-𝖠𝗇𝗌𝗐𝖾𝗋-


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


جواب چالش🦋

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


-The end-




[موقعیت سالن رقص ، ساعت 8:15 دقیقه‌ی شب]

تازه اول شب بود و من خیلی خسته بودم ، خسته‌تر از همیشه .
کسایی که قرار بود من رو توی این جشن بزرگ و باشکوه همراهی کنن الان اینجا نبودن و واقعا احساس ناراحتی می‌کردم .
امشب قرار بود بیخیال‌تر از همیشه باشم و البته شاد‌تر از همیشه .
و انقدر برقصم تا پشت پاهام تاول دربیاد ، اما اونا با نیومدنشون ، تمام برنامه‌های من رو خراب کردن و کاری به جز نگاه کردن نمی‌تونم انجام بدم‌ .

از اینکه کسی نیست که من رو همراهی کنه متنفرم ،
من نیاز به یک فرد دوم مثل خودم دارم .
اما بین این‌همه غریبه ... نمی‌تونم قبول کنم
با ویبره رفتن گوشی روی میز ، نگاهی به سمت گوشیم کردم ؛
معذرت‌خواهی پشت معذرت‌خواهی .
واقعا الان نمی‌تونم باهاشون درست صحبت کنم . قیافم آویزون شده بود و کاملا مشخص بود که ناراحت بودم .
صدایی رو از کنارم بین اون‌همه شلوغی شنیدم ،
یک دختری با موهای بلوند بود که لباس سلطنتیِ صورتی پوشیده بود و کاملا شبیه پرنسس‌ها بود .
باعث شد کنارش حس کنم از نظر زیبایی اون تو یک لول دیگست ، زیبایی جذب کننده‌ای داشت
-تنها کسی هستی که تنها نشسته ، از اینکه توی این جمع بزرگ تنها نشستی احساس بدی گرفتم .
- و گفتم بذار برم پیشش ، خب برنامت برای امشب چیه؟
خوشحالم که پیشم اومدی ، برنامم اینه امشب انقدر برقصم تا پاهام تاول بزنه ! انقدر شاد باشم تا همه حسودی کنن .
- اوه ! برنامه‌های یکسانی داریم ! فکرکنم همزادم رو پیدا کردم ، تو اینطور حس نمی‌کنی ؟
منم همین احساس رو دارم ؛
فکر می‌کنم کسی که منتظرش بودم رو پیدا کردم ، درواقع ...

اون پیدام کرد .




[موقعیت اتاق روانشاس ، ساعت 10:12 دقیقه‌ی صبح]

-می‌تونی تمام چیزی که توی ذهنت می‌گذره رو پیش من به زبون بیاری ، با من صادق باش
پس فقط تمام چیزی که توی ذهنم رو به زبون بیارم؟ بدون فکر کردن؟
- آره ! فقط قراره به زبونشون بیاری و بیان کنی ، لازم نیست قبلش فکر‌کنی راجبش
همه‌شون توی " من خستم " خلاصه می‌شه .
-برام بیشتر توضیح بده .
من خستم از تلاش کردن و نتیجه نگرفتن ، وقتی این حرفو می‌زنم ، میگن به اندازه‌ی کافی تلاش نکردی ؛
اما من دارم تموم تلاشم رو می‌کنم تا بهترین ورژن خودم رو بسازم .
من فقط خسته‌ام از تلاش کردن ، دیگه برام اهمیتی نداره چی قراره پیش بیاد ، من دست کشیدم‌ ازش .
- و من اینجام تا نذارم این اتفاق بیوفته .
- من از این به بعد مثل یک دوست ، مثل یک همراه تو کنارت هستم و قراره توی راهی که می‌ریم کنارت باشم
- از همه مهمتر ! دستت رو بگیرم و باهم تلاش کنیم .
- فکر می‌کنم همچین آدمی رو توی زندگیت نداری ، درسته؟
- تو دیگه قرار نیست تنهایی تلاش کنی ، ما قراره باهم تلاش کنیم و درستش کنیم
- هرچیزی که خراب شده رو درست کنیم .
-مثل روز اول و حتی بهتر از اون باشه .
من هیچوقت .. همچین حسی نداشتم که الان دارم ، حس عجیبی داره اینکه کسی قراره بدون قضاوت کردنت همراهت پیش بیاد ،
-همینطوره

-تو قرار نیست دیگه تنها باشی !




[موقعیت توی هواپیمای شخصی ، ساعت 9:19 دقیقه‌ی شب]

امروز ... وقتی‌که به نیویورک برسم همه‌چیز مشخص میشه . می‌تونم بالاخره نفس راحتی بکشم و استراحتی بکنم
-اشتباه نکن ، وقتی این تموم شه درگیر بعدی میشی و بازهم باید وقتت رو سر این بذاری .
-قرار نیست زندگی راحتی داشته باشی .
ممنون بابت یادآوری ، فکر‌نمی‌کردم پلیس جنایی بودن انقدر وقت بگیره و ازم کار بکشه .
-پلیس بودن سخته دیگه چه برسه‌به جنایی . باید فکراتو می‌کردی .
من به کارم علاقه دارم ، فقط الان خستم .
من میرم سرویس بهداشتی ، نمیای ؟
-اگر خواستم میام .
باشه خانم بداخلاق
به طرف سرویس بهداشتی قدم‌های آرومی برداشتم ، اون مشکوک به‌نظر می‌رسید .
کاملا سعی داره من رو از کارم منحرف کنه و نذاره دیگه توی این کار باشم ، صدرصد داستانی پشتش داره .
به سرویس‌بهداشتی رسیدم تا اینکه صدای قدم‌های مبهمی رو پشت‌سرم شنیدم .
می‌دونستم ؛
-می‌خوام باهات صادق باشم و دوست ندارم چیزیت بشه ، اما مجبورم ؛
-پس باهام راه بیا .
لعنتی باید میذاشتی توی هواپیما این اتفاق بیوفته ؟ عقل نداری .
اگر عقل داشتی انقدر ضایع نبودی .
-لازم نیست کارهام رو به زبون بیاری ، من نمی‌خوام چیزیت بشه چون عاشقتم .
وارد این راه شدی و عاشقم شدی؟ این‌همه کثیف کاری کردی و حالا میگی عاشقت شدم ؟
به من دروغ بگو ، اما به خودت نه ؛
تنها یه دلیل وجود داره که اینجایی ، اونم اینه‌که همه‌چیز رو تموم کنی .

اما کسی که قراره همه‌چیز رو تموم کنه منم ، نه تو .




[موقعیت کتابخونه ، ساعت 6:33 دقیقه‌ی صبح]

وارد محیطِ گرم کتابخونه شدم ؛
با دقتی همه‌جارو بررسی می‌کردم ، یکی از این جمع اینجا مظنون اصلی این پروندست .
زحمت زیادی کشیدم تا همه‌رو اینجا جمع کردم و الان بالاخره می‌تونم بفهمم کی من رو بازی داده .
قسم می‌خورم هرکسی باشه ازش نمی‌گذرم .
یکی از خسته کننده‌ترین پرونده‌هایی بود که داشتم ‌؛
امیدوارم زودتر تموم شه
با لبخند به سمت سه نفری که اونجا بودن نزدیک شدم .
توی چشمای هر سه‌تاشون می‌شد هیجان رو دید ، یکی از این سه‌نفر ، خطرناکترین و مرموزترین قاتل می‌تونه باشه .
کسی که توی تظاهر کردن فوق‌العادست ،
کسی که توی بازی دادن فوق‌‌العادست ،
و از همه مهمتر ، کسی که توی پنهان کردن و نشون دادن احساسات و روابط الکی فوق‌العادست .
کنجکاوم !
به هر سه نزدیک شدم ، سکوت کل فضارو پر کرده بود و تنها صدایی که می‌تونستم بشنوم صدای نفس‌های منظم اونها بود .
پس تنها کسی که نفس‌های نامنظمی داشت .. من بودم ؟
از این حس متنفر بودم . من تنها کسی باشم که یک‌چیزی رو تجربه می‌کنم .
این سکوت با صدایی شکسته شد .
-گیج به‌نظر‌ می‌رسی ،
نه ‌، همه‌چیز عادیه .
-کنجکاوی ، نه ؟ شاید هم فکر‌می‌کنی کسی که باهوش‌تر از همه اینجاست تویی
خنده‌ای کرد
-اما این اشتباهی بیش نیست .
متوجه منظورت نشدم ؛
-همه‌چیز خیلی واضحه ! به نظرت چرا ما سه تا اینجاییم؟
-ما بردیم !
شما ... سه تا .... نمی‌تونه درست باشه ...

-واقعیت قرار نیست به میل تو باشه ، خداحافظی کن .




[موقعیت توی ماشین ، ساعت 4:16 دقیقه‌ی بامداد]

پنجره‌های ماشین کاملا پایین بودن و می‌تونستم بادی که به صورتم می‌خوره رو کاملا حس کنم
حس زنده بودن بهم دست می‌داد .
اما چیزی توی ذهنم بود که بهم اجازه نمی‌داد از موقعیت الان لذت ببرم .

اون پرونده‌ی حل‌نشده‌ی لعنتی .
تمام فکر این‌روز‌هام شده بود ، اول با کشتن حیوانات شروع شده بود ، با این کارش میلش رو بیشتر از قبل کرد ؛
و حالا شروع کرده بود به کشتن انسان‌ها ،
اون‌هم انسان‌های بی‌گناه یا ما هنوز نتونستیم ربطی بین اون‌ها پیدا کنیم .
نمی‌تونستم مرگ انسان‌هارو قبول کنم باید هرچه‌ زودتر این پرونده رو حل می‌کردم .
نمی‌تونستم از چیزی لذت ببرم ، کل زندگی من کارم بود و اگر درگیر کارم می‌شدم نمی‌تونستن به چیز‌های دیگه توجه کنم ...
همین فکر توی ذهنم باعث جرقه‌ای شد .
به چیزای دیگه توجه کنم ... شاید اون چیزی که به حل کردن پرونده کمک می‌کرد اطراف من بود ... یا شایدم چیزی خیلی نزدیک به من .
فقط باید با دقت بیشتری به اطرافم نگاه می‌انداختم ؛

همه‌چیز دورت هستن .

فکری به سرم زد ، من الان کجام ؟
نگاهی به جاده‌ای که رو‌به‌روم بود انداختم و فهمیدم خیلی وقته که از شهر خارج شدم .
لعنتی ... الان نه ... الان نه
فهمیدم اون چی می‌خواد ، باید همین الان برم خونه
من زیادی به کارم اهمیت دادم و متوجه نشدم که چیزی که باید نگرانش باشم خانوادمه .


لطفا کاری به اون نداشته باش .




[موقعیت درون سیاه‌چاله ]

حسی که بعد از رسیدن به چیزی‌ که خیلی وقت بود منتظرش بودی ، رسیدی .
اما همزمان نمی‌تونستی چیزی رو احساس کنی .
اگر توی زمین بودم می‌گفتم ، زمین حس و حال عجیبی داره ؛

اما من دیگه اونجا نبودم ،
توصیف موقعیتی که توش حضور داشتم چیز عجیبی بود .

همیشه ترجیح می‌دادم متفاوت تر از بقیه بودم ،
حتی توی بچگی ؛
همه سعی داشتن مثل هم باشن ، اما کسی که همیشه متفاوت‌تر از بقیه باشه .
من بودم و همیشه هم موفق بودم .

وقتی به این مرحله رسیدم ، فهمیدم من‌واقعا متفاوت‌ام ، بهم ثابت شد .
کی تونسته توی سیاه‌چاله بیاد و زنده بمونه؟ من .
وقتی کسی اینجارو ببینه ، حتی دلش نمی‌خواد برگرده به اون کره‌ی خاکیِ بی مصرف .
ترجیح میدم اینجا طعم مرگ رو بچشم

مثل همیشه ، متفاوت‌.




[موقعیت انباریِ ساختمون قدیمی ، ساعت 1:03 دقیقه‌ی بامداد]

توی این انباری قدیمی ، چیز‌های عجیبی وجود داشت که هیچوقت امتحانشون نکرده بودم .
اما امروز ، برخلاف بقیه‌ی روزها ، می‌خوام انجامش بدم .
با دقت جعبه‌های پاره‌شده‌ رو نگاه می‌کردم ، روی هر جعبه چیز‌هایی نوشته بود اما حوصله‌ی خوندن روشون رو نداشتم .
به صورت رندوم به یه جعبه‌ی طوسی رنگ رسیدم که روش علامت رنگین‌کمون رو داشت . کنجکاوانه جعبه رو برداشتم و به سمت میزی بردم ک وسط سالن انباری قرار داشت و لامپ کم‌نوری بالای اون قرار داشت .
به کاتری که گوشه‌ی میز افتاده بود نگاهی انداختم و اونو برداشتم و جعبه رو بریدم .
درون جعبه ، کیک‌هایی که به ظاهر شکلاتی بودن قرار داشت ، کیک‌ها با نظمی چیده شده بودن و درون پلاستیک ظریفی قرار داشتن .
یکی از کیک‌هارو برداشتم ، هوس‌برانگیز بود .
از توی پلاستیک درش آوردم و گاز ریزی ازش زدم ؛
اولش کاملا مثل کیک‌های دیگه عادی بود و مزه‌ی شکلات تلخی رو داشت ،
طعم موردعلاقم ،
اما چه دلیلی داشت که این کیک‌ها اینجا باشن ؟
توی فکر بودم که سوزشی رو توی گلوم حس کردم...
حس عجیبی داشت ، چرا گلوم انقدر می‌سوزه ؟ چی تویِ این کیک لعنتی بود؟
به سرفه کردن افتادم ،به صورت وحشتناکی گلوم می‌سوخت و می‌خواستم کل محتویات معدم رو بالا بیارم ، دستم رو به گلوم گرفتم و بعد از ثانیه‌ای سوزشش قطع شد .
سرم گیج می‌رفت و تلو تلو می‌خوردم ، اما بالاخره تونستم تعادلمو درست کنم .. اما چیزی جور درنمیومد .
این انباری ... تاریک بود اما الان به طرز عجیبی زیادی روشنه ...
و این انباری خیلی بهم ریخته بود اما الان ... چرا همه‌چیز انقدر مرتبه؟
انگار توی دنیای موازی بودم .
نگاهی به دستم انداختم ، همه چیز سفیدتر از حالت ممکنش بود ، انقدر سفید بود که حس کردم رنگ دیگه‌ای برام وجود نداره .
چه‌چیزی واقعا وجود داره؟ توی اون کیک تلخ لعنتی چی بود
چرا نمیتونم‌رنگ دیگه‌ای رو ببینم ، چرا همه‌چیز انقدر عجیبه .
همه‌چیز سفید و سفید‌تر می‌شد ، مثل اینکه قراره همه‌چیز محو شه و من روتوی خودش حل کنه .
حسی که وجود داشت عجیب‌تر از همیشه بود .
سرم درحال گیج‌رفتن بود و من نمی‌تونستم چیزی رو ببینم ، چون همه‌چیز مخلوط شده بود .
دنیای موازی؟ دنیای ساخته‌ی خودم ؟


نمی‌دونم چه اتفاق مسخره‌ای داشت رخ می‌داد اما من دنیای خودم رو می‌خواستم .




[موقعیت رستورانی در ایتالیا ، ساعت 11:36 دقیقه‌ی شب ]

-کنجکاوم بعد از شش ماه چرا بهم زنگ زدی و گفتی می‌خوای منو ببینی ...
می‌خواستم ببینمت و یک‌سری چیز‌هارو بهت بگم ، چون دیگه هیچوقت قرار نیست فرصتش پیش بیاد .
-چرا جوری حرف می‌زنی که می‌خوای بمیری؟
قرار نیست بمیرم .
-وقتی‌ام که می‌خواستی ترکم کنی همین حرفو زدی . هروقت بخوای میری ... من نمی‌تونم ...
امشب برای همین جلوت نشستم ، تا درباره‌ی این موضوع بهت توضیح بدم .
من ممکنه مدت خیلی طولانی‌ای رو نباشم ، به احتمال 80 درصد قرار نیست دیگه باشم .
- ... و اگر نباشی ... کجا میری؟
جایی دور ، کسی قرار نیست بفهمه .
-اگر کسی قرار نیست بفهمه چرا این حرف‌هارو به من می‌زنی؟
چون من هنوز دوستت دارم .
-خنده داره ! دوستم داری؟ اگر دوستم داشتی هیچ‌وقت ترکم نمی‌کردی .
من برای کارهام دلیل دارم .
-می‌شنوم .
خب ... من نمی‌تونستم توی رابطمون چیزی که می‌خوای رو بهت بدم ، اون توجهی که تو به من می‌کردی با توجهی که من بهت می‌کردم قابل مقایسه نبود ...
نمی‌تونستم تحمل کنم که من نمی‌تونم مثل تو باشم ، چون داشتم بهت آسیب می‌زدم ، پس خودم رو کنار زدم
و الان قراره که برم ... نمی‌خواستم بازهم شوکه‌ات کنم . تو زیادی کامل و خوبی .

این منم که باید تغییر کنم .




[موقعیت دبیرستانی در توکیو ، ساعت 9:10 دقیقه‌ی صبح]

توی این موقع از سال ، شکوفه‌های صورتی رنگ کل شهر رو پر کرده بود و زیبایی شهر رو چندبرابر کرده بود .
تنها دلیلی که از خونه میام بیرون همین شکوفه‌های صورتی رنگ‌ان .
به دبیرستان رسیدم و وارد شدم ‌.

شاید دختر ساکتی به‌نظر می‌رسیدم ، اما درواقعیت اصلا اینجوری نبود .
اما پیش آدم‌هایی که نمی‌شناختم همیشه ساکت بودم .
فقط یک‌نفر هست که حتی وقتی هم نمی‌شناختمش نمی‌تونستم ساکت باشم ...
اون دختر ... اون زیادی منو جذب خودش کرد ، انگار جاذبه‌ای داشت و من هرروز و هرروز بیشتر به سمتش کشیده می‌شدم .
اون دختر ... الان دوست صمیمیه منه !
این کار من رو سخت می‌کنه ... اما واقعا خوشحالم که من رو بخشی از زندگیش می‌دونه .
یکی از دلایلی که عاشق شکوفه‌های صورتی شدم ، این بود که اون این لقب رو بهم داد .

بهم گفت تو بعداز سرمای فراوون میای ، و رنگ دلنشینی به زمین میدی .
و بعد اضافه کرد ؛
تو این رنگ دل‌نشین و روح‌نواز رو وارد قلب منم کردی ‌،
این یک‌جور ابراز علاقه بود؟ نمی‌دونم .
نمی‌دونم حتی اون من رو به چه‌چشمی می‌بینه .
تنها یک‌چیز رو می‌خوام

من تا ابد شکو‌فه‌ی صورتیِ اون باشم .



20 last posts shown.

13

subscribers
Channel statistics