✨Shahkar #part25
اصلا نفهمیدم چجوری سوار ماشین شدم، مثل دیوونه ها تا بیمارستان رانندگی کردم.
بیشتر از ده بار نزدیک بود که تصادف کنم ولی هیچی برام مهم نبود.
ماشینو جلوی در ول کردم و با عجله وارد بیمارستان شدم.
از شدت استرس گلوم خشک شده بود و بدنم میلرزید.
پنج ساعتی که گذشته بود انگار یک قرن بود، صدای زنگ گوشیم برای هزارمین بار بلند شد با دیدن اسم مامان با حرص تماس رو وصل کردم.
-بله مامان بله؟
مامان نفس عمیقی کشید زیرلب چیزی گفت که اصلا متوجه نشدم و بعدش ادامه داد: هیچ معلوم هست تو کجایی؟
نصف عمر شدم دختر.
با انگشتم گوشهی چشممو فشار آرومی دادم.
-هیچی کار دارم.
اگه کار مهمی نداری قطع کنم بعدا میبینمت.
-باشه پس زود بیا خونه.
نفس کلافه ای کشیدم ، باشهای زیرلب گفتم و تماسو قطع کردم.
بیتاب تر از لحظات قبل سعی کردم از پشت شیشه سرکی به داخل اتاق بکشم ولی بازهم خبری از فریال نبود.
نمیدونستم باید با کی تماس بگیرم؛ کی میتونه الان به دادم برسه؟! ناخودآگاه شماره ی آیهان رو گرفتم دوتا بوق بیشتر نخورده بود که تماس وصل شد.
-به به ستارهی سهیل. آفتاب از کدوم طرف درومده مهربون شدی؟
-آیهان فریال...
بیشتر از این نتونستم ادامه بدم و بغضم ترکید.
آیهان چند ثانیه سکوت کرده بود و هیچ صدایی ازش درنمیومد.
بالاخره با صدایی گرفته سوالی که منتظرش بودم رو پرسید.
-خزان چیشده؟ حرف بزن ببینم چه خبر شده.
-فریال داره از دستم میره.
-اوووف. شما باز دعواتون شده؟
من نمیفهمم چرا تازگی مثل سگ و گربه شدید.
-آیهان خفه شو. فریال داره میمیره.
بازهم سکوت مرگ بار بینمون برقرار شد.
-خزان میشه بگی کجایی؟
-بیمارستان.
-کدوم بیمارستان؟
یکم فکر کردم ولی هیچ اسمی به ذهنم نرسید.
-نمیدونم کجاییم؛ واست لوکیشن میفرستم.
-خیلی خب زود بفرست من خودمو بهت میرسونم.
-باشه میبینمت.
-میبینمت.
تماس قطع شد و اولین کاری که کردم لوکیشن رو برای آیهان فرستادم.
چیزی نگذشته بود که بالاخره یه پرستار از اتاق خارج شد.
با عجله خودمو بهش رسوندم و مانع از حرکتش شدم.
جملهی آخرم مدام داخل گوشم میپیچید. من به آیهان چی گفتم؟ گفتم فریال داره میمیره!
این اصلا امکان نداره. چه حرف مزخرفی بود که زدم.
من با افکارم درگیر بودم؛ گاهی از شدت غصه اشک تمام صورتم رو خیس میکرد و گاهی مشت محکمم صندلی رو هدف میگرفت.
اگه فریال زودتر از اون خواب لعنتی بیدار نشه هیچ تضمینی وجود نداره که من روانی نشم...
چیزی نگذشته بود که بالاخره یه پرستار از اتاق خارج شد.
با عجله خودمو بهش رسوندم و مانع از حرکتش شدم.
-حال مریض من چطوره؟ فریال.
پرستار یکم مکث کرد و بعد صدای پر عشوهاش بلند شد.
-همون دختری که چندساعت پیش بیهوش آوردنش؟
از شدت حرص گوشهی لبم رو گاز گرفتم ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم.
-آره همون!
میشه بگی حالش چطوره؟
-هیچی هنوز هوشیاریشو به دست نیاورده.
-خب کی هوشیار میشه؟
-منم نمیدونم خانوم. فکر کنم دکترش تا نیم ساعت دیگه بیاد بعدش میتونید باهاش صحبت کنید.
اصلا نفهمیدم چجوری سوار ماشین شدم، مثل دیوونه ها تا بیمارستان رانندگی کردم.
بیشتر از ده بار نزدیک بود که تصادف کنم ولی هیچی برام مهم نبود.
ماشینو جلوی در ول کردم و با عجله وارد بیمارستان شدم.
از شدت استرس گلوم خشک شده بود و بدنم میلرزید.
پنج ساعتی که گذشته بود انگار یک قرن بود، صدای زنگ گوشیم برای هزارمین بار بلند شد با دیدن اسم مامان با حرص تماس رو وصل کردم.
-بله مامان بله؟
مامان نفس عمیقی کشید زیرلب چیزی گفت که اصلا متوجه نشدم و بعدش ادامه داد: هیچ معلوم هست تو کجایی؟
نصف عمر شدم دختر.
با انگشتم گوشهی چشممو فشار آرومی دادم.
-هیچی کار دارم.
اگه کار مهمی نداری قطع کنم بعدا میبینمت.
-باشه پس زود بیا خونه.
نفس کلافه ای کشیدم ، باشهای زیرلب گفتم و تماسو قطع کردم.
بیتاب تر از لحظات قبل سعی کردم از پشت شیشه سرکی به داخل اتاق بکشم ولی بازهم خبری از فریال نبود.
نمیدونستم باید با کی تماس بگیرم؛ کی میتونه الان به دادم برسه؟! ناخودآگاه شماره ی آیهان رو گرفتم دوتا بوق بیشتر نخورده بود که تماس وصل شد.
-به به ستارهی سهیل. آفتاب از کدوم طرف درومده مهربون شدی؟
-آیهان فریال...
بیشتر از این نتونستم ادامه بدم و بغضم ترکید.
آیهان چند ثانیه سکوت کرده بود و هیچ صدایی ازش درنمیومد.
بالاخره با صدایی گرفته سوالی که منتظرش بودم رو پرسید.
-خزان چیشده؟ حرف بزن ببینم چه خبر شده.
-فریال داره از دستم میره.
-اوووف. شما باز دعواتون شده؟
من نمیفهمم چرا تازگی مثل سگ و گربه شدید.
-آیهان خفه شو. فریال داره میمیره.
بازهم سکوت مرگ بار بینمون برقرار شد.
-خزان میشه بگی کجایی؟
-بیمارستان.
-کدوم بیمارستان؟
یکم فکر کردم ولی هیچ اسمی به ذهنم نرسید.
-نمیدونم کجاییم؛ واست لوکیشن میفرستم.
-خیلی خب زود بفرست من خودمو بهت میرسونم.
-باشه میبینمت.
-میبینمت.
تماس قطع شد و اولین کاری که کردم لوکیشن رو برای آیهان فرستادم.
چیزی نگذشته بود که بالاخره یه پرستار از اتاق خارج شد.
با عجله خودمو بهش رسوندم و مانع از حرکتش شدم.
جملهی آخرم مدام داخل گوشم میپیچید. من به آیهان چی گفتم؟ گفتم فریال داره میمیره!
این اصلا امکان نداره. چه حرف مزخرفی بود که زدم.
من با افکارم درگیر بودم؛ گاهی از شدت غصه اشک تمام صورتم رو خیس میکرد و گاهی مشت محکمم صندلی رو هدف میگرفت.
اگه فریال زودتر از اون خواب لعنتی بیدار نشه هیچ تضمینی وجود نداره که من روانی نشم...
چیزی نگذشته بود که بالاخره یه پرستار از اتاق خارج شد.
با عجله خودمو بهش رسوندم و مانع از حرکتش شدم.
-حال مریض من چطوره؟ فریال.
پرستار یکم مکث کرد و بعد صدای پر عشوهاش بلند شد.
-همون دختری که چندساعت پیش بیهوش آوردنش؟
از شدت حرص گوشهی لبم رو گاز گرفتم ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم.
-آره همون!
میشه بگی حالش چطوره؟
-هیچی هنوز هوشیاریشو به دست نیاورده.
-خب کی هوشیار میشه؟
-منم نمیدونم خانوم. فکر کنم دکترش تا نیم ساعت دیگه بیاد بعدش میتونید باهاش صحبت کنید.