𝗖𝗵𝗮𝘀𝗶𝗻𝗴 𝗛𝗲𝗮𝘃𝗲𝗻𝘀. dan repost
𝘐𝘯𝘴𝘰𝘮𝘯𝘪𝘢
چشمهای سرخ و خشک شدهش رو روی هم فشار داد . علتش؟ بیخوابی طولانی و خیره شدن به یک تکه آیینهی برهنه توی اتاق خالیش. سوزش آزار دهندهٔ ناشی ازش رو بار دیگه تا مغز استخوان حس کرد؛ بار چندم بود که امروز اینکار رو میکرد؟ پنجهزار؟ شش هزار؟ نمیدونست. اونقدر ذهنش از خالی پر شده بود که حتی تمرکزش به شمارش چنین چیز سادهای هم قد نمیداد.
هر بار دیوهایی که همه زاده ذهن زخمی خودش بودن پشت پلکهای عاری از اشکش نقش میبستن، و اون با وجود اینکه تنش از وحشت روبه رو شدن باهاشون به رعشه میافتاد و از عرق سرد خیس میشد ؛ با گامهای سست بینشون قدم میزد و دنبال ریشهی حضورشون میگشت.
تو اتاق نهمتری مربع شکلش که وسایل کهنهاش رو مدتی قبل، شاید نزدیک یک ماه پیش دور ریخته بود ، تنها روی یک صندلی چوبی رنگ و رو رفته نشسته بود.
چرا؟ چون به اعتقاد خودش قبل از این کار توی اتاق خودش جایی برای خودش نبود.
تو تنهایی خود تنها نبودن آزارش میداد ، انگار حتی بدون اون وسایل مزاحم هم حالا تو اتاقی مملو از آب گرم و شور که با بیرحمی مدام به صورت بیرنگ و روش سیلی میزد گیر افتاده بود، انگار اقیانوس افکارش از این بازی باهاش لذت میبرد و تا گرفتن نفس آخرش میلی به رها کردنش نداشت. هرشب و هجوم افکار، هر روز و مرور بیپایان خاطرات.
اشیاء رو از اتاق خارج کرد تا بلکه تو اون چهاردیواری بگنجه، اما مهم نبود چقدر خونهی کوچیکش رو خالی میکرد ، ذهن اون لحظه به لحظه درحال لبریز شدن بود.
لاغر شده بود؛ بهتره بگیم به زور ازش چیزی باقیمونده بود. اما تا وقتی هنوز میتونست توی اقیانوس افکارش غرقآب بشه، یعنی هنوز زنده بود.