❤️سویــــــــــــــل ــــ Sevil❤️


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


?☺️
#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت
رمانهای دیگر:
آسپرگر/ترمیم
https://telegram.me/dar2delkon
لینک پیام ناشناس

پارت گذاری هرروز به جزء دوشنبه ها

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#زنهای_زیادی توی زندگی دانیال #انتظاری #جذاب و #خوش تیپ و #زن_پسند امده و هر کدام به دلایلی رفته اند‌. اما او فقط #برای_یک_نفر_می_میرد که آن یک نفر خودش هم نمی داند چون دانیال انقدر #سخت_پسند و بداخلاق و سرد رفتار می کند که کسی چیزی نمی فهمد.او گذشته ی سختی داشته و حالا مدیر تبلیغات یک شرکت است که متعلق به شوهر خاله ی اوست که یهودی الاصل بوده.
#دختر_لوند داستان ما افسون به خاطر زندگیش باید روی پای خودش بایستد.افسون در جوانی مورد #تعرض یک پیرمرد قرار گرفته و حالا به دنبال آرامش است و نمی داند کسی مثل #دانیال که همه برای یک #دکمه_ی_باز پیراهنش می میرند #دیوانه_وار او را می پرستد.
جوین بدید و عشق کنید از
#ماجراهای_هیجان_انگیز و نو
از #صحنه های_دو_نفره_ناب
و از #شخصیت_پردازی_زیبای نویسنده
#جووووووون!
من که #خودم_نویسنده ی این کانالم #عاشق دانیال و #رابطه ش با افسون شدم.
😋❤👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEWOfLwg0JenMNADHg


Forward from: Nafas
‍ ‍ ‍ #پارت_واقعی_رمان

🚫 #مخصوص_متاهلین 🚫

باید به سرعت اتاق را ترک می کرد تا مبادا #اتفاق دیگری بیفتد و اینبار جبران ناپذیر باشد.به خودش بود،دلش می خواست تا #صبح در کنار #دختر دراز بکشد و #زمزمه_های_عاشقانه سر دهد و تمام بدن او را #حریصانه و #بی_ملاحظه #نوازش کند و #ببوسد.
به تلویزیون پناه برد و آن را روشن کرد تا ذهنش را از #بودن دوباره با افسون دور کند.اما نیرویی به شدت او را به کنار #عشقش سوق می داد.به آشپزخانه رفت و لیوانی اب خنک خورد.نه! نمی شد! هیچ راهی نبود...باید کاری می کرد تا مهار شود. وارد #حمام شد و دوش آب گرمی گرفت و بیرون امد.ساعت از 8 شب گذشته بود.با حوله حمام سورمه ای و موهای #خیسش #جذابتر شده بود.در آستانه در اتاق خواب ایستاد و به موجودی نگاه کرد که همین چند ساعت پیش در #آغوشش با #نفسهای_تند و عمیق و #بدن_صاف و بی لک و دخترانه اش آتش به جانش زده بود.می دانست که اسم حسش شاید #هوس باشد که در همین چند ساعت پیش #سیراب شده و ته نشین شده باشد.با تمام وجودش همان دختر 22 ساله #آرام و #لوس را می طلبید که مدام برایش #ناز کند و آرام به حرفهایش گوش فرا دهد. صدایش زد: عزیزم...افسون جان..
#غوغاترین رمان تلگرام😱😱
#هات_ترین♨️♨️
#ممنوعه_ترین🚫
#عاشقانه_ترین😋😘
#معمایی_ترین🤭🥀
#جدیدترین🤓🤓
#جذابترین💏💏💏
به زور لینکش رو از نویسنده ش گرفتیم! با دعوا و بزن بزن!😫😩
چون #خصوصی شده و هر کی #لفت بده دیگه #پیداش نمی کنه به خدا!😢

👇👇https://t.me/joinchat/AAAAAEWOfLwg0JenMNADHg


Forward from: Nafas
‌ ♨️#گرگها_عاشق_نمی_شوند♨️

عاشقانه ایی #هات و #خشن📛

قلمی پخته و قوی...💯💯

-ش...شما کمکم کردین...

حرفم را قطع کرد و عصبی غرید.
-من به دخترای خیابونی کمک
نمی کنم.

قطره اشکی روی گونه ام نشست و آرام زمزمه کردم.
-من خیابونی نیستم...

نیش خندی روی لب هایش سنجاق کرد و دم زد: این موقعه شب، یه دختر تنها، تو جایی که این موقع فقط محل گذر اوباشِ چه غلطی می کنه؟

لال شدم، حرفش حق بود، بغض پنجه هایش را وحشیانه بر گلوی خشک شده ام می کشید، نگاه نم دارم را در چشمان همچون شب سیاهش دوختم.
نزدیکم شد، لب هایش کنار گوشم از حرکت ایستاد و دم زد.
-این موقع شب سیب سرخ شدی و وسوسه می کنی...

زمزمه اش نفس را پرنده کرد و در قفس سینه ام حبس کرد...

#گرگها_عاشق_نمی_شوندع
عاشقانه ایی #خشن و ...♨️

👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEigYgKTIeyguv9vRw




پایم را بلند کردم تا از روی پل بگذرم اما کف کفشم روی جدول سُر خورد و بی هوا سکندری خوردم. میان زمین و هوا دست‌هایی پهلوهایم را گرفت و دور کمرم پیچید و مانع افتادنم شد. قلبم بر خلاف پایم سُر خورد و از بلندترین قسمت روحم به پائین سقوط کرد. بلافاصله صدایش کنار گوشم زمزمه شد:
-دستتو از من رها نکن پری... اونوقت مجبور می‌شم با هر تلنگری که می‌خوری سفت تو بغلم بگیرمت! انتخاب با خودته... اینو بیشتر دوست داری انگار!
#آن_روز_که_بیایی
#مهدیه_بخشی
#با_ما_باشید_با_200_پارت_آماده
https://t.me/joinchat/AAAAAE3kYw9uDWEMoGTX2g


به کفش‌های خودم و ردشان که روی برف‌ها می‌افتاد نگاه می‌کردم که به یکباره روی شانه‌هایم سنگین شد و تن یخ زده‌ام گرمتر شد.
یکه خورده ایستادم و آرام سرم را روی شانه چرخاندم. گرمای دستش روی شانه‌ام مُهر خورده بود. خودش که مقابلم ایستاد دلم فرو ریخت. قطره اشکی گرم روی صورتم غلتید. سر انگشتانش بلافاصله روی گونه‌ام نشست.
نگاهم روی چشمانش نشست. گوشه‌های چشمان او هم نم داشت.
-انتظار بخشش ندارم پری؛ ولی...
حالا دستانش پائین تر آمده و روی دکمه‌های باز مانتوام نشسته بود. از سر صبر یکی یکیشان را می‌بست. می‌بست و نگاه می‌دزدید، می‌بست و تن من از این نزدیکی گر می‌گرفت.
-ولی می‌تونی به من یک فرصت دیگه بدی؟!... به خودمون یک فرصت دیگه بدیم؟! از آخر بریم به اول؟! گذشته رو فراموش کنیم و آینده رو از سر نو بسازیم؟!
حرف که می‌زد هوای دهنش بخار مانند در هوا پخش می‌شد و من حیران بودم که چطور بی عصا خودش را به من رسانده است!
-عصات کو؟!
خودش هم جا خورد. با ابروان جمع شده از تعجب به دستان و پاهایش نگاه انداخت و سپس با لبخندی یک طرفه با لحنی پر از حسِ گرمِ دوست داشتن گفت:
-تو نه آنی که همانی... من نه آنم که تو دانی.
https://t.me/joinchat/AAAAAE3kYw9uDWEMoGTX2g


🍒فایل پی دی اف پارت های پاک شده😊
دوستان هیچی از رمان توی کانال کم یا برداشته نشده فقط پارتهای اولیه فایل شدن و فایلش اول کانال موجوده🍒 دوستان فایل داخل تلگرامهای فرعی سخت باز میشه با تلگرام اصلی باز کنید🤧😊😘


هیچ نظری نیست؟ هیچ حدسی گمانی؟ 🤦‍♀
لینک ناشناس
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_B7moQD
لینک گروه نقد
https://t.me/joinchat/Bfy7eUp917NrTu2UwWH9lw


#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘

#پارت326
به سمت کمد می روم و همزمان نگاهم به سمت در اتاق باید آن را قفل کنم، نمی خواهم سویل وسایل را ببیند، قفل کمد را باز می کنم، یک کارتن که وسایل بی دی اس ام را داخل آن گذاشته هم شلاقها و کمربندهای مخصوص، لباسهای خاص، گگها و پدل های مختلف و چندین وسیله دیگر، نگاه متعجب دایی از من به وسایل می چرخد یکی از شلاقهای تک رشته ای را بر می دارد.
_ اینا چیزایین که تو باهاشون لذت میبری پسر؟! ... خدای من ...
عصبی می شوم، این سرزنش است؟ او تا بحال من را سرزنش نکرده بود، شاید هم تحقیر.
_ دایی من دقیقا چه کاری کردم که مستحق این سرزنش و تحقیر شما هستم؟!
من گرایشی دارم که خیلی ها دارن فقط من طبق اون زندگی کردم نه کسی رو که آزار نخواد آزار دادم نه کاری که خیلیا می کنن... یارو زن میگیره زیر مشت و لگد میگیره اون چی داره؟ آدما همو با حرف تحقیر می کنن لذت میبرن ، اونا چی؟ یارو با رفتارش بقیه رو آزار میده اون سادیسم نداره؟ ... به من جوری نگاه نکنین انگار یه هیولا بزرگ کردین.
نگاهش غمگین است، این کلافه ام می کند او را نا امید کرده ام، در این سن حس فرزندی را دارم که باعث سرافکندگی پدرش شده است.
_ نه پسر هیولا بزرگ نکردم فقط نمی دونم چرا اون هیولای وجودت و ندیدم ... من کوتاهی کردم ... نتونستم آرومت کنم...
_ چه ربطی داره دایی چرا فکر می کنین باید همه چیز و درست می کردین؟ اگر خرابی بود که نبود، شما اونچه باید انجام میدادین رو انجام دادین به بهترین شکل... یادت رفته چی بودم؟ یادته چقدر داغون بودم؟ تو چکار باید میکردی و نکردی؟ یه بچه له و داغون و تجاوز شده بودم که جون راه رفتن نداشتم... جای سالم تو تنم نبود کی جز تو فهمید من چمه؟ ... کی اون همه عصبانیت و نفرت من و تحمل می کرد؟ عادل یا اون پدر گور به گورش؟ اون مرتیکه که بزور لادن و ول کرد؟
می رود و روی مبل می نشیند، صدایم بلند و خشمگین است نه بخاطر مردی که امروز من را سرزنش می کند بلکه بخاطر آنکه خودش را سرزنش می کند.
_ ولی اینا دلیل نمیشه که من ظاهر آرومت و باورم کنم، اون خالکوبیا ... بلایی که سر اون زن آوردی... من گول آرامشت رو خوردم ولی نمی دونستم بچم اونچنان کابوس می بینه که پای چشم زنش کبود میشه... نمی دونستم پسرم اونقدر داغونه که زنش رو به موت بشه چون فکر می کنه عماد بلایی سر خودش میاره ... فکر می کردم جای فرار کردن و تنها گذاشتن دختری که نفسش تویی نگاهش تویی، زندگیش خلاصه شده تو عماد میمونی مردونه و مشکلاتت و حل می کنی نه مثل پدرت عادل همون کاری رو میکنی با سویل که اون با تو کرد.
_ من عادل نیستم دایی ... من ...
او هم فریاد می زند مثل من، قد و قواره ی مان نا برابر است اما فریادمان لرزاننده.
_ تو خود عادلی پسر، تو خود اونی ... اون چشمش فقط مادرت و می دید اما اونی که خودش میخواست اون سویل و زجر داد با تنهایی با نخواستن بچه ای که از خودش بود... مادرت مثل سویل تو قلبش ضعیف بود اما اونی که کشتش بدنیا اومدن تو نبود، شکستن دلش بود ... عادل سویل و بخاطر گناه نکرده تنبیه کرد اون تو رو نخواست، خواهرم زجر این نخواستن و کشید... دیشب دیدیش؟ تو خود اونی با همون خودخواهی ... نگاه زنت و دیدی؟ ... ترسش و حس نکردی؟ اون میدونه تو چه هیولای خودخواهی تو وجودت داری اما بازم بخاطر ترس از دست ندادنت لحظه به لحظه نشست و دعا کرد که بر گردی، تا صبح کنارت بود و نگاه ازت نگرفت... مگه عادل چی بود؟ یه خودخواه ... این آشغالا رو ببین ... هنوز نگهشون داشتی با اینکه میدونی تک تک اینا کابوس زنته... بعد اینجا وایمیستی از گرایشت حمایت می کنی؟ ... اون چه که گرایشت رو به گند میکشه این خودخواهی عماد بکتاش ... میگی مال گذشته ست؟ ... چی عوض شده؟ با شلاق نمیزنی با نگاه میزنی، با ترک کردنش میزنی ... اون بدون آوردن اسم تو آبم نمیخوره لعنتی... قفس طلا ساختی؟
نفسم بند می آید، من عماد بکتاش فرزند عادل وارث همان خودخواهی و غروری هستم که سالها پدر خونی ام را با آن سرزنش کرده ام، می نالم، از عمق وجود.
_ دایی من عادل نیستم... من دیوانه سویلم... دیشب نمیخواستم ترکش کنم فقط حال خوبی نداشتم...
او هم صدایش را پایین می آورد اما رنگ رخش هنوز قرمز است.
_ حال خوبی نداشتی بخاطر هر کوفتی که بود، تو حق نداشتی بدون سویل به حال خوبت برسی، تو حق نداشتی بدون حرف زدن با اون بذاری بری، تو حق نداری اون رو آنچنان وابسته کنی که پدری رو یک عمر زجر نبودن دخترشو کشیده بیرون کنه ... تو حق این حجم از خودخواهی رو نداشتی و نداری...


#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘

#پارت325
مارک این شکلاتها را خوب می شناسم، بهترین و قدیمی ترین مارکهای سوئیسی، سالها پیش که همه دست بگریبان مشکلات بودند برادر زاده ها و خواهر زاده های عادل اینها خوراکشان بود، از فشار دندانها سرم درد می گیرد و بزور یک برش از تست را قورت می دهم.
_ بریـــزمشون دور؟
حتی نیم نگاهی به آنها نمی کند، سویل عاشق این خوراکی هاست.
_ تو دوست داری کم کم بخورشون.
شانه ای بالا می اندازد و بی توجه است.
_ نه اینــــا رو دوست ندارم... اونـــا که تو میخــــری خوبه... یه ســـری وسیـــله هم آورده بـــود گفتم نمی خـــوام بـــرای من چیـــزی بده چـــون تـــو رو ناراحت می کنه.
زیر چشمی نگاهش می کنم واقعا هیچ توجهی به آن هدیه ها ندارد.
_ بذار میبریم میدیم این بچه های دستفروش یا جایی دیگه خودم ده برابر اینارو میخرم برات.
لبش به لبخند کش می آید.
_ دیروز دایی بهم نقاشی یاد داد... گفت میــــریم وســایــل برام میـــگیره.
یک تکه از تست را به سمت دهانش می گیرم و منتظر ادامه حرفش.
_ خب؟
_ تو که نمیـــذاری من و تنها ببره؟
دایی همیشه از کارهایش هدفی دارد، مستقیم به من نگاه نمی کند، او کمتر پیش می آید این لذت را به من ندهد نگاهش را دوستدارم اما حالتهای امروزش جدید است.
_ تو دوستداری تنها بری؟ با دایی؟ اصلا نقاشی کردن دوست داری؟
صبحانه اش تمام شده و من از تستهای خودم به او می دهم، هنوز هم درگیر احساسات و افکار سردر گم دیشبم، تصمیم گرفته ام روتین های همیشه را داشته باشم نمی خواهم سویل متوجه این احساسات شود.
_ خیلی اون رنگـــا و.. و دایی گفـــت آدم میتونه حس هاشو طرح بده... ولـــی تنهایی ... بــدون تـــو نمـــی خوام برم.
صدای در می آید که بسته می شود و بعد صدای دایی.
_ اهالی خونه هستین؟
کلاه کج و پیپش را روی کانتر می گذارد، رنگ گونه های دخترکم سرخ می شود او هنوز هم خجالت می کشد، بلند می شوم و دست می دهم، نگاهش ملامت گر است از آنها که تیغه پشت کمرت به عرق می نشیند.
_ عماد خان خوبی؟
عماد خان گفتنش هزار حرف دارد، سویل کنارم می ایستد بیشتر پشت سرم و نگاه دایی به زیر چشم او می افتد که کبود شده، رنگ صورتش به سرخی میزند و با سر اشاره می کند.
_ این چیه عماد پای چشم این بچه؟ بیا اینجا ببینم سویل... دست روش بلند...
_نــــه ... من و نــــزده.
بیشتر پشت من مخفی میشود و پهلویم را می گیرد لرزش انگشتانش را حس می کنم او ترسیده.
_ دایی درباره من چی فکر کردی ...سویل به جونم بسته ست تو خواب کابوس دیدم متوجه نشدم کنارمه آرنجم خورد... قایم نشو فرشته چیزی برای ترس نیست.
سرش را به کمرم می چسباند و نگاه مشکوک دایی.
_ بیا پسر تو اتاق کارت باهات حرف دارم، دخترم یه سری وسیله خریدم برات گذاشتم دم در.
نمی دانم چرا احساس می کنم سویل با همیشه اش فرق دارد، او آن دخترک سر حال همیشه نیست. دایی می رود و سویل از پشت من کنارم می آید تا برود دنبال لوازمی که دایی گفت.
_ سویل؟ تو چته؟
ا و شبیه دخترک روزهای اول بعد از برگشتنم شده است و من برای اولین بار نمی توانم او را بفهمم. از زیر دستم در می رود انگار فقط من نیستم که سردر گم شده ام.
.....
_ تو این کمد چی داری؟
به محض ورود به اتاق با این سوالش غافلگیر می شوم.
_ چیز خاصی نیست، یه سری وسایل.
_ چه جور وسایلی؟
نگاهش را قفل چشمانم می کند، دایی هیچ چیز از گرایش و زندگی خصوصی من نمی داند من هنوز وسایل نحس آن کمد را خالی نکرده ام و تنها کسی که فعلا میداند در آن کمد چه چیزهایی ممکن است باشد جلال و سویل هستند.
_ چرا میپرسین؟ وسایل شخصی.
_ بشین.
تا بحال چنین ژست سختگیرانه ای از او ندیده ام، این من بودم که همیشه چنین دستوراتی صادر می کردم. می نشینم و او دست به کمر قدم می زند.
_ عماد؟ اول به من بگو محدوده رابطه من و تو کجاست؟ فقط داییتم؟ دوستتم، خانوادتم؟ من چی هستم تو زندگی یه مرد۳۵-۳۶ ساله؟ چقدر روی زندگی و فکرت تاثیر دارم؟
او نمی داند تمام آن قسمت از انسانیت وجودم از اوست؟
_ اونقدر تاثیر دارین که اگر الان من یه آدم موفق و انسان دوستم و هرچی که به خصوصیات یه انسان شبیه از شما دارم، پس جایگاهتون خیلی بالاست دایی.
چشمانش برق می زند هر چند میخواهد لبخندش را مخفی کند.
_ در اون کمد و باز کن برام و تعریف کن چی شد که پسر من عاشق آزار آدمها شد، چی شد که سر از مهمونی در آورد که آدمها رو به زنجیر می کشن و آدمها ادای حیوان تر میارن...
تمام عضلاتم سفت می شود، بعید از جلال یا سویل حرفی بزنند این کلمات متعلق به پدر سویل است. اما این کمد!!!
_ خب معلومه همه چیز رو براتون گفتن البته از نگاه خودشون، باز کردن اون کمد کاری نداره کلیدش همون بالاست... ولی اینکه قضاوتم کنین من و ناراحت می کنه چون کاری نکردم لایق قضاوت نا درست.


🎉 لینک رمانهای صبا.ت

🤩سویل
@s_sevil_t
😍ترمیم
@s_Tarmim_t


#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘

#پارت_۳۲۴
صدای گریه اش می آید بر میگردم و او تکیه زده به تاج تخت زانو بغل گرفته و می گرید.
_ پـــس از مـــن خســــته شدی؟ ... مـــن میـــدونم برای تـــو کم گذاشتـــم آخـــه مـــن هیـــچی بـــلد نیـــستم... مـــن اندازه مـــردنـــم دوســـتـــدارم... مـــن بدبــختم چــــون هیــــچ چـــیــزی بـــرای تـــو نکردم... من فقط میـــتونـــم دوستـــداشـــته باشم عماد.
او را نوازش می کنم، موریانه های پوچی در حال جویدن افکارم هستند.
_ من هیچوقت کسی تو زندگیم اونقدر که تو رو خواستم و دوست داشتم نبوده سویل، ولی دارم فکر می کنم معنی دوست داشتن تو وجود هر دومون یکیه؟ شاید عادته شاید وابسته بودنه، شاید خودخواهی ... فقط میدونم حس من اینجوریه که وقتی کنارم نیستی قسمتی از من نیست، انگار نفسم تنگه، وقتی میخندی دنیام پر از نوره یه نور توی ظلمت، جوری شده زندگیم که همه چیز روی محور تو میچرخه ... و بعد تو میگی بدبختی و مرگ میخوای؟! ... بخاطر چی؟ چون فکر می کنی برای من هیچی نداری؟! ... لعنتی تو خودت همه چیزی چطور میتونی بگی هیچی برای من نداری سویل؟!
_ پـــس مـــن چی؟ مـــن حتی نمی دونم بدون تـــو دنیـــا چجورِ ... هـــر جا تـــو باشـــی اونجـــا میـــشه دنیـــا... مــن دیشب بــا اون همه آدم بازم از ترس و تنهایی داشتم میمردم... این دوست داشتن نیست؟... سمر مرده ... تو سویـــل و بدنیا بر گردوندی.
خودش را به آغوشم می کشد و من دلتنگ او هستم، اما حس بی حسی دارم و می ترسم نکند او را از دست بدهم، نمی دانم این وضعیت چقدر ادامه خواهد داشت اما نمی خواهم این مدت را حرام احساسات سر گردانم کنم. محکم تر او را به تن می کشم و دراز می کشیم.
_ من حال خوبی ندارم فرشته میتونی کمی صبر کنی بهتر بشم؟
اشکهایش را پاک می کند و زیر چانه ام را می بوسد و دستش روی پوست تنم می چرخد.
_ تـــو همیشه می گفتی روزای خوب میاد.
دخترکم آشفته است نگاهش، صورتش، تمام وجودش این را حس می کنم اما دیشب زنانه پای من ایستاد، می دانم او هم حس من را دارد، میدانم او تکیه گاه روزهای سختم است همه را میدانم اما باز هم چیزی اشتباه است.
_ عادل چرا اومد؟ الان کی اون بیرونه؟
کمی فاصله می گیرد و روی نقش های خالکوبی ام با سرانگشت ترسیم می کند.
_ دایی هســت، بقیــــه رفتن.
دست زیر چانه اش میبرم، جای ضربه در خواب رو به کبودی ست، آنرا می بوسم.
_ ببخش فرشته خواب دیدم نمی دونستم کنارمی.
کف دستم را می بوسد و روی صورتش می گذارد، چقدر این صورت برای دستان من کوچک است، دختران هم سن او در خیابانها و مدارس آن بیرون با دوستانشان وقت میگذرانند، بدنبال تفریح ... رابطه هایشان در حد دوستی های خیابانی ست یا رابطه هایی از سر هوس تن، اما دخترک کودک نبوده من اینجا در آغوش همسری که از او بزرگتر است و متفاوت نگران از دوست داشته شدن یا نشدن است و شاید من هم ظالمانه او را به بند کشیده ام.
_ کجا بـــاید می بودم؟
دخترک سر و زبان دار من، باز هم گونه اش را می بوسم حتما گرسنه است که صدای شکمش می آید.
_ البته که خوب میدونی جات همیشه کنار منه حتی اگر مثل دیشب قاطی کنم... بریم غذا بخوریم بعد بگو به من دیروز تمام مدت چکار کردی و چیا شد نبودم.
...
نان های تست را یکی یکی در مواد تست فرانسوی میگذارد و بعد در ماهیتابه، این اولین آشپزی مشترکمان است، او این صبحانه را انتخاب کرد که بیشتر به ساعت ناهار نزدیک است، از دایی خبری نیست و محبوبه خانم، سکوت خانه خوش آیند است.
_ روش خـــامه ام میریزی؟ دوست دارم.
فرشته شکمو حتی کمی گوشت نمی آورد و چیزی درونم نهیب می زند با این همه استرس مگر گوشتی هم به تنش می ماند.
_ این خودش خیلی چربه خامه رو از کجا درآوردی؟ باشیر بخور به یاد خامه.
تستها را سرخ می کنم، بوی عطر کره سرخ شده عالی ست.
_ پس کیـــک بخـــورم باهاش.
ریز میخندد، دخترک شیطان.
_ ببینم این کیک همون خاطره کیک که تو ذهن منحرف منه یا همون کیک که گفتی نمی خوریش.
مشتی به پهلویم می زند و رنگ صورتش مثل موهایش قرمز می شود.
_ تو بدجنـــسی عماد.
تستها را روی میز میگذارم و او هم مخلفات صبحانه را از یخچال می آورد اما چیزی توجه من را جلب می کند یک سبد خاص و تزئیین شده.
_ اون سبد چیه سویل؟
در یخچال را می بندد و نگاه از من می دزدد، بطری شیر و ظرف خامه را روی میز می گذارد.
_ چیـــز خاصـــی نیست عادل آورده.
عادل؟ من هنوز نمی دانم او با دعوت چه کسی به خانه من آمده حال سبد احتمالا خوراکی آورده است؟!
آن را در می آورم، یک سبد پر از شکلات و بیسکوییت های خارجی.
_ محبـــوبه خـــانـــم گذاشت تو یخچال مـــن ...
نگاهش مضطرب است، چند نفس عمیق می کشم اوقاتمان را خراب نمی کنم.
_ مهم نیست عروسک بیا اینا سرد میشه.


✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
_ پـــس از مـــن خســــته شدی؟ ... میـــدونم برای تـــو کم گذاشتـــم آخـــه مـــن هیـــچی بـــلد نیـــستم... مـــن اندازه مـــردنـــم دوســـت دارم... مـــن بدبــختم چــــون هیــــچ چـــیــزی بـــرای تـــو نکردم... فقط میـــتونـــم دوست داشـــته باشم عماد.
@S_sevil_T


#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘

#پارت323
_ سویل مامان جان آروم باش باباتِ.
محبوبه خانم او را میگیرد و دخترک او را پس می زند.
_ ســـمر مرد... اون بابای سمر بود نه من... برین همتـــون ... عمـــاد.
نگاه پدرش را می بینم که شکسته می شود و شانه هایش خم، چشمهایش پر از اشک.
_ سمر بابا؟ من فقط تو یه دختر و دارم پاره تنمی یه عمر خون به جگر شدم... میفهمی چی میگی بابا جان؟! ... من نگرانتم نمیخوام اینجور عذاب بکشی دخترم...
_ نه ... نه... سمر مرد... سمر وقتی ۷سالش بـــود مرد... وقتی بهش دست درازی می شد مرد... وقتـــی با سگای اربابش رابطه داشت مرد... وقتی غذای سگ وعده غذاش بود مـــرد... تــــو بابای اون دختـــری ... مـــن سویلم.
او را به آغوش می کشم با اینکه پسم می زند، نفس کم می آورد میان فریادهایش و تمام افکار این ساعتهایم پوچ بنظر می رسد. بی توجه به این جمع او را به اتاقمان می برم و در را قفل می کنم.
_ کافیه فرشته زیاده روی داری می کنی.
مشت ظریفش به شکم و سینه ام می خورد و سعی می کند من را هول دهد و بزند، درد ناک نیست بیشتر از این زور آزمایی خنده ام می گیرد وقتی خسته می شود او را بغل می کنم.
_ خب زدی؟ حالا بیا بغلم ببینم... چرا اینهمه آدم اینجا اومدن فرشته؟
من را عقب هول میدهد.
_ چـــون نگــــران بودن... چــــون من دیــــوونـــه شدم... چــــون تو تـــرســــویی فــــرار مـــی کنــــی.
حرفهای جدید... تلخ... از او. رهایش می کنم، زندگی من هیچوقت این همه پیچیده نبود.
_ تو راست میگی من ترسوام، پدرتم راست میگه و همه اونایی که اون بیرونن ... تو که احساس بدبختی میکنی و آرزوی مرگ داری اونم بعد از رابطه ای که برای من مثل ... بیخیال سویل .
میخواهم بگویم برود با پدرش اما... نمی توانم... طاقت دوری اش را ندارم ... و درد نتوانستن کمتر از این حقارتی ست که حس می کنم، بلاتکلیفی، و او هنوز مات و غمگین وسط اتاق ایستاده، روی تخت با همان لباس و کفش دراز می کشم و به او پشت می کنم، مغزم از اینهمه افکار خسته است، از حرفهای سویل، از حرف لادن و وضعیتش، از رفتار پدر سویل و بقیه، عادل را کجای فکرم بگذارم که آن سوی در کنار دیگران است، عماد پیر شده، پـــــوچی تمام حسی ست که دارم، تهی شدن، سلطه گری که دیگر هیچ سلطه ای بر روی زندگی اش ندارد، اربابی که برده زمین و زمان شده، برده دل و احساسش.
_ تـــو دیــــگه من و نمیــــخوای؟
_ هیچوقت این فکر و نکن سویل من فقط خسته ام ... بهم فرصت بده.
_ اینــــا فقط بــــرای اون حرفـــــام بود؟
صدای فین فین و بغض حرفهایش می گوید او گریه می کند و من حتی حس گریه هم ندارم.
_ حرف چندتا کلمه ست که از دهن آدم بیرون میاد ولی میتونه براحتی خیلی از چیزها رو از بین ببره سویل... اون آدمای بیرون و بفرست برن نمی خوام بیدار شدم کسی جز خودمون باشه.
دستها و صدای قهقهه و انتظار یک سیلی یک ضربه و من هنوز هم همان کودک لاغر و استخوانی هستم برهنه و در کنج یک باکس بزرگ سگ، با تنی کبود شده از ضربات کمربند، انگشتان روی در کشیده می شود ناخنها اما... آن انگشتان یک اسکلت است و ... او صورتی لاغر و استخوانی و چشمانی بدون روح او مرده است... نه... دستانش یخ زده عفریته مرده است.
_ عمـــــاد... آخ
سراسیمه از خواب میپرم، سویل؟... دست روی گونه اش گذاشته و ترسیده به من نگاه می کند. باز هم خواب دیده ام و باز هم او فاصله ایمن را رعایت نکرده.
_ چی شد فرشته؟ من زدم؟ بیا ببینم.
هنوز گیج و منگ هستم کمتر اینقدر عمیق میخوابم.
_ خــــواب دیدی.
دستش را بر میدارم گونه اش درست زیر چشم مصنوعیش تغییر رنگ داده و نشان از کبودی آتی دارد.
_ تو که میدونی وقتی اینجوری میشم نزدیکم نشی... ببین چی شد...بذار برم یخ بیارم تا کبود نشده.
_ نه خـــوبم.
نگاهش غمگین است و بنظر اصلا نخوابیده، کم کم اتفاقات روز گذشته را به خاطر می آورم، اما دیگر آن حجم غم، اندوه و عصبانیت را دارم، فقط سکوتی ترسناک در مغزم حس میکنم.
_ هنـــــوز خســــته ای؟
روی تخت نشسته و من هم تقریبا پشت به او.
_ من دیشب نمیخواستم بزنمت اینو میدونی؟
_ولــــی دستت رفت بـــالا.
_ خودتو بذار جای من سویل... تمام تلاشمو کردم ... تمام عشق و محبتی رو که خودم ندیدم هزینه کردم که تو خوشحال باشی، سعی کردم بیشتر از یک شوهر باشم برات... من کل زندگیم با تو عوض شد سویل ... ولی الان تو این لحظه فکر میکنم هر کاری کردم حکم وظیفه شوهری بوده نه عشق نه هیچ چیز دیگه... میفهمی؟ ... قبل از تو اوضاع خوبی نداشتم روح و روانم داغون بود... وقتی اومدی گفتم تو رو دارم... ولی حالا ... هنوزم احساس بدبختی می کنی، تو روی من می گی مرگ میخوای... حالا حس می کنم حتی تو رو هم ندارم.


_من هیچوقت کسی رو تو زندگی اونقدر که تو رو خواستم و دوستداشتم نبوده سویل، ولی دارم فکر می کنم معنی دوست داشتن تو وجود هر دومون یکیه؟ شاید عادته شاید وابسته بودنه، شاید خودخواهی ... فقط میدونم حس من اینجوریه که وقتی کنارم نیستی قسمتی از من نیست، انگار نفسم تنگه، وقتی میخندی دنیام پر از نوره یه نور توی ظلمت، جوری شده زندگیم که همه چیز روی محور تو میچرخه ... و بعد تو میگی بدبختی و مرگ میخوای؟! ... بخاطر چی؟ چون فکر می کنی برای من هیچی نداری؟! ... لعنتی تو خودت همه چیزی چطور میتونی بگی هیچی برای من نداری سویل؟!
@S_sevil_T


#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘

#پارت322

_ ببین چی بروزمون آوردی؟ ... با عذاب تو هم باید سر کنم... کاش همون اول میذاشتم راحت بشی... متاسفم لادن... ای کاش هیچوقت تو زندگی من نمیومدی... کاش اونقدر بد نبودی... میدونی این دستها هنوز کابوس منه؟... بوی عطرت... صدات ... میدونی زنمو نمی تونم با خیال راحت بغل کنم و بخوابم؟... تو هنوزم کابوسمی... ولی دیگه از اذیت زنها لذت نمی برم... دیگه به هیچ زنی شلاق نمی زنم، دیگه با نفرت حتی به تو هم نگاه نمی کنم... بنظرت دارم خوب میشم؟... حالا یه جور دیگه عذاب می کشم... تو هم عاشق عادل بودی؟ ... یا عاشق زن عادل شدن؟... فکر کنم تو اصلا عاشق نبودی... من و ببین عاشق شدم یه زن و دوست دارم، نمی تونم آزارش بدم حتی بقیمت از بین رفتن خودم... سالها فکر کردم همه زنها مثل تو عاشق میشن... اما نمیشن ... دیگه حتی فکر نمی کنم چرا اینجور شد... چون تمام فکرم اون شده، چی میخواد چی خوشحالش می کنه چی غمگینش می کنه ... فقط اون و اون...
قطره ای اشک از گونه اش می چکد.
، و لب میزند اما بی صدا و تن من از آنچه میخوانم از لبش یخ می زند "بذار بمیرم" او این همه سال هرگز حتی لب هم نزد.
"مرگ" واژه ای که امروز سویل هم آرزویش را داشت، من با زندگی آنها چه کرده ام؟ مغزم دیگر برای هیچ فکری نمی کشد، یکی را زمین گیر کردم و درخواست مرگ می کند و دیگری را غرق محبت و هر دو آرزوی مرگ دارند.
ساعت ۳صبح است و من هنوز در مسیری که نمیدانم کجاست میرانم، خسته ام از همه چیز ماهها ست تمام زندگیم سویل است و امروز حس کردم تمام زندگی او من نیستم من به همین هم راضیم اما بدبخت بودن ... آرزوی مرگ...
گوشی ام را خانه جا گذاشتم و می دانم تا چه حد نگرانم می شوند، ولی شاید من هم به آن نیاز دارم که دیده شوم، فقط او من را ببیند. می گویند هر کاری تاوانی دارد، و ای کاش تاوان کارهای من با سویل جبران نشود.
....
چیزی به صبح نمانده که کلید به در نینداخته در باز میشود، دخترک مو حنایی من ژولیده و گریان روبرویم ایستاده، برای اولین بار واکنشی نشان نمیدهم اما تنم میلرزد، بند بند وجودم میخواهد او را درآغوش بکشم و بخاطر این رفتن عذر بخواهم، اما انجام نمیدهم می خواهم او و خودم را تنبیه کنم.
_ مـــن بمیــــرم خوشحــــال میشی ... آزاد میــــشی .
دستم بالا می رود نا خودآگاه او حق ندارد چنین حرفی بزند مگر نمی داند جانم به جان او وصل است؟! صدای فریادی من را به خودم می آورد، جلال است و ساشا و محسن ، دایی، حتی پدر سویل و... عادل.
_ سمر بابا برو لباس بپوش بریم ... آقای دکتر این بود امانت داری؟ می دونی به بچم چی گذشت؟ با این قلب مریض؟ مرد و زنده شد، هر بار هر چیزی بود گفتم عیب نداره دوستش داره تو بدترین شرایط سمر و نگهداشت براش کم نذاشت ولی انگار خیلی بیشتر از اینا مشکل هست، دست رو کی بلند می کنی؟ دختر من؟ ... بپوش سمر تا این آقای دکتر تکلیفش و با مشکلاتش حل نکرده خونه پدرت باشی بهتره.
او چه می گوید؟ از بردن سویل من حرف میزند؟ و همه ساکتند؟ از عماد به دکتر تنزل پیدا کردم ... شغلم را خطاب می کند.
به سویل که با دهان باز پدرش را نگاه می کند خیره می شوم، چرا ساکت است؟ آنها نمی دانند من آزارم به او نمی رسد؟ من اگر او را میزدم که دستم را قطع می کردم.
کسی که پدر سویل را عقب می کشد عادل است، نسخه پیرتر من، همان قد، همان صورت و چرا تا بحال اینهمه شباهت را ندیده ام؟
_ بشینید آقای رنجبر بذارید عماد بیاد داخل حرف بزنیم .
_ چه حرفی آقای بکتاش؟ پسرتون جون دخترمو نجات داد ممنونشم، نگهش داشت هزینه هاش و داد نوکرشم ... اما سمر
همانجا به در تکیه می زنم، ای کاش...
_ بــســــه ... من جایی نمـــی رم ... من سویـــلم ... سمـــر مرده ... مــن سویلِ عمادم ... بـــدون او زنـــده نمـــی مونم ... هیـــچ کـــدوم نمـــی دونـــین عماد مــن چـــکار کـــرد ... بــابــا عــماد من و نمـــی زد...
دخترکم با لکنت و سختی سعی می کند از من دفاع کند اما من بریده ام، شاید واقعا من فقط در حد تشکر رفتار کرده ام.
_ سویل زن منِ آقای رنجبر نه شما نه هیچ کسی دیگه حق ندارین خلاف خواسته اون و من بگین بره یا بمونه... من هر چی هستم یا بودم ارتباطی به کسی نداره من هنوز همون عمادم جناب سرهنگ رنجبر... برای سویل مثل موم نرمم اما برای هر کس غیر از اون برای هیچ احدی اونقدر حقیر نمیشم که بجای اسمم از تحصیلاتم استفاده کنه، من تشکرتونو نمی خوام شما حق تصمیم برای همسرتون رو دارین نه همسر من جناب سرهنگ...
دستش که بالا می رود را میبینم، میتوانم جلویش را بگیرم اما سیلی اش را می پذیرم. صدای فریاد سویل و عادل است و همهمه ی بقیه.
_ نزن ... تـــو حق نداری بزنیــــش ... بــــرو بیــــرون...
دخترک گریانم پدرش را میان بهت او و بقیه به سمت در هول می دهد.


#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘

#پارت321

با غذایش بازی می کند و کمتر پیش می آید سویل برای غذا خوردن تعلل کند. من هم از غذا خوردن دست می کشم نکند از لحظلاتی که با هم داشتیم ناراحت است.
_ سویل؟ عروسک بیا اینجا ببینم چته بیا فرشته.
صندلی را عقب تر می برم تا روی پایم بنشیند ولی تکان نمی خورد، من بلند میشوم، نگاهش به بیرون آشپزخانه است که کسی نیاید. کنارش زانو میزنم.
_ ناراحتی از من؟ هزار بار گفتم نگاهتو نگیر حرف بزن هر کاری میخوای کن ولی نگاه نگیر ساکت نباش.
بعد از آن همه حس خوب این جهنم است اینکه ندانی معشوق چه فکری دارد، نکند این فقط یک لذت جسمی برای او بود فقط یک واکنش فیزیکی؟! کلافه می شم و ...
_ نـــه ناراحت چرا؟! تــــو شـــوهــرمی.
آتش زدن؟ نابود کردن؟ اینکه یک کلام میتواند دنیایی را ویران کند همین است. اوج نا امیدی از خود... من فقط یک شوهرم؟ همسر؟ او این رابطه را با همین یک کلمه برایم خراب کرد.
بلند می شوم فقط دلم می خواهد فرار کنم، آن لحظات برای من تمامیه وجودم بود.
پاهایم فرمان رفتن می دهد اما دلم... دلم پی اشکهای او می ماند، سویل من گریه می کند. ظرف غذا را پس میزند و بلند می شود و دستهایش دور کمرم می گردد و شانه های او می لرزد.
_ مــــن خیـــلی بدبخـــتم بدون تو... دلــــم میخـــواد بمیـــرم عمــاد.
نمی داند چه آتشی به وجودم می کشد این برای منِ عماد بدترین است که نتوانسته ام او را خوشبخت کنم و او هنوز هم مرگ می خواهد.
_ سویل جان دایی بیا.
متوجه دایی نشده ام که با نگاه ریز بینش شاهد همه چیز است، با کمی تعلل از من جدا می شود، اشکهایش را پاک می کنم و سرش را می بوسم.
_برو ببین دایی چی میگه بعدا حرف میزنیم عروسک.
دیگر غذا به دهنم مزه نمی دهد و وقتی خانه را ترک می کنم صدای هیجان زده او می آید که ذوق وسایل نقاشی را دارد که دایی با خود آورده.
به در آسایشگاه که می رسم پاهایم یاری نمی کند، فضای زیبا و شیکی دارد، یک مکان خصوصی و مجلل اما کدام یک برای فردی در شرایط لادن لذت بخش است؟ مدتهاست حضوری به او سر نزده ام و می دانم هیچ کسی هم پی او را نگرفت.
او روی تخت افتاده با موهایی کوتاه که معلوم است به تازگی رنگ شده، صورتش دیگر هیچ آثاری از زنی که در کودکی ام بود ندارد، یک جسد زنده و برای اولین بار حس میکنم دلم میخواهد برای او گریه کنم، برای خودم، آن صورت زیبا حال چروکهای ریزی دارد حاصل گذشت سالها در این مکان، منظره روبرویش زیباست حتی در این فصل سال، شمشادهای زینت شده، و گلدانهای گلی که کنار پنجره اتاقش است، یک ال سی دی بزرگ.
متوجه حضورم میشود و چشم به من میدوزد، روز های اول نگاهش پر از خشم و نفرت بود، بعدها پر از حسرت و خواهش و التماس و نمی دانم برای چه و حال نگاهش خالی ست بدون هیچ حسی.
_ گفتن حالت بد شده... عادل جات و پیدا کرده، نمی دونم چی بهت گفته که بهم ریختی ... لادن؟ ...
انگشتانم موهای روی صورتش را ناخودآگاه کنار می زند، این دستان به محبت کردن عادت کرده، من دیگر آن عماد گذشته نیستم. دلم برایش می سوزد و برای خودم که این احساس شوم را تا ابد با خود خواهم داشت.
_ میدونی ازدواج کردم؟ بالاخره... منم عاشق شدم، دلم رفت... ولی از جنس ماها نیست، آزار نمیده... یادته بچگیامو؟ ... یادته آزارم بی هیچی نمی رسید؟ ... یادته حتی وقتی میزدیمم جیک نمیزدم؟... ولی ... تو پایه ی همون هیولایی و درست کردی که تو رو هم به این روز انداخت.
کنارش روی مبل می نشینم و برای اولین بار دستش را جز به عذاب دادنش لمس می کنم، اشکهایم می ریزد و من مانعش نمی شوم، نگاهش خالی نیست اما من دیگر نمی توانم معنی اش کنم.


#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘

#پارت320
_ مــن دیگه هیـــــچ کیکی نمـــی خورم... اگه نــاراحت می شــــی ... من اونـــو دوست دارم چــــون هـــر بار خوشحالت میــــکردم میخریدی ... مـــن هیـــچی رو به عمـــاد ترجیـــح نمـــیدم.
روح و روانم چراغانی می شود؟ خیلی بیشتر از اینها، برای کسی با شرایط من و او که نمی توانیم احساسات جسمانی را عمیق نشان دهیم و رابطه مان ساده و بی هیچ یکی شدنی ست جملات و کلمات است که به ما قدرت و قوت می دهد، کلمات همان سوخت تحرک ماست، محبت های ساده و کلام خاص مان نه حتی بوسه ها و لمس های گاه به گاه، همین جملات برای من از هزار رابطه، عمیق تر و لذت بخش تر است.
آنچه اتفاق می افتد در اراده من نیست به خیسی لباس اهمیت نمی دهم، میان بازوانم اسیرش میکنم و او بدون هیچ مقاومتی همراهیم می کند،او را به آغوش میکشم و به تخت میرسانم، گلبرگ لطیف زندگی ام، سویل من، دخترک عزیز و عروسک زیبای من و این اولین بار است بدون خودداری او را لمس می کنم، پر حرارت، پر از خواستن این تن ظریف و درد کشیده، لبهایش طعم شیرین خواستن را می دهد و آه های لذت او میان دهانم من را حریص تر و گستاخ تر می کند، تمام تنش را می بوسم، اولین بار است او را واقعا عریان به تن می کشم، ذره ذره وجودم او را میطلبد و زبانم جز به دوستت دارم نمی چرخد و این همان چیزی ست که روح و جسمم فریاد می زند. و دستهای ظریفش دکمه های بلوزم را باز می کند، او شجاع ترین زنی ست که دیده ام هر چند می دانم از لمس پوست تنم لذت می برد و من هزاران برابر بیشتر اما باز هم ...تنش داغ است، مثل من، ما هر دو تشنه ایم و او هم میداند این خواسته جسم نیست روحمان پله ای فراتر می خواهد، نجوا می کند مظلوم و دلبرانه.
_ عمـــاد؟
صدایش ملکوتی و آرام است و من را بیشتر درگیر خواستنش می کند.
_ جانم فرشته...
لبهایش روی گردنم به حرکت در می آید و گرمای زندگی در تن من.
_ می تـــرسم... مـــن از رابطه مــیـترسم.
او را محکمتر به خود می فشارم و نوازش هایم را روی تنش گسترده.
_ منم میترسم عزیز دل عماد ... خیلی بیشتر از تو ... قرار نیست رابطه باشه عزیز دلم من فقط لمست می کنم فرشته، ما هنوز آمادگی رابطه نداریم عروسکم.
دستانش به دورم می پیچد و باز هم میل داشتنش وَلو ناقص، من او را با عشق و پرستیدنی بدست می آورم آنگونه که لایق ملکه زندگی من است.
زیر لمسهایم پیچ و تاب می خورد و نفس زدنهای لذت بخشی که هر دویمان را به یکباره به اوج می برد و من دور از نزدیکی های معمول به نهایت لذت می رسم و او خسته و خواب آلود میان بازوانم رها می شود و این اولین رقص فراتر از خواستن های شهوت آلود است.
او خواب است و من دلم نمیخواهد حتی یک لحظه هم از نگاه کردنش دست بردارم، حضور دایی و محبوبه خانم هم باعث نمی شود از این لحظات دست بردارم، هنوز آن حس شگفت انگیز از دیدن به اوج رسیدن او در وجودم شعله ور است، اولین ها همیشه با برداشتن بکارت در زن و مرد نیست، اولین آن است که تمام ذره ذره روحت اول بودن در هر لمسی را به جان بکشی و به جان بدهی و گرنه یکی شدن جسم که هنر هر کسی ست.
صدای نفسهای عمیقش از خوابی تن آسا حکایت دارد، هیچوقت او را حین خواب اینقدر آسوده ندیدم، نوازشش می کنم و در برابر در بر گرفتنش مقاومت، دخترک مو حنایی زیبای من همیشه در جاهایی غیر رمانتیک به چنگش می آورم بدون پیش زمینه و او مظلومانه با من همراه است.
_ میـــشه بغلم کـــنی.
چشمهایش بسته است و صدایش خواب آلود و من از خدا خواسته او را بغل می کنم.
_ تو از کجا میفهمی چی میخوام؟
چشم نیمه باز می کند و صورتش گل می اندازد و با آن کک و مک ها خواستنی تر می شود.
_ مـــن فقط میـــدونم خـــودم چـــی میخوام...ناهار نمیــــدن؟
و می خندد کنار گوش من، و انگشتان من بی رحمانه این خنده را با قلقلک دادنش به اوج می کشد.
....
_ آخه مادر چه وقت خواب بود الان عصرونه باید خورد نه ناهار ... یه تیکه کیک کجای دل این بچه رو میگیره.
محبوبه خانم میز را می چیند و غر میزند و سویل هنوز هم خواب آلود است و خیلی خونسرد بنظر می رسد، حس خاصی دارم مثل تجربه خوردن یک خوراک لذیذ و ممنوعه.
_ مـــن خوبم محبـــوبه جون غر نـــزن به جونـــش.
_ ببین رو دیوار کی یادگاری مینویسم تازه میگه غر میزنم.
اولین قاشق پر از طعمهای خوشمزه است، مثل او.


#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘

#پارت319

سویل به من خیره می شود و با نگاه گویا اجازه می خواهد، دروغ چرا این وابستگی او را دوست دارم برایم لذت بخش است و دایی خیره به ما و نمیدانم چه چیز در نگاهش است که کمی حس ناخوشایندی دارد ولی اهمیتی نمیدهم.
او را کنار خودم می نشانم و کیک را به او می دهم و دایی برای او فنجانی جای میریزد.
_ چـــای نمـــی خورم ممنون.
به من نگاه می کند من چای را در کمترین حد به او میدهم بجایش شیر و آب میوه در برنامه ی غذایی اوست.
_ چای که خوبه دخترم، انگلیسیها چای و شیر رو هیچوقت حذف نمی کنن منم که عاشق چای نباشه کلا اذیتم.
_ عمـــاد میـــگه خوب نیست.
نگاه خیره دایی پر از حرف است و من محو با لذت خوردن کیک توسط سویل هستم، از خوش اشتهایی اش خوشم می آید.
_ چطـــور محــبوبه خانم اینـــو به من نــداد آخـــه؟
با زبان لبهایش را پاک می کند، حر کتی که به تنهایی برای گرم شدن تن من کافی ست، برق نگاهش حین خوردن کیک و فراموش کردن اضطراب.
_ تو رو باید برد اروپا رو بگردی و اونقدر کیک و شیرینی بخوری فقط بخاطر این لذتی که میبری.
دایی می خندد اما نگاهش آزارم می دهد، سویل لبخند میزند و چشمش به کیک من می افتد.
_ عمـــاد کیکت میگه بدیش من.
وقت ناهار است نمیخواهم با کیک سیر شود هرچند بعید است، بوی خوش مرغ و خورشت قورمه می آید و دستپخت محبوبه خانم عالی ست.
_ از طرف من بهش بگو حرف زدن تو باعث میشه عماد فکر کنه یه چیزی داخلت هست که توهم ایجاد میکنه... وقت ناهارِ تا غذا حاضر بشه برو یه دوش بگیر عروسک سرحال بشی کیکام باهات حرف نزنن.
بازویش را نوازش می کنم یک نگاه به من یک نگاه به کیک و بعد دایی دارد.
_ پـــس اینم ببرم بذارم یخچال بعدا بخـــورم.
قبل از آنکه فرصت کنم حرفی بزنم با ظرف کیک از گلخانه خارج می شود و پی آن خنده ی بی امان دایی.
_پسر اصلا چیزی نبود که تو ذهن داشتم.
_ سویل با کیک شوخی نداره گاهی فکر می کنم بین من و کیک اون رو انتخاب می کنه.
_ بعید میدونم حس خطر کنی و تمام کیک ها رو از بین نبری با این وسواسی که من دیدم... چیزی هم هست درباره اون که برنامه براش نداشته باشی؟
لبخند می زند اما عمق نگاهش نمی خندد، او زیرگانه سلطه گری من را گوشزد می کند و من رنگ عوض می کنم، دایی مرد تیز بین و بسیار زیرکی ست خیلی بیشتر از انچه که بنظر می رسد، از جیبش بسته توتون را در می آورد و پیپش را پر می کند و یک بسته کبریت برای روشن کردن.
_ برزخی نشو پسرم فقط خواستم بدونی همه چیز طبق برنامه نمی تونه باشه.
نمی دانم چرا ته دلم می لرزد، دایی مرد هنرمند و فلسفی ست از دسته افرادی که می توانند سر بزنگاه با یک جمله تو را درگیر پیچیده گی های زندگی کنند، همیشه فکر می کردم او خلق شده برای ساختن ویرانی ها، او خاص ترین انسانی ست که دیده ام، شاید من تنها فردی در اطراف او هستم که هیچ روزنه ای برای سازش نداشته ام.
_ دمق نشو پسر، سویل خوشایند ترین دختریِ که میتونه تو زندگی تو باشه، اون برای تو عالی تر از اینِ که خوب باشه.
سینی را بر میدارم قهوه سرد شد و چای.
_ تا ناهار حاضر میشه دوستدارین یکم با خونه آشنا بشین؟
میدانم پیشنهاد مزخرفی ست اما حرفی دیگر برای تغییر موضوع ندارم.
صدای آب از حمام می آید و استرس همیشگی من که نکند اتفاقی بیوفتد، چند ضربه به در میزنم و وارد میشوم عموما منتظر اجازه اش نمیشوم او به این حضورها عادت کرده.
داخل وان دراز کشیده و آن را پر از شامپوی مخصوص کرده و اب به رنگ شیری ست و ترکیب زیبایی از او با موهای قرمز و پوست سفید و کک و مکی اش را رقم زده.
_ خوش میگذره؟
چشم باز نمی کند‌، فقط یک لبخند دندان نما و زیبا.
_ نه ... اگــــه کیک من و بیــــاری خــــوش میگذره.
پدرسوخته ای حواله اش می کنم و لبه وان می نشینم و مطمئنا شلوارم خیس می شود اما اهمیتی ندارد، موهای نمدارش رو به رنگ قهوه ای ست.
_ دیگه کیک تو این خونه ممنوعه عروسک...
جمله ام تمام نشده از جا میپرد و حالا نه فقط شلوار که پیراهنم نیز خیس شده و او برهنه با آن سینه های نو جوانه زده روبریم می نشیند.
_ نه ... بخــــاطرش فرار می کنم بست میـــــشینم دم قنــــادی.
با اخمی مصنوعی نگاهش می کنم او هم جدی نیست.
_ نه دیگه فرشته نشد... اون دیگه یه کیک معمولی نیست رقیب عشقی من شده حتی داییم فهمید وقت انتخاب تو اونو انتخاب می کنی.
نگاهش سرگردان می شود و لبهایش را جمع می کند او حرفم را جدی گرفته اما نمیدانم کدام را ممنوعیت کیک یا رقیب بودن... حس اذیت کردنش با کلمات من را قلقلک می دهد.
_ اونجور نگاه نکن فایده نداره کیک ممنوعه میدونی هم حسودم هم زورگو.
سکوت می کند و نگاه می گیرد. برای یک کیک؟ حالا واقعا حسودیم می شود بلند میشوم که بروم فقط می خواستم شوخی کنیم اما گویا واقعا یک خوراکی بی ارزش مهمتر از من است.
_ مــن دیگه هیـــــچ کیکی نمـــی خورم... اگه نــاراحت می شــــی ...


دوستان گلم از امشب پارت داریم

20 last posts shown.

4 971

subscribers
Channel statistics