ساعتم را چک کردم. پنجاه و پنج ثانیه وقت داشتیم تا سنگ را در آن گودال مقدس بیندازیم. رو به دوست مؤنثم کردم و او دیگر خودش نبود. اکنون زمان و مکان برای او معنایی نداشت. او وارد جایی از بدنش شده بود که در کل جهان، تنها خودش از آن اطلاع داشت.
در ذهنم شمارش معکوس شروع شد. کاری از دستم ساخته نبود. نمی توانستم تصور کنم که چه چیزی در شرف وقوع است.
پنج، چهار، سه، دو، یک ... حالا.
البته دوست دخترم این امکان را نداشت که دقیقاً بداند آن لحظات را چگونه گذرانده است، اما در آن لحظه ی معین، همه چیز تغییر کرد.
او زانو زده بود و بر روی ران هایش تکیه داده بود، اما لحظه ی ورود انرژی مراسم، حالت شوک در چهره اش پدیدار گشت. بدنش با افتادن بر روی زمین واکنش نشان داد.
و سپس موج انرژی دیگری از بدنش عبور کرد و پس از آن موجی دیگر. او به وضوح تجربه ی قدرتمندی داشت و به نظرم، به عنوان مردی که او را تماشا می کردم، این تجربه یک تجربه ی جنسی نیز بود.
من می دانستم که این مراسم مربوط به چیست، اما مادامی که عملاً او را نمی دیدم و همان احساسی را که او داشت حس نمی کردم، به قدرت تغییر جنسی در این سطح پی نمی بردم.
او روی زمین دراز کشید، پاهای خود را تا جایی که می توانست از هم باز کرد و از حفره ی محرمانه ی پنهان خود آه و ناله سر داد. تقریباً مانند ناله ی درد به نظر می رسید، اما بسیار اساسی تر بود. او وارد محدوده ای از تمایلات جنسی شده بود که در آن کاملاً مرد بود و برای اولین بار در عمرش، تمایل شدیدی به در آمیختن با یک زن زیبا داشت. تمایلات جنسی طبیعی او محو شده بود و واقعیتی جایگزین آن شده بود که بعداً آنطور که به من گفت، تنها درباره اش خیالپردازی می کرده است، اما این واقعی بود. از نظر جسمانی و انرژی واقعی بود.
سپس، با همان سرعتی که این تجربه بر او چیره شده بود، موج جدیدی از انرژی وارد بدن او شد و بی اختیار به وضعیت دیگری وارد شد. او زمین را چنگ زد و حتی بلندتر هم به سمت خورشید پدر که درست بالای سرش بود ناله کرد. تمایلات جنسی او اکنون به قطب مخالف چرخیده بود. اکنون او کاملاً زن بود و می خواست آلت تناسلی مردانه تا جایی که امکان دارد وارد مهبل او شود.
تنها چیزی که او می توانست بگوید این بود: «آه، خدای من، دوستت دارم». این کلمات به کسی گفته می شد که تنها او می توانست آن را ببیند.
سپس موج دیگری از انرژی در سراسر بدنش به جریان افتاد و اینک دوباره مرد شده بود. اما این بار زنی قد کوتاه با آن شهوت مردانه آمیخته بود. هر بار که انرژی از سوی زمین مادر وارد بدن او می شد، او وارد قطب جنسی مخالف می شد، اما به تعادل نزدیکتر می شد. مانند آونگی که از یک سو به سوی دیگر تاب می خورد، تمایلات جنسی او با هر موج انرژی تغییر می کرد تا اینکه سر انجام به جایی نزدیک حد وسط تمایلات جنسی بازگشت.
پس از نیم ساعت یا کمی بیشتر که انرژی تثبیت شد، هر دو می دانستیم که او و همچنین سیاره ی زمین، برای همیشه با این تجربه تغییر کرده است.
مارنورانی اثر : ملیشیزدک ترجمه : محمد حسین لشکری
https://t.me/AncientGnosticism