شاهڪار


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


•عضو انجمن قلم‌سازان•
Follow your dreams they know the way🍀
#Rosha
Rosha 🍃
https://t.me/BChatBot?start=sc-207646-PX4B6vM
Comment 🍃
https://t.me/joinchat/AAAAAE54V8ERJ6toMIJ-6A
Hese kabod✅
Nabze eshq✅
Sharyan✅
Tapesh ✅
Shahkar📝

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


تبادل 💖 dan repost
❌🔥تریسام 🔥Gay 🔥تریسام 🔥❌


#دلبرمظلوم
#part242
پلک هارو روی هم قرار داد و #التش رو آروم بیرون اورد.
- آفرین #کوچولو، روی #زانوهات بشین...
دست هارو به #التش رسوند و آروم ماساژ داد...
به ثانیه نکشید صدای ناله های #اهورا بلند شد و...
https://t.me/joinchat/AAAAAEcuf-llLJWpj2Gb9Q


تبادل 💖 dan repost
چشمامو باز کردم که سه مرد ، وکیوم به دست از پله ها بالا رفتن رو به رو شدم❌🔞
#چشامو‌چرخوندم‌بالا‌‌ک یرپسراروکرده‌بودن‌
توی‌وکیوم💦🔥

مرده یه دستگاه گرفت دستش و با فشردن دکمش قهقهه زد و گفت :
+بهتون خوش بگذره !!


❌انگار کل گوشت و لایه های داخلِ Kos am داشت ازم خارج میشد .❌
فقط صدای دستگاه و ناله های ما داخل اتاق میپیچید .
با دیدن شیری شدن لوله شفافی که از طبقه بالا اویزون بود ، بالای سرمو نگاه کردم
پسرا ار*ضا شده بودن .


در باز شد ، یکی از اون غول تشنا اومد و با دیدن ار*ضا شدن ما جون کشداری گفت .
+بیشتر شیر بدین حیوونا .
سی*نه هامو داخل مکنده گذاشت و‌‌....


بسه هرچقدر دنبال #پارتنر گشتی 👫

برای #اولین بار #ربات پارتنر یابی #Bdsm💦🔥

تست برای افراد #بی‌دی‌اس‌ام و #ال‌جی‌بی‌تی🌈🔥

برای #تست #پارتنریابی #رمان کافیه فقط یه دکمه رو فشار بدی👇
@Gringoguys_bot🔞
@Gringoguys_bot🔞


محفل آریاییتان طلایی...
دل‌هایتان دریایی...
شادی‌هایتان یلدایی...
🍉مبارک باد بر شما این شب اهورایی 🍉


پارت جدید🦉


✨Shahkar #part30

برای یک لحظه کنترل خودمو از دست دادم به سمت دکتر حمله کردم یقه‌ی لباسشو گرفتم و به سمت دیوار پرتش کردم.
زیرلب با صدای گرفته از شدت خشم غریدم: این لوس بازیارو واسه من در نیار! مثل آدم حرف بزن بگو فریال من چطوره؟!
آیهان خودشو بهم رسوند و سعی کرد از هم جدامون کنه.
-خزان ولش کن.
بدون اینکه به آیهان نگاهی کنم با همون لحن ادامه دادم:خفه شو آیهان.
نگاهمو به دکتر دوختم.
-حرف میزنی یا نه؟
دکتر با ترسی که سعی میکرد زیاد تو نگاهش معلوم نباشه با چشم به دستم اشاره کرد و گفت : خیلی خب اول ولم کن.
دستام از دور گردنش شل شد ولی ازش دور نشدم و منتظر یه خطای دیگه بود.
نگاه دکتر بین ما سه نفر چرخید و بعد از یه مکث کوتاه شروع به حرف کرد.
-مریض دوبار از دست رفت که هردوبار با شوک برگشت.
پیش بینی تیم پزشکی اینکه احتمالا سطح هوشیاریش پیشرفت میکنه همونطور که این چند‌ دقیقه که داخل اتاق بودیم پیشرفت چشمگیری‌ داشته هرچند برگشت دوباره اش خودش یه معجزه بزرگ حساب میشه!
با چونه‌ای که از هیجان و امید میلرزید چند قدم عقب تر رفتم، دستمو به زانوهام گرفتم خم شدم و کم کم زانوهام شل شد و زانو زدم.
-دکتر یعنی الان میتونه صحبت کنه؟
دکتر نگاه ناراحتی بهم انداخت و خیلی زود جهت نگاهشو تغییر داد.
-نخیر خانوم محترم؛ هنوز به اون مرحله نرسیده ولی امیدواریم که برسه.
دکتر نگاه گذرایی بهمون انداخت و ازمون فاصله گرفت هنوز چند قدم دور نشده بود که صدای آیهان بلند شد.
-آقای دکتر آقای دکتر؟
دکتر مکثی کرد و به سمتمون برگشت.
-بله؟!
-الان میتونیم فریالو ببینیم؟
-فعلا نه! هروقت موقعیت مناسبی باشه پرستار بهتون خبر میده.
-مرسی آقای دکتر خوش خبر باشید.
آیهان بهم نزدیک شد و همو محکم بغل کردیم.
اشکای هردمون گونه هامونو خیس کرده بود و هیچ کدوم سعی در مخفی کردنش نداشتیم.
-خدایا دمت گرم. داشتم از درد این دختر دق میکردم دمت گرم که صدامونو شنیدی.
خزان دیدی خدا حواسش بهمون بود؟ دیدی دوستمون داشت!
بین گریه از ته دل لبخندی روی صورتم نشست و زیر لب گفتم: میدونستم دوستم داره و ولم نمیکنه...
بعد از چند دقیقه که منو آیهان از هم جدا شدیم ملکا با صدای گرفته از اشک شروع کرد به حرف زدن.
-خیلی خوشحالم که خبر خوش شنیدیم بهتون تبریک میگم امیدوارم زودتر فریال جون حالش خوب بشه.
بیشتر از این نتونست ادامه بده و دوباره بغضش شکست.
بهش نزدیک شدم و دستی روی شونه‌اش کشیدم و ادامه دادم: مرسی دختر مهربون. پا قدمت برای ما خیلی خوب بود!
تا اومدی فریالمم بهوش اومد. درسته خیلی درد کشید ولی ارزشش رو داشت تا از این خواب لعنتی بیدار بشه.




گروه رمان نویسا👇🏽
یه جمع دوستانه برای خواننده ها و نویسنده ها که درخواست گروه داده بودن
فقط خواهش میکنم بهم احترام بذارید و توهین نکنید تا خدایی نکرده مشکل و ناراحتی پیش نیاد
بوس بهتون😘💜
https://t.me/joinchat/WIvXMRhyZCgeKd9SIxqjxg


بنظرتون برای فریال چه اتفاقی میوفته؟!👀
anonymous poll

زنده میمونه 🤔 – 83
👍👍👍👍👍👍👍 78%

میمیره 😢 – 16
👍 15%

تو کما میمونه 🤯 – 8
👍 7%

👥 107 people voted so far.


قربونت برم بهترین دوست و همراه دنیا بودنت بهترین بهانه آرامشمه💜💙
همیشه قبل از هر چیزی یه دوست و همراه فوقالعاده بودی خیلی خوشحالم که اومدی تو زندگیم دلبرترینم🌈


زیبای من امشب شب تولد توست..!
واژه‌ها در وصف عشقم به تو بیش از حد حقیر و ناچیز هستند
دوست دارم به اندازه‌ی تمام ثانیه‌هایی که کنارت بودم
دوست دارم به اندازه‌ی تمام لحظه‌هایی که ازت دور بودم
دوست دارم به اندازه‌ی تمام دوست دارم‌هایی که در قلبم دفن شدن
دوست دارم؛ دوست دارم تا بی‌نهایت تا ابد و یک روز تا هر زمانی که نفس میکشم
امشب قشنگ ترین شب تقویم من است
بمان تا برایت مجنون ترین دختر شهر بشم
بمان بهانه‌ی زیبا شدن آذر من!
تولدت مبارک جان جهان من...❤️

#دلنوشته_روشا


✨Shahkar #part29
صدای زنگ عجیبی بلند شد و بلافاصله تمام پرستار و دکترا با عجله وارد اتاق فریال شدن.
آخرین نفر که وارد شد درو با ضرب شدیدی بست و ما همچنان با تعجب به رفتارشون خیره بودیم.
هرکدوم چیزای عجیبی تو سرمون بود ولی انگار هیچ کدوم جرات نداشتیم یک کلمه حرف بزنیم.
آیهان زودتر از همه به خودش اومد و بالاخره صدای اعتراضش که پر بود از حرص بلند شد.
-اینجا چه خبر شده؟!
اینا چرا اینجوری کردن؟!
جمله‌ای که آرزو داشتم از دهن آیهان بشنوم رو خودم آروم زمزمه کردم.
-فریال حالش خوبه. اصلا با فریال کاری ندارن.
معلوم نیست کدوم بدبختی حالش بد شده...
نگاه سنگین آیهان و ملکا رو حس میکردم ولی ترجیح میدادم بهشون توجه‌ای نکنم.
پاهای بی جونمو روی زمین میکشیدم و عقب میرفتم که با دیوار برخورد کردم. خودم اصلا به حرف هایی که میزدم مطمئن نبودم ولی انگار تنها چیزی بود که میتونست آرومم کنه.
طاقت نداشتم بشنوم حال فریال بدتر شده؛ تاب و توان شنیدن خبر بدو اصلا نداشتم.
ملکا آروم کنار گوشه آیهان زمزمه کرد: مگه اونجا اتاق فریال نیست؟! فکر کنم حالش خوب نباشه من خیلی نگرانم.
صدای تشر آیهان بلند شد.
-هیس دختر هیچی نگو. خزان صداتو میشنوه،حال و روزشو نمیبینی؟
صداشون از چیزی که فکر میکردن خیلی بلندتر و برای من به خوبی قابل شنیدن بود.
-قصد بدی نداشتم فقط نگرانم...
-میدونم دختر؛ خودم از استرس داره جونم درمیاد فقط دعا کن به خیر بگذره.
همه سکوت کرده بودیم و بدون هیچ حرفی خیره به در بسته بودیم.
برای همه شفاف بود که کاری جز دعا از کسی برنمیاد.
تو ذهنم بارها و بارها به اسم‌های متفاوت خدارو صدا زدم و التماسش میکردم فریال رو به من برگردونه.
ضعف تمام وجودم رو گرفته بود. احساس میکردم چندسال از عمرم گذشته و هر روز چند سال پیر میشم.
-خزان خوبی؟!
خسته ترین نگاهمو به آیهان دوختم. کی قرار بود از شر این سوال کلیشه‌ای خلاص بشم؟!
چطوری میتونستم خوب باشم وقتی پاره‌ی تنم با مرگ دست و پنجه نرم میکرد!
انگار خودش هم متوجه سوال بی موردش شد سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد.
یکی از دکتر‌ها از اتاق خارج شد با شک نگاهی به ما انداخت و با صدای متعجبی پرسید: همراه خانوم راد شمایید؟!
هر سه با استرس به سمتش رفتیم و پرسیدیم: چیشده؟ حالش چطوره؟
-چه عجیب که زنگ خطرمون بلند شد و شما انقد آروم بودید!


✨Shahkar #part28
گان پوشیدم و با چشم های قرمز وارد اتاق فریال شدم.
با دیدنش بغضی که مهمون گلوم بود سنگین تر شد.
کنارش نشستم و دستای بی جونش رو محکم گرفتم. بوسه‌ای طولانی به دستش زدم و نفس عمیق کشیدم.
-سلام خوشگلم خوبی؟
ببین دختر تنبلم چقدر آروم خوابیده!
نمیخوای‌ بیدار شی؟!
فریال دلم برای صدای خنده هات برای خنگ بازیات لک زده.
با انگشتم رگای برجسته‌ی دستش رو لمس میکردم و نگاهم خیره به چشماش بود که شاید برای چند ثانیه بیدار شه.
-فریال بسه دیگه. خسته شدم دیگه نمیتونم ادامه بدم.
به هر دری میزنم بسته‌اس؛ انگار هیچ چیزی نمیتونه تورو به من برگردونه. خودت برگرد!
سرم رو لب تخت گذاشتم و اجازه دادم گونه هام از اشک تر بشن.
اینجا برای من آخر دنیا بود؛ واقعیت مثل پتک تو صورتم کوبیده میشد ولی بازم دیدن چهره‌ی فریال یه راه امید برای جنگیدن بود.
تذکر پرستار باعث شد از خیال جدا بشم و باز به واقعیت برگردم.
-خانوم وقتتون تموم شده.
-باشه الان میرم.
از اتاق خارج شدم و با دیدن آیهان به سمتش قدم برداشتم.
-سلام چطوری؟
سری به نشونه‌ی سلام تکون دادم و بی حوصله ادامه دادم.
-افتضاح!
با صدای ظریف‌ دختری که از پشت آیهان بلند شد نظرم به اون سمت جلب شد.
-سلام. امیدوارم فریال جون زودتر خوب بشه.
-سلام ممنون.
شما رو به جا نیاوردم!
آیهان زودتر از دختر پیش قدم شد.
-ملکا تازه به تیممون اضافه شده. البته یکبار فریالو دیده.
بی میل به ادامه‌ی بحث خیلی کوتاه جواب دادم: لطف کردید اومدید ممنون.
دختر زیرلب چیزی زمزمه کرد و سکوت عمیقی بینمون برقرار شد.
حضور ملکا معذبم کرده بود و انگار کسی هم جز من حرفی برای گفتن نداشت.
هیچ حرفی نمیتونست دردمو کم کنه و همین موضوع به شدت عذاب آور بود.
بالاخره آیهان سکوت مرگ بارو شکست.
-خزان امشبم میمونی؟
-آره.
-نمیخوای بری خونه یکم استراحت کنی؟ داری از پا در میای.
کی از دل من خبر داشت؟ کی باورش میشد میترسم بدون فریال وارد اون خونه بشم.
اگه برم و بوی عطرش از تخت پریده باشه چی؟
اگه برمو باورم بشه که نیست چی؟
من ادم بدون فریال زندگی کردن نیستم.
همیشه فکر میکردم اون به من وابسته‌اس، تازه فهمیدم من کسی هستم که بدون فریال میمیرم...
با تکون‌های دست آیهان به خودم اومدم و به طرفش چرخیدم.
-کجایی خزان؟ گوش میدی چی میگم؟
الکی سری تکون دادم و برای تایید حرفم گفتم: آره آره گوش میدم.
-آره جون عمت! تو گفتی و منم باور کردم. اصلا معلوم نیست تو کدوم کهکشانی.
-بیخیال آیهان. اگه مهم بود خب دوباره بگو.
-میگم از طریق یکی از آشناهای بابا مدارک فریالو واسه یه دکتر تو کانادا فرستادیم قرار شده تا دو روز دیگه بهمون خبر بده. نگران نباش ایشالا یه راهی برامون باز میشه.
نا امید بهش نگاه کردم خیلی زود جهت نگاهمو تغییر دادم و به کفشم خیره شدم.
خدایا خودت صدامونو بشنو...!


https://t.me/joinchat/AAAAAE4AxG6gNZC6_HGK_g

دوستای گلی که رمان #تپش رو کامل نخونده بودین تو این کانال روزی دو پارت گذاشته میشه اگه دوس دارین بخونین میتونین جوین شین عزیزای دلم 💗💗
#تپش رمان قبلی روشا عزیز هستش
دومین رمان نویسنده هستش منتظرتونیم عشقا💝🍃


✨Shakar #part27
آخرین ظرف غذارو به پسر بچه ای که یه گونی بزرگ روی شونه هاش بود، دادم.
با ذوق ظرف غذارو ازم گرفت و با هیجان گفت: غذاست؟ گوشتم داره؟
لبخندی تلخی روی صورتم نشست و آروم زمزمه کردم: آره گوشتم داره. کباب کوبیده است.
-من که اسمشو بلد نیستم ولی خواهرم گوشت دوست داره. منم دوست دارم دست درد نکنه خاله.
اولین نم بارون صورتم رو خیس کرد؛ به آسمون خیره شدم و از ته دلم خواستم فریال بیدار شه.
همینجوری که با خودم حرف میزدم بی توجه به پسر بچه به قدم جلو برداشتم.
-فریال زود بیدار شو ببین غذایی که دوست داشتی خریدم و بین بچه ها پخش کردم.
ولی بدون تو اصلا حس خوبی نمیگیریم.
یعنی الان داری چه خوابی میبینی؟ کجای این آسمونی؟
فریالم ببین داره بارون میاد! مگه دلت نمیخواست بارون بیاد باهم قدم بزنیم؟!
خب الان داره بارون میاد دیگه بیدار شو.
با صدای بوق ممتد ماشین ناخودآگاه یه قدم عقب اومدم.
دختر جوون ترمز کرد و سرشو از پنجره آورد بیرون و با حرص جیغ کشید:چه غلطی داری میکنی؟ مگه کوری؟
بدون اینکه منتظر جوابی بمونه پاشو روی گاز فشار داد و از دیدم محو شد.
با صدای زنگ گوشی حواسم از فریال پرت شد و نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم.
با دیدن اسم آیهان بدون معطلی تماس رو وصل کردم.
-چیشده آیهان؟ خبری شده؟
نفس کلافه‌ای کشید و ادامه داد: نه بابا خبری نیست.
مامان فریال داره میره اگه میخوای بیا اینجا.
-نزدیکم فکر کنم تا ده دقیقه دیگه برسم.
-با دکترش حرف زدم؛ تا الان هیچ اتفاق مثبتی نیوفتاده، نامه نگاری هایی هم کردن فعلا نتیجه مثبت نداشته.
-مرسی از این همه خبر خوب! قطع کن خودم رسیدم.
-باشه پس میبینمت.
تماس رو قطع کردم و وارد بیمارستان شدم. ده روز بود که تمام زندگیم به بیمارستان خلاصه شده بود.
هرکسی یه پیشنهاد جدید میاد و من تمام راه هارو امتحان میکردم ولی انگار هر لحظه خواب فریال عمیق تر میشد.
دستاش سردتر میشد و نفس‌هاش سنگین‌تر...
از آخرین شبی که تو بغلم خوابش برده بود انگار صدسال گذشته بود.
تنها چیزی که از خدا میخواستم برگشتن فریال بود جز این هیچ اتفاقی برام معنی نداشت.
تو راهرو با مامان فریال مواجه شدم؛ زیرلب فحش آبداری به آیهان دادم با سر سلامی به مامانش کردم.
با حرص بهم نگاه نکرد و جمله های تکراریش کنار هم ردیف شدن.
-دختر مثل دسته گلمو به کشتن دادی چرا دست از سرمون برنمیداری؟
چشم‌های خستمو به صورتش دوختم و گفتم: خسته نشدید از جنگیدن با من؟
من تنها چیزی که میخوام اینکه یکبار دیگه چشماشو باز کنه شما چجوری به این چیزا فکر میکنی؟!
-چون تو عذاب وجدان داری ولی من مقصر پرپر شدن فریال نیستم.


Roman 📝 dan repost
عضو انجمن *قلم‌سازان*
زیر مجموعه‌ی کانال رمان‌نویس‌ها📚
@romnbdsm


✨Shahkar #part26
با رفتن پرستار سرمو به دیوار تکیه دادم و چشم هامو بستم.
خدایا مگه من چه گناهی کردم؟ یا فریالمو برگردون یا منو بکش اصلا توان دیدن این روزارو ندارم، خدایا خودت بیا دستمو بگیر به کمکت احتیاج دارم.
خدایا من از روزایی که فریال کنارم نباشه میترسم اصلا نمیتونم به روزای بدون فریال فکر کنم...
دستی روی شونه ام نشست؛ بعد از گذشت چند ثانیه به سمتش برگشتم و با دیدن آیهان انگار تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده.
بدون لحظه ای مکث خودم رو بین آغوشش جا دادم و تمام راهرو از صدای گریه‌ام پر شد.
بعد از گذشت چند دقیقه آیهان کمی ازم فاصله گرفت و با دستاش هردو شونه هامو نگه داشت.
-بگو ببینم چیشده؟ خزان یکم خودتو کنترل کن من دارم سکته میکنم.
-نمیتونم آیهان بخدا دارم دق میکنم.
-چیشده اصلا؟ من نمیفهمم واقعا.
-رفتیم جواب آزمایش مامانو بگیریم فریال یهو بیهوش شد از اون موقع به هوش نیومده.
-دکترش چی گفت؟
-هنوز نیومده.
-بیا بشین اینجا تا دکتر بیاد ببینیم چی میگه.
دستمو گرفت تا کنار صندلی همراهیم کرد، روی صندلی نشستم و پشت سرمو به دیوار تکیه دادم.
برای هزارمین بار اتفاقات امروز جلوی چشمم زنده شد.
بالاخره دکتر از اتاق خارج شد و با اشاره‌ی پرستار که گفت اینا هستن به سمتمون اومد.
با دیدنش مثل فنر از روی صندلی پریدم و با چشمای پر از اشک بهش خیره شدم.
-آقای دکتر نتیجه جلستون چیشد؟
دکتر نگاهش بین من و آیهان در گردش بود.
-شما چه نسبتی باهاش دارید؟
آیهان زودتر از من به خودش اومد.
-هردو از اقوام درجه یک بیمار هستیم؛ میشه زودتر بهمون اطلاعات بدید؟
دکتر یکم مکث کرد و بعد مشغول مقدمه چینی های بی فایده شد.
بیشتر از این تحمل حاشیه نداشتم فریادی کشیدم: اصلشو بگو ما مردیم! واسه من وارد حاشیه نشو.
همه‌ی نگاه ها به سمتمون برگشت، دکتر خیلی سریع شروع به توضیح کرد.
-متاسفانه این یه بیماری خونی نادر مادرزادی هستش. الانم چون بیماری پیشروی کرده ضعف بدن بیمار با بیهوش شدن خودشو نشون داده.
طاقت نداشتم بیشتر از این حرفای مسخره بشنوم برای همین وسط حرفش پریدم.
-خب این یعنی چی؟ فریال کی به هوش میاد؟
دکتر نگاه غمگینی به من و آیهانی که به صورتش خیره شده بود انداخت.
-متاسفانه سطح هوشیاریش به شدت افت کرده منم نمیتونم هیچ زمان دقیقی بهتون بدم، حتی نمیتونم تضمین کنم که به هوش میاد شاید اگه زودتر میرسید اینجوری نمیشد.
زمان ایستاد. من دقیقا همین لحظه مردم. از این لحظه به بعد فقط نفس میکشم...
دیگه هیچی نمیشنیدم؛ حرفای دکتر حتی تلاش آیهان برای پیدا کردن یه نقطه‌ی قوت همه‌اش برام بی معنی بود.
فریال تنبل من... میدونستم خیلی خوابیدنو دوست داره کاش اذیتش نمیکردم، کاش هر روز هرچقدر‌ دلش میخواست میخوابید تا اینجوری به خواب عمیق نمیرفت.
من چجوری باید روزارو میگذروندم؟ اصلا چقدر باید صبر میکردم تا فریال از خواب بیدار شه؟
زانوهام شل شد و بدن بی اراده ام روی زمین افتاد.
توجه آیهان و دکتر بهم جلب شد؛ آیهان کنارم نشست و صورتش خیس شد.
-خزان خزان توروخدا حرف بزن بگو همش یه شوخی بوده.
خدایا داریم میمیریم پس تو کجایی؟
صدای زجه های منو آیهان تمام سالن رو پر کرد. هیچ کس حریفمون نبود شاید هم کسی خیلی تلاش نمیکرد که حریفمون باشه و سکوت رو رعایت کنیم.
عجز و نا توانی تمام وجودمونو گرفته بود. دلم شور میزد و از استرس حالت تهوع گرفته بودم.
این همه سال که زندگی کرده بودم هیچ وقت به این حال و روز نیوفتاده بودم.
به سمت در نگاهی انداختم و زیرلب زمزمه کردم: فریالم؟ پرنسس خوشگلم صدامو میشنوی؟
قربونت برم من از اینجا میبرمت نمیذارم اذیت بشی که!
فریال تو باید زود بیدار شی، خیلی زود.
من بدون تو یک ثانیه هم طاقت نمیارما. خیلی زود چشمای خوشگلتو باز کن.
آخ که دلم واسه صدات لک زده...


✨Shahkar #part25
اصلا نفهمیدم چجوری سوار ماشین شدم، مثل دیوونه ها تا بیمارستان رانندگی کردم.
بیشتر از ده بار نزدیک بود که تصادف کنم ولی هیچی برام مهم نبود.
ماشینو جلوی در ول کردم و با عجله وارد بیمارستان شدم.
از شدت استرس گلوم خشک شده بود و بدنم میلرزید.
پنج ساعتی که گذشته بود انگار یک قرن بود، صدای زنگ گوشیم برای هزارمین بار بلند شد با دیدن اسم مامان با حرص تماس رو وصل کردم.
-بله مامان بله؟
مامان نفس عمیقی کشید زیرلب چیزی گفت که اصلا متوجه نشدم و بعدش ادامه داد: هیچ معلوم هست تو کجایی؟
نصف عمر شدم دختر.
با انگشتم گوشه‌ی چشممو فشار آرومی دادم.
-هیچی کار دارم.
اگه کار مهمی نداری قطع کنم بعدا میبینمت.
-باشه پس زود بیا خونه.
نفس کلافه ای کشیدم ، باشه‌‌ای زیرلب گفتم و تماسو قطع کردم.
بیتاب تر از لحظات قبل سعی کردم از پشت شیشه سرکی به داخل اتاق بکشم ولی بازهم خبری از فریال نبود.
نمیدونستم باید با کی تماس بگیرم؛ کی میتونه الان به دادم برسه؟! ناخودآگاه شماره ی آیهان رو گرفتم دوتا بوق بیشتر نخورده بود که تماس وصل شد.
-به به ستاره‌ی سهیل. آفتاب از کدوم طرف درومده مهربون شدی؟
-آیهان فریال...
بیشتر از این نتونستم ادامه بدم و بغضم ترکید.
آیهان چند ثانیه سکوت کرده بود و هیچ صدایی ازش درنمیومد.
بالاخره با صدایی گرفته سوالی که منتظرش بودم رو پرسید.
-خزان چیشده؟ حرف بزن ببینم چه خبر شده.
-فریال داره از دستم میره.
-اوووف. شما باز دعواتون شده؟
من نمیفهمم چرا تازگی مثل سگ و گربه شدید.
-آیهان خفه شو. فریال داره میمیره.
بازهم سکوت مرگ بار بینمون برقرار شد.
-خزان میشه بگی کجایی؟
-بیمارستان.
-کدوم بیمارستان؟
یکم فکر کردم ولی هیچ اسمی به ذهنم نرسید.
-نمیدونم کجاییم؛ واست لوکیشن میفرستم.
-خیلی خب زود بفرست من خودمو بهت میرسونم.
-باشه میبینمت.
-میبینمت.
تماس قطع شد و اولین کاری که کردم لوکیشن رو برای آیهان فرستادم.
چیزی نگذشته بود که بالاخره یه پرستار از اتاق خارج شد.
با عجله خودمو بهش رسوندم و مانع از حرکتش شدم.
جمله‌ی آخرم مدام داخل گوشم میپیچید. من به آیهان چی گفتم؟ گفتم فریال داره میمیره!
این اصلا امکان نداره. چه حرف مزخرفی بود که زدم.
من با افکارم درگیر بودم؛ گاهی از شدت غصه اشک تمام صورتم رو خیس میکرد و گاهی مشت محکمم صندلی رو هدف میگرفت.
اگه فریال زودتر از اون خواب لعنتی بیدار نشه هیچ تضمینی وجود نداره که من روانی نشم...
چیزی نگذشته بود که بالاخره یه پرستار از اتاق خارج شد.
با عجله خودمو بهش رسوندم و مانع از حرکتش شدم.
-حال مریض من چطوره؟ فریال.
پرستار یکم مکث کرد و بعد صدای پر عشوه‌اش بلند شد.
-همون دختری که چندساعت پیش بیهوش آوردنش؟
از شدت حرص گوشه‌ی لبم رو گاز گرفتم ولی سعی کردم به خودم مسلط باشم.
-آره همون!
میشه بگی حالش چطوره؟
-هیچی هنوز هوشیاریشو به دست نیاورده.
-خب کی هوشیار میشه؟
-منم نمیدونم خانوم. فکر کنم دکترش تا نیم ساعت دیگه بیاد بعدش میتونید باهاش صحبت کنید.


✨Shahkar #part24
•خزان•
مشغول صحبت با دکتر بودم که یهو فریال بیهوش روی زمین افتاد؛ انقدر اتفاق غیر منتظره ای بود که چند ثانیه اول نتونستم هیچ واکنشی نشون بدم ولی خیلی زود به خودم اومدم و سرش رو در آغوش گرفتم.
چند ضربه‌ی نسبتا محکم به صورتش زدم و اسمشو صدا کردم.
-فریال؟ فریال چشماتو باز کن!
صدای ضربان قلبم رو به خوبی میشنیدم و هریک ثانیه انگار صدسال طول میکشید.
تلاشم هیچ فایده ای نداشت، حس میکردم هر لحظه فریال به خواب عمیق تری فرو میره.
نگاهی به دکتر انداختم و با صدای کنترل نشده ای فریاد کشیدم.
-یه کاری کن. تو مگه دکتر نیستی؟
عشقم داره از دستم میره...
لرزش صدام باعث شد دکتر به خودش بیاد و خیلی سریع تماس گرفت و درخواست کمک کرد بعد بهمون نزدیک تر شد کنارش روی زمین زانو زد نبضش رو چک کرد.
-خانم آرامشتونو حفظ کنید الان تیم پزشکی میرسه.
فریال جلوی چشمم هرلحظه رنگش سفیدتر از قبل میشد چجوری توقع داشت من آروم باشم؟!
نمیتونستم دست از تقلا بردارم، هرلحظه برای بیدار شدنش بیشتر از قبل تلاش میکردم و متاسفانه هربار ناامیدتر میشدم...
فکر کنم چندسال گذشت تا بالاخره در اتاق با ضرب باز‌ شد و چندنفر وارد اتاق شدن.
منو کنار زدن و دور فریال جمع شدن؛ همه چیز برام مثل یه کابوس بود و هر لحظه منتظر بودم از این خواب بد بیدار بشم.
هیچ درکی از موقعیتم نداشتم و مثل احمق ها به دست‌های آویزون از مبل فریال خیره بودم.
صورتم آروم آروم تر میشد و من حتی نفس کشیدنم فراموش کرده بودم.
با صدای دکتر به خودم اومدم و بالاخره چشمم از دستش جدا شد.
-پس این آمبولانس چیشد؟!
-دکتر بهشون خبر دادیم.
-سریع پیگیری کن! مریض به هوش نمیاد زود باید منتقل شه.
جمله های ترسناکی شنیدم ولی هیچ درکی ازشون نداشتم.
اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم و چه اتفاقی داره میوفته.
بالاخره به خودم جرات دادم و به هر سختی‌ بود به سمتش قدم برداشتم.
خودم رو بهش رسوندم ، دوباره دستای سردش رو بین دستام گرفتم و بوسه ی عمیقی به دستش زدم.
-دورت بگردم من بیدار شو؛ جون من بیدار شو!
فریالم چشماتو باز کن خانوم.
بغض گلوم انقدر سنگین بود که هرلحظه ممکن بود راه نفسم بسته بشه.
همه به پرپر شدن فریال خیره بودیم و هیچ کاری از دست کسی برنمیومد.
بالاخره آمبولانس رسید؛ به رفتن فریال نگاه میکردم و پاهام قدرت دویدن نداشتن.
از دیدم که محو شد تازه به خودم اومدم و مثل دیوانه ها شروع به دویدن کردم و با چشم های اشکی بلند فریاد زدم.
فریالم فریال...
تو ذهنم پر از سوالای بی جواب بود. فریال که خوب بود چرا حالش انقدر بد شد؟ چرا من نفهمیدم خوب نیست؟ یعنی خیلی درد داشته؟
هرچقدر بیشتر فکر میکردم سوالای بی جواب بیشتر ملکه ی ذهنم میشد و به جنون نزدیک تر میشدم.
فاصله ی بینمون بیشتر شد؛ نگاهی به انتهای سالن کردم و دیگه ندیدمش همین باعث شد روی زانوهام بیوفتم و صدای هق هق و فریادم تمام راهرو رو پر کرد.


✨Shahkar #part23
با خزان وارد آزمایشگاه شدیم؛ ناخودآگاه از بوی الکل استرس گرفتم و همین باعث شد محکم دست خزان رو فشار بدم.
به سمتم برگشت ، نگاهی سوالی بهم انداخت: خوبی؟
-نه زیاد.
-نترس بچه به هیچی جز من فکر نکن.
چشمامو بستم و قدم هامو هماهنگ با خزان برمیداشتم.
جلوی پیشخوان ایستاد؛ چشمامو باز کردم ، نگاهی به اطراف انداختم.
-سلام خسته نباشید، برای گرفتن جواب آزمایش اومدم.
-سلام فیشتون رو بدید لطفا.
چند دقیقه گذشت تا بالاخره جواب آزمایش رو بهمون داد. خواستیم از سالن خارج شیم که خزان بدون هیچ حرفی مکث کرد و دوباره به دختر نزدیک شد.
-عذر خواهی میکنم امروز دکتر هست؟
میخوام نظرشونو راجع به جواب آزمایش بپرسم.
چشماشو ریز کرد و بهمون نگاهی انداخت و سری تکون داد: بله آقای دکتر هستن ولی خب باید نیم ساعت منتظر بمونید. مشکلی که ندارید؟!
خزان به سمتم برگشت و پرسید: چیکار کنیم؟ به نظرت بمونیم؟
-نمیدونم ولی خب اگه صبر کنیم خیالت راحت میشه.
-آره خیلی ذهنم درگیر مامان شده.
به سمت مسئول آزمایشگاه برگشت و ادامه داد: خانوم پس منتظریم میمونیم اگر امکان داره لطفا هماهنگ کنید.
-باشه مشکلی نیست.
با دست به صندلی های گوشه ی سالن اشاره کرد و ادامه داد: پس لطفا تشریف داشته باشید.
کنار هم روی صندلی نشستیم ، سرمو روی شونه اش گذاشتم و زمزمه کردم: نمیدونم چرا حس میکنم بی حال شدم.
-نترس چیزی نیست. چون ترسیدی یکم فشارت افتاده. شکلات نداری؟
-نه. اصلا میل به چیزی‌ ندارم.
نفس کلافه ای کشید؛ اخم ریزی روی صورتش جا خوش کرده بود، چندبار برگه ای که دستش بودو روی پاش کوبید و به گوشه ای از سالن خیره شده بود.
-میخوای بری داخل ماشین تا منم بیام؟
-نه اصلا حال ندارم تکون بخورم.
-خیلی خب.
سکوت بینمون بهم آرامش میداد، نمیدونم چقد گذشته بود ولی بالاخره نوبتمون شد.
همزمان با خزان بلند شدم و باهم وارد اتاق شدیم.
-سلام اقای دکتر وقت بخیر.
-سلام خانوم بفرمایید.
منم زیرلب سلامی کردم ولی واقعیت این بود که اصلا بدنم جون نداشت.
سلام منم از چشم دکتر دور موند و به ادامه ی حرفش رسید.
-خب بفرمایید.
مشکل چیه؟
خزان با تک سرفه ای شروع به توضیح علائم مادرش کرد. دکتر با دقت به تمام حرف هاش گوش‌ داد و بعد برگه ی آزمایش رو گرفت، شروع به برسی آزمایش کرد.
-خب خانوم مشکل جدی ای وجود نداره و جایی برای نگرانی نیست اما مادر شما با توجه به سنشون لازمه که چکاپ هر شش ماهشون رو انجام بدن.
-خب خداروشکر.
-ولی خب با این حال به دکتر خودشون مراجعه کنید حتما رژیم غذایی خاصی براشون تعیین میکنه.
-باشه حتما. بازم مرسی از راهنماییتون.
به سختی صداهای اطرافم رو میشنیدم. خیلی سخت میتونستم صداهارو تحلیل کنم، نفهمیدم چیشد جلوی چشمم سیاه شد و همه ی صداها قطع شد.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

2 999

obunachilar
Kanal statistikasi