به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژهای در قفس است.
حرفهایم مثل یک تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
كه اگر در بگشایید به رفتار شما میتابد.
و به آنان گفتم: سنگ آرایش كوهستان نیست
همچنانی كه فلز، زیوری نیست به اندام كلنگ.
در كف دست زمین گوهر ناپیدایی است
كه رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظهها را به چراگاه رسالت ببرید.
و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیكی روز و به افزایش رنگ.
به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخنهای درشت.
و به آنان گفتم:
هر كه در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشۀ شور ابدی خواهد ماند.
هركه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سرانگشت زمان برچیند
میگشاید گره پنجرهها را با آه.
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز كنید، آیتی بهتر از این میخواهید؟
میشنیدیم كه به هم میگفتند:
سِحر میداند، سِحر!
سر هر كوه رسولی دیدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كردیم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانههاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سرشاخۀ هوش.
جیبشان را پر عادت كردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینهها آشفتیم.
سهراب سپهری
سورۀ تماشا | از دفتر حجم سبز
◼️ کانال تلگرام و صفحۀ اینستاگرام
سهرابخوانی:
●
@Reading_sohrab● instagram.com/Reading_sohrab