#Part14
#next_to_you
با صدای آلارم گوشیم بلند شدم.
ساعت ده دقیقه به ده.
امروز یکشنبه است و راحت میتونستم بخوابم.
چرا دیشب آلارم تنظیم کردم؟
بی حوصله رفتم تو حال.
یهو شیش متر از جام پریدم بالا.
یه موجود سیاه خوابیده بود رو مبل.
جارو بلنده توی آشپزخونه رو آوردم و سمتش پرت کردم.
وقتی که جارو خورد تو سرش ، بلند شد و جیغ کشید.
حالا شروع جیغ از اون ، ادامه جیغ از من.
-یا اکثر امامزاده ها...تو از کدوم گوری اومدی؟
با ترس و داد گفتم.
-از خونم گمشو بیرون.
جیغ کشیدم.
فلور: امیلیا خفه شو وحشی.
یهو قیافم پوکر شد: :| تو کی اومدی اینجا؟
فلور چند بار پلک زد و بعد به من نگاه کرد: خودت کلید خونرو بهم داده بودی که هروقت که میخوام بیام.
-خو الان چرا اومدی؟
شونشو بالا انداخت: امروز یکشنبس...تعطیله...تو تنهایی منم تنهام چرا کنار هم نباشیم؟
پشتمو کردم و رفتم تو آشپزخونه، به جای جارویی که پرتش کردم سمت فلور نگاه کردم: من حوصله ندارم فلور. واقعا نمیتونم.
فلور عصبی ، با ناخوناش ور رفت: امروز 5 مارچ.
برگشتم سمتش: خوب؟
فلور: تولد یکیه.
-تولد من که نیست. تولد تو نیست...تولد هری یا زینه احتمالا آره؟
فلور: نه بیب.
-پس چی؟ خو پ اگ نیس به من چه؟
فلور: امسال میشه سه سالش.
تو دلم خالی شد...شک دارم چهرمم سفید نشده باشه...زبونم از کار افتاد و به تته پته افتادم.
-منظورت چیه؟ کی رو میگی؟
دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد.
میدونستم کی رو میگه...اما میخواستم آخرین فرصت ها رو هم به خودم بدم تا ، فقط یکی یه جوری بهم بگه که : ن بابا اون نیست.
فلور: دختر جک و مگان.
خیلی رک و واضح گفت.
گلدون روی پارتیشن رو پرت کردم پایین ، جیغ زدم: به من چه؟ چه ربطی به من داره؟ اوکی ... اون امروز بره برای دخترش تولد بگیره و شاد باشه ، به هیچ جاشم نباشه که ، یه نفر رو از درون کشته...نابود کرده ، ریز ریز کرده...
اومدم سمت فلور ، داد زدم: تو چه مرگته؟ چرا اینا رو به من میگی؟ من چیکار کنم خوب؟ اون خوش باشه... با دخترش...من با غصه هام.
اشک توی چشمام جمع شده بود ، اما هرجوری بود ، سعی کردم نگهشون دارم و گریه نکنم.
فلور: من معذرت میخوام ، قصد ناراحت کردنتو نداشتم...اما امشب تولدش دعوتیم.
بی حرکت نگاش میکردم.
فلور ادامه داد: بهم پی ام داده و گفته که حتما با امیلیا بیاین.
جیغ کشیدم: چطور جرات میکنه اسممو بیاره؟؟
دستمو بردم سمت موهام و با تمام قدرت کشیدمشون: برم که چی؟ برم که شادیشو ببینم؟ ببینم که اون یه زندگی خوب و عالی داره و این منم که توی باتلاق بدبختی گیر کردم؟
سرمو گرفتم بالا تا اشکام سرازیر نشه.
فلور بلند شد و دستشو روی شونم گذاشت: عزیزم...اگه تو نخوای ما نمیریم...اما یه فکر دارم.
برگشتم سمتش.
فلور: منوتو امشب با هری و زین میریم.
جیغ کشیدم: چیییییی؟ با اون هری مغرور و رو مخ عوضی و با اون زین کج و کوله؟
فلور خندش گرفت.
منم خندم گرفت و سعی کردم نخندم.
فلور: بیا برای یه لحظه جک فک کنه هری یا زین دوس پسرته و فرض کن چقد میسوزه. میتونی بگی از هرکدوم یه بچم داری=|
فلور با حرف آخرش قصد خندوندنمو داشت.
ولی نه...من حوصله خندیدنو نداشتم.
-عمرا...اون هرگز نمیتونه حتی توی خواب ، دوس پسر من باشه.
فلور: فقط یه شب...
-نه.
اینو گفتم و سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم.
فلور بدون مکث ، اومد توی اتاق: باشه...شوخی کردم...نخوای نمیریم...پس...بیا شب بریم رستورانی جایی.
لبخند زدم: از اون باکلاسا و پولداریا...
فلور اخم کرد: من پولدارم یا تو که بریم اونجا؟
پوزخندی زد و ادامه داد: اما هری در حد مرگ پولداره! از اون پسر پولدارا ک همه دخترا دنبالشونن.
سرمو کردم زیر پتو ، تقریبا با داد گفتم: ما با اونا نمیریممممم.
فلور سرشو تکون داد و آروم گفت: باشه عزیزم هرچی تو بگی.
واسه ساعت 8 آماده باش
.
__
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_YmoA8p