Safe Haven


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


Daniel's Coffin

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


آدم ضعیفی نبود، اما دیگر حوصله‌ی سختی ها را نداشت.
میل عجیبی به گریز پیدا کرد، حتی از خویشتن.


I like beautiful melodies telling me terrible things


راهنمای تبارشناسی برای شاهنامه

#شاهنامه


‌ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون


واپسین روزهای پایانی صادق چوبک

صادق چوبک ۱۳ تیر ۱۳۷۷ شمسی در شهر بروکلی آمریکا درگذشت.
«منیرو روانی‌پور» در سوگ او می‌نویسد :« در شهر سیاتل آمریکا، یک نوع ماهی غریبی هست به نام سالمن که اندک زمانی بعد از تولد، به اقیانوس برمی‌گردد تا همان جا که بدنیا آمده بود، بمیرد. حالا می‌توانم بگویم که صادق چوبک در آخرین لحظات زندگی، چطور با بهت و حیرت نگاه کرده و پیش از این که خورشید زادگاهش را ببیند، از نفس افتاده. به یاد جمله‌ی آخر او می‌افتم؛ در ثانیه های آخر زندگی‌اش:
«تو فکر می‌کنی من اینجا می‌میرم؟ این جا توی غربت ...؟»

حالا صادق چوبک هم نیست، او می‌گفت: «وقتی به مرگ فکر می‌کنم خوابم نمی‌برد. هرشب منتظرم که صبح شود و خورشید را دوباره ببینم. صدای قدسی (همسر صادق چوبک) را دوباره بشنوم. گاهی با خودم حرف می‌زنم؛ یعنی من اینجا می‌میرم؟ ماهی سالمن نمی‌خواهد در اقیانوس بمیرد. رودخانه‌ی خودش را می‌خواهد، زادگاه خودش را. اما دلم می‌خواهد قبل از مرگ، یک بار هم که شده، توی آن گرما و شرجی بوشهر، تکیه بدم به نخلی و یک کاسه‌ی آب خنک بخورم ... دختر هر وقت رفتی ولایت، هرجا نشستی، یاد من کن ... یاد من باش.» و بعد بیتی از فایز را می‌خواند:

اگر شاهی بمیرد از وطن دور
به‌خواری می‌برندش سر گور

راستی چرا چوبک وصیت کرد که جسدش را بسوزانند و خاکسترش را به آب دهند. من می‌دانم. او نمی‌خواست مرده‌اش در غربتی که او را پیش از مرگ کشته بود، به خاک سپرده شود. اقیانوس های جهان با هم مرتبط هستند. شاید اندیشیده بود که آب، ذره‌ای از خاکسترش را به سواحل خلیج فارس می‌رساند تا آخرین بوسه‌ی او بر خاک وطنش باشد.

#ادبیات_ایران #صادق_چوبک


چه اندوه‌بار است، ای خدایان، جهان به شب‌هنگامان.


حالم از شرح غمت افسانه ایست
چشمم از عکس رخت بتخانه ایست

هر کجا بدگوهری در عالمست
در کنار آنچنان دردانه ایست

بر امید زلف چون زنجیر تو
ای بسا عاقل که چون دیوانه‌ایست

گفتم او را این چه زلف (ی پر خم است)
گفت هان فی‌الجمله در (آن شانه‌ایست)

از لبش یک نکته‌ای (بحری مراست)
وز خمش یک قطره‌ای پیمانه‌ایست

با فروغ آفتاب حسن او
شمع گردون کمتر از پروانه‌ایست

نازنینا رخ چه می‌پوشی ز من
آخر این مسکین کم از بیگانه‌ایست

از بت آزر حکایتها کنند
بت خود اینست از (برش بتخانه‌ایست)

دل نه جای تست آخر چون کنم
در جهانم خود همین ویرانه‌ایست

این نه دل خوانند کین (سان شرحه است)
این نه عشق است از (جفا الوانه‌ایست)

سعدی

#شعر




یخچه می‌بارید از ابر سیاه
چون ستاره بر زمین از آسمان

چون بگردد پای او از پای دار
آشکوخیده بماند همچنان

رودکی


تاریخ اندیشه سیاسی غرب
زمینه
بخش اول

به گفته برخی، یونانیان باستان نظریه پردازی در خصوص سیاست را ابداع کردند، اما در این قسمت ابهامی وجود دارد.

باید به این نکته توجه کرد که افلاطون آغازگر تامل نظام مند در خصوص سیاست نبوده است و از ناکجا ایده نوشتن جمهور بر وی نازل نشده است.

به گفته نویسنده، چیزی که در خصوص یونانیان باستان میدانیم می‌تواند اوهامی بیش نباشد و مطالبی که در دست داریم با تحریف و تغییر به دست ما رسیده باشد.

در حدود ۸۰۰ سال قبل از میلاد مسیح به گمان، مردمان سروده های هومر را از بر می‌خواندند و این اندیشه که چطور امور را باید گذراند یحتمل از همین سروده ها آغاز شده است.
میشود گفت شانس با یونانیان باستان یار بود که گنجینه‌ای چون ایلیاد و اودیسه را در دست داشتند، با کاوشی به دیدگاه هایی که به دست ما رسیده است و با توجه به اطلاعاتی که از زندگانی مردمان آن دوره در دست داریم میتوانیم دریابیم که با مطالعه این دو اثر تقریبا به سوالات مهم درخصوص نحوه عمل انسان در برابر خدایان را دریافته بودند و این جرقه‌ای در آغاز اندیشیدن بود.

خدایان بر فانیان خشم می‌گیرند و بلاها و مصیبت ها بر سر انسان ها فرود می‌آورند پس چیزی در انسان باستان برانگیخته می‌شود، در سروده های هومری مردمان طی حماسه و وقایعی که می‌خوانند یا برای یکدیگر نقل می‌کنند با سه موضوع آشنا میشدند: طبیعت ، انسان ها و خدایان.

کمی به جلو تر از یونان باستان برویم، فیلسوفانی که با جهان هومری و بازتاب آن بر دنیای باستان آشنا شده و در آن کاوش کردند به چیزی جز دخالت خدایان بر امور انسانی رسیدند، آن ها این بار در پی برهان های عقلانی بودند.

«آنچه به‌خصوص فیلسوفان سیاسی را مجاب می‌کرد که درگیر بازگویی حقایق هومری شوند، چیرگی روح نظم و تناسب بر این سروده‌ها بود. این نظم هیچگاه کمال نیافت و به تمامیت خود نرسید، ولی چنین می‌نماید که در مقابل همه‌ی فراز و نشیب ها دوام آورد.»

#فلسفه #سیاست #اساطیر

Safe Haven


شاهنامه ابومنصوری


ابومنصور عبدالرزاق یکی از صاحب منصبان (حاکم طوس) در دوره سامانیان بوده، وی پس از دیدن جاویدان شدن نام مترجم اثر کلیله و دمنه با خود این تفکر را می‌پروراند که نام من هم لایق جاودانی است، پس از دعوت ابومنصور معمری و چندی دیگر دستور به جمع‌آوری و نوشتن اثری به نام خذاوند نامه (شاهنامه) داد که به شرح حال شاهانِ قبل از اسلام پرداخته است.

از شاهنامه ابومنصوری چیزی جز مقدمه آن باقی نمانده که این خود نیز به لطف شاهنامه منظوم فردوسی بوده که از مقدمه ایشان در نسخه های مختلف در اول شاهنامه فردوسی یاد میشده است.

شاهنامه ابومنصوری به چندی دلیل در میان نیست که از علل مهم آن مواجه آن بعد ها با شاهنامه فردوسی است که کم کم فراموش شد، دلیل دوم آن نیز قطور بودن و به نثر بودن آن است که ایرانیان آن زمان علاقه‌ای به خواندن نثری چنین طولانی نداشتند و شعر را ترجیح میدادند.

اما کوشش ایشان باعث بیهوده نبود و منبع اصلی فردوسی برای سرودن شاهنامهِ خویش بود.

شاهنامه منصوری که چیزی از آن جز مقدمه ۱۵ صفحه ای آن نمانده است یکی از ناب ترین متون فارسی کهن و سرمایه زبان ما شناخته می‌شود.

#نثر_فارسی #ادبیات_ایران






به خرابات شدم دوش مرا بار نبود
می‌زدم نعره و فریاد ز من کس نشنود

یا نبد هیچ کس از باده‌فروشان بیدار
یا خود از هیچ کسی هیچ کسم در نگشود

چون که یک نیم ز شب یا کم یا بیش برفت
رندی از غرفه برون کرد سر و رخ بنمود

گفت: خیر است، درین وقت تو دیوانه شدی
نغز پرداختی آخر تو نگویی که چه بود؟

گفتمش: در بگشا، گفت: برو، هرزه مگوی
تا درین وقت ز بهر چو تویی در که گشود؟

این نه مسجد که به هر لحظه درش، بگشایند
تا تو اندر دوی، اندر صف پیش آیی زود

این خرابات مغان است و درو زنده‌دلان
شاهد و شمع و شراب و غزل و رود و سرود

زر و سر را نبود هیچ درین بقعه محل
سودشان جمله زیان است و زیانشان همه سود

سر کوشان عرفات است و سراشان کعبه
عاشقان همچو خلیلند و رقیبان نمرود

ای عراقی، چه زنی حلقه برین در شب و روز؟
زین همه آتش خود هیچ نبینی جز دود

عراقی
#شعر


این تفکرات ایهب ناخدای کشتی پس از به آتش کشیدن قلب ملوانانش در پی سخنرانی خود و کوبیدن سکه طلایی بر تیرک کشتی است.

ایهب برای خدمه خود رو می‌کند که سفر ایشان نه برای شکار و بدست آوردن روغن و عنبر، بلکه برای انتقام است، انتقام از وال سفیدی که منجر به قطع شدن پای وی شده است.
در این بین تمامی ملوانان وی با او موافق هستند جز استارباک دانا، که در اندیشه تمامی مسائل است، هزینه سفر چه می‌شود ؟ و آیا رفتار ایهب در خصوص حیوانی که تنها از روی غریزه منجر به قطع عضو شدن ناخدا شده درست است ؟

فصول بعدی نیز به سرعت نیم نگاهی به تفکرات سایر خدمه شرح حالی بر روی عرشه خواهد گذشت، ملوانانی از سرتاسر دنیا.

موضوعی که نظر من رو در خصوص این فصل، یعنی فصل سی و هفتم جلب کرد شروع آن بود، ایهب به بیرون پنجره نگاه می‌کند و بازتابی از زندگی گذشته خود و شخصی که بوده است را به تصویر می‎کشد و در ادامه با چشم برداشتن از پنجره دوباره به ناخدا بدل شده که بار سنگینی را بر دوش می‌کشد.

ملویل در خصوص نشان دادن این باری که بر دوش وی است، آن را به تاج لومباردی تشبیه می‌کند، تاجی معروف در زمانه های قدیمی که متعلق به قلمرو پادشاهی در ایتالیا بود، که از آهن و جواهراتی ساخته شده است که وزن آن را سنگین و بر سر گذاشتن آن را به علت فرو رفتن در سر در پی تیزی آن سخت می‌کند.

و ایهب نیز با تشبیه بار خود به این تاج اشاره بدین دارد که در دید همگان این تاجی دلفریب و زیبا است اما تنها آن کس که آن را بر سر دارد از مشقت های آن با خبر است. (تا حدودی این توصیفات من رو یاد تخت آهنین Game Of Thrones انداخت، تختی که هر کس بر آن تکیه می‌کند باید طعم تیز نوک شمشیر ها که در تن شخص فرو می‌رود نیز تحمل کند.)

با توجه به این فصل و در نظر گرفتن فصول قبلی و بعدی متوجه می‌شویم که ایهب از عاقبت کار خود و خطرات آن آگاه است اما به هر حال وی تصمیم بر این انتقام احمقانه خود دارد و حاضر است نه تنها جان خود بلکه جان دیگران را نیز به خطر اندازد.

جالب توجه است که شخصیت کلی ایهب به نوعی حمله به فردگرایی در جوامع دمکراتیک است، اگر فیلم موبی دیک را دیده باشید و یا کتاب موبی دیک را خوانده باشید میدانید که سرنوشت این کشتی و خدمه آن چیست، و همان طور که بالاتر اشاره شد ایهب نیز کاملا از احتمال وقوع این مسئله آگاه است، در فصولی که مربوط به توصیفات اشخاص مهم در کشتی می‌شود، در می‌یابیم که به نوعی همه‌پرسی و نظرات افراد در کشتی دخیل است اما به محض جذب خدمه کافی و شروع سفر، ایهب با سخنرانی و نشان دادن شخصیت کاریزماتیک خود این خدمه کوچکِ به مثابه جامعه دموکراسی را با خود به قعر دریا فرو می‌برد.

#موبی_دیک #هرمان_ملویل


Chapter 37
Sunset

The cabin; by the stern windows; Ahab sitting alone, and gazing out.

I leave a white and turbid wake; pale waters, paler cheeks, where'er I sail. The envious billows sidelong swell to whelm my track; let them; but first I pass.

Yonder, by ever-brimming goblet's rim, the warm waves blush like wine. The gold brow plumbs the blue. The diver sun—slow dived from noon—goes down; my soul mounts up! she wearies with her endless hill. Is, then, the crown too heavy that I wear? this Iron Crown of Lombardy. Yet is it bright with many a gem; I the wearer, see not its far flashings; but darkly feel that I wear that, that dazzlingly confounds. 'Tis iron—that I know—not gold. 'Tis split, too—that I feel; the jagged edge galls me so, my brain seems to beat against the solid metal; aye, steel skull, mine; the sort that needs no helmet in the most brain-battering fight!

Dry heat upon my brow? Oh! time was, when as the sunrise nobly spurred me, so the sunset soothed. No more. This lovely light, it lights not me; all loveliness is anguish to me, since I can ne'er enjoy. Gifted with the high perception, I lack the low, enjoying power; damned, most subtly and most malignantly! damned in the midst of Paradise! Good night—good night! (waving his hand, he moves from the window.)

Moby Dick
Herman Melville

#موبی_دیک #هرمان_ملویل




شعر های زیادی در خصوص لیلی و مجنون سروده شده که بنظرم یکی از زیباترین‌هاش این شعر هست، جایی که مجنون نام لیلی رو بر شن زار ها می‌نویسه و با هر بادی این اسم محو میشه، شخصی جویای علت میشه و مجنون بی‌نوا میگه دستم که بهش نمیرسه، حداقل با اسمش عشق بازی میکنم.


دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد

ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم
می زند حرفی به دست خود رقم

گفت ای مفتون شیدا چیست این
می‌نویسی نامه سوی کیست این

هر چه خواهی در سوادش رنج برد
تیغ صرصر خواهدش حالی سترد

کی به لوح ریگ باقی ماندش
تا کسی دیگر پس از تو خواندش

گفت شرح حسن لیلی می‌دهم
خاطر خود را تسلی می‌دهم

می‌نویسم نامش اول وز قفا
می‌نگارم نامه عشق و وفا

نیست جز نامی ازو در دست من
زان بلندی یافت قدر پست من

ناچشیده جرعه‌ای از جام او
عشقبازی می‌کنم با نام او

جامی
#شعر


بدیهی است که بزرگترین بازنده انقلاب کشاورزی، زن بود که از ایفای نقش مرکزی و قابل احترام در جوامع اولیه، به یک دارایی تبدیل شد که مرد باید آن را به‌دست بیاورد و از آن دفاع کند. یک دارایی، در کنار خانه، زمین و دام ها.

سرشت جنسی انسان
کریستوفر ریان



20 last posts shown.