💫کانال رسمی فاطمه خاوریان(سایه)💫


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


در دست چاپ:خفگی،نقاب،واهمه
در دست تایپ:عطش سوخته، ردپا
کپی ممنوع:)

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
می شود تا آخر تمام راه های جهان و تا چرخش آخرین عقربه ی آخرین ساعت ، دوستم داشته باشی ؟ همینطور بی دلیل و همینطور بی منطق ؟
و دوست داشتنت مثل آدم های این زمانه ، تمام نشود ؟!

#ردپا
#فاطمه_خاوریان
#ماهور


#پارت10

غذا کباب گرفته بود، غذایی که از بچگی دوست نداشتم، حتی بویش را نمی پسندیدم، دلم لوبیا پلوهای خودم را میخواست اما مثل اینکه مجبور بودم سر این سفره بنشینم و با ولع و اشتها کباب میل کنم، صدای سلام دادنش را از اتاق میشنوم و متوجه میشم نمازش تمام شده، عذاها را توی بشقاب های گل قرمز خاله ماهرخ میریزم و توی سفره ی صورتی میگذارم، لیوان ها را هم از دوغ محلی پر میکنم، ریحان های تازه ای را هم که خریده بود توی سبد کوچک ریخته بود و وسط سفره گذاشته بودم،زنگ تلفن همراهم همزمان میشود با امدن ماهور از اتاق، کنار خاله ماهرخ می نشیند و میفهمم زیر لب بسم الله میگویید، با دیدن اسم کیان کلافه رد تماس میزنم، هرشب میداند خانه خاله ی ماهرخ هستم، برای همین راس ساعت ده زنگ میزند، چون میداند میتوانم راحت صحبت کنم، با غذای توی بشقاب بازی میکنم که صدایش را میشنوم، وقتی آرام صحبت میکند خش صدایش بیشتر میشود:

- شما داروهاتو سر وقت میخوری بی بی ماه؟

بی بی ماه؟ تا حالا نشنیده بودم، همیشه فکر کردم مادربزرگ یا عزیز صدایش بزند، بی بی ماه، چه خاص و جذاب!

- آره قربونت برم، همه ی زحمتای من افتاده رو دوش این بچه!

جفتشان نگاهم میکنند، و من مثل چی مانده ام با غذای مقابلم دقیقا چه کنم، این بار مخاطب آقای خوش صدا منم:

- خیلی زحمت میکشید، بی بی ماه خیلی ازتون تعریف میکنه!

- خاله ماهرخ لطف دارن!

نگاهش لحظه ای روی چتری هایم میماند و خیلی زود روی بشقاب غذایش برمیگردد، خاله ماهرخ دستم را رو میکند:

- چرا نمیخوری ملیکا جان؟

کاش یادت نیاید که من کباب دوست ندارم، نمیدانم چرا خجالت میکشم بگوییم من این غذایی که شما بخاطر من سه نفره اش کردید را دوست ندارم، خیلی سخت لبخند میزنم:

- من راستس یکم عصرونه زیاد خوردم سیرم!

- ای وای من بازم یادم رفت، ملی اصلا کباب دوس نداره!

یک چشمم را میبندم و خنده ام را کنترل میکنم، آقای صدا میگوید:

- این کبابا فرق داره، حتی بوی بدی هم نداره، شما یه قاشق بخور مطمئنم طرفدارش میشید!

- میخوای لوبیا پلوهای خودت و بخوری گل دختر؟

الان که فکر میکنم می بینم خیلی معذب شدم، تنها میگوییم:

- نه خاله میخورم!

نگاهم این بار روی گردنبند بلند توی گردنش میماند، خوب که دقت میکنم تصویر صورت یک دختر روی پلاک گردنبند حک شده بود، زنجیزش هم مهره های مشکی بود، دختری حدودا ۱۸ یا ۱۹ ساله، چه جذاب میشود کسی عکست را گردن کند! باید در مورد این ایده با کیان حرف میزدم، قاشق اول را زیر نگاهشان توی دهانم میبرم، مزه ی کباب که زیر دندانم میرود آن حس بد و تهوع دور میشود، واقعا خوش مزه بود، مزه ی زعفران میداد:

- باید بگم حق با شما بود، خیلی بهتر از کبابایی که قبلا خوردم!

- نوش جان!

زیادی سنگین بود و روی مخ، این جو سنگین داشت روانم را بهم میریخت، من اصلا نمیتوانست خانومانه رفتار کنم و یک جا بشینم و هی تشکر و تعارف رد و بدل کنم، دلم شیطنت کردن میخواست، حرف زدن از جوانی های خاله ماهرخ و شوهر خدابیامرزش را، حیف این مردک زیادی همه چیز را رسمی کرده بود!


#پارت9

این را میگوییم و پله ها را بالا می روم، ماهرخ خانم مشغول بافتنی بافتن است، با دیدنم عینکش را که دیگر درست و نو شده برمیدارد، جلو میروم و لبه ی تخت می نشینم، صورتش را میبوسم و یک بار دیگر دلم برای تنهایی هایش میسوزد:

- خوبی عشق دلم؟

- باز تو زحمت کشیدی بچه؟ ماهور غذا گرفته از بیرون عزیزم!

- پس اینارو میزارم یخچال فردا ناهار بخورید، وای خاله من نمیدونستم اقا ماهور اومدن، همینطوری سرمو انداختم زیر اومدم تو!

میخندد و نگاهش به پشت سرم می چسبد، برمیگردم و با دیدن ماهور که حالا مشغول بستن ساعت مچی اش روی دستش است خودم را جمع و جور میکنم:

- خب من دیگه میرم خاله!

خاله مچ دستم را میگیرد و مهربان میگوید:

- مگه میزارم من؟ تا اینجا اومدی شام نخورده بری؟ماهور من که غریبه نیست، سفره و بنداز غذارو سه نفری میخوریم!

معذب نبودم، خجالتی هم نبودم، اما ممکن بود به مذاق حاج صادق و ماهان خوش نیایید که من در حضور نوه ی خاله ماهرخ اینجا مانده ام، صدای خوش آهنگ ماهور مرا از افکار ازار دهنده ام دور میکند:

- خاله سفره کجاست؟

سفره را خودم شسته بودم و روی بند حیاط انداخته بودم، اقای گیج ندیده بود؟

- خاله من برم مزاحمتون نشم دیگه!

- پاشو برو سفره رو بیار بچه، ماهور میخواست نماز بخونه!

چشمی میگوییم و بلند میشوم، وارد آشپزخانه میشوم و می بینم در حال زیر و رو کردن کشوها است:

- من میارم سفره و، شما نمازتون و بخونید!

نگاهم میکند و کشو را میبندد، شخصیت زیادی محترمی دارد، از ان آدمها که باید جلویش غذایت را نرم نرم و کم کم بخوری، آب را تند تند قورت ندهی، با وسواس کارت را درست انجام بدهی، به نظر نمیرسد بشود کنار این آدم خود واقعیت باشی!

- مرسی از لطفتتون!

صدایش یک جوری است انگار داری رادیو گوش میدهی یا تلویزیون می بینی، دلم میخواهد بپرسم تقلید صدا هم بلد است یا دوبلوری اما آن قدر خودش را گرفته که اجازه سوالهای بی ربط ندهد!


#پارت8

***

ماهان جلوی تلویزیون نشسته بود و مدام تخمه میشکست و خیره ی تلویزیون و فوتبال زیادی بی معنی اش داد و بیداد میکرد، با وجود یک برادر معمولا زیاد توی خانه آرامش نداری!

خسته زیر گاز را خاموش میکنم و قابلمه ی کوچیکی را که هر بار برای ماهرخ از غذا پر میکنم برمیدارم، صدای تلویزیون زیادی زیاد است:

- ماهان کم کن اونو سرم رفت!

نه جواب میدهد نه صدا کمتر میشود، قابلمه را از لوبیا پلو پر میکنم و توی سبد همیشگی می گذارم، از اشپزخانه بیرون میروم و نگاه پر از حرصم را حواله ی ماهان زیادی بیخیال و پر از هیجان میکنم، پا که به حیاط میگذارم بابا صادق هم وارد حیاط میشود و در را می بندد، عبای روی دوشش را برمیدارد:

- کجا بابا؟

- غذارو بدم خاله، یه سر بهش بزنم!

سری تکان میدهد و تسبیح توی دستش را مشت میکند و توی جیب کتش می اندازد:

- چه خبره این قدر صدا تلویزیون زیاده!

شانه ای بالا می اندازم و ترجیح میدهم در مورد پسر دردانه اش انتقادی نکنم چون معمولا تحملش را ندارد!

به کوچه که میرسم بوی یاس های خانه ی ماهرخ توی بینی ام می پیچد، یاس هایی که از دیوار پایین ریخته و دستم را بلند کنم میتوانم بچینمشان، از وقتی خاله ماهرخ کلید خانه اش را داده خیالم از بابت حالش راحتر است، اگر وقت و بی وقتی بدحال باشد و نتواند در را باز میکند من میتوانم به دادش برسم!

کلید را توی قفل میچرخانم و وارد خانه میشوم، همین که پا توی حیاط میگذارم مردی را می بینم که لبه ی حوض مشعول وضو گرفتن است، پشت به من ایستاده، حدس میزنم ماهور باشد، تنها نوه ی ماهرخ خانوم که معمولا اخر هفته ها می امد و من مدام تعریفش را از خاله ماهرخ میشنیدم!

- سلام!

به ضرب سمتم برمیگردد، خنده ام میگیرد از جا خوردنش، صورتش خیس آب است و آستین های پیراهن جذب طوسی رنگش را بالا زده.

- ببخشید، فکر کردم خاله تنهاست، وگرنه زنگ میزدم!

نگاهش بین قابلمه ی توی دستم و خودم در گردش است، بار دومی است که همدیگر را می بینیم، دفعه ی اول به یک سلام اکتفا کردیم و من از خانه بیرون آمدم که مزاحم نشوم، به خودش می اید و آستین های پیراهنش را پایین میدهد:

- سلام ... خواهش میکنم، بفرمایید!

صدایش یک صدای زیادی مردانه و خاص است، از ماهرخ شنیدم گوینده است، پیج اینستاگرامش را داشتم، کارهایش را شنیدم، صدایش جذاب و مردانه بود!

- با اجازه!


#پارت7

- این بده که میخوام جفت آدمای دوست داشتنی زندگیمو نگه دارم؟

میخندد، از آن خنده های عصبی، پر از تاسف و تمسخر، کیان پسر مغروری است، خیلی مغرور، اما مهربانی هایش زیادی به دل می نشیند:

- تا اینجا که من در خدمت شما هستم ملیکا خانوم، شما بیشتر تمرکزت روی دختر خوب بابا بودن بوده، دیگه توی ماشین و کافه و پارک نشستن و چهار کلوم با من حرف زدن شد حفظ کردنم؟

امروز از آن روزهایی که زبان کیان نیش شده و هی به قلبم میخورد، کیان وقتی تلخ میشود پشت هم زخم میزند:

- روز اول بهت گفتم من دختر محدودیم نگفتم؟ نگفتی دختر محدود و آفتاب مهتاب ندیده دوست داری؟

- یعنی همچنان میخوای کنار خودمم افتاب مهتاب ندیده بمونی سرور؟

پوف کلافه ای میکشم و کوله ام را برمیدارم، کمی سخت است کل حال و هوای خانه مان را توضیح بدهم، برای کیان نماز و روزه و مسجد مفهمومی ندارد، عقاید پدرم مسخره به نظر میرسد، و تا همینجا هم که از خودم و حاج صادق گفتم بارها خنده ی پر از تمسخر و تاسفش را دیدم، فراتر از اینها گفتن هم چیزی جز همان نیشخندها ندارد:

- من دیگه برم دیرشد، کاری نداری!؟

- مقنعه تو بکش جلو حاج صادق یه وقت بی ابرو نشه!

جوابش را نمیدهم، اینجور وقتها جواب دادن به کیان یعنی فاتحه ی همه چیز را خواندن، امتحانش کردم!
خم میشوم و صورتش را می بوسم:

- مراقب خودت باش بداخلاق!

جا میخورد، نگاهم میکند، برایش شکلک در می اورم و پیاده میشوم، من رویاهای زیادی را با کیان چیده ام اما... امان از حاج صادق مودت و خدای متفاوت با همه اش!


#پارت6

***
کیان خیلی جدی مشغول صحبت با تلفن است و من شیطنتم گل کرده، انگشت اشاره ام را چند بار تا گوشش میبرم و او کلافه فقط میتواند دستم را پس بزند، خنده ام میگیرد، موهای بلندم را توی دستم میگیرم و تا نزدیک بینی اش میبرم، مشغول حرف زدن است و نمیتواند حقم را کف دستم بگذارد:

- چشم آقای محمدی، حتما،پس فعلا خدافظ!

بلاخره خداحافظی میکند و من عقب میکشم، اول چند لحظه چپ چپ نگاهم میکند، و نگاهش خیلی واضح میگوید من با تو دقیقا چه کنم!؟

- بابا ملی تلفنم مهم بود کرم میریزی چرا لامصب!؟

خنده ام میگیرد، انگشت اشاره ام را که کمی بستنی ای است به بینی اش میزنم، با حرص دستم را میگیرد:

- نکن نفله، میزنم همینجا مادر بچم میکنمتا!

بلند میخندم:

- خیلی بی شعوری!

- زهرمار و بیشعوری، بده من دستمال و!

دستمال کاغذی را سمتش میگیرم، بینی اش را پاک میکند و استارت میزند:

- بریم خونم!؟

- اذیت نکن کیان، باز از اون حرفا زدی؟

چپ چپ نگاهم میکند، تا همینجا هم زیادی پیش رفتم، طبق اصول و قوانین و اعتقادات حاج صادق مودت جلو نرفتم، زندگی نکردم، و همین یعنی من از خط قرمزها رد شدم، و روزی اگر بفهمند من با مردی ارتباط داشتم احتمالا میمیرم اما سخت!

- همچین میگه از اون حرفا زدی انگار گفتم گناه کبریه انجام بده، یکم از تفکرات حاج صادق فاصله بگیری حلی!

من و کیان بارها سر این مسئله بحث کردیم و هر بار هیچکداممان نفهمیده آن یکی چه میگوید، نزدیک ۴ ماه است که با هم هستیم و او تنها متعقد است بی اعتمادی من آخر کار دستمان میدهد!

- باز شروع نکن کیان ، همینجا داریم همو می بینیم دیگه، مشکل کجاست؟

- مشکل بی اعتمادی شماست، بسه دیگه بحث و تموم کن حوصله ندارم!

نگاهی به اخمهای درهمش می اندازم، به رو به رو خیره شده و میفهمم چه حرصی می خورد، کاش میفهمید درد یک دختر یکی دو تا نیست:

- من هر بار باید یه مشت حرفای تکراری تحویل تو بدم؟

- نه، حرفی نمیمونه، مشکل اینجاست تو هم میخوای دختر حرف گوش کن و مطیع و سر به زیر حاج صادق باشی، هم عشق من، اینا یکم نافرم و ناجوره!

کنار خیابان ترمز میکند و منتظر نگاهم میکند، این نگاه یعنی گمشو؟


#پارت5

سالاد را روی میز گرد مقابل ماهان میگذارم و میگویم:

- من واقعا خاله ماهرخ و دوست دارم!

- منم دارم، اما در حد خاله ی بابام، در حد سر زدن، نه پرستاری کردن!

بابا که وارد آشپزخانه میشود ماهان دستی به سر کچلش میکشد و گلویش را صاف میکند:

- خوبی حاج بابا؟

خنده ام میگیرد، بابا پشت میز می نشیند:

- الهی شکر!

برای جفتشان غذا میکشم، برای خاله ماهرخ هم توی قابلمه های کوچک همیشگی عذا میریزم، بابا و ماهان در سکوت مشعول خوردن میشوند:

- مم میرم اماده شم برم تا خونه خاله ماهرخ!

بابا سری تکان میدهد و ماهان هیچ عکس العملی جز یک شکلک پر حرص ندارد، برایش زبان در می اورم و با خنده بیرون میرم، مانتوام را تن میکنم و شالم را روی سرم می اندازم، مقابل آیینه می ایستم، موهایم خرمایی بود، به پوست سفیدم می امد، من هم مثل ماهان نه لاغر بودم نه چاق، اما اگر پرخوری میکردم قطعا چاق میشدم، قدم اما برعکس ماهان و بابا متوسط بود، شبیه مامان!

چتری زدن را دوست داشتم، به صورت گرد و پرم می امد، به گونه هایم که همیشه ی خدا کمی سرخ بود هم می امد، چشمهایم نه درشت بود نه ریز،بینیه متوسطی هم داشتم، لبهایم اما زیادی کوچک و جمع و جور بود، در کل زیبایی چشمگیری نداشتم اما، زشت هم نبودم!

قابلمه هارا توی سبد کوچک میگذارم و بیرون میروم، کلید و موبایلم را هم توی جیب بزرگ مانتوی زرشکی ام سر میدهم، به کوچه که میرسم میتوانم بوی یاس خانه ی ماهرخ را حس کنم، بوی گلهای یاسی که از دیوار حیاطشان تا کوچه رسیده بود همه جارا پر کرده بود، به خانه اش که میرسم زنگ را میزنم و خدا خدا میکنم حالش خوب باشد:

- بله!؟

- خاله ماهرخ؟ ملیکام!

در با تیکی باز میشود و من خندان وارد خانه میشوم، حیاط دلباز و حوض کوچک وسطش را رد میکنم، از سه پله بالا میروم، می بینم چادر نمازش را دور کمرش بسته و نگاهم میکند،با آهنگ برایش میخوانم:

- خونه ی مادربزرگه هزار تا قصه داره، خونه ی مادربزرگه...

صورتش را محکم می بوسم، لبخند پر از محبتی میزند:

- اگه بدونم چه ثوابی کردم خدا توی شیطون و واسم رسونده!

باخنده سمت اشمزخانه میروم:

- قورمه سبزیای من مثل مامانم نیست، مثل شمام نمیشه قطعا، اما وقتی بابا صادق و ماهان میخورن و توی سکوت به طعمش فکر میکنن یعنی بدم نیست!

میخندد، عاشق لپهای تپل و چال گونه هایش هستم، ماهرخ دقیقا شبیه پیرزن قصه هاست، مهربان، تپل، چادر سفید دور کمر،زیادی ارام، ان قدر که همیشه حس میکنم حتما توی اغوش خدا زندگی میکند:

- پیرشی مادر!

روی تخت چوبی ته سالن می نشیند، سفره را میبرم و پایین پاهایش می اندازم، بعد هم ظرف ها و عذاها را می اورم، دور خودش دنبال چیزی میگردد:

- عینک من و ندیدی ثریا؟!

نچ کلافه ای میگویم، حیف که مغزش یاری اش نمیکرد، وگرنه حتما زندگی بهتری داشت، فراموشی چند ماهی میشد گریبان گیرش شده بود و با دارو کنترل میشد، اما گاهی ...

- عینکتون و دادید نوه تون ببره درست کنه، شیشش شکسته بود، یادتون رفته؟

نگاهم میکند،کمی گیج است، سر سفره می نشیند، غرق فکر است، میفهمم تلاش میکند به این زودی ها چیزی از حافظه ی همیشه مثل ساعتش پاک نشود:

- یادم اومد، ببخش ملیکا، یهو فراموشم میشه!

- اشکالی نداره، غذاتون و بخورید!


#پارت4

فقط نگاه عاقل اندر سفیه ای می اندازد و لیوان را روی همان یخچال بیچاره می کوبد و بیرون میرود، اصولا آبرو این خانواده ی سه نفره بند من است، بلند بخندم ابرویشان میرود، لباس های زیادی رنگی بپوشم ابرویشان میرود، توی دانشگاه با پسر جماعت حرف بزنم ابرویشان میرود، این ها را همیشه بابا صادق میگفت، اما ماهان، تنها پسر دسته گلش، هر کاری کند، جوانی کرده، پسر بودن یعنی تو مجوز هر خطایی را به اسم جوانی داری چون پسری!

برنج را داخل آبکش میریزم و در اخر دم میکنم ، قورمه سبری را هم چک میکنم،تقریبا جا افتاده، مشغول درست کردن سالاد میشوم که ماهان باز وارد آشپزخانه میشود، نگاهم به قد بلند و هیکلی که نه لاغر بود نه درشت میماند، از این که همیشه با یک زیرپوش توی خانه بود بدم می آمد اما اصولا بدم امدن های من زیاد مهم نبود!

- غذا حاضره!؟

سمت گاز که میرود چاقو را سمتش میگیرم:

- حاضر بشه میز و بچینم صدات میزنم دیگه، ناخونک نزنیا ماهان!

- خب بابا تو هم، من سالاد نمیخوام با ماست میخورم، بکش ببرم اتاقم!

با حرص نگاهش میکنم که صندلی چوبی ی قهوه ای سوخته را عقب میکشد و پشت میز می نشیند:

- چته؟ میگم گشنمه!

- بابا داره قران میخونه، منم میخوام واسه خاله ماهرخ غذا ببرم، اگه میتونی صبرکن با بابا غذا تو بخور!

- چیه هی ر به ر خونه ی این یارویی؟ غداشم دیگه باید تو بدی؟

با اخم نگاهش میکنم:

- زشته ماهان، بنده خدا مگه چقدر میخوره؟

- بحث خوردن نیست، بحث حمالی مفته، بچه هاش دو دستی چسبیدن به کار و زندگیشون که ما مراقبش باشیم؟

سالاد را برمیدارم و بلند میشوم، دستهایم را که میشورم ظرف ابغوره و نمک را برمیدارم و توی سالاد میریزم:

- ما اگه کاری هم میکنیم واسه خاطر خدا و خودشه!

- برو بابا دلت خوشه، این روزا هیچکس بدون منفعت کاری نکرده!


#پارت3

- یه لیوان اب خنک بده من ملی، چقدر گرمه!

کلاهش را از سرش برمیدارد و روی میز سنگ کابینت می اندازد، کلافه برنج را توی قابلمه میریزم و کلاه را سمتش میگیرم:

- این جاش اینجا نیست ماهان، کثیفه، هر شب باید بگم؟

لیوان را از کابینت برمیدارم و سمتش میگیرم:

- آب توی یخچاله!

با ابروهای گره خورده بی حوصله لیوان را از دستم میکشد، برادر ۱۸ ساله ی من زیادی احساس بزرگی و مرد بودن میکند، و معمولا تمام مشکلات من از همین غرور کاذب و احساس های بیهوده نشات میگیرد!

- باز تو رفتی موهاتو این ریختی کردی؟ کی بهت گفته چتری بهت میاد؟

میخندم، من همیشه عادت داشتم این برادر تخس و غرغرو مدام به سر تاپایم گیر بدهد، معتقد بود بعد از بابا همه کاره ی من است!

- خوبه که!

سمت یخچال میرود، همان طور که پارچ را برمیدارد با بدخلقی میگوید:

- میگن دخترا دانشگاه میرن یاغی میشن، راست میگن، از همون روز پرو شدی و دور برت داشت و این کارای مسخره تو روز به روز بیشتر کردی!

حواسم به برنج هایی که توی آب جوش می پختن بود و نیشخندم عمیق تر میشد، خب اصولا پسرهای هم سن و سال ماهان پیش می امد راه به راه غیرتی شوند و حرفهای پدرشان توی مغزشان ملکه شود، من به بدبختی دانشگاه رفته بودم،‌کلی دعوا و کل کل و بحث را از سر گذراندم، گیرهای بیخود بابا و ماهان روح و روانم را بهم ریخت، هنوز هم مدام با حرفهایشان دیوانه ام میکنند،اما من دلخوش به کیانم، مردی که گیر دادن و غیرت خرج الکی را بلد نیست، مردی که محدودم نمیکند، دوستم دارد، حتی اگر موهایم زیادی از شالم بیرون بریزد،دوستم دارد، حتی اگر مانتوام زیادی تنگ یا کوتاه باشد، دوستم دارد حتی اگر رنگ رژ لبم چشمش را بزند!

ماهان و بابا صادق اما با این شرایط اصلا و ابدا دوستم ندارند!

- چی میگی واسه خودت ماهان؟ من حتی بچه بودم مامان موهامو چتری میزد، حسودیت میشه کچل؟

آخ، گفتم مامان، مامان اگر بود تحمل دو مرد راحتر بود،و خب تنهایی هایی من هم فقط با مونا و خاله ماهرخ پر نمیشد!


#پارت2

چشمی میگویم و ابرویی بالا می اندازم و بابا سمت سالنی که دو فرش نه متری میخورد و ته آن چند مبل راحتی گذاشته شده بود میرود، با خنده گوشی را از جیم بیرون میکشم و پیام کیان را که میخوانم خنده ام عمیق تر میشود:

- زندانبانت اومد ملی؟ خدایی من موندم چه جوری بابا صداش میکنی، ابهت و قد بلند و هیکل درشتش بیشتر میاد پهلون صداش کنی!

فقط استیکر خنده میفرستم و استکان را توی نعلبکی میگذارم و از چای پر میکنم، کنار قندان توی سینی میگذارم، وارد سالن میشوم و سینی را مقابل بابا میگذارم، میخواهم سمت اتاق بروم که بابا میگوید:

- امشب شام هر چی درست کردی بیشتر درست کن برای خاله ماهرخ ببر، ثواب داره هواشو داشته باشیم!

تمام زندگی بابا صادق، ثواب و آبروداری و مردم داری است!

خدا را توی همین ها میدید، خیلی هم بد نبود اما کمی آزار دهنده بود وقتی جُر تمامشان را من باید میکشیدم!

نه اینکه ماهرخ خانم را دوست نداشته باشم، ماهرخ خانم همسایه ی کوچه ی پایینی بود، نه اینکه فقط همسایه باشد، خاله ی بابا صادق بود، یک خانم حدودا ۶۰ ساله که دخترش ثریا خارج از کشور بود و پسرش شهریار مشهد زندگی میکردند، هر کدام هم گرفتاری های ریز و درشت خودشان را داشتند، وجدان خودشان را هم‌ با من و خانواده ام و سفارش هایشان آرام میکردند، البته آقا شهریار وجدانش راحتر بود، پسرش همینجا زندگی میکرد و معمولا زیاد به مادربزرگش سر میزد، من آن زن زیادی مهربان را زیادی هم دوست داشتم، اینکه به قول بابا تنهایی اش را گاهی پر کنم و خدمتی کنم خوشحال هم میشدم، اما گفتم که، تمام ثواب و گناه های این خانه روی دوش من بود!

- چشم، قورمه سبزی گذاشتم، برنج شو درست کنم میبرم!

بابا سری تکان میدهد و تسبیح قرمز رنگش را توی مشت میگیرد، بلند میشود:

- میرم اتاقم قران بخونم، باز صدای آهنگای مزخرفتو زیاد نکنی!

- آهنگام باحاله که بابا صادق!

چپ چپ نگاهم میکند و من ریز میخندم، توی اتاقش که میرود و در را میبندد نفس خسته ام را فوت میکنم، وارد آشپزخانه میشوم تابرنج را درست کنم، صدای بسته شدن در حیاط را میشنوم و از پنجره به آمدن ماهان نگاه میکنم، از وقتی موهایش را زده بود شرور تر و بی مغز تر به نظر میرسید!


#پارت1

***

با هزار ادا و اطوار و شیطنت پشت هم برای کیان سلفی میگیرم و میفرستم، کیان هر بار با دیدن عکس ها ویس میداد و قربان صدقه ی قد و بالایم میرفت، دستم را جلوی دهانم میگیرم و بلند و از ته دل میخندم:

- بسه دیگه کیان، الان بابا برسه ببینه صدای خنده هام تا سر کوچه میاد پوستمو میکنه ها!

- حاجی رفته مسجد و نماز اول وقت و این برنامه ها؟

با خنده تایپ میکنم:

- برو نماز خوندن و یادبگیرا، بیای خواستگاری بابام اولین سوالش اینه نمازتو میخونی یا نه!

- آره بگو کل روزای سالم روزس!

چند شکلک خنده میفرستم که با بازشدن در خنده ام خشک میشود و چشم از صفحه ی گوشی میگیرم، بابا مثل همیشه با اخمهای درهم بند دلم را پاره میکند:

- باز توسرتو کردی تو اون ماس ماسک و هرهرت شروع شد؟ مگه نگفتم یه چای دم کن تا برگردم؟

سریع بلند میشوم و گوشی را قفل میکنم و توی جیب شلوارم میگذارم، لبم را به دندان میگیرم و جلو میروم:

- ببخشید، از بس مونا حرف زد یادم رفت!

از کنار اخمهای درهم بابا میگذرم و سمت آشپزخانه ی کوچکمان میروم، صدای بابا را از پشت سر میشنوم:

- به خاله ماهرخ امروز سر زدی؟

- نه وقت نکردم، فردا میرم حتما!

- بیشتر بهش سر بزن این روزا زیاد حالش خوش نیست، کسی و اینجا نداره اون بنده خدا،دلش به ما خوشه!


#آغازین
#ردپا
#پارتی_از_آینده

چشم باز میکنم، روی یک حقیقت زیادی زشت، زیادی زننده، زیادی سیاه، ملحفه ی سفید را روی تن برهنه ام میکشم، نگاهم میخ لباس هایم که پایین تخت روی زمین افتاده میماند،ناباور و گیج و پرت نفس نفس میزنم، با نگاهم دنبال کیان میگردم و کسی داخل اتاق نیست، هنوز هم میان گیجی و گنگی دست و پا میزنم، خوابم برده بود؟ میان این برهوت بی نام و نشان و حال بد و پر درد چه طور خوابیده بودم؟ دست می برم و لباسم را از زمین چنگ میزنم، زیر دلم تیرمیکشد، بغض تا چشمهایم میرسد، لباس هایم را تن میکنم و به زحمت می ایستم، دکمه ی شلوار جین مشکی ام را می بندم و مانتو و شالم را بدحال از روی دسته ی صندلی میز آرایش برمیدارم، از درد لبم را گاز میگیرم و بی جان از اتاق بیرون میروم، می بینم کیان روی کاناپه نشسته و مشغول کشیدن سیگار است، حرص و بغض توی سینه ام میجوشد، جلو میروم، کیان کمی خودش را بالا میکشد و صاف می نشیند:

- ای جان دلم، چه عجب از خواب ناز بیدارشدی عروسک!؟

مقابل کیان که میرسم با درد و غم عصبی میگویم:

- چیکار کردی با من؟

کیان میخندد، بیخیال، سرخوش، زیادی بی تفاوت:

- یکم با هم خوش گذروندیم و حال کردیم، همین!

دست میبرد تا دستم را بگیرد:

- بیا...

خشمگین و پردرد عقب میکشم:

- دست نزن به من، به من دست نزن حیوون، تو از من و احساساتم سواستفاده کردی، من دوستت داشتم لعنتی،ولی تو...

کیان بی حوصله سیگار را خاموش میکند و می ایستد:

- هیش، چه خبره بابا همسایه هارم خبر کردی،امل بازیا چیه در میاری؟


به نام خدا

سلام رفقای جان
خوش اومدید😍
مرسی که بازم اومدید تا دور هم کلی قصه رقم بزنیم.
بچه ها رمان جدیدمون یعنی ردپا
یه رمان با سبک اجتماعی، کمی فانتزی، و کمی هم شاده
دیگه گفتم بعد از عطش سوخته و اون همه سنگین بود غمش یکم بریم توی حال و هوای فانتزی و اروم و عاشقانه:)
فقط میدونید که من قصد داشتم برم که برم😅
منتها اون قدر پیام خوشگل ازتون داشتم که دلم نیومد
و البته خودمم نتونستم از نوشتن دل بکنم
اینکه تصمیم گرفتم بیایم خونه ی جدید🙃
و اینم بگم پارت گذاری ردپا تا تموم شدن عطش سوخته اصلا مشخص نیست روندش
و منظم هم نیست.
بعد از اتمام عطش سوخته و سبک ترشدن کار من اگه فرصت و موقعیت بود پارت گذاری و منظم اعلام میکنم.
پس همین الان بگم پارت گذاری منظم نیست😁
خب بریم یکم از ردپا بگیم
ردپا قصه ای در مورد دختر جوونی به اسم ملیکاست، که توی خانواده ی به شدت مذهبی و متوسط زندگی میکنه، و با یه سوتفاهم در مورد پسر همسایه زندگیش زیرورومیشه.... 🤔😍
امیدوارم بتونم اون طور که باید بنویسمش و همراهی تون و داشته باشم.😍
یکم زیادشیم پارتای اولو میزارم😍

یاعلی

Показано 13 последних публикаций.

7 464

подписчиков
Статистика канала