره پلیس ها بیان و با اونا بیاد دنبالمون...

یا دیدن محوطه تقریبا خالی فهمیدم که گزینه دوم درسته.

با صدای استارت و روشن ماشین به سینا نگاه کردم که چطوری انقد حرفه ایانه وارد عمل شده بود.

با فشار دادن پدال گاز ماشین از جاش کنده شد و سینا با عجله و تقریبا هول کرده، شروع به رانندگی کرد..

خواستم بهش بگم آروم‌تر ولی خب توی این وضعیت و زمان کم که مطمئنا تا الان دوربین ها فعال شده سرعت بهترین چیز بود!


با دور شدن از ساختمون، نفس حبس شده امو بیرون دادم..

واقعا شانس آوردیم!
اگه اون یارو یه فرد مسن نبود و یه غول تشن درشت عضله ای بود الان دهنمون صاف شده بود!
یا اگه در پشتی باز نمیشد و پلیس می‌ریخت سرمون بدبخت بودیم!

سینا هنوزم ترسیده بود و از سرعتش کم نکرد، منم اعتراضی نکردم و گذاشتم بیشتر از این، از اون منطقه نحس دور بشیم!


به صندلی عقب نگاه کردم که پویا بدبخت رو وا رفته دیدم... به زور جلوی خندمو گرفتم... پویا طفلک با اون عجله‌ای که منو سینا موقع خروج از ساختمون داشتیم بار ها خورده بود به درو دیوار!

حتی سه تایی افتاده بودیم رو هم و شانس بیاریم استخون های پویا نشکسته باشه!

برگشتم سر جامو صاف نشستم...
تقریبا از اون شهر دور شده بودیم و الحمدلله تا الان پلیس نیوفتاده بود دنبالمون!

حتما تو همون ساختمون سردخونه‌ دنبالمون می‌گردن و میبینن که ما در رفتیم! و الان هم دارن گزارش و بازجویی اون مرد مسن رو میگردن.

حالا یکم خیالم جمع تر شده بود و سینا هم از سرعتش کم کرد.
تو جام وا رفتمو گفتم: به خیر گذشت!


سینا: اره خیلی شانس آوردیم! من که یه لحظه از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم!

تو جام نشستم و گفتم: دیدی یارو به پلیس چی گزارش داد؟

سینا: نه بابا من اسم پلیس شنیدم انقد هول کردم که رسما کور و کر شدم و فقط خواستم از اونجا قرار کنم! چی گفته بود؟


من: گزارش داده بود که ما واسه رابطه با مرده وارد سردخونه شدیم!

چشمای سینا گرد شدو گفت: بگو که شوخی میکنی؟... واقعا؟

خندیدم و گفتم: وقتی منو تو یه جنازه لخت وسط راهرو رو هم دراز میکشیم انتظار داری چه فکری کنه؟


سینا ناباورانه خندید و گفت: وای خدا! الان واقعا همچین فکری درمورد ما میکنن؟؟


با خنده سر تکون دادم که سینا با خنده گفت:
- این ته بی ابرو ریزیه! به گوش پدر مادرم برسه سکته میکنن!


خندیدم و گفتم: اما برا من این اولین بی ابرو ریزی نیست که نکرده متهمش شدم! یه بار تو یه کوچه پویا تیشرتشو درآورد سیس پکشو نشونم بدم گشت ارشاد ریخت سرمون به جرم لخت شدن در ملأ عام دستگیرمون کرد!

سینا خندید و خواست چیزی بگه که با پیچیدن یهویی یه ماشین جلومون با شدت ترمز کرد!

با ترس به ماشین بی ام و x6 مشکی رنگ جلوم نگاه کردم که یه مرد ترسناک با کلی خالکوبی رو گردنش ازش پیاده شد...


[@tarswempir]࿐

155 0 1 84 17

🖤🖤🖤🖤✨
🖤🖤🖤✨
🖤🖤✨
🖤✨
#او_می_آید

#فصل_سوم

#پارت_244




• رایان •



سه تایی رو هم افتاده بودیم که یهو در راهرو باز شد و مرد تقریبا مسنی وارد راهرو شد...

با دیدن لباس توی تنش فهمیدم یکی از خدمه نظافت چی سردخونه اس، شایدم مرده‌شور باشه، شایدم...


هنوز استدلال « شاید ها » توی ذهنم کامل نشده بود که با صدای فریاد اون مرد از فکر در اومدم...

- شما دارین چه غلطی میکنیننننننن؟؟


با صدای فریادش منو سینا یه خودمون اومدیم و سریع از خودمونو جمع و جور کردیم تا از جا بلند بشیم.

اون مرد مسن هم دست پاچه گوشیش رو از جیبش کشید بیرون و عجله ای شروع کرد به شماره گرفتن!

دیگه بدتر ازاین نمیشد!

سریع پارچه سفید رو از روی زمین برداشتم و همین طور که روی بدن پویا می‌کشیدم رو به سینا که داشت در می‌رفت داد زدم:
- وایسا سینا! ... زود بااااش کمک کن!

سینا که چند قدم با در فاصله نداشت با صدای من ایستاد و سریع برگشت تا کمک کنه.


توی این فاصله مرد مسن که منتظر بود پشت خط جواب بدن رو به ما که داشتیم در می‌رفتیم فریاد زد:

- صبر کنینننن نامردا!!! ... کجا دارین میرین؟؟؟ ... وایسیننن!


سریع با دست آزادم در رو باز کردم و قبل از خارج شدن با سینا، صدای دست پاچه مرد مسن رو شنیدم که پشت خطیش بالاخره جواب داده بود و داشت باهاش حرف میزد:

- الو اداره پلیس؟! .... زود بیاین سردخونه طالقانی! دوتا جوون یواشکی اومدن اینجا و داشتن با جسد مرده سک... ( اهم، سانسور میکنم ولی از اونجا که بچه های این چنل، شیطانم درس میدن می‌دونم تا تهشو خوندین!) می‌کردن! زود خودتونو برسونین دارن در میرن...


بقیه اش هم نتونستم بشنوم چون در پشت سرمون بسته شده بود و ما وارد محوطه پشتی شده بودیم... اما محض رضای خدا!
همون چندتا کلمه ای که شنیده بودم باعث شده بود چشمام گرد بشه!

آخه ما؟ با مرده؟ یاخدااااااا!


توی شوک بودم که صدای سینا رو شنیدم:

- هی رایان اونجا رو! یه ماشین!



•°•°•°•°•°•°•°•°•


• سامان •


آروم قدم برمی‌داشتم و به پویا که داشت با ولع سیب سرخ توی دستش رو گاز می‌زد نگاه میکردم...

نگاهمو بین سیب نصفه تو دست چپش، دهنش و سیب های دیگه که توی دستش راستش بود می‌چرخید ولی ذهنم جای دیگه بود.

جایی بین حرفای پری، حرفای رایان و رفتار خود پویا!!

پری گفته بود اینجا کابوس و رویا نداریم پس اون چیزی که پویا خواب میدید چی بود؟؟

[ اینجا فقط برای روح انسان ها مرور خاطرات داریم ]

این حرفی پری توی ذهنم اکو‌ شد... مرور خاطرات؟؟
یعنی اون چیزی که پویا میدید مرور خاطرات بود؟
اما چه خاطره‌ای وجود داشت که انقدر ترسناک بود؟


خب شاید خاطرات جن‌گیری که با هم رفتیم و یا اتفاقات توی اون روستا و خونه متروکه براش مرور شده بود... اما نه!

خود اون زمان‌ها وقتی این اتفاقات افتاده بود پویا انقد وحشت نکرده بود! پس نمیشه با مرورشون انقد وحشت کنه!

خب شاید چون اینجا جهان موازی بود روحیه اش آسیب پذیرتر شده بود؟!

سعی کردم به حرفایی که اون لحظه زده بود فکر کنم...

[ م... من نمی.. نمی‌خواستم.... نمی‌خواستم اینطوری بشه... ولم کنین... خواهش میکنم... مامان... اینکارو نکن.... ب... با اون ... با اون تنهام نذار... نه! ]


اون؟؟ منظورش از اینکه منو « با اون » تنها نذار چی بود؟

یعنی پویا تو بچگی هم توسط جن ها اذیت شده بود؟؟

[ خواهش میکنم...مامان... اینکارو نکن! ]

گفته بود مامان! پس این موضوع باید یه ربطی به مادرش داشته باشه... احتمالا اون میتونست جواب سوال های منو بده!

یاد مکالمه صبح اون روز با رایان افتادم...


[ - داداش دیشب که بیدار شدم دیدم پویا داره گریه می‌کنه...
+ چیبی؟
-می‌دونم تقریباً عجیب و غیرمنتظره اس اما اره. دیشب نصف شب از خواب بیدار شده بود و داشت تو تراس گریه میکرد!
+ عجیبه،واقعا عجیبه... نگفت چرا داره گریه میکنه؟
- نه یکم بعدش که بهتر شد منو پیچوند و دوباره مثل قبل شنگول رفتار کرد..
+ خب اون پویاس! شاید یه فیلم غمگینی چیزی دیده گریه کرده!
- اما من اینطور فکر نمیکنم داداش.. من حس میکنم یه چیزیه که به گذشته پویا ربط داره!
+ منظورت چیه؟
- پویا وقتی گریه کرد گفت اون گذشته لعنتی ولم نمیکنه! داداش... فکر کنم داره یه اتفاقاتی افتاده که ما ازش خبر نداریم! ]


گذشته... مرور خاطرات.. درسته!
هرچی هست مربوط به گذشته پویاست!


چهره ترسیده، نگاه بغض الود، وحشت و نگرانی پویا اون لحظه که بیدار شد حتی یه لحظه هم از ذهنم نمی‌رفت!



[@tarswempir]࿐

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

441

obunachilar
Kanal statistikasi