🖤🖤🖤🖤✨
🖤🖤🖤✨
🖤🖤✨
🖤✨
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_246
با تعجبی که آمیخته به ترس بود رو به سینا گفتم:
- هی تو این یارو میشناسی؟
سینا میخکوب به اون یارو انکار کرد: نه بابا! تو کل عمرم یه همچین شخصی ندیده بود... این دیگه کیه؟؟
مرده تقریبا به ماشین ما رسیده بود که گفتم:
- هی سینا... نظرت چیه پاتو بزاری رو پدال گاز و در بریم؟
سینا اب دهنشو قورت داد و سر تکون داد.
دنده رو جا به جا کرد و پاشو گذاشت رو کلاج بعد محکم فرمون رو چسبید تا ماشین اون یارو که جلومون بود رو دور بزنه اما تو یه حرکت غیر منتظره اون مرد جلوی ماشین ایستاد و مانع شد...
سینا زیرلب گفت: خدایا! اون از کجا فهمید میخوایم چیکار کنیم؟
جوابی بهش ندادم... در واقع جوابی نداشتم که بدم!
اون یارو عجیب میزد و اصلا نسبت به این موضوع حس خوبی نداشتم!
همون طور که جلوی ماشین ایستاده بود نگاه تیز و ترسناکی به منو سینا انداخت...
انگار با چشماش داشت تهدیدمون میکرد که از فکر کاری که میخواستیم انجام بدیم بیام بیرون و خب.. موفق شد!
چون سینا بعد از کشیدن ترمز دستی سریع فرمون رو ول کرد.
نیشخندی روی لبهای اون مرد عجیب غریب شکل گرفت و با قدم های بلند به سمت در کمک راننده اومد... یعنی در سمت من!
تنها دلخوشی من به این بود که قفل مرکزی از قبل زده بود و در سمت من قفل بود!
وقتی به در ماشین رسید دستشو مشت کرد و چند بار آروم کوبید به شیشه.
تق.. تق!
آب دهنمو قورت دادم و طبق درخواستش اروم شیشه رو دادم پایین.
حالا بهتر میتونستم چهره اشو ببینم... چشمای مشکی نافذ، موهای همرنگش، ابروهای شیطانی و در اخر تتو های رو گردن و دست که شرط میبندم نصف دیگشون زیر لباس مخفیه.
با صدایی که سعی میکردم به خاطر آدم سیاه پوش رو به روم نلرزه گفتم:
- ببخشید.. می.. میتونم ک.. کمکتون کنم؟
نیشخندش عمیق تر شد ولی جوابی نداد و در عوض تو یه حرکت قبل از اینکه به من قدرت تحلیل بده دستشو آورد تو و از داخل قفل در ماشین سمت من رو باز کرد...
با صدای تیک باز شدن قفل در، سریع به خودم اومدم ولی بازم قبل از اینکه بتونم کاری کنم در سمت منو باز کرد و منو کشید بیرون.
ناخواسته دادی زدم و به دستش که یقه امو چسبیده بود چنگ زدم تا ولم کنه...
ولی زهی خیال باطل!
منو محکم کوبید به ماشین که کمرم درد گرفت و صورتم جمع شد، دستش که روی یقه ام بود رو روی گلوم گذاشت و همچنان که فشارش میداد گفت:
- داداشت کجاست؟ هان؟
سعی کردم با دوتا دستم به دست پرقدرتش چنگ بزنم تا فشار روی گردنم رو کم کنه ولی اون با دیدن تقلام فشار دستم رو بیشتر کرد که راه تنفسم کامل قطع شد!
صدای باز و بسته شدن در ماشین رو شنیدم که نشون میداد سینا سریع پیاده شده، بعدم صدای دویدنش به سمت ما...
سینا: رایااااااان! ... هییی ولش کننننن!! داری چیکار میکنیی؟؟؟
سینا تقریبا به ما رسیده بود که فشار دستش رو گلوم کمتر شد و من با تمام وجود هوای اطرافمو وارد ریه هام کردم...
اما دقیقا همون لحظه که فکر کردم یارو کوتاه اومده و میخواد عقب بره، اسلحه کلت سیاه رنگی جلوی چشمام دیدم...
الان.. اون شخص... برای سینا اسلحه کشید؟؟؟
سینا با دیدن تفنگی که به سمت نشونه گرفته شده بود رنگش پرید و سرجاش ایستاد...
اون شخص ناشناس و دیوونه ای که هنوز اسمشو نمیدونستم با لحن خطرناکی گفت:
- بهتره سرجات بمونی جوجه! ... به خاطر بیبیم نمیخوام مخ کوچیکت رو بپوکونم اما زیاد امیدوار نباش!
سینا ترسیده آب دهنشو قورت داد و نگاهش بین اسلحه و من که توی چنگال اون شخص اسیر بودم چرخید...
اون مرد وقتی فهمید سینا قصد نداره جلو بیاد سرشو دوباره چرخوند سمت من و همون طور که صاف زل زده بود توی چشمام تهدید وار گفت:
- من هیچ وقت سوالمو چندبار تکرار نمیکنم! پس بهتره خودت زبون باز کنی تا کل خشابو توی سرت خالی نکنم!
آب دهنمو قورت دادم و درحالی که سخت نفس میکشیدم با ترس گفتم:
- ت... تو .. کی هستی؟؟
فشار دستشو روی گلوم بیشتر کرد و توی صورتم غرید:
- این جواب سوالی که پرسیدم نیست!
به سختی و با ضعف گفتم: م.. من... نم.. نمیدونم... دا.. داداشم.. کج.. کجاست!
لعنتی به صدای ترسیده و لرزونم فرستادم و سعی کردم تا جایی که فشار دستش بهم اجازه میداد نفس بکشم..
با لحن خطرناک تری گفت: داری رو مخم میری! صبر من زیاد نیست و همین الانشم زیادی جلوی خودمو گرفتم! یا میگی سامان کجاست یا همین الان به دوستت شلیک میکنم!
وحشت زده گفتم:
- ق... قسم می..میخورم.. نمی...نمیدونم .. س.. سامان.. کج.. کجاست! .. خواهش.. میکنم!
[@tarswempir]࿐
🖤🖤🖤✨
🖤🖤✨
🖤✨
#او_می_آید
#فصل_سوم
#پارت_246
با تعجبی که آمیخته به ترس بود رو به سینا گفتم:
- هی تو این یارو میشناسی؟
سینا میخکوب به اون یارو انکار کرد: نه بابا! تو کل عمرم یه همچین شخصی ندیده بود... این دیگه کیه؟؟
مرده تقریبا به ماشین ما رسیده بود که گفتم:
- هی سینا... نظرت چیه پاتو بزاری رو پدال گاز و در بریم؟
سینا اب دهنشو قورت داد و سر تکون داد.
دنده رو جا به جا کرد و پاشو گذاشت رو کلاج بعد محکم فرمون رو چسبید تا ماشین اون یارو که جلومون بود رو دور بزنه اما تو یه حرکت غیر منتظره اون مرد جلوی ماشین ایستاد و مانع شد...
سینا زیرلب گفت: خدایا! اون از کجا فهمید میخوایم چیکار کنیم؟
جوابی بهش ندادم... در واقع جوابی نداشتم که بدم!
اون یارو عجیب میزد و اصلا نسبت به این موضوع حس خوبی نداشتم!
همون طور که جلوی ماشین ایستاده بود نگاه تیز و ترسناکی به منو سینا انداخت...
انگار با چشماش داشت تهدیدمون میکرد که از فکر کاری که میخواستیم انجام بدیم بیام بیرون و خب.. موفق شد!
چون سینا بعد از کشیدن ترمز دستی سریع فرمون رو ول کرد.
نیشخندی روی لبهای اون مرد عجیب غریب شکل گرفت و با قدم های بلند به سمت در کمک راننده اومد... یعنی در سمت من!
تنها دلخوشی من به این بود که قفل مرکزی از قبل زده بود و در سمت من قفل بود!
وقتی به در ماشین رسید دستشو مشت کرد و چند بار آروم کوبید به شیشه.
تق.. تق!
آب دهنمو قورت دادم و طبق درخواستش اروم شیشه رو دادم پایین.
حالا بهتر میتونستم چهره اشو ببینم... چشمای مشکی نافذ، موهای همرنگش، ابروهای شیطانی و در اخر تتو های رو گردن و دست که شرط میبندم نصف دیگشون زیر لباس مخفیه.
با صدایی که سعی میکردم به خاطر آدم سیاه پوش رو به روم نلرزه گفتم:
- ببخشید.. می.. میتونم ک.. کمکتون کنم؟
نیشخندش عمیق تر شد ولی جوابی نداد و در عوض تو یه حرکت قبل از اینکه به من قدرت تحلیل بده دستشو آورد تو و از داخل قفل در ماشین سمت من رو باز کرد...
با صدای تیک باز شدن قفل در، سریع به خودم اومدم ولی بازم قبل از اینکه بتونم کاری کنم در سمت منو باز کرد و منو کشید بیرون.
ناخواسته دادی زدم و به دستش که یقه امو چسبیده بود چنگ زدم تا ولم کنه...
ولی زهی خیال باطل!
منو محکم کوبید به ماشین که کمرم درد گرفت و صورتم جمع شد، دستش که روی یقه ام بود رو روی گلوم گذاشت و همچنان که فشارش میداد گفت:
- داداشت کجاست؟ هان؟
سعی کردم با دوتا دستم به دست پرقدرتش چنگ بزنم تا فشار روی گردنم رو کم کنه ولی اون با دیدن تقلام فشار دستم رو بیشتر کرد که راه تنفسم کامل قطع شد!
صدای باز و بسته شدن در ماشین رو شنیدم که نشون میداد سینا سریع پیاده شده، بعدم صدای دویدنش به سمت ما...
سینا: رایااااااان! ... هییی ولش کننننن!! داری چیکار میکنیی؟؟؟
سینا تقریبا به ما رسیده بود که فشار دستش رو گلوم کمتر شد و من با تمام وجود هوای اطرافمو وارد ریه هام کردم...
اما دقیقا همون لحظه که فکر کردم یارو کوتاه اومده و میخواد عقب بره، اسلحه کلت سیاه رنگی جلوی چشمام دیدم...
الان.. اون شخص... برای سینا اسلحه کشید؟؟؟
سینا با دیدن تفنگی که به سمت نشونه گرفته شده بود رنگش پرید و سرجاش ایستاد...
اون شخص ناشناس و دیوونه ای که هنوز اسمشو نمیدونستم با لحن خطرناکی گفت:
- بهتره سرجات بمونی جوجه! ... به خاطر بیبیم نمیخوام مخ کوچیکت رو بپوکونم اما زیاد امیدوار نباش!
سینا ترسیده آب دهنشو قورت داد و نگاهش بین اسلحه و من که توی چنگال اون شخص اسیر بودم چرخید...
اون مرد وقتی فهمید سینا قصد نداره جلو بیاد سرشو دوباره چرخوند سمت من و همون طور که صاف زل زده بود توی چشمام تهدید وار گفت:
- من هیچ وقت سوالمو چندبار تکرار نمیکنم! پس بهتره خودت زبون باز کنی تا کل خشابو توی سرت خالی نکنم!
آب دهنمو قورت دادم و درحالی که سخت نفس میکشیدم با ترس گفتم:
- ت... تو .. کی هستی؟؟
فشار دستشو روی گلوم بیشتر کرد و توی صورتم غرید:
- این جواب سوالی که پرسیدم نیست!
به سختی و با ضعف گفتم: م.. من... نم.. نمیدونم... دا.. داداشم.. کج.. کجاست!
لعنتی به صدای ترسیده و لرزونم فرستادم و سعی کردم تا جایی که فشار دستش بهم اجازه میداد نفس بکشم..
با لحن خطرناک تری گفت: داری رو مخم میری! صبر من زیاد نیست و همین الانشم زیادی جلوی خودمو گرفتم! یا میگی سامان کجاست یا همین الان به دوستت شلیک میکنم!
وحشت زده گفتم:
- ق... قسم می..میخورم.. نمی...نمیدونم .. س.. سامان.. کج.. کجاست! .. خواهش.. میکنم!
[@tarswempir]࿐