?حکایت همچنان باقی?


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


گزیده آثارِ استاد عبدالحسین زرین کوب
"شمع طورم آتشین دارد پیام
ها، تویی تو، سوی خود می خوانی ام"

@A_Boustanchi

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


✍️اگر حافظ تا این حد خود را عاشق زیبایی نشان می دهد از آن روست که فقط استغراق در "آن" به او فرصت می دهد که از خود رهایی واقعی را تجربه کند و با پیوند با غیر قبله ی خود را به بیرون از خود بگرداند - هر قبله ای که بینی بهتر ز خود پرستی و با توجه به غیر، به بیرون از خویش است که انسان می تواند دنیا را زیبا بیابد و دوست داشتنی.

🔹کسی که همه جا خود را می بیند و جز در خود غرق نیست در این عرصه ی بیکران کاینات نمی تواند چیزی دلبستنی و دوست داشتنی بیابد. اینجاست که عشق منشا خوش بینی می شود و هر گونه لکه ی نومیدی را از خاطر شاعر می زداید.

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه ی رندان، 1382، 140)
____________________________


ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی...

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️در گیرودار اندیشه هایی که خاطر شاعر را مشغول می دارد نگرانی هایی نیز هست که غالبا فکر را به بن بست می اندازد و مخصوصا تعلق به قلمرو مناقشات فلسفی دارد...

🔹 یک جا خاطر نشان می کند که:
"گرچه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می داری"
و بدین گونه است که بی خیالی های دنیای عشق و رندی در اندیشه ی او منجر به گفت و گوهای مشاجره انگیز مربوط به جبر و کسب می شود و اینکه آیا انسان در افعال خویش مجبور است یا آزادی دارد و اختیار؟...

🔹آنچه در این مساله خاطر هر متفکر را بر می آشوبد و در بن بست واقعی می افکند عبارت است از برخورد بین تدبیر و تقدیر. و شاعر وقتی حتی به خود ملامت می کند که: "خطا کردی و تدبیر نه این بود" جوابی که به نظرش می آید همان است که هر جبری ممکن است بدهد، یعنی: "چه توان کرد که تقدیر چنین بود"...

🔹در واقع اگر انسان قدرت آن دارد که تا هر چه می خواهد انجام دهد پس چه فرقی هست بین خدایی و بندگی و اگر ندارد در شریعت چگونه امر و نهی بر وی وارد شده است؟ بعلاوه، اینکه در برابر قدرت و وجود خداوند قدرت و وجود دیگری هم که منسوب به انسان است خودنمایی کند جایی برای توحید واقعی باقی نمی گذارد و خود چیزی جز نوعی ثنویت نیست.

🔹اینکه حافظ نیز مثل مولوی و سعدی و مثل هر متفکر مسلمان دیگر بین اراده و اجبار نوسان دارد در واقع مربوط به برخورد با بن بستی است که ناشی از جمع بین اثبات مسئولیت انسان است با نفی حول و قوت از او.

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه ی رندان،1382، 136، 137، 138)

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️حافظ در تمام کاینات شاهد می یابد و نشانه. حتی گل و گیاه هم دم از این حال می زنند و بر آن گواهی می دهند. عارف واقعی اگر حتی زبان سوسن را فهم کند می تواند از او این شهادت را بشنود اما این سوسن آزاد شاعران با ده زبان که دارد خموش است و هرگز چیزی از این راز باز نمی گوید.

🔹به هر حال از تمام عالم که کاینات آن همگی زبان دارند صدایی به گوش می آید که ناپایداری و بی ثباتی زندگی را همچون بهانه ای برای اغتنام فرصت، برای لذت جویی عارفانه از حیات خاطر نشان می کند.

🔹وقتی دنیا تمام آنچه را به انسان بخشید از وی باز پس می ستاند این حرص و علاقه ی کوته نظرانه ای که انسان به جمع مال دارد - به جمع آوری چیزی که انسان به آن اندازه اش هیچ گونه نیازی ندارد - چیزی نیست جز تلف کردن عمر، هدر دادن وقت.

🔹چنگ و نی، ساقی و مطرب، تمام چیزهایی که می توانند انسان را از عمر، از درد عمر، منصرف دارند و تمام چیزهایی که دایم لذت و فرصت را بیاد می آورند دایم به بانگ بلند می گویند که این سعی بی حاصلی که انسان در جمع کردن مال و وانهادن آن برای میراث خوارگان دارد یک خزینه داری احمقانه است- و کفر واقعی.

🔹آیا کفر نیست که انسان عمر خود را در سختی و بیم - که زشتترین جلوه های خودنگری است - به سر برد و خویشتن را در شکنجه ی فشار "خودی" تباه کند،... در واقع آنچه انسان را که فشار "خودی" تا "لب بحرفنا" پیشش رانده است از دهان هول انگیز امواج فنا دور نگه می دارد فاصله ی یک لحظه است یک فرصت کوتاه که فقط از خودرهایی می تواند آن لحظه را ابدی کند.

🔹اما کسی که دایم دم از مستوری می زند و دایم به خود می پردازد و خود را می پرورد و تیمار می دارد، جز آنکه این لحظه ی کوتاه را با دلهره های دردناک ناشی از تعلق کوتاهتر کند، از این خودنگریها چه حاصل می برد؟

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه ی رندان، 1382، 134، 135)
______________________________
 
ﮔﻠﻌﺬﺍﺭﯼ ﺯ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺲ
ﺯﯾﻦ ﭼﻤﻦ ﺳﺎﯾﻪ ﺁﻥ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﺍﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺲ

ﻣﻦ ﻭ هم صحبتی ﺍﻫﻞ ﺭﯾﺎ ﺩﻭﺭﻡ ﺑﺎﺩ
ﺍﺯ ﮔﺮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﻃﻞ ﮔﺮﺍﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺲ

ﻗﺼﺮ ﻓﺮﺩﻭﺱ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻋﻤﻞ ﻣﯽ‌ﺑﺨﺸﻨﺪ
ﻣﺎ ﮐﻪ ﺭﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﮔﺪﺍ ﺩﯾﺮ ﻣﻐﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺲ

ﺑﻨﺸﯿﻦ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺟﻮﯼ ﻭ ﮔﺬﺭ ﻋﻤﺮ ﺑﺒﯿﻦ
ﮐﺎﯾﻦ ﺍﺷﺎﺭﺕ ﺯ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺬﺭﺍﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺲ

ﻧﻘﺪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻨﮕﺮ ﻭ ﺁﺯﺍﺭ ﺟﻬﺎﻥ
ﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻪ ﺑﺲ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺩ ﻭ ﺯﯾﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺲ

ﯾﺎﺭ ﺑﺎ ﻣﺎﺳﺖ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩﺕ ﻃﻠﺒﯿﻢ
ﺩﻭﻟﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﺁﻥ ﻣﻮﻧﺲ ﺟﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺲ

ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﻮﯾﺶ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺘﻢ ﻣﻔﺮﺳﺖ
ﮐﻪ ﺳﺮ ﮐﻮﯼ ﺗﻮ ﺍﺯ ﮐﻮﻥ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺲ

ﺣﺎﻓﻆ ﺍﺯ ﻣﺸﺮﺏ ﻗﺴﻤﺖ ﮔﻠﻪ ناانصافی ست
ﻃﺒﻊ ﭼﻮﻥ ﺁﺏ ﻭ ﻏﺰﻝ‌ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺍﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ بس

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️تسلیم و رضای حافظ که یک منشا فلسفی دارد البته ناشی از دون همتی یا مسئولیت گریزی بی قیدانه نیست ناشی از توجه به اجتناب ناپذیری یک نوع جبر است و در عین حال ناشی از توجه به لزوم حفظ و رعایت آرامش قلبی... که در دنیا هر کس قسمتی دارد و نصیبه ای، ... که باید از آنچه هست، از آنچه در دسترس هست، لذت برد و از اینکه عشرت امروز به فردا افتد باید بر حذر بود.

🔹این لزوم تسلیم به قسمت را حافظ مکرر می گوید و غالبا با جزم و اطمینان یک جبری تمام عیار که در عین حال او را یک جبری تمام عیار هم نمی توان خواند.

🔹معهذا وقتی می گوید:
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصیبه ی اسکندر آمدی،
در همین شاهد که برای اثبات ادعای خویش ارایه می کند جای چون و چرایی می گذارد که حتی لذت جویی واقعی را با جستجوی عمر ابد هم مغایر نشان می دهد. در واقع چه اطمینان هست که این عمر جاوید برای خضر یک فیض ازلی تلقی تواند شد؟ شاید، اصلا چیزی جز یک محکومیت ابدی هم نباشد. نه، حافظ عزیز، این چه حرف است؟ در دنیایی که خودنگری انسان تمام آن را به یک رویای تیره تبدیل کرده است آنچه اسکندر ممکن بود از آب خضر جسته باشد چیزی جز یک مصیبت ابدی نخواهد بود. عمری که ترا زنده نگهدارد اما دل پیرت را از داغ، از داغ عزیزان، مالامال کند ابدی بودنش چه خواهد بود جز یک درد ابدی - دردی که به طور ابدی با "خودی" انسان پیوسته خواهد ماند. نمی دانم این حرف را تو فقط به عنوان شاهدی برای ادعای مربوط به جبر گفته ای یا واقعا آرزوی عمر خضر کرده ای؟ اما وقتی این آرزو در دل انسان برویَد باید خود را آماده کند برای یک تنهایی ابدی و در چنین حالی کدام لحظه ی بی دلهره برایش باقی می ماند که در عیش نقد بکوشد و آنقدر که می تواند وقت را غنیمت گیرد؟

🔹در زندگی بر خلاف آنچه خضر پنداشت آنچه مهم است طول آن نیست عرض آن است. چرا باید آب خضر و عمر خضر را آرزو کرد؟ کسانی که آرام و با احتیاط در طول زندگی راه می روند آن را جز یک راه دراز آهنگ ملال انگیز و بی پایان نخواهند یافت.

🔹زندگی را باید از عرض پیمود - گستاخ و لذت جویانه اما با عشقی که بتواند انسان را از پیله ی خودی و خودنگری خویش برهاند. آنچه هست باید غنیمت شمرد، که گل تا هفته ی دیگر نباشد.

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه ی رندان، 1382، 132، 133)
___________________________


ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪ ﮔﻞ ﻭﺯ ﺁﻥ ﺧﻮﺷﺘﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺳﺎﻏﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ

ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺷﺪﻟﯽ ﺩﺭﯾﺎﺏ ﻭ ﺩﺭ ﯾﺎﺏ
ﮐﻪ ﺩﺍﯾﻢ ﺩﺭ ﺻﺪﻑ ﮔﻮﻫﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ

ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺩﺍﻥ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺭ ﺩﺭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ
ﮐﻪ ﮔﻞ ﺗﺎ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ

ﺍﯾﺎ ﭘﺮﻟﻌﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺟﺎﻡ ﺯﺭﯾﻦ
ﺑﺒﺨﺸﺎ ﺑﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﺶ ﺯﺭ ﻧﺒﺎﺷﺪ

ﺑﯿﺎ ﺍﯼ ﺷﯿﺦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻤﺨﺎﻧﻪ ﻣﺎ
ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺧﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﺛﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ

ﺑﺸﻮﯼ ﺍﻭﺭﺍﻕ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺪﺭﺱ ﻣﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﻋﻠﻢ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ

ﺯ ﻣﻦ ﺑﻨﯿﻮﺵ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺭ ﺷﺎﻫﺪﯼ ﺑﻨﺪ
ﮐﻪ ﺣﺴﻨﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﺯﯾﻮﺭ ﻧﺒﺎﺷﺪ

ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺑﯽ ﺧﻤﺎﺭﻡ ﺑﺨﺶ ﯾﺎ ﺭﺏ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﯼ ﻫﯿﭻ ﺩﺭﺩ ﺳﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺑﻨﺪﻩ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺍﻭﯾﺴﻢ
ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﺍﺯ ﭼﺎﮐﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ

ﺑﻪ ﺗﺎﺝ ﻋﺎﻟﻢ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ
ﭼﻨﯿﻦ ﺯﯾﺒﻨﺪﻩ ﺍﻓﺴﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ

ﮐﺴﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﺧﻄﺎ ﺑﺮ ﻧﻈﻢ ﺣﺎﻓﻆ
ﮐﻪ ﻫﯿﭽﺶ ﻟﻄﻒ ﺩﺭ ﮔﻮﻫﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️در حقیقت آنچه این عشق را، حتی در جلوۀ انسانی آن همچون کیمیای وجود نشان می دهد گستردگی پر دامنه ای است که "از خودرهایی" ناشی از آن به حیات انسان می دهد.

🔹این سرشاری و گستردگی حیات است که منشأ واقعی ذوق لذت جویی را نیز در شعر حافظ تبیین می کند. بدون شک این ذوق عشرت جویی نیز مثل گرایش به شک و حیرت نقطه های شباهت و اشتراک دنیای حافظ را با دنیای خیام عرضه می دارد.

🔹در واقع عشق از آنجا که به هر صورت هست خودی انسان را با خودی "غیر" پیوند می دهد به حکومت مطلق العنان خودی پایان می دهد و انسان را از خود به ورای خود می برد.

🔹آیا یک تفاوت عمده بین لذت جویی حافظ با لذت جویی خیام در همین نکته نیست که وی در لذت دریچه ای را می جوید که او را به آفاق از خودرهایی راه دهد، در صورتی که خیام آن را چون وسیله ای تلقی می کند که او را از همه چیز بگسلاند و فقط به خود باز گرداند - به خود، که نزد او مرکز واقعی هستی است و ورای آن جز مرگ، گور، و عدم محض چیز دیگر نیست؟...

🔹حافظ وقتی می خواهد به می پرستی نقش خود را بر آب زند، برای آن است که راه رهایی را بیابد و تا خراب کند نقش خود پرستیدن. درست است که دنیای او بر خلاف دنیای خیام تنها یک بعد حسی و مادی ندارد تا با مرگ تمام شود، بلکه آنجا هم که دنیای حس به پایان می رسد دنیای او با ابعاد دیگرش امتداد و مداومت خویش را دنبال می کند...

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچۀ رندان، 1382، 130)
_______________________________

ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خُم گو سَرِ خود گیر که خُمخانه خراب است

گر خَمرِ بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربتِ عَذبم که دهی عین عذاب است

افسوس که شد دلبر و در دیدۀ گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است

بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است

معشوق عیان می‌گذرد بر تو ولیکن
اغیار همی ‌بیند از آن بسته نقاب است

گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

راه تو چه راهی ست که از غایتِ تعظیم
دریای محیطِ فلکش عینِ سراب است

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازمِ ایام شباب است

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️تفکر حافظ نه بر شک لاادریه مبتنی است نه بر حکمت عندیه و با آنکه سیرت لذت را هم که تعلیم خیام و در واقع میراث اپیکور است، تا حدی ماخذ سلوک اخلاقی خویش می شمرد شک گرایی و لذت جویی او ناشی از نفی آنچه ماوراء حس است - و اهل ایمان آن را غیب می خوانند - نیست و در واقع از همین جاست که در جهان بینی او لذت جویی و شک گرایی فیلسوف با قناعت جویی و استغنا طلبی عارف بهم می آمیزد و تعلیم او را که کشمکش دایم بین قلب و عقل همواره یک نوع دوگانگی نیز بدان می دهد تبدیل به نوعی فلسفه ی عرفانی می کند.

🔹با این فلسفه ی عرفانی است که او فاصله ی لذت جویی جسمانی را با عشق الهی در می نوردد و آن دو را بهم می پیوندد - در واقع عشق حتی در جنبه ی انسانی و جسمانی خویش علقه ی خودی را در وجود انسان فرو می کوبد و با تلقین غیر پرستی، او را از خویشتن خویش بیرون می کشد. اینجاست که حافظ عشق را کیمیای هستی تلقی می کند و امری که مس وجود انسان را می تواند جلا ببخشد و تبدیل به زر کند.

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه رندان، 1382، 129،130)
__________________________


ﺍﯼ ﺑﯽ‌ﺧﺒﺮ ﺑﮑﻮﺵ ﮐﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺒﺮ ﺷﻮﯼ
ﺗﺎ ﺭﺍﻫﺮﻭ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﮐﯽ ﺭﺍﻫﺒﺮ ﺷﻮﯼ

ﺩﺭ ﻣﮑﺘﺐ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﭘﯿﺶ ﺍﺩﯾﺐ ﻋﺸﻖ
ﻫﺎﻥ ﺍﯼ ﭘﺴﺮ ﺑﮑﻮﺵ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ

ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﺲ ﻭﺟﻮﺩ ﭼﻮ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺭﻩ ﺑﺸﻮﯼ
ﺗﺎ ﮐﯿﻤﯿﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺑﯿﺎﺑﯽ ﻭ ﺯﺭ ﺷﻮﯼ

ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺧﻮﺭﺕ ﺯ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺧﻮﯾﺶ ﺩﻭﺭ ﮐﺮﺩ
ﺁﻥ ﮔﻪ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﯾﺶ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺧﻮﺭ ﺷﻮﯼ

ﮔﺮ ﻧﻮﺭ ﻋﺸﻖ ﺣﻖ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻧﺖ ﺍﻭﻓﺘﺪ
ﺑﺎﻟﻠﻪ ﮐﺰ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻓﻠﮏ ﺧﻮﺑﺘﺮ ﺷﻮﯼ

ﯾﮏ ﺩﻡ ﻏﺮﯾﻖ ﺑﺤﺮ ﺧﺪﺍ ﺷﻮ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﺒﺮ
ﮐﺰ ﺁﺏ ﻫﻔﺖ ﺑﺤﺮ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﻮﯼ ﺗﺮ ﺷﻮﯼ

ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﺗﺎ ﺳﺮﺕ ﻫﻤﻪ ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍ ﺷﻮﺩ
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺫﻭﺍﻟﺠﻼ‌ﻝ ﭼﻮ ﺑﯽ ﭘﺎ ﻭ ﺳﺮ ﺷﻮﯼ

ﻭﺟﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﮔﺮ ﺷﻮﺩﺕ ﻣﻨﻈﺮ ﻧﻈﺮ
ﺯﯾﻦ ﭘﺲ ﺷﮑﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﻧﻈﺮ ﺷﻮﯼ

ﺑﻨﯿﺎﺩ ﻫﺴﺘﯽ ﺗﻮ ﭼﻮ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺷﻮﺩ
ﺩﺭ ﺩﻝ ﻣﺪﺍﺭ ﻫﯿﭻ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺷﻮﯼ

ﮔﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺕ ﻫﻮﺍﯼ ﻭﺻﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺣﺎﻓﻈﺎ
ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﺩﺭﮔﻪ ﺍﻫﻞ ﻫﻨﺮ ﺷﻮﯼ

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️در آنچه مربوط به قلمرو دنیای ماورای حس است بدون شک حافظ گه گاه وضعی شبیه به وضع خیام نشان می دهد - شک. اما ذوق ایمان که جای جای بوی خوش آشنایی به کلام او می بخشد نشان می دهد که شک او بر خلاف آنچه در اولین نظر بخاطر می آید شک ملحدانه نیست، شک عارفانه ای است که حکمت و عقل را از نیل به آنچه در ورای پرده هست عاجز می یابد، اما عجز و محدودیت عقل را هم دستاویز آن نمی کند که آنچه را در پس پرده نشان می دهند، وهم بشمرد و نفی کند.

🔹وقتی خاطر نشان می کند که "راز درون پرده" را از "زاهد عالی مقام" نباید پرسید و فقط "رندان مست" ممکن است از آن آگهی بدهند در واقع نشان می دهد که وی در اینکه چیزی در ورای پرده هست شک ندارد شک در این دارد که زاهد و حکیم که از راه عقل و نقل از آن خبر می دهند در آن باره آنچه می گویند درست باشد...

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه رندان، 1382، 129)
__________________________

ﺭﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺩﺍﻧﺪ ﻓﻠﮏ ﺧﻤﻮﺵ
ﺍﯼ ﻣﺪﻋﯽ ﻧﺰﺍﻉ ﺗﻮ ﺑﺎ ﭘﺮﺩﻩ ﺩﺍﺭ ﭼﯿﺴﺖ
ﺳﻬﻮ ﻭ ﺧﻄﺎﯼ ﺑﻨﺪﻩ ﮔﺮﺵ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﻌﻨﯽ ﻋﻔﻮ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﺁﻣﺮﺯﮔﺎﺭ چیست

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️در شعر حافظ با آنکه آثار شک و حیرت هست شک وی نشان سعی در انکار قدرت عقل هست اما نشان کوشش در نفی دنیای غیب نیست.

🔹در اینکه رازی در پس پرده هست حافظ شک ندارد اما می پرسد که در چنین دستگاه مرموز و پیچیده ای که ورای پرده هست، با ضعف و عجزی که محدودیت بر وی تحمیل می نماید، عقلِ ضعیف رای فضولی چرا کند؟

🔹می اندیشد که انسان چه فایده دارد که دایم از "راز دهر" جستجو کند و از چیزهایی که اندیشه کردن در آنها عیش و امید انسان را متزلزل می دارد. کدام حکمت است که این معمای عظیم را گشوده باشد؟

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه رندان، 1382، 128)
_________________________

ﺯ ﻋﺸﻖ ﻧﺎﺗﻤﺎﻡ ﻣﺎ ﺟﻤﺎﻝ ﯾﺎﺭ ﻣﺴﺘﻐﻨﯽ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺁﺏ ﻭ ﺭﻧﮓ ﻭ ﺧﺎﻝ ﻭ ﺧﻂ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ

ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺣﺴﻦ ﺭﻭﺯﺍﻓﺰﻭﻥ ﮐﻪ ﯾﻮﺳﻒ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ
ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﭘﺮﺩﻩ ﻋﺼﻤﺖ ﺑﺮﻭﻥ ﺁﺭﺩ ﺯﻟﯿﺨﺎ ﺭﺍ

ﺍﮔﺮ ﺩﺷﻨﺎﻡ ﻓﺮﻣﺎﯾﯽ ﻭ ﮔﺮ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﺩﻋﺎ ﮔﻮﯾﻢ
ﺟﻮﺍﺏ ﺗﻠﺦ ﻣﯽ‌ﺯﯾﺒﺪ ﻟﺐ ﻟﻌﻞ ﺷﮑﺮﺧﺎ ﺭﺍ

ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ ﺟﺎﻧﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺩﻭﺳﺖ‌ﺗﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﭘﻨﺪ ﭘﯿﺮ ﺩﺍﻧﺎ ﺭﺍ

ﺣﺪﯾﺚ ﺍﺯ ﻣﻄﺮﺏ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮ ﻭ ﺭﺍﺯ ﺩﻫﺮ ﮐﻤﺘﺮ ﺟﻮ
ﮐﻪ ﮐﺲ ﻧﮕﺸﻮﺩ ﻭ ﻧﮕﺸﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﻤﺎ ﺭﺍ

ﻏﺰﻝ ﮔﻔﺘﯽ ﻭ ﺩﺭ ﺳﻔﺘﯽ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺣﺎﻓﻆ
ﮐﻪ ﺑﺮ ﻧﻈﻢ ﺗﻮ ﺍﻓﺸﺎﻧﺪ ﻓﻠﮏ ﻋﻘﺪ ﺛﺮیا ﺭﺍ

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️رندی که در کشمکش بین عقل و قلب انسانی به هیچ چیز اطمینان کامل ندارد البته باطن خود را به آسانی پیش هر کس کشف نمی کند؛ اما کسی که به جزم و یقین یک "حافظ" خلوت نشین ساده دل قانع نیست پیداست که باطنش باید به نوعی شک هم آلوده باشد. البته نه شک یک ملحد که ایمان را به خاطر عقل نفی می کند، بلکه شک یک عارف که عقل را به خاطر عجزی که از ادراک ایمان دارد درخور تحقیر می یابد.

🔹بدینگونه اگر در کشمکش بین عقل و وجدان و در مقابل فضولی و پر مدعایی عقل، شاعر وجود خویشتن را تسلیم شک می بیند آنچه را نیز از دریچه ی قلب احساس می کند در خور شک می یابد و آنجا که در قلمرو عقل راه خویش را پایان یافته حس می کند در قلمرو عشق امتداد بی پایانی ها را دنبال می کند، در فراز و نشیب وجدان عرفانی.

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه رندان، 1382، 127)
_________________________


ﺩﺭ ﺍﺯﻝ ﭘﺮﺗﻮ ﺣﺴﻨﺖ ﺯ ﺗﺠﻠﯽ ﺩﻡ ﺯﺩ
ﻋﺸﻖ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺯﺩ

ﺟﻠﻮﻩ‌ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﺭﺧﺖ ﺩﯾﺪ ﻣﻠﮏ ﻋﺸﻖ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻋﯿﻦ ﺁﺗﺶ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﯿﺮﺕ ﻭ ﺑﺮ ﺁﺩﻡ ﺯﺩ

ﻋﻘﻞ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺰ ﺁﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﭼﺮﺍﻍ ﺍﻓﺮﻭﺯﺩ
ﺑﺮﻕ ﻏﯿﺮﺕ ﺑﺪﺭﺧﺸﯿﺪ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺮﻫﻢ ﺯﺩ

ﻣﺪﻋﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﻪ ﺭﺍﺯ
ﺩﺳﺖ ﻏﯿﺐ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺳﯿﻨﻪ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺯﺩ

ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﺮﻋﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻤﻪ ﺑﺮ ﻋﯿﺶ ﺯﺩﻧﺪ
ﺩﻝ ﻏﻤﺪﯾﺪﻩ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ ﺯﺩ

ﺟﺎﻥ ﻋﻠﻮﯼ ﻫﻮﺱ ﭼﺎﻩ ﺯﻧﺨﺪﺍﻥ ﺗﻮ ﺩﺍﺷﺖ
ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ﺁﻥ ﺯﻟﻒ ﺧﻢ ﺍﻧﺪﺭ ﺧﻢ ﺯﺩ

ﺣﺎﻓﻆ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻃﺮﺑﻨﺎﻣﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺖ
ﮐﻪ ﻗﻠﻢ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺩﻝ ﺧﺮﻡ ﺯﺩ

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️آنچه مقام این پیر خرابات و حق صحبت او را مخصوصا در نظر شاعر مثل مقام یک شیخ خانگاه می کند تاثیری است که شراب او دارد - در دفع خودی: در دفع این خودنگری که در دنیا هر چه اندوه و نگرانی هست به آن وابسته است.

🔹درست است که در سلوک باطنی شاعر این عشق و شراب حالتی رمزی و اثیری پیدا می کند که ماورای قلمرو تجارب حسی است اما ادراک آن عوالم را هم شاعر ظاهرا مانع از آن نمی دیده است که در سلوک ظاهری نیز بر رغم زاهدان ریاکار و واعظان شحنه شناس جوهر روح خود را به این "یاقوت مذاب" آلوده کند...

🔹کدام محنت عشق است که پایدار بماند؟ وقتی نقش غم از دور پیدا شد تنها شراب است که آنرا محو می کند و فرو می شوید و در این صورت پیداست که عشق از شراب دور نمی ماند.

🔹از مستی، از درد، از مرگ و از هر آنچه بعضی حکمای امروز به قلمرو کرانه های زندگی مربوط می دانند، عشق قویترست و در واقع با ادراک عشق است که انسان می تواند تمام وجود خود را ادراک کند و تجربه.

🔹اما عشق شاعر البته همه از یک گونه نیست: عشق هست و عشق: جسمانی و روحانی. در دلی که او دارد هم اندوه عشق جسمانی می گنجد و هم خارخار عشق روحانی - عشق عارفان.

🔹اینجاست که فهم کلام او غالبا دشوار می شود و آکنده از ابهام. اما این سرّ عشق نه در حوصله ی دانش هر مدعی است و هر چند تحصیل آن، مثل درس اهل مدرسه در اول آسان به نظر می آید، در آخر کار دشواری ها دارد و خود را مساله ای نشان می دهد که امثال شافعی آن را شرح نتوانند کرد بلکه شرح و حل آن کسی را می خواهد مثل حلاج - آن هم بر سرِ دار.

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه رندان، 1382، 107، 108)

_____________________________

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
از شافعی نپرسند امثال این مسائل

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل


✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


‍✍️اگر حافظ در این زبان رمزی، از معرفت تعبیر به جام جم می کند از آن روست که جام جم رمز مستی اوست و آن معرفت هم که عارف جویای آن است امری است که اگر حصولش ممکن باشد طریقی که دارد چیزی است که جز به مستی از آن تعبیر نمی توان کرد. چون، لازمه ی آن گونه معرفت آن است که انسان خودی خود را که بین او و حقیقت حجابست کنار نهد و معرفت خالص را بیرون از سودگرایی های خود پرستانه ای که اهل نظر و اهل عمل دارند، فقط در نفی خود جستجو کند و چنین معرفت را جز جام جم که رمز بیخودی و از خود رهایی است کدام امر دیگری می تواند به انسان عرضه کند؟

🔹بعلاوه، جز با جام جم - که حس و عقل را در حجاب فراموشی و بیخودی می اندازد و آن اتکاء را، که اهل استدلال بر داده های حس دارند و به همین سبب غالبا جز در آنچه بر حس مبتنی است در همه چیز دیگر شک می کنند، از بین می برد - نمی توان از محدودیت یک ذهن خویشتن گرای رهایی یافت و البته چون این از خودرهایی آنچه را مانع از ادراک دنیای ماورای حس است از پیش بر می دارد انسان را با معرفت مخصوص اهل عرفان که عبارت از شناخت دنیای ماورای خودی است آشنا می کند. و با این وضع اگر مستی که جام جم رمز آن است در نزد عارف نشان معرفت تلقی شود نباید مایه ی شگفتی باشد.

🔹از این گذشته، جام جم در افسانه ها گه گاه با جام جم کیخسرو یکی است و این جام که به موجب روایات شاهنامه به این پادشاه افسانه ها فرصت داد تا بیژن را درون چاه افراسیاب پیدا کند خود رمزی است از معرفت کامل و جامع که همه چیز را در بر می گیرد و البته هیچ چیز از دایره ی آن بیرون نمی ماند.

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه ی رندان، 1382، 94، 95)
________________


جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آنجا چه حاجت است

بر آستانه ميخانه هر كه يافت رهی
زفيض جام می، اسرار خانقه دانست

هر آنكه راز دو عالم زخط ساغر خواند رموز جام جم از نقش خاك ره دانست

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️در مورد کلام حافظ نیز بدون تردید تصور وجود رمز و استعاره فقط وقتی جایز هست که سخن وی را با آنچه مفهوم حسی و مادی آن اقتضا دارد نتوان تفسیر کرد.

🔹درست است که ضرورت عبور از قلمرو حسی را همه کس به یک گونه درنمی یابد و در این باره بین انسانها اختلاف هست اما احساس این ضرورت وقتی می تواند ملاک محسوب شود که انسان با فرهنگ عصر حافظ و با قلمرو فکری او و هم عصرانش آشنایی درست داشته باشد.

🔹البته حافظ که جادوی "ایهام" کلام او را غالباً در فضای اثیری رمز و ابهام وارد می کند طبیعی است که رمز و اشارت را بکار گرفته باشد. معهذا گمان آنکه این رمزها در تمام تجربه های شاعر و در همۀ دوران های زندگی وی ثابت مانده باشد و جام و آینه و شراب و معشوق در سرار دیوانش همواره به یک معنی باشد درست نیست و کسی که می خواهد رموز تمام دیوان را با کلید واحدی بگشاید تمام دیوان را بر روی خویش بسته خواهد یافت.

🔹بدون شک، شاعر که تقریباَ هر لحظۀ عمرش یک تجربۀ سرشار و درخشان شاعرانه است نمی تواند در تمام عمر به یک نگرش، و به یک جهان بینی محدود مانده باشد. آنگه گمان می کند در زبان حافظ همواره جام رمز فلان مفهوم و محتسب اشاره به فلان مقصود است، دگرگونی بی آرام وجدان شاعرانۀ او را نادیده گرفته است.

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچۀ رندان، 1382، 93)

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️... از آنچه حافظ به زبان رمز می گوید و آنچه بی پرده بیان می کند جهان بینی او را که از چهار چوبۀ عرفان دنیای اسلام نیز بیرون نیست تا حدی می توان ارزیابی کرد. در ترکیب این جهان بینی وی عشق را همچون حلقۀ پیوندی که انسان را از یکسو با جهان و از سوی دیگر با خدا اتصال می تواند داد تلقی می کند و شک نیست که فهم درست این جهان بینی بدون آشنایی با آنچه زمینۀ فرهنگ عصر حافظ محسوب است و مخصوصا بدون تأمل در زبان آکنده از رمز و ایهام او غیر ممکن است.

🔹در این زبان رمزی دل را به جام و آینه، معرفت را که مایۀ از خود رهایی است به خرابات و خدا را که از خود رهایی سالک برای نیل به معرفت و وصال اوست به محبوب و معشوق تعبیر می کند و خودِ سیر و سلوک هم عشق است.

🔹بدین گونه ابعاد چند گانه که جهان بینی عرفانی او را تعیّن می بخشد در دنیای عشق و غزل امتداد دارد و اینکه بخش عمده ای از رمز ها و استعارات وی را الفاظ و تعبیرهایی چون جام جم و آینۀ جام و عکس می و نقش رخ و روی ساقی و جلوۀ شاهد و پیر مغان و کوی میکده و راه خرابات در بر می گیرد بی شک از آن روست که قالب غزل در شکل عادی و سنتی خویش با اینگونه الفاظ سر وکار دارد.

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچۀ رندان، 1382، 91، 92)


عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️شهرت و قبولی که غزل های حافظ یافته است البته همه مدیون فکر بلند و اندیشه ی انسانی او نیست، شیوه ی مطبوع زبانش نیز در این نام و آوازه ی او سهم و تاثیر بسیار دارد.

🔹عبث نیست که بعد از قرن ها، زبان شعر حافظ هنوز همان زبان شعر ماست. سنت های غزل - که هنوز در شعر امروز ما هست - قسمت عمده اش به حافظ مدیون است.

🔹حتی قسمتی از شعر نو امروز ما نیز آنچه در ترکیبات و استعارات خویش به شعر و زبان حافظ مدیون است از آنچه به احساس و اندیشه ی اروپایی، به بودلر ورلن، مالارمه و امثال آنها مدیون شده است کمتر نیست.

🔹در واقع بعد از قرن ها در زبان حافظ الفاظ و تعبیراتی که امروز منسوخ یا کهنه به نظر آید، اگر هست انگشت شمار است، تعبیرهایی چون "گفته ی سخن" یا "باده ی مست" البته غریب هست اما عنوان مهجور و منسوخ بر آنها صادق نیست چرا که این ترکیبات هر چند مانوس به نظر نمی آیند اما نشانی دارند از نوعی ظرافت شاعرانه که می تواند بین سخنی که "گفته" هست با آنچه "نگفته" می ماند تفاوت بگذارد...

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه ی رندان، 1382، 86، 87)


زبانِ کِلکِ تو حافظ چه شُکرِ آن گوید
که گفته ی سخنت می‌بَرند دست به دست

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️شعر خوب که "قبول خاطر و لطف سخن " نشان آن است در نظر حافظ ورای صنعتگری است. بیش از هر چیز طبع روان لازم دارد و حال مناسب.

🔹آنکه بیهوده دم از استادی می زند صنعتگر است اما طبع روان ندارد. قوۀ شاعره لازم است که منشأ الهام شاعر همان است و خاطری هم که حال مناسب ندارد نمی تواند شعر خوب بسراید - کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد...

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه ی رندان، 1382، 84)

بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️تشبیهات مخفی که در شعر حافظ هست به صنعتگریهای ظریفانۀ او رنگ یک تردستی رندانه می دهد و انسان را از لطف و ظرافت آن به حیرت می اندازد.

🔹درست است که بسیاری تشبیهات او عادی و ساده است اما در پاره ای از آنها شیوۀ بیانی هست ورای شیوۀ عادی. فی المثل وقتی می خواهد زیبایهای سراپای معشوق را بر شمرد، چون از هر چه مبتذل و عادی است نفرت دارد مثل آدمهای معمولی به وی نمی گوید که چشم تو مثل نرگس است و حتی نمی گوید چشم تو در زیبایی نرگس را از میدان بدر می کند، می گوید: به یک کرشمه که نرگس به خود فروشی کرد فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت. نمی گوید رفتار تو از سرو خرامان زیباتر است و چالاکتر، می گوید: سرو سرکش که به قد و قامت خود می نازید وقتی قامت و اطوار ترا دید، پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت.

🔹این طرز تشبیه غیر مستقیم ساده ترین افکار او را هم حالتی اسرار آمیز و آمیخته با لطف و عظمت می بخشد که در کلام دیگران تا این اندازه نیست.

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچۀ رندان، 1382، 80)

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پیش عشاقِ تو شب‌ها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست

پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️صنعت عمده ی حافظ ایهام است – نوعی تردستی زیرکانه که شاعر در آن با یک تیر دو نشان می زند و یک لفظ را چنان بکار می برد که خواننده معنی نزدیک آن را به خاطر می آورد در حالی که مراد شاعر یک معنی دورتر است یا عکس و یا هر دو. از جمله وقتی در بیان اندوه و نامرادی عاشقانه ی خویش می گوید "ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است" خواننده خوب درک می کند که از لفظ مردم مراد شاعر مردمک چشم است، مردم چشم اما وقتی در مصرع بعد می خواند که شاعر با لحنی آکنده از عتاب و شکایت می گوید: "ببین که در طلبت حال مردمان چون است" یک لحظه در تردید می افتد که مقصود کدام مردمان است. درست است که مصرع اول خیلی زود خاطر خواننده را توجه می دهد که مراد مردمان چشم است – مردمان چشم عاشق که در خون نشسته اند.

🔹شاعر البته می خواهد رأفت و رقت معشوق را با نشان دادن چشم خونین گریان خویش جلب کند اما با این صنعت در واقع هم چشم خونبار خود را به رخ معشوق می کشد هم در یک آن با یک چشم بندی تردستانه صورت حالی از همه ی مردمان عاشقی کشیده و در خون نشسته را به پیش چشم او می آورد و اینجاست که بیان او واقعاً دو پهلوست – هم معنی دور را در نظر دارد هم معنی نزدیک را.

🔹در کلام حافظ این ایهام رندانه بسیار است و دیوان او پر است از حرفهای دو پهلو که شوخی و ظرافت کم نظیری آنها را از شیوه ی ایهام هر شاعر دیگر جدا می کند و ممتاز.

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه ی رندان، 1382، 77)

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️حرف های تازه، مضمون های بی سابقه، و اندیشه هایی که رنگ اصالت و ابتکار دارد در کلام حافظ همه جا موج می زند. حتی عادی ترین اندیشه ها نیز در بیان او رنگ تازگی دارد. این تازگی بیان، در بعضی موارد نتیجه ی یک نوع صنعتگری مخفی است. مناسبات لفظی البته شعر وی را رنگ ادیبانه می دهد و آشنایی با لغت و علوم بلاغت وی را در این کار قدرت بیشتر می بخشد. مراعات نظیر هم لطف و ظرافتی به کلام او می افزاید. وقتی بخاطر می آورد که زلف معشوق را عبث رها کرده است این را یک دیوانگی می بیند و حس می کند که با چنین دیوانگی هیچ چیز برای او از حلقه ی زنجیر مناسب تر نیست.

🔹با چه قدرت و مهارتی این الفاظ را در یک بیت آورده است! جایی که از دانه ی اشک خویش سخن می گوید به یاد مرغ وصل می افتد، و آرزو می کند که کاش این مرغ بهشتی به دام وی افتد. یک جا در خلوت یک وصل بهشتی از معاشران می خواهد، گره از زلف یار بازکنند و به مناسب زلف یار که در تیرگی و پریشانی رازناک خود به یک قصه می ماند - از آنها در می خواهد تا شب را با چنین قصه ای دراز کنند.

🔹آیا همین زلف یار به یک شب نمی ماند - به یک شب خوش؟ درست است که شب را یک قصه کوتاه می کند اما با یک چنین قصه ای که خود رنگ شب و آشفتگی شب را دارد می توان یک شب خوش را دراز کرد. مناسبت زلف و قصه در شعر حافظ مکرر رعایت شده است و ظاهرا آنچه در هر دو هست ابهام و پریشانی است. حافظه ی کم نظیری که تداعی معانی را در ذهن او به شکل معجزه آسایی در می آورد وسیله ی خوبی است برای صنعت گرایی او...

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه ی رندان، 1382، 75، 76)

معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است به این قصه اش دراز کنید.

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️دو خاصیت عجیب در کلام حافظ عبارت است از تنوع و تکرار. تنوع و تکرار؟ آری، دو امر متضاد. تکرار در بعضی سخنانش هست و گویی بیشتر مربوط است به اندیشه هایی ثابت. بی بقایی عمر، ناپایداری جهان، و ضرورت کامجویی، یک قسمت از این اندیشه هاست.

🔹اینکه دنیا تکرار مکررات است و از این فسانه و افسون هزار دارد یاد، اینکه چون فرجام کار جهان روشن نیست بهتر از فکر می و جام چه خواهد بودن؟ و اینکه چون آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد پس باید حالیا فکر سبویی کرد و باده ای؛ همه ی اینها اندیشه هایی است که شاعر را به هر جا می رود و به هر چه می اندیشد دنبال می کند و این است سر تکرار در کلام او.

🔹اما شاعر نیز نه تفکرش محدود است نه سیرش. با دقت در همه چیز تامل می کند، با علاقه همه چیز را درک و بررسی می کند و از هیچ چیز سرسری نمی گذرد. زاهد نیست که فقط به دوزخ و بهشت خویش بیندیشد و به گناه و ثواب. صوفی نیست که همه از وحدت و حلول دم زند و از کشف و شهود.

🔹نه شاعر ستایشگر است که فقط بخواهد حس تملق جویی یک ممدوح از خود راضی را ارضاء کند نه ندیم بذله گوست که تنها در صدد باشد با شوخی و لطیفه اوقات خالی یک مفتخوره بیکاره را پر کند. رندی است که زندگی را چنانکه هست تلقی می کند و می کوشد از تمام زوایا و اسرار آن سر در بیاورد.

🔹زندگی را تحقیر نمی کند اما برای خاطر آن نیز حاضر نیست خویشتن خویش را عرضه ی تحقیر سازد. زندگی را نمی پرستد اما برای اندیشه های موهوم هم دلش نمی خواهد آن را تباه کند. تنوع فکر و تنوع بیانش از این جاست. جوش و طپش زندگی همه جا برایش محسوس است. در هر ذره ای این شوق و حرکت را حس می کند - در انسان، در گیاه و حتی سنگ.

🔹بینش عرفانی همه چیز را برای او از حیات پر می کند و از حرکت. دنیایی که او در آن سیر می کند، همه چیزش روح دارد و حیات. نه فقط نرگس و بنفشه دم از چشم و زلف معشوق می زنند ماه و سرو هم از روی قد او حکایت دارند. دل حساس او هم با بلبل که مثل او یک عاشق زار است همدردی دارد هم با صبا که مثل یک عاشق سر به کوه و بیابان نهاده است... دنیایی که بدینگونه آکنده از جوش و حیات است آن قدر افقهای گوناگون در ذهن او می گشاید که شعرش را لبریز می کند از تنوع...

🔹این تکرارجویی حاکی است از یک اندیشه ی ثابت - یک درد فلسفی. این درد فلسفی است که شاعر در تمام اطوار حیات با آن برخورد دارد: تزلزل زندگی و لزوم کامجویی. این چیزی است که فکر او را به سوی بن بست می کشاند - بن بست حیرت.

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه ی رندان، 1382، 72، 73)

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub


✍️شعر حافظ، که در این سالها ی سیاه وحشت و تکفیر بلندگوی مطالبات رندان خرابات گشت، همچنان با مختصات خود باقی ماند. این شعر، یک ترانه ی ابدی است در ستایش آزادگی و بی تعلقی.

🔹آنچه خود وی را مستوجب نام رند می کند همین بی قیدی و بی تعلقی اوست. بی قیدی به هر آنچه انسان را در بند می کشد: به حدود و قیود، به عادات و تقالید، به عقاید و مذاهب و فقط با چنین آزادگی رندانه است که می تواند در دنیایی آکنده از تعصب و نفاق بگوید: جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه.

(عبدالحسین زرین کوب، از کوچه ی رندان، 1382، 56)

✏️
https://telegram.me/Zarrinkoub

Показано 20 последних публикаций.

868

подписчиков
Статистика канала