«بندِ عاطفی»
درِ اتاق را بستهایم. درِ بالکن باز است. با این حال دود سیگار در اتاق پیچیده. برای اینکه نفسی تازه کنم از اتاق خارج میشوم. به اتاق بغلی میروم. جلوی آینه میایستم. از سالن به اتاق دید دارد. انگار میترسم کسی افکارم را بخواند. تظاهر میکنم برای رسیدگی به خودم آمدم.
دامنم را مرتب میکنم. دستی به موهایم میکشم. سایهی اکلیلی پشت پلکم را ترمیم میکنم. رژ صورتی پررنگ و مات را دوباره روی لبهایم میکشم. گردنبند و گوشوارهام را منظم میکنم. اما تمام فکرم پیش زنی است که در اتاق گریه میکند. دور هم جمع شدیم تا دلداریاش بدهیم.
کمتر از سه ماه است که ازدواج کرده. دورادور میشناسمش. اولین بار است که از نزدیک میبینمش. شنیده بودم که خانوادهی همسرش با ازدواجشان مخالف بودند. از لحاظ اعتقادی با هم جور نبودند و بعد از ازدواج رابطهشان با خانوادهها تقریباً قطع شده.
امروز وقتی مرد با عصبانیت سرش فریاد کشید و از مهمانی خارج شد، شوکه شدم. یک لحظه به گذشته برگشتم. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمیدانستم با آن زن همدردی کنم یا خودم را آرام کنم. گذشته مثل یک فیلم، روی دور تند از جلوی چشمانم گذشت. فریادهایی که عزتنفسم را به باد داده بود، دوباره در گوشم تکرار شد.
دامنم را مرتب میکنم. دستی به موهایم میکشم. سایهی اکلیلی پشت پلکم را ترمیم میکنم. رژ صورتی پررنگ و مات را دوباره روی لبهایم میکشم. گردنبند و گوشوارهام را منظم میکنم. نفس عمیقی میکشم. اشک از گوشهی چشمَم میغلتد. به این فکر میکنم که آن زن میتواند این بند را ببُرد، اما من تا ابد نام پدرم را یدک میکشم.
✍️آیدا سیدحسینی و عسل حسینزاده
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
#هم_نوشت
#آیدا_و_عسل
@aidaseyedhosseini
@asalhosseinzadehf
درِ اتاق را بستهایم. درِ بالکن باز است. با این حال دود سیگار در اتاق پیچیده. برای اینکه نفسی تازه کنم از اتاق خارج میشوم. به اتاق بغلی میروم. جلوی آینه میایستم. از سالن به اتاق دید دارد. انگار میترسم کسی افکارم را بخواند. تظاهر میکنم برای رسیدگی به خودم آمدم.
دامنم را مرتب میکنم. دستی به موهایم میکشم. سایهی اکلیلی پشت پلکم را ترمیم میکنم. رژ صورتی پررنگ و مات را دوباره روی لبهایم میکشم. گردنبند و گوشوارهام را منظم میکنم. اما تمام فکرم پیش زنی است که در اتاق گریه میکند. دور هم جمع شدیم تا دلداریاش بدهیم.
کمتر از سه ماه است که ازدواج کرده. دورادور میشناسمش. اولین بار است که از نزدیک میبینمش. شنیده بودم که خانوادهی همسرش با ازدواجشان مخالف بودند. از لحاظ اعتقادی با هم جور نبودند و بعد از ازدواج رابطهشان با خانوادهها تقریباً قطع شده.
امروز وقتی مرد با عصبانیت سرش فریاد کشید و از مهمانی خارج شد، شوکه شدم. یک لحظه به گذشته برگشتم. تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمیدانستم با آن زن همدردی کنم یا خودم را آرام کنم. گذشته مثل یک فیلم، روی دور تند از جلوی چشمانم گذشت. فریادهایی که عزتنفسم را به باد داده بود، دوباره در گوشم تکرار شد.
دامنم را مرتب میکنم. دستی به موهایم میکشم. سایهی اکلیلی پشت پلکم را ترمیم میکنم. رژ صورتی پررنگ و مات را دوباره روی لبهایم میکشم. گردنبند و گوشوارهام را منظم میکنم. نفس عمیقی میکشم. اشک از گوشهی چشمَم میغلتد. به این فکر میکنم که آن زن میتواند این بند را ببُرد، اما من تا ابد نام پدرم را یدک میکشم.
✍️آیدا سیدحسینی و عسل حسینزاده
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
#هم_نوشت
#آیدا_و_عسل
@aidaseyedhosseini
@asalhosseinzadehf