𝘔𝘦𝘯𝘵𝘩𝘦𝘪𝘵𝘳`


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


اوژنی ‌
به دنبال نشانی از تو در دریای عمیق کابوس های شیرین .

- https://t.me/BChatBot?start=sc-515211-ryMLaOK

Related channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


Forward from: ney
زیاد جالب به نظر نمیاد اما اگه خواستین اینو فور کنید چنلتون تا بگم اگه دیلیتون آدم بود به نظرم تایپ ایده آلش چجور آدمی میشد. اگه پرایوتین لینک بدین تو ناشناس.




Forward from: 𓂃 Challenge 𐂂
ʾ˓𖤣˖㍈ for @Bellevenusa




سال های زیادی زندگی نکرده ام ، چیزهایی زیادی هم تجربه نکرده ام من فقط یک گودال پر از اشتباه و انتخاب هستم


نگاهم به دندونای یکی درمیون با مزه‌ش بود...
پرسیدم:
- کلاس چندمی خانوم کوچولو؟!
با سر انگشت لثه‌شو که لابد خارش و التهاب داشت لمس کرد
+ کوچولو نیستم دیگه! بزرگ شدم! دیگه قراره برم کلاس سوم!
خنده‌م گرفت
- یعنی کلاس دومی بودی امسال؟!
سرشو تکون داد
+ اوهوم!
دست زدم زیر چونه‌م
- دوست داری زودتر بزرگ شی؟!
چشماش برق زد از شوق
+ اوهوم!
خیره شدم به چشمای سیاه شفافش. دلم می‌خواست بهش بگم همه‌ی آدم بزرگای دور و برت یه روزی مثلِ تو بودن، منم مثل تو بودم، دلم می‌خواست بهش بگم همه‌مون مثل تو بودیم...
همه‌ی ما به ظاهر آدم بزرگا، یه روزی توو بچگیامون، یواشکی یکی دو سال گذاشتیم رو سن واقعیمون که بزرگتر به نظر بیایم، که خفن‌تر باشیم مثلا، که زودتر بزرگ شیم که بلکه‌م قدمون برسه به قامتِ آرزوهامون ولی سن و سال دار که شدیم دیدیم ای دل غافل! عمرمون گذشته و شدیم آدم بزرگه‌ای که قبلا آرزوشو داشتیم اما هیچی به هیچی‌تر از قبلمونیم و نه اثری مونده از دلخوشیِ بچگیامون و نه خبری هست از زرق و برقی که انتظار داشتیم از بزرگیامون!
خواستم بهش بگم الانم مثل همیم! ما آدم بزرگا هم وقتی یکی از سن و سالمون می‌پرسه، با تردید عدد و رقمارو می‌ذاریم کنار هم، نه برای کم کردنش؛ برای این‌که وحشت نکنیم از هیبت عددا، برای این‌که هولمون نگیره از گذر زمان، که وهم نگیردمون از فرصتایی که هدر دادیم، که دلمون نگیره از زمانِ کمی که باقی مونده برامون...
دلم می‌خواست بگم اما سکوت کردم! یه حرفایی گفتنی نیست، شنفتنیم نیست، فقط باید به وقتش تجربه‌شون کنی تا بفهمی...

- طاهره اباذری هریس




مدت‌هاست که نمی‌تونم بخوابم، زندگی رو تازه از شب شروع می‌کنم و رفتارم طوریه که انگار همه چیز معمولی و طبیعیه ، ساعت سه صبح شام می‌خورم ، کتاب می‌خونم ، فیلم می‌بینم و هر کاری که باعث گذر سریع‌تر زمانه ؛ صدای اذان در حکم سوت پایان نفس گیرترین مسابقه تاریخه اون وقته که توی حیاط منتظر می‌شینم
در واقع خود مسئله خواب تبدیل به کابوسم شده چون نمی‌دونم روحم قراره به کجاها سفرو با چه اشخاصی ملاقات کنه، می‌ترسم در عالم رویا با گذشته روبه‌رو شم و اینبار نتونم با بیداری ازشون فرار کنم کاش به انتخاب خودمون خواب می‌دیدیم.


کیوت


Forward from: 𝐬𝐡𝐢𝐧𝐨 𝐢𝐧 𝐭𝐡𝐞 𝐛𝐮𝐢𝐥𝐝𝐢𝐧𝐠
-به خودم میام و میبینم که هر از گاهی ته دلم آرزوی مردن میکنم، زنده نبودن، آرزویِ اینکه کاش جرئت این رو داشتم که همه‌چی رو تموم کنم، نه همیشه، اما گاهی اوقات، و این گاهی اوقات حتی احساس گناه هم دخیلش نمیشه، من لیاقت چیزهای خوب رو ندارم. چون بلد نیستم قدرشون رو بدونم، چون بلد نیستم باشم.
من به خودم میام و میبینم و که مرگ رو میخوام، در صورتی که باید زندگی در کنار اون‌ها و تجربه کردن خاطرات با اون آدم‌هارو بخوام، من بی‌لیاقتم چون گاهی وقتا نمیخوام، زنده بودن در کنار آدم‌ها و چیزهای خوب رو.


مهمترين نكته اي كه در مدرسه ياد مي گيريم اين است كه مهمترين نكته ها را در مدرسه نمي توان ياد گرفت.

- هاروكي موراكامي


Forward from: A Gear's stuck in my chest.
خب؛ یالله. چالش.
این پیام رو توی چنل دیلی‌تون فوروارد کنید که اگه پرایوت هست لطفا لینکش رو به ناشناسم ارسال کنید و من براتون یه شخصیت پردازی انجام میدم.
یه شخصیت کاملاً تخیلی توی هرجور فضای داستانی که بیشتر بهتون میاد رو بر اساس وایبی که ازتون می‌گیرم، خلق می‌کنم و مشخصات و توصیفات مربوط بهش رو اینجا قرار می‌دم. ممکنه برای شخصیت از اسم خودتون استفاده کنم یا خودم بهش اسم جدیدی بدم. امیدوارم فلاپم نکنید. 🕯


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
:]


Forward from:
پدرش یکی از سربازهای جنگ‌جهانی اول بود؛ با مدال‌هایی که به سینه‌اش زده بود برگشته بود اما هم‌زمان چیز مهمی رو از دست داده بود. اتفاقات و سختی‌های جنگ روح رو به تیکه‌های نامساوی تقسیم و ذهنش رو بر علیه خودش کرده بود. با تمام این‌ها چیزی نتونست جلوی اون رو بگیره تا مثل بقیه‌ی افراد شهر به جنگ نره. برای کشورش می‌خواست تا هرجایی که امکان داشت بره، حتی اگه اونجا انتهای جهنم بود. به خط مقدم اعزام شد، با چهارنفر یک سنگر رو گرفته بودن و به نوبت نگهبانی می‌دادن. نزدیک به صبح بود اما هوا هنوز هم تاریک بود و چشم، چشم رو نمیدید. برای چند لحظه چشم‌هاش روی هم رفت که پاشیده شدن چیزی رو احساس کرد، باز شدن پلک‌هاش با بریده شدن شاهرگ گردنش مصادف شد. حداقل قبلش شلیک هوایی رنگی رو انجام داده بود و الان بقیه می‌دونستن که حمله‌ای رخ داده، جونشون در امان بود. امیدوار بود پدرش بتونه با غم مرگ دومین فرزندش هم کنار بیاد.
◜悲劇的な死 ✦ @Bellevenusa


زیادی خوشگله ، چشماش سیاه خالصه مثل آسمون شب حتی تیره تر ، لپ هاش زیادی نرم بنظر میان ، دستاش ،بهتره از دستاش نگم که چقدر خوشگلن موهای بلندش....خیلی نازه قشنگ ترین صدا رو داره نرم و لطیفه

- از نعنا به لیمو






Enfj


Forward from: ゆげん
Challenge 🪄𑁤
این پیام رو فور کنید توی چنلتون و تایپتون رو بگید، من بر اساس تایپ و وایب دیلیتون میگم که اگه توی دنیای کیدراما بودید چه استایل و اخلاقیاتی داشتین/ چنلای ی پرایوتم اینجا لینک بدین، فقط یه وایبی بده چنلتون فقط توش حرف نزده باشید .
به امید ایگنور نشدن 🕯



20 last posts shown.

46

subscribers
Channel statistics