خطِ سوم


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


جانِ تو جانِ من است!

اوضاع بهتر نمی‌شود! بیخود دلمان را خوش نکنیم و به هم وعده بیهوده ندهیم. ما برای روزهایی چنین سخت آمادگی نداریم، چرا که همواره خود را به وعده‌های باطل فریفته‌ایم.
پوست‌کنده بگویم: «اوضاع بدتر می‌شود!» چاره‌ای نداریم جز آنکه خود را قوی‌تر کنیم.  زنده ماندنِ تو در این «جغرافیایِ رنج» من را هم زنده نگه می‌دارد، پس جان تو جان من است! جامعه باید قدردان کسانی باشد که در این طوفان رنج و بلا لبخند بر لب دارند و زندگی را ارج می‌نهند. آنها قهرمان جنگ‌اند. جنگی که مرگ و هم‌پیمانانش بر زندگی تحمیل کرده‌اند.


خواستم از مرگ «داریوش مهرجویی» بنویسم، دیدم اینجا در شهر آبدانان و در بناگوشم تنها در دو هفته‌ی اخیر چندین نفر به زندگی‌شان پایان دادند و به دل‌خوشی‌های کوچک اطرافیانشان نیز خط کشیدند.
برای آنها که رفته‌اند حرفی ندارم. حرفم با توست که زیر بار «رنج تحمیلی» ای بسا سودای رفتن کرده‌ باشی! وقتی دست بر گلوی خودت می‌گذاری، پیش‌تر از «خودکشی» مرتکب قتل شده‌ای. قتل انبوهی از اطرافیان که رفتن تو روح زندگی را در کالبدشان قبضه می‌کند.
مرگ خود فاصله است و مرگی چنین پایان راه نیست! آغاز مردن شهر است که زیر انبوهِ رنج و نکبت نایی برای ادامه دادن ندارد.
ما درین بزنگاه تنهایِ تنهاییم. ما تنهاییم و تنها خودمان را داریم. کدخدا و ناخدا دست‌شان در دست شیطان است و عزرائیل از خدا فرمان نمی‌گیرد. چاره‌ای نیست جز آنکه قوی و سخت‌جان باشیم!

مرتضی نعمتی

https://t.me/MortezaNemati1


«جلال» داخل چادر خوابیده و گاهی می‌گوید: «دکتر بیرون سردت می‌شود، بیا داخل...». من اما خوابیدن داخل چادر را فقط به وقت بارندگی دوست دارم. لَم دادن کنار آتش در دل «کبیرکوه» و تماشای آسمان پرستاره چیزی دیگریست.
اینجا در خط‌الراس کبیرکوه درختان بلوط  سربه‌سر هم می‌گذارند و باد کمی بالاتر از محل اطراق ما می‌وزد. زیر این آسمان نیمه‌ابری چقدر کلمات در دسترس هستند! مثل پرنده‌ای که از حمله‌ی ملخ‌ها گیج شده باشد، پُر از کلمه شده‌ام و نمی‌دانم باید کدام‌شان را شکار کنم.
ابر‌های پاییزی هم شوخی‌شان گرفته! گاهی می‌آیند چند قطره آب گل‌آلود و لزج روی سر و صورت‌مان می‌ریزند و می‌روند. درست مثل گنجشک‌ها که فضله شبانه‌شان را روی ماشین‌های پارک شده می‌پاشند. آنقدر هست که بوی خاک را از زمین بلند کند و حس کنیم که پاییز آمده است.
من در سوختن هیزم کمی خسیس‌ام. امشب اما دوست دارم این کُنده‌ی پیرِ پوسیده را که اینجا کف دره افتاده «هیمه» کنم و در پناه گرمایش حسابی لَم بدهم. گاهی چیزهای پوسیده و کهنه فقط به درد سوختن می‌خورند! کنده‌ی پیر خیلی سریع شعله ور شد و آتش از سوراخ‌هایش بیرون زد.
طرفدارانِ تندرو محیط زیست ممکن است خوش‌شان نیاید، اما ما هم به عنوان بخشی از اکوسیستم حق داریم که «به قدر نیازمان» از آن برداشت کنیم. بحث بر سر کیفیت و مقدار برداشت است. از آن روزها که برای دانشجویان «مبانی محیط زیست» درس می‌دادم تا حالا که برای سوختن این کنده‌ی پوسیده با خودم کلنجار می‌روم، روزهای زیادی گذشته است...

باد گاهی تند‌تر می‌وزد و کنده‌ی پیر که حالا شبیه یک چلچراغ شده را شعله‌ورتر می‌کند. این «پیرمرد» آنقدر زیبا می‌سوزد که دلم نمی‌آید از تماشایش دست بردارم.
جلال دوباره گفت: «دکتر بیا داخل آن بیرون عقرب داره...»

در کوهستان شب دیر می‌گذرد. من و جلال آنقدر از خاطرات کودکی و مدرسه برای هم تعریف کردیم که می‌ترسم برای شب‌مانی‌های بعدی چیزی برای گفتن باقی نماند. اما همیشه حرف‌های هست که هنگام خوردن پیتزا در دل جنگل بشود زد. آره پیتزا!
از اولین باری که تلاش کردم در کوه پیتزا بپزم تا حالا که این پیتزای حرفه‌ای را اینجا پختم راه درازی طی شد. بگذارید فروتنی را کنار بگذارم و بگویم برای خودش یک شاهکار است. همه چیز به طراحی این «فِر ذغالی» مربوط است که دیروز  ساختم. وقتی آنرا از کوله‌ام بیرون کشیدم، جلال به شوخی گفت: «می‌خواهی روی من تستش کنی؟!» خندیدم و گفتم: نگران نباش «کِتوشه دارم! یعنی همه محاسباتم روی کاغذ درست است...!». دوباره خندیدیم.
همه چیز عالی پیش رفت. بعد از ضیافت پیتزا با روغن محلی و شیره‌ی «هیزه»ی جلال دِسِرمان «چِزنَک» بود. شب‌مان کامل شد.
حالاکه دارم این جملات را می‌نویسم جلال داخل چادر خوابیده و کنده‌ی پیر هم این بیرون هنوز سخاوتمندانه گرمایش را به من می‌دهد.
ساعت حدود پنج صبح است. در برنامه‌های شب‌مانی دو یا سه ساعت بیشتر نمی‌خوابم. همیشه برای خوابیدن وقت هست. برای بیداری اما گاهی وقت کم می‌آید...!

https://t.me/MortezaNemati1


https://www.instagram.com/p/CyVLZJ6r1YX/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==




بوی خون...

هیچ کس نمی‌داند که برای این «مثلثِ دانایی» و این گوشه‌یِ دنج، که آخرین پناهگاه من است، خونی بر زمین ریخته شده!

بوی خون! آنقدر تُند که مشامم را آزرد. به این وضوح هرگز  آنرا حس نکرده بودم. آن هم بوی خونِ خودم! گویی یک کدبانوی عجــول و خنزر پنزری مرغِ تازه ذبح شده را بی چاشنی و ادویه‌ در دیگ آب جوش انداخته تا بوی زُهمش فضا را پُر کند.
من که از بوی خونِ خودم و گستره‌ایی که رنگین کرده بود منزجر شده بودم، صبر نکردم تا کسی آن صحنه‌ی دلخراش را ببیند. «سنگ فرز» را که متهمِ جنایت بود از برق کشیدم، محل پارگی عمیق روی پایم را با دستمالی موقت بستم و خونی را که کف پارکینگ و زیر آن کتابخانه‌ی مثلثیِ نیمه‌کاره روان بود «تی کشیدم».
وضع بدتر شد وقتی همسرم مرا مشغول «تی‌کشیدن‌ِخون» دید، در حالی که از لای آن پارچه‌ که به پایم بسته بودم خونِ بیشتری بیرون می‌زد....

دو روز مانده به افتتاح کافه، سیزده بخیه دهانه‌ی آن شکاف عمیق را با رنجی مهلِک به هم دوخت. جراحت و دردش تا مدت‌ها با من ماند و اثرش برای همیشه!
کتابخانه‌ی مثلثی را در آخرین لحظات تکمیل و نصب کردم و آنچه از کتاب در انبان داشتم روی قفسه‌هایش چیدم.
کار کافه را که شروع کردم، دوستان زیادی به لطف آمدند و برایشان پیتزا پختم، با لبخند به آنها کتاب امانت دادم و هیچ از آن جراحت عمیق و بخیه‌های باز شده‌اش و نیز از آن خونی که زیر «کتابخانه‌ی مثلثی» روان شده بود حرفی نزدم...

این روزها که درین گوشه و در جوار کتابخانه‌ی مثلثی کوچکم با خود خلوتی عمیق دارم، هر بار که کتابی را باز می‌کنم بوی خون از لای ورق‌هایش به مشامم می‌رسد!
 من برای این گوشه‌ی دِنج خونِ خودم را جارو کردم و هیچ نمی‌دانم که دیگران برای خلوت‌شان خون چه کسانی را «تی‌کشیده‌اند»!

آری! برای هر گوشه‌یِ خلوت، ای بسا خونی بر زمین ریخته شده باشد!


https://t.me/MortezaNemati1






آنگونه که در تعاریف آمده است:

«بازی پانزی» چیزی نیست جز تامین بدهی گذشته با استقراض جدید!
با اضافه شدن سود یا بهره به بدهی‌های گذشته، میزان استقراض در هر دوره بیشتر و بیشتر می‌شود و در نهایت سیستم از هم فرو می‌پاشد...

با این تعریف بزرگ‌ترین بازی پانزی از آن حاکمیت است و در مقیاسی بزرگ اکثریت مردم طعمه‌ی بازی پانزی حاکمیت هستند.
سودهایی که از محل منابع خودشان در جیب آنها می‌گذارد، طمع‌شان را تحریک می‌کند. آنقدر آلوده می‌شوند که حتی وقتی همه چیزشان را می‌بازند، فریادی نمی‌زنند و سکوت می‌کنند.

طبق قائده‌ی پانزی، بازی در دو حالت تمام می‌شود:
زمانی که اکثریت سرمایه‌گذاران منابع خود را طلب کنند و یا زمانی که منابع قابل مصرف پانزی تمام شود...

در هر حالت سیستم پانزی محکوم به فروپاشی است.


کمی در مورد ملال

چند وقت پیش از «شهر کتابی» در گرگان «فلسفه‌ی ملال» را خریدم. هم از عنوان جالبش خوشم آمد و هم فکر کردم شاید پاسخی برای ملال‌های گاه و بیگاهم در آن پیدا کنم.
با خود گفتم کتابی که در مورد ملال نوشته شده، لابد نباید خودش ملا‌ل‌انگیز باشد. اما این گونه نبود! و چه چیز ملال‌انگیزتر از این که پرداختن به «فلسفه‌ی ملال» خود ملال‌آور است! بخش‌هایی از کتاب را خواندم و رهایش کردم. 

بعد فکر کردم که ملال می‌تواند موضوعی کاملا شخصی و منحصر به فرد باشد.
سرراست  از خودم پرسیدم که:  «چه چیز مرا دچار ملال می‌کند؟»
ذهنم به جاهای مختلف سَـــرَک کشید و در آخر روی سه مفهوم مشخص با خودش به توافق رسید:  «تکرار، حماقت و دروغ!»

...  روزمرگی و تکرار به شدت ملال‌آور است. اینکه  روزهای متوالی به یک کار مشخص و تکراری مشغول باشی حقیقتا آزاردهنده است.
در دنیای به شدت تخصصی شده‌ و تک‌ساحتی امروز گریز از این تکرار ملال‌انگیز می‌تواند دو راهکار داشته باشد: انجام کارهای متنوع و یا انجام یک کار بصورت‌های متکثر و متنوع! درین فقره پیش از دراُفتادن در دام تکرار ملال‌آور سخن، همین مقدار بسنده است...

اما توضیح اینکه چرا بلاهت و حماقت ملال می‌آورد، کمی سخت‌تر است. خوب که دقت کردم دیدم از قضا به همان مسئله تکرار مربوط است! بلاهت سبب تکرار اشتباهات مشابهی می‌شود که رفع آنها نیازمند تاکید و مراقبت همیشگی است. سخن‌های تکراری در موقعیت‌های تکراری! آدم‌های ابله در موقعیت‌های مشابه، اشتباهات یکسانی را مرتکب می‌شوند...

و در آخر دروغ بیش از هر چیز دیگر برایم ملال‌آور است. دروغ شیرازه‌ و جهت جریان ذهن را بر هم می‌ریزد. دروغ چیزی نیست جز اینکه «آتش» ادعا کند که سرد است و «یخ» مدعی باشد که می‌سوزاند. جالب اینجاست که دروغ هم خود به نوعی با مسئله‌ی «تکرار» ارتباط دارد، اما درست در خلاف جهت آن!
دروغ در واقع انتظار تکرار و یا تحقق واقعیتی است که برآورده نمی‌شود. وقتی دروغی بر شما آشکار می‌شود، یک جابجایی شدید در ذهن و روان‌تان اتفاق می‌افتد به نحوی که نظم و سازمان آنها را دچار اخلال می‌کند. دروغ ملال‌آور است چون سایه‌ی یاس و ناامیدی را بر عمیق‌ترین لایه‌های احساس و تفکر آدم می‌گستراند.

گویی راز ملال در تکرار است اما گمان نمی‌کنم هر چیز مکرری الزاما ملال‌آور باشد!
امیدوارم از آنچه گفتم دچار ملال نشده باشید. شما را چه چیز دلزده و ملول می‌کند؟

https://t.me/MortezaNemati1


ضمن سپاس از سامان موحدی‌راد خبرنگار روزنامه شرق، درین گفتگو فرصت نشد بسیاری مطالب را تبیین کنم...

این روزها که همزمان با ماه مهر دوباره دانشگاه باز شده است یاد این متن کوتاه افتادم که سالها پیش نوشته بودم. یاد دارم که در گروه واتساپی دانشگاه چمران منتشرش کردم. افرادی که آن روز لایک کردند و با محتوای آن اظهار همدلی کردند، امروز خود مصداق بارز آن هستند:

«معجون خطرناک»

مارتین هایدگر رییس دانشگاه فرایبورگ و معتبرترین فردی بود که به کیش نازی درٱمد. او جایی برای استقلال دانشگاه ها نمی‌دید و کار یک دانشگاه را تنها مشارکت در ماموریت نظام حاکم می‌دانست. هایدگر به سرعت خواهان اجرای برنامه هماهنگ‌سازی شد که بر اساس ٱن دانشگاه های ٱلمان باید تحت نظر و کنترل سیاسی رژیم هیتلر قرار می گرفتند. او می گفت: «دانش ٱکادمیک باید هدف سیاسی داشته باشد».
او «اردوهایی» را به راه انداخت که در ٱن دانشجویان یونیفورمهای نازی می پوشیدند.
برخی می‌گویند تعهد هایدگر به نازی ها از سر ناچاری بود نه یک انتخاب سیاسی! مسئله جبر و اختیار اینحا مطرح نیست. موضوع این است که او سرشت بنیادی فلسفه اش را زیرپا گذاشت!
و نکته دقیقا همین است. سرسپردگی یک فرد دانشگاهی به یک نظام سیاسی چه نظام نازی باشد و چه حکومت دینی، معنایی جز انکار ماهیت وجودی خود ندارد. به عبارتی بودن در چنین موضعی نقضِ منش آکادمیک و روش علمی است. چنین کسی حتی اگر خودش را به انواع درجات اداری و شبه علمی مزین کند، چیزی نیست جز یک مهره ناچیز در یک دم و دستگاه تمامیت‌خواهی!
سرنوشت فیلسوف بزرگی چون مارتین هایدگر ٱینه ایست که می توانیم فرجام معجون فرهیختگی و تمامیت‌خواهی را در ٱن ببینیم.


گفتگو با روزنامه‌ی شرق


«پینوکیو نباشیم»


این روزها که در مناطق غرب کشور مارکت شرکت‌های هرمی دوباره داغ شده، یاد خاطره‌ای از سال‌ هشتادو‌چهار افتادم. لازم است عرض کنم که من نه تخصصی درین مورد دارم و نه نظر قاطعانه‌ای در مورد خوب یا بد بودنش! تنها به این بسنده می‌کنم که هرگز برای خودم آنرا تجویز نکرده‌ام:

... با لبخندی غلیظ‌تر از همیشه آمد و اصرار داشت که «وقت ویژه‌ای» را برایش اختصاص دهم. آشنایی ما به سالها پیش بر‌می‌گشت، دانشجوی ارشد دانشگاه تهران و دوست خوبی بود. وقتی را در نظر گرفتیم و با هم به یکی از ساختمان‌های کوی رفتیم. چند نفر با تشریفات خاصی استقبال کردند. ادبیاتی اغراق‌آمیز و مضحک، تعابیری غیر معمول و عجیب و غریب! تازه دانستم که در جمع «گلدکوئیست‌های» کوی دانشگاهم. یکی از شاخه‌های اصلی این شبکه‌هرمی در کوی دانشگاه فعال بود. «پرزنت» شدم (اصطلاحی به معنای شیرفهم شدن که بین گلدکوئیست‌ها رایج بود).  گفتند که باید محصول شرکت را بخرم و شروع به بازاریابی کنم و زیر مجموعه را از بین نزدیکترین دوستانم جذب کنم... یک سکه یا ساعت به قیمت تقریبی یک میلیون تومان که برابر با حقوق چند ماهم در آن ایام بود... جواب منفی دادم، قاطعانه. گفتند که فعلا جواب نده گفتم: من نیستم! گفتند اگر کتاب «قورباقه ات را قورت بده» را بخوانی نظرت عوض می‌شود. گفتم خوانده‌ام. گفتند: خوب نخوانده‌ای، یکبار دیگر آنرا بخوان. عرض کردم از قورباقه بیزارم، دست از سرم بردارید. ول کن نبودند...
آن دوست عزیز که دیدارش برایم مایه آرامش و دلخوشی بود، تبدیل به یک موجود سمج و سریش و نچسب شده بود. یا خودش می‌آمد و یا کسی را واسطه می‌کرد. از آخرین ته مانده‌های رفاقتمان هم مایه گذاشت، اما جواب همچنان منفی بود. عصرها که خسته از سر کار می‌آمدم دوره‌ام می‌کردند که: آقا اصلا اشکال از ماست و تو خوب «پرزنت» (شیرفهم) نشدی. باید دوباره پرزنتت کنیم. یک وقت دیگر هم به ما اختصاص بده!
آخرین بار به دوست سابقم گفتم: می‌دونی چرا پاسخم منفیه! گفت: چرا؟ گفتم: برای اینکه من توان انجام کاری که تو در حال انجام آن هستی را ندارم. گفت: مگر من چکار می‌کنم؟ گفتم: داری نزدیک‌ترین دوستت را از دست می‌دهی، چون من را صرفا به شکل یک زیرمجموعه می‌بینی و برای نظرم احترامی قایل نیستی!
رابطه من با آن دوست دیرین برای همیشه قطع شد. بعدها شنیدم که از این ماجرا ضربه‌ی سنگینی خورده.
  سالها بعد از اینها یکی از همشهریان غیور با همان ادبیات به سراغم آمد و گفت: «میخواستم خواهش کنم، تایمی را به من اختصاص دهی...». گفتم: «می‌خواهی همین‌جا پرزنتت کنم....». رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد!

چند نکته:

_ وقتی افراد عادی و غیر متخصص به سمت یک مارکت غیر معمول و یا تخصصی هجوم می‌برند، بدانید که حتما دامی پهن است و آنچه می‌شنوید بوی کباب نیست. خر داغ می‌کنند!
_ هر سامانه‌ای که روابط اجتماعی و انسانی را صرفا بر مبنای «طَمع» تعریف و نهادینه کند، آرامش را از همه سلب و مناسبات انسانی را به ابتذال و نابودی خواهد کشاند.
_ از نظر اخلاقی ورود به یک مارکت غیرشفاف که سودهای نجومی می‌دهد، جای تامل و دقت دارد!

https://t.me/MortezaNemati1


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
پیاله‌ای از چشمه ملودی‌های ناب «عالیجناب شهناز» به قدر بضاعت مختصرم


«یک روز با دوستم کامو»

مرتضی نعمتی

«یک طرف زیبایی‌ست و طرف دیگر درهم شکستگان و پایمال شدگان! هرقدر هم که این‌کار دشوار باشد من می‌خواهم به هر دو طرف وفادار باشم» (آلبرکامو)

شاید برای شما که این کلمات را می‌خوانید فرقی نداشته باشد که آنها را کجا نوشته‌ام. اما سایه سنگین یک بلوط پیر، این منبع سترگ الهام بخش، تجربه‌ای متفاوت را برای من رقم می‌زند که تا روزهای متمادی می‌توانم از الهام آن سیراب شوم. اینجا سکوتِ محض را گاهی صدای باد و گاه دعوای پرنده‌ها بر هم می‌زند. و صدای مُمتد خَرمگس‌ها که اسبم را خون‌آلود کرده‌اند و از رگهای اصلی‌اش مشغول آشامیدن هستند.
چند وقت است در حال و هوای کتاب «سقوط» به سر می‌برم. در همین فضای ذهنی، راهی کوهستان شدم. معمولا از بیراهه می‌روم، برای همین گاهی اوقات تنها می‌شوم. هیچ جایی برای گله‌‌کردن نیست. این سبک زندگی من است! بی‌گاه قدم در بیراهه گذاشتن! وقتی که امتحانش کنی میدانی از چه چیز سخن می‌گویم.
جای شگفتی نیست اگر برخی عباراتم شبیه به کتاب کامو شده است. من کتابها را نمی‌خوانم، آنها را زندگی می‌کنم. نه در خیال که روی زمین و پای در خاک آنها را زندگی می‌کنم. اصلا کتابی را که نتوان زندگیش کرد، به درد خواندن نمی‌خورد. برای همین کتاب‌های صوتی را ترجیح می‌دهم. چون می‌توانی آنها را در مکانهای غیر معمول گوش کنی و به شکلی  شگفت‌انگیز با تمام وجودت درکشان کنی.
مثلا سوار بر اسب در جاده‌ای بی انتها!
وضعیتی که حتی اسب نوزینِ من «اِسپریت» را هم گیج کرده است.
این اسب از بچگی پیش خودم بزرگ شده و با وجود هیکل درشتش هنوز کم‌تجربه و خام است. اما بی‌گمان چنین تجربه‌ای برایش یگانه است. آخر کدام اسبی سوارش را در حال مطالعه حمل می‌کند و کدام سوارکاری برگرده اسب کتاب می‌خواند؟ حتم دارم که بعد از این خودش را اسبی فرهیخته و باهوش قلمداد خواهد کرد.

کتابها هم مثل زندگی‌ها ناتمام هستند. همیشه حرف یا گِله‌ای ناگفته باقی می‌ماند. برای همین گاه یک کتاب و یا فیلم را بارها می‌خوانم و می‌بینم تا هر بار حرفهای ناتمام و ناگفته‌ی بیشتری را از آن دریابم. معمولا این کار را در فواصل زمانی طولانی انجام می‌دهم اما این بار «سقوط» را  در یک هفته سه بار خواندم. من ارتفاع را دوست دارم و سقوط را!

از آدم‌های تک بعدی (یا به تعبیر هربرت مارکوزه «تک ساحتی») بیزارم. آدم‌هایی که فقط کتاب می‌خوانند، یا گروهی که فقط ورزش می‌کنند و یا آنها که کار یا پول برایشان همه چیز است. موجودات ناقص‌الخلقه‌ای که از باغ رنگارنگ حیات فقط یک میوه را چشیده‌اند و می‌شناسند.
مثلا برخی همکارانم در دانشگاه که زندگی‌شان خلاصه است در نوشتن گزارش‌های شبه علمی، «پیپر»، مقاله و کتاب‌های آبکی. «اِسکروچ‌هایِ علمی»... (چه عنوان اِغوا کننده‌ای! یادم باشد به آن پر وبال بیشتری بدهم). و شرم‌آورتر اینکه بعضا همین کار را هم به خوبی بلد نیستند و به هزار ریسمان آویزان می‌شوند تا گاوشان بزاید. ماهی‌گیرانی که از حوضچه پرورشِ ماهی صیادی می‌کنند. آنها هرگز لذت صیادی در رودخانه خروشان را درک نخواهند کرد.

من گمان می‌کنم تنها چیزی ارزش یادگرفتن دارد که بتواند به یک پرسش اساسی پاسخ دهد: آیا برای تحمل رنج زیستن کافی‌ست؟ یا بهتر بگویم آیا مانع از آن می‌شود که به زندگی خود پایان دهی؟
چیزهای کمی از حفره تنگ این سئوال عبور می‌کنند. حتی آدم‌ها را هم میتوان از دالان این پرسش دشوار عبور داد. آنوقت ممکن است از انبوه اطرافیانت تنها چند نفری باقی بمانند و ای بسا که عمیقا تنها شوی!
آدم‌های چند ساحتی ممکن است تنها شوند اما هرگز درمانده نمی‌شوند. آنها هنر ترکیب وجوه مختلف زیستن را بلدند و همیشه چیزی در آستین دارند تا رشک دیگران را برانگیزند. همچون سرآشپزی توانا که مواد اولیه رنگارنگ، مِنوی‌ش را متنوع و مفصل کرده باشد.
از این حرف‌ها بوی فروتنی به مشام نمی‌آید، چه باک! تواضع به آن شکل کلیشه‌‌ایش، فضیلتِ درماندگان است. فضیلتی که بر خلاف مدعایش، بوی تَفرعُن و تکبر می‌دهد. بگذار از مجموعه فضایلت این یکی کم شود! هزینه سنگینش را هم بپرداز...

گرسنگی امانم را بریده. اسپریت مشغول چریدن است. من هم بروم سراغ بساط دم‌پخت! بی گمان «کَته» از جمله مواردی است که از آن پرسش بغرنج  پیش‌گفته به سلامت عبور می‌کند... بوی زندگی می‌دهد!

https://t.me/MortezaNemati1




Video is unavailable for watching
Show in Telegram
«سوارکاری» در خط‌الراس کبیرکوه...🏇

مسیر پیمایش شده: رادارخانه‌ی کبیرکوه، چشمه بوتک، لیت، خاک‌ِبا....و فرود از مسیر عشایری طلور


شهر بوهای متناقض

مرتصی نعمتی

اهواز شهر بوهای تُند با پراکنش فشرده‌ی جغرافیایی‌ست. تندترین بوها در کمترین فاصله‌ی مکانی حساسیت‌های بویایی‌ات را به چالش می‌کشند. از فاضلاب، روغن سوخته سمبوسه‌فروشی‌ها، تا بوی تند ماست موسیر بهبهان! همان اندازه که مردمک چشم در برخورد با یک نور شدید تنگ و فشرده می‌شود، «بینی» به هنگام ورود به ابتدای خیابان «نادری» خودش را جمع و جور می‌کند.
خیابان نادری، بازار مکاره فروش بوهای تند و متناقض است.  پیرزن‌های عرب درست در چند قدمی پاساژ کارون، مرغ و اردک زنده می‌فروشند. هنوز از بویِ تند فَضله اُردک و مرغ خلاص نشده‌ای که بوی پیراشکی داغ فازت را عوض می‌کند. پیراشکی‌های اِروتیک اول نادری که با نازل‌ترین  دوزهای سلیقه آشپزی تهیه شده‌اند، مزه‌ی خوبی دارند. آناتومی این لعنتی‌های خوشمزه به شکل توهین‌آمیزی مُبتذل است...(بیش از این وارد جزئیات نمی‌شوم...).
از کوچه پس کوچه‌های منتهی به «امام» می‌رسی به خیابان «کاوه»، جایی که معدن بوهای اهوازی است. انگار همه‌ی بوها اینجا و از خیابان کاوه سرچشمه می‌گیرند. خوشمزه‌ترین و تهوع‌آورترین رایحه‌ها درست در چند قدمی هم قرار دارند. ماهی و میگو فروش‌ در همسایگی ترشی و خرمافروش‌ فعالیت می‌کند. نوعی از «اختلاط فضایی بوها» که اگر به آن عادت نداشته باشی گیج و مَنگت می‌کند.
ترشی‌های سیاه با بویِ میخک تند، اَرده و شیره‌ی خرما و لبنیات دزفول و بوی عجیب و مست کننده ماست موسیر بهبهان، کمی جلوتر باز هم بوی تند روغن سوخته فلافل فروش‌های سیار که همه جا هستند...
این همه بوی تند متناقض وقتی که ترکیب می‌شوند، شخصیت یکسان و متفاوتی به خود می‌گیرند. شبیه به بوی عرق بدنت که نه آن را دوست داری و نه میتوانی از آن متنفر باشی!
خیابان کاوه را دوست داشتم. به شکلی اغراق‌آمیزی سرزنده بود. حتی بوی عِفَن ناشی از خالی کردن شکم ماهی‌های خلیج در سطل‌های زباله و جوهای فاضلاب هم ازین سرزندگی کم نمی‌کرد...
فکرش را بکن، یک نوشت‌افزارفروشی نسبتا بزرگ وسط خیابان کاوه جا خوش کرده باشد. نامش «نوشت‌افزار فلسفی» است. هیچ‌کس نمی‌داند فلسفه‌ی مکانیابی یک نوشت‌افزار فروشی در معرکه ماهی و ترشی‌فروش‌ها چیست!
بعد از «فلسفی» مغازهای وسایل برقی و خانگی تنوع پارادوکسیکال این خیابان را تکمیل می‌کنند.
در «کتابفرشی رشد» جایی برای سوزن انداختن نیست. در کنار همین کتابفروشی شلوغ  دست فروش‌های سمج جنس‌های بُنجل‌شان را جار می‌زنند و به مشتریهای کم پول قالب می‌کنند. دانشجوهای مجردی که برای خرید کتابهای درسی به نادری می‌آیند، با نیش‌خندی شیطنت آمیز از آن پیراشکی اروتیک می‌خرند و فلافل که قوت لایموتشان است.
کمی دورتر از خیابان نادری بوی کارون و رطوبت چسبناکش در یک ظهر اهوازی چیزی نیست که هر جا بتوانی تجربه‌اش کنی...
دستت را داخل جهبه فیبری پر از آب و یخ می‌چرخانی تا یک نوشابه تگری برق از سرت بپراند. درست نمی‌فهمی که لذت خوردن آن نوشابه از کجا می‌آید، از رطوبت چسبناک هوا، آلودگی و یا از آن بوی‌های متناقض...

در «دانشگاه» اما بوهای تند دیگری هم به مشام می‌رسد! بوی تقلب، ریاکاری و بوی نامطبوع داغ کردن خر، که گروهی آنرا مثل بوی کباب دوست دارند!... اهواز شهر بوهای تند و متناقض است...





https://www.instagram.com/p/CrWlidIIBt_/?igshid=MDJmNzVkMjY=


نکته‌ی دیگر درین متن مفهومی است که مایلم از آن تحت عنوان «جغرافیای بوها» یاد کنم . درک ما از «بوها» بشدت موضوعی مکانی و جغرافیایی است. ایده‌ی اولیه این است که هر مکان منحصر به فردی واجد یک بوی یگانه است که در درک و فهم ما از آن مکان نقش کلیدی دارد. بنابراین در یک چشم‌انداز جغرافیایی «بویِ فضا» عنصری بسیار تعیین کننده و کلیدی است.
با این نگاه در پاره‌ای مطالب (از جمله مطلب بعدی 👇) سعی کرده‌ام، مکان‌هایی را با تکیه بر عنصر «بو» و خاصیت‌ یگانه‌اش توصیف کنم.


«ناهار، نماز، دستشویی...»

درست قبل از شنیدن این سه کلمه صدای ناهنجار ترمز دستی اتوبوس خوابت را بر هم می‌زد. اتوبوس‌هایی که نه کولر داشتند و نه راننده‌ی با اخلاق!
ترکیبی عجیب از بوی عرق، جوراب، بقایای حاصل از بالا‌آوردن غذا و اُدکلن‌های ارزان قیمت فضای اتوبوس را پُر کرده بود.
شاگردشوفر آب را با یک کُلمن بزرگ بین مسافران می‌چرخاند. لیوانِ استیل شوفر محرم لب‌های همه بود. اگر آب را تا نصفه می‌نوشیدی، دوباره آن‌را زیر کُلمن می‌گرفت تا نفر بعدی زحمت نوشیدنش را بکشد.
صندلی‌‌ اتوبوس کوچک بود و قابلیت تنظیم نداشت. باید فرم بدنت را با آن هماهنگ می‌کردی. مثلا زانوهایت را روی صندلی جلویی تکیه می‌دادی و کمرت را روی نشیمن‌گاه تخت می‌کردی. مهم نبود که چه بلایی سر گردنت می‌آید.
خوابی سنگین چشمانت را به خلسه‌ای عمیق فرو می‌برد. کمی که به خودت می‌آمدی سرِ نفر بغلی روی شانه‌ات بود و می‌ماندی که باآن چه کنی!
مسافران ولنگار کفش‌ها را از پا در‌می‌آوردند و فضای اتوبوس را بویی به مراتب تندتر از نمازخانه‌ی دبیرستان پُر می‌کرد.
در مدت ده ساعتی که اتوبوس از آبدانان تا تهران در حرکت بود، تنها بخش جذاب قضیه موسیقی بود که با نوار کاست از دستگاه پخش اتوبوس به گوش می‌رسید. بیشتر هایده، حمیرا، مهستی و معین گاهی هم شجریان و فرج علیپور و برخی خواننده‌های محلی.
داستان‌ و روایت‌های اغراق‌آمیز راننده و شوفر از نزاع‌ با کامیون‌ها هم بد نبود. راننده اتوبوس همیشه قهرمان داستان بود!
مسافران ترکیبی ناهمگون از دانشجوها، کارگرها وافراد مریض بودند که برای مداوا راهی تهران شده بودند. گاهی هم تازه عروس و دامادها جیک‌تو‌جیک، تا خود تهران می‌گفتند و می‌خندیدند تا قند در دل دانشجوها و کارگرهای مجرد آب شود.

اتوبوس در داغان‌ترین رستوران‌های بین راهی حوالی خرم آباد توقف می‌کرد! آن بویِ استفراغ داخل اتوبوس احتمالا به غذای مُزخرف همین رستوران‌ها مربوط بود.
صدای ترمز دستی و... فریاد «نهار، نماز، دستشویی!»
برای دقایقی روی صندلی رستوران می‌نشستی شاید کمرت به حالت اولیه برگردد. اگر چیزی سفارش نمی‌دادی یک نفر مثل اَجل مُعلق بالای سرت ظاهر می‌شد: «پیل میز بیتو»... یعنی پول نشستن روی میز را بده! آنطرف‌تر راننده و شوفر مشغول لُمباندن غذایی بودند که بواسطه‌ی توقف در آنجا برای‌شان مُفتی حساب می‌شد.
دستشویی رستوران تجسم واقعی یک گناه‌ِکبیره بود! گویی در آخرت عین اعمالت را جلوی چشمت حاضر کرده باشند. با شجاعت وارد می‌شدی... هر چه بادا باد!
در نمازخانه راننده کامیون‌ها خـُرناس‌کنان با لنگ‌های باز در خواب بودند و بوی تند جوراب تنها بوی موجود در فضا نبود!
چند نفر به تندی مشغول خواندن نماز بودند. نمازی شکسته‌ که رکوع و سجودش در حرکتی یک ضرب اَدا می‌شد. شیطان هم در تحلیل این نماز درمی‌ماند!
راننده در حالی که چند نفری هنوز در صف دستشویی بودند، فرمان حرکت می‌داد! فریضه‌ای که کامل ادا نمی‌شد!
بزودی شکم‌های پُر روایت‌های تازه‌ای برای گفتن داشتند! هنوز از حرکت اتوبوس خیلی نگذشته بود که آن آخرها کسی فریاد می‌زد: پلاستیک، پلاستیک...
شاگردشوفر اگر جَلدی پلاستیک را می‌رساند که به خیر می‌گذشت، اگر نه جفت صندلی‌های جلویی به نقاره بسته می‌شد. مسافرِ پریشان، شرمگین از کار و کردار خود، اثر هنریش با تردید و شرم پاک می‌کرد. قطعاتی نیم جویده از غذای همان رستوران که وصفش رفت.  راننده با عصبانیت ترمز دستی ناهنجار را بالا می‌کشید تا دیگر مسافرها را شیر فهم کند که دسته‌گل بعدی را به آب ندهند. حالا همه‌ی آن بوهای پیش‌گفته با دوزی بالاتر به مشام می‌رسید. حالت تهوع مثل یک ویروس مُسری کل فضای اتوبوس را پُر می‌کرد و افراد بیشتری درخواست پلاستیک می‌کردند تا برای آن اتفاق تراژیک از قبل آماده باشند:  «لطفا یک پلاستیک هم برای من هم بیار»...

حوالی قم با آنکه «حاج حسین و برادران» آن پیشنهاد بیشرمانه (ســـو... هان) را با بزرگ‌ترین تابلوهای ممکن مطرح می‌کردند، دیگر خیالت راحت بود که تا تهران راه چندانی نمانده.
ترمینال جنوب پُر بود از اتوبوس‌ و مسافرانی که گویی از روی میز اعدام نجاتشان داده‌اند.
آنجا معدن همان بوهای سه‌گانه بود:
ناهار، نماز، دستشویی...

مرتضی نعمتی

https://t.me/MortezaNemati1

https://www.instagram.com/p/Cvre2_FOTSo/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==


چند وقت پیش این مطلب را منتشر کردم که بدلیل محدودیت فضای نوشتاری اینستاگرام بسیار خلاصه و موجز شده بود. نسخه‌ی کامل‌تر را تقدیم می‌کنم:👇

این متن یک برش واقعی از «تجربه‌ی سفر» در دهه‌ی شصت و هفتاد از آبدانان تا تهران است. با آنکه برای بسیاری یادآور خاطرات تلخ و شیرین است اما مرور این روایت‌ها صرفا جنبه‌ی نوستالژیک ندارد بلکه سیر گذار از سبک زندگی بسیار متفاوت پیشین را گوشزد می‌کند و می‌تواند در درک شرایط کنونی موثر باشد.
نسلی که این دوران را تجربه کرده‌اند، شیب شدید تغییر سبک و الگوواره‌های زندگی را با همه‌ی وجود لمس کرده و تجربه‌ای یگانه را با خود حمل می‌کنند....

20 last posts shown.

365

subscribers
Channel statistics