لمسِ دست های طُ💕
پارت هفتم :
به مادر از رفتن به خانه پدربزرگ گفتم وبسیار استقبال کردو گفت فردا صبح حرکت میکنیم
به همین دلیل زود به اتاقم رفتم وساک هایم راجمع کردم...
عادت داشتم بخاطرچندروزچنددست لباس ببرم
بعد جمع کردن لباس ها
باخستگی زیاد به خواب رفتم
_نسیم پاشو دخترم باید حرکت کنیم
_سلام صبح بخیر الان حاضرمیشم
ابی به دست وصورتم زدم ولباس های راحتیمو به تن کردم وکیف وبه همراه ساک هایم به بیرون بردم مادر به همزاه سبدخوراکی ولقمه منتظرم بود.....
سوارماشین شدیم وبیرون نرفته به خواب رفتم
_خجالتم خوب چیزیه پاشو نسیم رسیدیمممم
یعنی۳ساعت توخوابیدی دختر😂
بدون جواب به مامان پریدم بیرون ماشین وبه سمت خانه رفتم
پشت در های قدیمی چوبی ایستادم
و زنگ در را فشردم
صدای تق تق اسای پدر بزرگ را میشنیدم در بعد از مدتی باز شد
صورت سفید با ریش های سفیدش در چار چوب در خودنمایی میکرد
با دیدن ما گل از گلش شکفت :سلام کجا بودید شما بفرمایید داخل
به آغوشش رفتم چقدر دلم برایشان تنگ شده بود
_سلام آقاجون خوبی مادر جون کجاست ؟
دسترو دلم نزار دختر از صبح تا شب یه جارو برداشته کل حیاطو جارو میکنه از بس وسواسی شده
از غر غرای اقاجان خنده ام گرفت
مادر با اقاجان سلامو علیکی کرد تا رفع دلتنگی کنن
ساکم را برداشتم و به داخل رفتم بوی خاک نم دار را با تمام وجودم استشمام کردم مادر جون تا من را دید
جارو را به زمین انداخت و به سمتم اومد
_الهی من فدات بشم مادر کجا بودی تا حالا نگفتی ما دلتنگتون میشیم
محکم بغلم کرد و صورتمرا غرق بوسه کرد
مادر را هم دید اورا در آغوش کشید و کلی گلایه کرد که چرا به دیدارشان نمی ایند....
@Lamse_dasthayeTo