https://t.me/hObliviateدوباره همون حس مضخرف همیشگی اومده بود سراغت. از این حس متنفر بودی و متاسفانه هیچ راه فراری ازش نبود. رابطتت با همه بهم خورده بود و توانایی درست کردن دوبارشون رو نداشتی. حس میکردی کسی نیست که بهت نیاز داشته باشه. به رویایی هم که داشتی رسیده بودی و دیگه کاری نبود که برای انجامش هیجان داشته باشی.
زدی و همه ی اکانت های مجازیت رو پاک کردی؛ خیلی خسته بودی برای حرف زدن و شنیدن حرفای بقیه.
شاید حرف زدن با دوستات حالتو بهتر میکرد، ولی تو این شرایط دلت هیچکس رو نمیخواست. دلت فقط نبودن رو میخواست.
عالی شد! حس تنهایی هم اومد سراغت.
از نظرت بهترین وقت بود برای نیست و نابود شدن؛ شاید لفظ بهترش مردن باشه!
آدم بی طاقتی نبودی؛ چه چیزهایی رو که تا الان تجربه نکردی! ولی هم خیلی خسته بودی و هم خیلی ناامید. از خودت متنفر بودی.
رفتی و هرچی قرص و دارو داشتی رو برداشتی و ریختی روی تخت
نمیخواستی گریه کنی ولی چشمات به تصمیمت اهمیتی ندادن و خیس شدن.
رفتی و پارچ و لیوان و اوردی و نشستی رو تخت.
هنذفری رو توی گوشت گذاشتی و یه اهنگ پلی کردی. دیگه نتونستی جلوی اشکات رو بگیری و بهشون اجازه ی جاری شدن دادی. قرصارو دراوردی و دونه دونه شروع به خوردن کردی. بعدشم همرو با دستت کنار زدی و روی زمین ریختی. در حالت عادی از شلختگی عصبی میشدی ولی خب، بلخره داشتی میمردی، چه فرقی داشت.
رفتی زیر پتو و روی تخت دراز کشیدی. نمیدونستی برای بار چندمه که اون اهنگ داره پلی میشه ولی مهم نبود.
کم کم پلکات سنگین شد و داشتی همه جارو تار میدیدی. به تنها چیزی که نیاز داشتی خوابیدن بود برای همین به پلکات اجازه ی بستهشدن رو دادی. کم کم با صدای اهنگی که توی گوشت میپیچید همه جا تیره و تار شد.
(اهنگ هم indigo بود)