برایِ بینی هیونگِ عزیز


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


"برای لبخند های هیونگی که ستاره هایِ
زیر چشم هام رو دوست داشت..."

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


بچه تر که بودم بعد از ظهر هر سه شنبه لا به لای کوه عظیمِ کتاب های قدیمی و خاک خورده پدر بزرگ‌ مینشستم و به شوالیه سفیدرویِ مهربونِ بچگی هام خیره میشدم. پدر بزرگ گه گاهی دستش رو به ساسبند های کرم رنگش میکشید و مرتبشون میکرد. از پیپِ خسته و دل آزرده‌ که بدن تنباکوهارو به اتش میکشید کام‌ میگرفت و به صفحه کتاب خیره میشد.
پدر بزرگ اونجا نبود؛ یعنی درواقع جسمش بود اما فکرش نبود! این رو مواقعی می‌فهمیدم که صداش میزدم، تنها با "هوم" های کوتاهی بهم پاسخ میداد. یک بار اما بیشتر صداش زدم، بیشتر و بیشتر؛ خیلی بیشتر.
اونقدری که به خودش بیاد و جوابم رو بده. به کتابی که در دست های لرزونش بود نگاه کردم و پرسیدم غرق چی شدی پاپا؟!
بی حواس، در غروب نه چندان دل انگیز پائیزی تنها یک جمله رو برام زمزمه کرد:
"همه ی سیاره ها چند تا قمر دارن جز زمین!"
من یه کودکِ بازیگوش بودم که شاید دل به اسمون ها داده بود اما معنی حرف پدربزرگ رو نمیفهمید.
یا شاید هم دلیلی برای فهمیدن نداشت!
الان چندین سال گذشته و حرف پدربزرگ یادم میاد.
و با خودم فکر میکنم؛
اگر همه ی سیاره ها جز زمین، چند تا قمر داشته باشن، پس منم زمینم که تو تنها ماه زندگیم شدی هیونگ!


𝖨𝗇 𝗇𝖾𝗑𝗍 𝗅𝗂𝖿𝖾
𝖨'𝗅𝗅 𝖻𝖾 𝗍𝗁𝖾 𝗋𝖺𝗂𝗇
𝖠𝗇𝖽 𝖨'𝗅𝗅 𝗁𝗂𝖽𝖾 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝗍𝖾𝖺𝗋𝗌.


به قدر کافی عشق گرفتی، کبوتر کوچیک من؟
چرا گریه میکنی؟
و متاسفم که رفتم، اما این برای صلاح خودت بود.
هرچند که هیچوقت حس درستی بهم نداد!
ورسای کوچیک من.




من فقط میخواستم روز های بیشتری لبخند هات رو ببینم. لبخند هایی که حتی متعلق به من نبود!
من فقط میخواستم هر روز تو سیاهی چشم های شیشه ایت غرق شم، مثل روز اولی که دیدمت! من فقط میخواستم بدنم همیشه بوی عطر تورو بده؛ بویی شبیه به بوی قهوه و شکلات. میخواستم لب هات، لب‌هام و جز به جز بدنم رو لمس کنن.
میخواستم دست هات رو بگیرم و باهم چشم بسته توی شهر بدویم. میخواستم همه ی ثانیه های زندگیت رو کنار منی بگذرونی که حتی یادم میره بهت بگم‌ چقدر عاشقتم.
من فقط میخواستم و میخوام آخرین جایی که میبینم، آخرین جایی که توش نفس میکشم و آخرین جایی که لمسش میکنم آغوش تو باشه هیونگ...!


"تولدت مبارک"
این شعریه که بقیه برای تو دارن میخونن و تو به زیبایی لبخند میزنی. حفره های کنار لبت و برق داخل چشم هات رو به نمایش میذاری، جوری که انگار داری میگی: "هی اینجارو ببینید، دنیارو توی گودی لبخند هام و آسمون رو توی برق درون چشم هام جمع کردم. من ارباب این دنیام."
چانگبینِ عزیزم داری میدرخشی، درست مثل تمام ربان های براقی که به لطف بقیه دور و برت ریخته و تورو به یک اثر هنری شبیه کرده.
لب های سرخ و چشم های مشکی ای که لا به لای مژه هات پناه گرفتن باعث میشن به این فکر کنم که تو همیشه انقدر زیبا بودی، یا که امروز زیباترین شدی؟! شاید هم اونقدر زیبا بودی که بقیه فرشته ها بهت حسادت کردن و خدا برای نجاتت تورو به زمین فرستاده فرشته‌ی عزیز من!
میخندی؛ پیش بقیه، پیش خانواده‌ت و این باعث میشه قلب من پر از پروانه های سفید و صورتی بشه. هزاران بار لبخند بزنم و خوشحال باشم که پا به این دنیا گذاشتی. یا به این فکر کنم که این یه جشن تولد ساده نیست، جشن تولد توئه چانگبین شی دوست داشتنی من. به این فکر کنم که تو بزرگ تر و زیبا تر از این دنیای سیاهی...
یا که لیاقت قلبت تمام چیز های خوب دنیان‌.
به این فکر کنم که لیاقت خندیدن با صدای بلند توی هر ثانیه و عشق و محبت بی اندازه رو داری. یا شاید هم باید به این فکر کنم که وجود گرمت، صدای قشنگت، لبخند هات، صورت زیبا و منحصر به فردت، استعداد هات و قلب مهربونت همش یک رویای بزرگ و شیرینه با طعم بستنی های وانیلی و عطر توت فرنگی های تازه؟! نه...
من فقط باید به این فکر کنم که امروز متولد شدی تا زندگی من و ما رو شبیه به بهشت کنی فرشته گرمِ من. پس...فقط تولدت مبارک!


𝖶𝗂𝗌𝗁 𝗒𝗈𝗎 𝗐𝖾𝗋𝖾 𝗁𝖾𝗋𝖾
𝖱𝗂𝗀𝗁𝗍 𝖻𝖾𝗌𝗂𝖽𝖾 𝗆𝖾
𝖲𝗈 𝖨 𝖼𝗈𝗎𝗅𝖽 𝗐𝖺𝗍𝖼𝗁 𝗒𝗈𝗎 𝗌𝗅𝖾𝖾𝗉
𝖧𝗈𝗅𝖽 𝗒𝗈𝗎𝗋 𝖻𝗈𝖽𝗒 𝖼𝗅𝗈𝗌𝖾𝗋, 𝖻𝗋𝖾𝖺𝗍𝗁𝖾 𝗒𝗈𝗎 𝖽𝖾𝖾𝗉
𝖠𝗇𝖽 𝖾𝗏𝖾𝗋𝗒𝗍𝗁𝗂𝗇𝗀 𝖿𝖾𝖾𝗅𝗌 𝖻𝗋𝗈𝗄𝖾𝗇
𝖶𝗁𝖾𝗇 𝗒𝗈𝗎'𝗋𝖾 𝗇𝗈𝗍 𝗇𝖾𝗑𝗍 𝗍𝗈 𝗆𝖾
𝖶𝗈𝗎𝗅𝖽 𝗒𝗈𝗎 𝗌𝗍𝗂𝗅𝗅 𝖻𝖾 𝗒𝗈𝗎
𝖨𝖿 𝗐𝖾 𝗐𝖾𝗋𝖾𝗇'𝗍 𝗐𝖾.




برای اینکه به لب‌ هات خنده بیارم و در لحظه به چال لپ هات بوسه بزنم. برای اینکه توی کهکشان چشم‌ هات غرق بشم؛ درست بین ستاره ها!
من هستم تا عطر نفس های خسته ات رو با اعماق وجودم از روی لباس های تمیز و کثیفت، وقتی سعی میکنی بخوابی و چند بار نفس عمیق میکشی و وقتی قهوه به دست از کنارم رد میشی نفس بکشم...
هستم تا وقتی درد داری برات مسکن بیارم، به زور به خوردت بدم و مجبورت کنم حرف بزنی تا یادت بره. هستم تا دردهای روح و ذهن شکسته‌ات رو باهام شریک بشی.
من هستم تا دست هات رو بگیرم، بغلت کنم و کنار گوشت زمزمه کنم: "نکنه یه روزی بیاد دوسم نداشته باشی بینی؟!..."
و تو تنها با اخم حلقه دست هات رو به دور کمرم محکم کنی و زیر لب غر بزنی "نمیاد همچین روزی!"
من همیشه هستم هیونگ؛ همیشه برای تو اونجا هستم!...


𝖨𝗆 𝖺𝗅𝗐𝖺𝗒𝗌 𝗍𝗁𝖾𝗋𝖾 𝖿𝗈𝗋 𝗒𝗈𝗎...!


ولی کی فرشته‌ش رو ول میکنه که تو ول کردی هیونگ؟


اتفاقات دیشب رویا بود. مثل همه ی رویاهایی که توی شب های تاریک و ترسناک چند ماه گذشته دیدم. باور میکنم. باور میکنم که عطر گرمت، صدای خنده هات، نفس کشیدن‌هات و حتی "یونگبوک" گفتن‌هات رویا بود، اما آغوش‌ و بوسه‌ی نرمی که روی موهام کاشتی چی؟ اون هم رویا بود؟! باید باور کنم...و باور میکنم، درسته!
من باور میکنم که تنها توی رویا شنیدم گفتی: "یونگبوکا، فرشته من..."
با همون صدای کمی گرفته و لحن اروم که باعث پرواز پرستوهای عاشق داخل قفسه سینم میشد. باور میکنم، تحمل میکنم و با رویا بودنت کنار میام هیونگ. کنار میام، و میشم همون فرشته‌ی تنهایی که همیشه بودم...!


یازده و چند دقیقه شبه، و ما داریم برای رسیدن به بهشت باهم رقابت میکنیم.
کی تا حالا با دوچرخه به بهشت رفته که ما دومیش باشیم؟! خب هیچکی...ما همیشه ترجیح میدیم توی دیوونگی اولین باشیم! مگه نه هیونگ؟ باد لا به لای موهامون میرقصه و من گه گاهی میلرزم اما با این حال پدال رو بیشتر فشار میدم تا بهم‌ نرسی.
با صدای بلند میخندی؛ این یکم عجیبه ولی توجهی نمیکنم، همین که هستی کافیه.
فریاد میزنی و میگی: "از کجا میدونی داریم به بهشت میریم یونگبوکا؟"
از خنده هات لبخند میزنم و با خوشحالی بر اثر حضور گرم‌ و عجیبت که درست نمیدونم خوابه یا واقعیت میگم: "به دور و برمون نگاه کن هیونگ! بوته های گل سرخ با شبنم‌ میدرخشن، کرم های شب تاب دارن پرواز میکنن و پایین این سرازیری دریاست. هوا خنکه و تا چند دقیقه قبل هم داشت بارون‌ میومد. اگر این بهشت نیست پس چیه بینی هیونگ عزیزم؟!"
نفس عمیقی میکشم. داریم به پایین سرازیری میرسیم و من‌ مجبورم سرعتم رو کم کنم، چون که مطمئنم آغوش اون دریا مثل تو گرم نیست.
بازدم عمیقی رو آزاد و زمزمه میکنم: "و تو هستی هیونگ! همینکه تو هستی یعنی داریم میریم بهشت...مطمئنم!"


تو آرزوی منی، برای کس دیگه ای برآورده نشو هیونگ!


هیونگ؛ میشه بذاری ببوسمت؟! تا اونجایی که نفسم تموم بشه و بی‌ حال بیافتم توی بغلت. اجازه بده ببوسمت، اونقدر که لب های شیرینِ مایل به تلخت بر اثرِ مصرف قهوه کبود بشه.
بذار اونقدر ببوسمت تا لب هامون گزگز کنه. می‌خوام ببوسمت. اونقدر که بعدش لب‌هات خسته باشن و نتونن زیباترین لبخند دنیارو بهم هدیه بدن. من فقط میخوام از همین الان تا اخرین لحظه عمرم با لب‌هام روی لب‌هات راه برم و برقصم هیونگ...همین و همین و همین.
فقط همین!


'روزها دارن میگذرن و من دیگه اشکی نمیریزم
گمون کنم حالم خوب باشه، البته تا زمانیکه به خودم میام و میبینم توی یه مکالمه غرق شدم.
این روزها دارم به کسی تبدیل میشم که ازش متنفر بودم، چیزی که نمیخوامش، بعضی وقتا آرزو میکنم که بتونم آرزو کنم همه‌ی اینا برطرف شه،‌ همه‌ش تموم شه...
خیلی زود!
یه روز بارونیِ دیگه بدونِ تو گذشت... خیلیا میگن زمان التیام بخشه و دردم از بین میره؛ اما همه چیز من رو یاد تو میندازه و مثل یه موج خیلی سریع و یکباره اتفاق میفته...!
این همون چیزیه که ازش نفرت دارم.


حتی زحل و مشتری هم خیلی از هم دورن هیونگ، مثل من و تو.


اینجا هم متعلق به توئه هیونگ!
مثل قلب خرد و خاکشیر من، مثل روح خسته و زخمیم، مثل تمام افکاری که شبیه به سیل چند روز گذشته المان به ذهنم‌ هر شب حمله میکنند و چیزی جز اوار و خرابی به جای نمیذارن و مثل چشم هایی که بی امان برای تو میبارن.


اون لحظه كاملا متعلق به تو و من بود. انگار دنيا و زمان و مكان همگی دست به دست هم داده بودن تا متوقف بشن؛ كه همه چيز بطور خالص، فقط مال ما باشه.
هيچ صدايی شنيده نمی‌شد؛ هيچ موسيقی‌ای‌ در حال پخش نبود؛ اما اگه ازم بخوای برات توصفيش كنم، ميتونم بگم من توی عمق اون سكوت سنگين اين موسيقی رو ميشنيدم.
سكوتِ دنيا، زمان، مكان و من و تو. شايد من دليل اون همه سكوت رو نميدونستم، اما يک چيز رو خوب ميدونستم؛ كه پشت همه‌ ی اون حرف نزدن‌ها به اندازهٔ ماهها و سالها مكالمه بود. مكالمه ای كه مفهوم بيشتری از مكالمه هايی كه با كلمه ها و جمله ها انجام ميشن داشت.
https://t.me/thegrreywolf


من نمیخوام از اینقدر دور دوستت داشته باشم.
میخوام قبل خواب یا صبح که با سختی پلک های خسته‌ت رو از هم جدا میکنی، به موهات دست بکشم.
میخوام به چشم هات که توی تیره بودن با موهات رقابت میکنن خیره بشم و به گره ی ابروهات دست بکشم. یه لبخند لوس و شیرین تحویلت بدم و دست های ابروهات رو از هم جدا کنم.
میخوام اروم به نوک بینیت بوسه بزنم و با انگشت های سردم کناره ی لب هات رو بدم بالا.
اون چال ها باید معلوم شن، حیف نیستن؟! هیونگ باور کن حیفن...
میخوام دست هات رو بگیرم و وقتی انگشت هات رو بین انگشت هام قفل کردم؛ بذارمشون تو جیبِ پلیور نارنجی‌م.
من همه‌ش میخوام بغلت کنم و تو اینقدر دوری که نمیشه...!
من نمیخوام از اینقدر دور دوستت داشته باشم.
میخوام از نزدیک عاشقت باشم.
نزدیک نزدیک نزدیک‌.
درست از اونجایی که صدای نفس هام رو توی گوشِت بشنوی!
هیونگ فقط بذار از نزدیک دوستت داشته باشم.. باشه؟!

Показано 20 последних публикаций.

54

подписчиков
Статистика канала