Mine


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


Hah
Paprika’s here.
https://t.me/BiChatBot?start=sc-588775-WnQOABP

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


عم
گویا همین الانشم شبه
پس رفت فردا*)
شبتون به خیر.


تو چنلاتون پر ویکوک بود:))


امروز زودتر از همیشه به صورت خود به خود (بدون آلارم) از خواب بیدار شدم.
پس نمیفهمم.
چرا انقدر
زود گذشت
الان باید ساعت ۵ باشه=)


اگر کسی جا افتاده غیر اینا بهم بگه..


خب
اگر اشتباه نکنم فقط مونده:
آیدا، کنش،هیروشی. مهشید.
شب براتون مینویسم..


آفتاب به نرمی صورتش رو نوازش میکنه. چشم هاشو باز میکنه، خورشید تو آسمون لبخند میزنه.
امروز روز خوبیه.وقتشه که کمی استراحت کنه. صورتش رو آب میزنه و با لیوان چایش به سمت گلخونش میره. بین گیاها قدم میزنه و نوازششون میکنه. انگار با هر لمسی که میشن جون دوباره ای میگیرن.راه رفتن رو ادامه میده تا به میز و صندلی سفیدش برسه.چای رو روی میز میزاره و به سمت گیاه مورد علاقش میره.
+سلام. امروز چطوری؟ببخشید که دو روز گذشته رو بهت سر نزدم.
بونسای(گیاهش)که به نظر بی روح میومد بعد از نوازش ها و شنیدن حرف ها، حالا خیلی سرحال تره.
انگار هربار که برگ های بونسای رو ناز میکنه، برگ ها، به دستش بوسه میزنن.
بعد از رسیدن به گیاهش، روی صندلی میشینه و شروع به خوندن کتاب مورد علاقش با صدای بلند میکنه.
چند سالی هست که بونسای همدم دختر مو نارنجی شده.
هر بار که برگ هاشو نوازش میکنه انگار که دست هاشو توی موهای قهوه ای و آشفته دوست قدیمیش فرو برده.
هربار که شروع به صحبت و درد دل میکنه انگار که تو چشمای قهوه ای پسر زل میزنه .
هر بوسه ای که به برگ های اون میزنه حکم لب های سرخ دوست قدیمیشو داره و هربار که میبینه بونسای سبز و سرحال هست انگار که پسر داره بهش لبخند میزنه.
درسته که اون دیگه نیست،
ولی گمونم گیاها هدیه های خوبین.

@Oliya_kyknos




دستمو گرفت و بدون این که بهم چیزی بگه منو با خودش تا اتاقی که تابلو های نقاشیش اونجا بودن کشوند.
تعجب کردم . خیلی وقت بود قول داده بود که منو به اینجا میاره.نگاهی سر سری به تابلو های روی دیوار ها کردم. همشون سیاه بود. از هیچ رنگ دیگه ای تو نقاشی هاش استفاده نکرده بود. تعجب نکردم.بهم نگاه میکرد، بهش نگاه کردم و یه لبخند گشاد تحویلش دادم.
+ خیلی خوشگلن.
سرشو به نشونه تایید تکون داد.یادم نمیاد تو این چند وقتی که میشناسمش بیشتر از دوبار لبخند زده باشه.
جلوی بوم نقاشی که هنوز کامل نشده بود وایسادم.
+میشه این یکی رو با هم بکشیم؟
سرشو تکون داد. به سمت کمدش رفت. دنبالش راه افتادم. چند تا قلمو برداشت و داد بهم. توی کمدش سرک کشیدم.این که به غیر از سیاه رنگای دیگه ای هم میدیدم عجیب بود.
+چرا از رنگای دیگه استفاده نمیکنی؟
-زیبایی ندارن. انگار که همه چیز وقتی سیاه یا بی رنگه بهتره. حس میکنم به کار نمیان.
رنگ ها رو از تو کمدش برداشتم و به سمت بوم نا تموم رفتم.
قلموش رو به سمت بوم برد. دستشو گرفتم.
+بزار کمکت کنم.
در حالی که دستشو گرفته بود قلموش رو توی رنگ ابی فرو بردم و شروع به رنگ کردم آسمون با دستاش کردم. مقاومت نمیکرد. اما مشخص بود که از این وضعیت راضی نیست.
گذشت.
دیگه لازم نبودقلموش رو به سمت رنگ های دیگه هدایت کنم. انگار که یادش اومده بود رنگی جز سیاه هم وجود داره.
یه ساعتی طول کشید تا نقاشیمون تموم بشه.
این تابلو تفاوت فاحشی با تابلو های دیگش داشت. انگار که یه بچه پنج ساله کشیده بودش.
-قشنگه.
با تعجب نگاهش کردم.
چشماش میخندید.
-زیادی قشنگه.
@khersehgoonde


از وقتی به یاد دارم در حال دویدن تو این جاده سیاه بی انتهاس. سایه ها دور تا دورشو گرفتن و قصد حمله کردن بهش رو دارن.آدما رو کنار جاده میبینه، به سمتش دست دراز میکنن اما دستشونو پس میزنه.نمیخواد از کسی کمک بگیره. فکر میکنه واقعی نیستن. فکر میکنه توهم ذهنشن.
نمیدونم تا کی میخواد به دویدن ادامه بده.
سایه ها نه تنها دست از تعقیبش برنمیدارن بلکه بزرگ و بزرگ تر میشن.
اشک هاش از صورتش سرازیر میشن.سرعتش رو بیشتر میکنه.شدت اشک ها بیشتر میشه.
+دیگه نمیتونم.
سرعتش رو کم میکنه. نفس نفس میزنه. دویدن رو قطع میکنه. دستاشو باز میکنه، چشماشو میبنده و میزاره سایه ها به تنش هجوم بیارن.روی زمین میفته. انگار که اعضای بدنش داره از هم جدا میشه.
دستی کشیده به سمتش دراز میشه.
زیادی خستس پس بدون فکر سعی میکنه دستی که به سمتش دراز شده رو بگیره.
به نظر واقعی میاد.
درد کمتر میشه.

@cafuneU
پ ن: فکر کنم این متن موردعلاقمه.
پ ن۲: اگر خوب متوجهش نشدی چند بار دیگه بخونش. اگر بازم نفهمیدی بهم ناشناس بده راجع بهش بهت بگم.


رو پشت بوم یه مرکز خرید بلند نشسته و یه لیوان چای دستشه.از لیوان چای بخار بلند میشه. سرش بالاست و به ستاره ها خیره شده.
-به نظر تو هم ستاره ها تنهان؟
از جاش میپره
سمت چپش رو نگاه میکنه. یه دختر با قد بلند، موهای قهوه ای در حالی که عینک طلاییش رو که روی بینیش سر خورده به سمت بالا هدایت میکنه این رو میگه.
+یعنی از کیه که اینجاست(تو ذهنش میگه)
بدون فکر کردن جواب سوالشو میده.
+ماه.
-چرا؟
+چون یدونه ازش هست. اما ستاره ها همو دارن.
-ولی چون یدونه ازش هست همه حواسشون به اونه.اگه چند تا ستاره ها غیب بشن کسی نمیپرسه کجان. ماه که یه شب نباشه همه سراغشو میگیرن.
+حالا تو کدومی؟ ماهی یا ستاره .
-دلم میخواد ستاره باشم. جون اگه اون موقع یکی متوجه نبودم بشه همه چیز خیلی خاص تره.
لیوان چایشو سر میکشه.
@TheEnd_V


دستشو مشت میکنه و وسط آینه میکوبه. آینه هزار تیکه میشه. هر تیکه رو که نگاه میکنی میتونی یه داستان از زندگیشو توش ببینی.خاطره از وقتایی که خندیده،وقتایی که تا سر حد مرگ عصبانی بوده و وقتایی که گریه کرده.همشو میتونی توی اونا ببینی، میخواد سری به خاطراتش بزنه پس به یکی از تیکه ها خیره میشه.
روز خوبیه. برف میباره و همه چیز به نظر آرامش بخش میاد. روی نیمکت نشسته و اطراف رو نگاه میکنه. زنی با موهای مشکی بلند، بینی کشیده و چشم های سبز گربه ای، درحالی که دو لیوان کاغذی دستشه به سمتش میاد.
فریاد میزنه.
- نه. نزدیک نیا.
از آینه خرد شده فاصله میگیره، توی تک تک تیکه ها چشمای سبزشو میبینه.
سرشو میگیره تو دستاش و داد میزنه.
به عقب بر میگرده. تن بی جون دختر، روی زمین افتاده. تمام خرده های آینه رو جمع میکنه و دونه دونه خاطرات رو تو تن دختر محو میکنه.
-دیگه هیچ وقت اون چشمارو ببینم.
پ ن: قطعه های شکسته آینه رو تو تنش فرو کرد و ولش کرد تا بمیره.
@AgogThought


بچه که بود قسمت زیادی از روزشو کنار دریاچه میگذروند.روی سنگا میشست،پاهاشو میزاشت توی آب و از روزمرش برای ماهی ها میگفت. ماهی ها همیشه به حرف هاش گوش میکردن. مهم نبود چند ساعت اونجا بشینه و چند ساعت حرف بزنه. مهم نبود کِی بیاد و کِی بره. هروقت میومد و تا هروقت که میموند ماهی ها هنوز به حرف هاش گوش میدادن و همیشه اونجا بودن.
یکی دو سالی بود که پسر بچه گوگولی همسایه که زیادی لاغر، نحیف و کم حرف بود هم میومد و کنارش روی سنگا مینشست.
هیچ وقت حرف نمیزد و سوال نمیپرسید . فقط گوش میکرد.

+کاش منم ماهی بودم،هرجا میخواستم برا خودم میرفتم و تا حد ممکن از آدما و مکان هایی که اذیتم میکنن دور میشدم. میرفتم و اقیانوس های مختلف دنیارو میگشتم.
-منم باهات میام.
این اولین بار بود که پسر حرف میزد.
+اگه قول بدی جلوی دست و پامو نگیری تورم میبرم.
پسر سرشو تکون داد.
روز های کنار دریاچه میگذشتن و اونا کنار هم میخندیدن.


امروز آفتاب خیلی مستقیم میتابه. پسر دختر اول کلاهشو رو سرش میزاره و بعد به سمت دریاچه راهی میشه. به اونجا میرسه و عین همیشه شروع به صحبت میکنه.
چند دقیقه یک بار سرشو به سمت اطراف میچرخونه اما خبری از پسر نیست.
+گمونم امروز قرار نیست بیاد.


چند روزی میگذره. خبری از پسر نیست و دختر داره کم کم نگران میشه.
پس مسافت نسبتا کوتاهی رو طی میکنه تا به خونه شون برسه.
در خونه بازه و همه چی به نظر غمناک میاد.
خانمی در حال جارو زدن حیاطه.
+سلام. (اسم پسر رو به یاد نمیاره)
+پسر کوچولو خونست؟ من دوستشم. چند روزیه نمیاد لب دریاچه.حالش خوبه؟
صدای زن پر از اندوهه.
-پس ماهی کوچولو تویی؟
دختر گیج نگاه میکنه.
+زن به داخل خونه میره و با یه برگه تو دستش برمیگرده و برگه رو به دست دختر میده.
دختر به برگه نگاه میکنه:
نقاشی دو تا ماهی که میخندن با یه متن
**سلام.
من میخوام تو زندگی بعدیم ماهی بشم. میشه پیدام کنی؟ قول میدم جلو دست و پاتو نگیرم، دنبالت میام و فقط به حرفات گوش میدم.**
همه چیز غمگین تر از همیشه میشه.
توضیحات: پسر کوچولو مرده:(
@Lollipopland


آسمون کویر اونقدری که همه براش گفته بودن قشنگ نبود. یه آسمون معمولی با ستاره های معمولی.
-میبینی چقدر آسمون قشنگه.
+هوم، بد نیست.
-بد نیست؟
+عین آسمونای دیگست
-مطمنی حالت خوبه؟
خب، حالش خوب نبود. پس همین جمله لازم بود تا اشکاش دونه دونه سرازیر شن. سعیشو میکرد که جلوشونو بگیره. اما هرچی سعی میکرد جلوشونو بگیره اونا بیشتر سرازیر میشدن.
+الان وقت خوبی نیست. برگردید سر جاتون(خطاب به اشکاش)
گوشه های لب پسر به سمت پایین کشیده میشه.
دخترو بغل میکنه و سرشو ناز میکنه.
دیگه کنترل حرفاشم دست خودش نیست. پس شروع به گله کردم از همه چیز میکنه.
پسر به ناز کردن موهای دختر ادامه میده و لبخند میزنه .
- درست میشه.
دختر سرشو بالا میگیره که اشکا کم تر سرازیر شن.
آسمون خیلی تیرس و ستاره ها، وسطش میدرخشن.آسمون کویر زیادی قشنگه.
@anunknownpersonn


Forward from: '青い雪ʾ


یه گوشه پشت یه میز تکی تو کافه نشسته و طبق معمول داره آیس امریکانوشو میخوره. مثل همیشه چشماش رو پسر مو فرفری و ریز قواره ایه که داره پیانو میزنه، به پسر زل میزنه و تمام اتفاقات روزشو مرور میکنه. گاهیم فقط زل میزنه، بدون هیچ فکری،انگار که مغزش از همه چی خالیه.
اگر کسی از دور ببیننش فکر میکنه عاشق پسر شده. ولی اون فقط یه جایی رو میخواد که مغزش بتونه یکم بخوابه و کجا بهتر از اینجا.
با نگاهش دستای پسر رو دنبال میکنه ، با گذشت هر ثانیه سرعت حرکت انگشتای پسر بیشتر و بیشتر میشه.
انگار که دیگه تو این دنیا نیست.
همه جا پر از ابره.
پسر میدونه چی بنوازه که لحظات بیشتری اونو تو کافه نگه داره.
سرشو روی میز میزاره و چشماش بسته میشه.
لبخند رضایت رو لبای پسر میشینه.
پ ن: وویس زیرو گوش کن.
@Carvalhonegro


من اگه پرستار شم*


Forward from: خرس گُنده
بعد میگفت هوووورا موفق شدم 😂😂


Forward from: خرس گُنده
گفتم میشه حالا امتحان کن
بعد گفت خب بیا، سوزنو کرد تو دستم بعد شروع کرد به چرخوندن
بعد گفت: بیا اینم یه دور دیگه کو؟ چرا پیدا نمیشه؟😂
بعد گفت اِی اِی پیداااااشد هووووورا😂😂
بعد با ۲متر قدو هیکل شروع کرد بالا پایین پریدن😂😂


بالاخره،
چنل مورد علاقم.


Forward from: the property of the FabulousLoser
درسته پیر شدم دیگه،
ولی بروسلی هم دوچرخه سواری بلد نبود.
نمی‌دونم چه ربطی داشت.
سلام

20 last posts shown.

30

subscribers
Channel statistics