لمسِ دست های طُ ?


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


نمیبینیم،درک نمیکنیم،
اما لمس میکنیم
عشق را.
رمانی متفاوت از دو زندگی متفاوت...
دختری تنهاونجیب،پسری سرگرم تفریح وخوش گذرانی،ایا میتوانند؟
کدامشان شعله عشق را روشن میکند!
?مریم خروجی
@maryam_khoroji

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




‏گاهی هم جانِت رو صدا میزنی که فقط "جانم" گفتنش رو بشنوی.

@lamse_dasthayeto




-من معتاد شدم
+معتاد چی دیوونه!؟
-معتاد صدات:)∞
@lamse_dasthayeto
🌸✨


آرام زمزمه کن نجوای
دوستت دارم را در گوشم
بگذار تجربه ی این
حسِ شیرین
در انحصار من
باقی بماند
#مریم_خروجی
@lamse_dasthayeto❤️




گاهی سکوت میکنیم
با خودمان میگویم،
اگر ساکت باشیم
اگر فقط نقش تماشگر را ایفا کنیم،
همه چیز حل میشود ،
اما نمیدانیم گاهی سکوت کردن
بیشتر شرایط را خراب میکند
قلبی که پر میشود از حرف های ناگفته
و بالاخره روزی نابود میشود
وطرف مقابلی که
حرف دل مارا نمیداند
و اشتباهش را تکرار میکند !
کاش کسی بود حرفایمان را
ازچشمانمان میخواند.....
#مریم_خروجی
@lamse_dasthayeto


پارت اول:😍😍


لمسِ دست های طُ💕
پارت نهم:
بازهم با دیدنشان بیادپدرم افتادم
کاش الان کنارمان بود...
به سمت بوته های توت فرنگی رفتم بغضی از بوته ها شکوفه زده بودو بعضی هم توتفرنگی داشت
به سمت کاکتوس هارفتم
تنوع انها هرادمی را برای یادگیری اسمشان ونوعشان به دردسر مینداخت😅
به یاد دانشگاه افتادم ودوستانم واستادها
خداکندفردامیناوشادی بیاییندازتبریز
هم دلتنگشان هستم هم نیاز به خبرهاوجزو های فردا دارم
_میبینم تنهاکردی دخترم
_اقاجان اینجا ارامش خاصی داره
ارامشی ازجنس عشق
_ارامش عشق وقتی تویجاست که فکرت وقلبت هم تواونجا تسلیم کسی بشه
نسیم عشق یه اتفاق ِ
مثل منو عزیزجون،مادرتو پدرت
من با رویاهام،خاطرهام حتی حس هاقلبم اینجارو ساختم ورسیدم....
عشق به هرادمی نیروی دوباره میده....
ن عشقی که بری دنبالشوفک کنی که الان باید پیش بیاد...
عشقی که مثل بوته انجیل تو یه باغچه ی جونه بزنه بدون تلاشی...
توباید برای بعدش تلاش کنی وبرسی بهش تا بهت محصول بده....


غرق صحبت های شیرین اقاجان شده بودم
راست میگفت
یک اتفاق
یک معجزه
یعنی روزی منم عاشق میشوم؟
_خوب نوه وپدربزرگ خلوت کردینا
بهترنیست بریم گردش؟
_اگه بشه که عالیه
@lamse_dasthayeto


لذت دنیا داشتن کسی است که دوس داشتنش حواسی برای آدم نمی گذارد :)


@Lamse_dasthayeto


Репост из: ❤️Qalbe^_^varone?




Репост из: روزهای بارانی
من دختری هستم پیرو آزادی،
عاشق ریسک کردن،
بی پروا از حرف های خاله زنکِ در و همسایه!
و تو پسری محتاط،
پیرو حرف های پدرت، آرام و منضبط!
من دختری با خنده های بلند،
کفش های پاشنه بلندِ قرمز،
دامن های گلدارِ مخملی
تو پسری با ظاهری آراسته و معقول،
ریش های مرتب، پیراهن های ساده ی بی خط و نگاهِ آبیِ بی ریا!
ما از دو جهانِ جدا،
دو تفکرِ متفاوت،
دو انسانِ کاملا دور از هم...
بین ما باید تنفر زاییده می شد
اما عشق حادثه ای است که خبر نمیکند!

#زهرا_مصلح

@Roozhayebarani❤️


لمسِ دست های طُ💕
پارت هشتم:
انقدر دلتنگ بودیم که زمان و ساک ها از یادرفته بوده😅
به سمت ماشین رفتم وساک هارو بیرون کشیدم
مادر انگارقصد کمک نداشت😂
دیگرحالی برایم نمانده بود شبیه زنای باردار شده بودم...موهایم بازشده بودورنگمم زرد...
عرق هم شور شور میریخت ...
دیگه نمیتوانستم تحمل کنم
_مآآآآمان
مآامآآن
ایییی مردم
_اومدم جیغ جیغومثلا بزرگ شدیا
_خوب خستع شدم مامانی...
هردوبه داخل رفتیم وبعداز تعویض لباس
دورسفره رنگی مادربزرگ نشستیم...
باقالی خورش،فسنجون.
سنگ تموم گذاشته بوود که
_چه کردی اخه دلبرمن
این همه غذا من فداتشم خسته شدی که
_قربونت برم بایدهمرو بخوری پوست استخون شدی
_کمترلوسش کن مامان تا بهش حرف میزنم میگه عزیزجون گفته
😂
_راست میگه دیگه مادر
پنجه افتاب میمونه نوه گلم

اقاجان هم که طبق معمول موقع غذا سکوت میکرد تا غذابهش مزه بدهد😅
غذارا با ارامش وکلی شوخی به پایان رساندیم وعزیزجون را به همراه اقاجان به بیرون اشپزخانه بردم تا تمام کارهاروخودم انجام بدهم...
دلم جنگل میخواست....
شاید فردافرصت بشود برای تفریح بریم
ظرف هارا شستم و وسایل را جابه جاکردم
خانه درسکوت بود....
به سمت ایوان رفتم
همه خواب بودن
خسه نباشید واقعا😂
منکه ازبس خوابیده بودم خوابم نمیومدوترجیح دادم به سمت گلخانه اقاجان برم
@lamse_dasthayeto




الهی یکی بیاد
توی اوج نا امیدیات
قشنگی های زندگیتو
بهت نشون بده ...🍃🌸
@lamse_dasthayeto


لمسِ دست های طُ💕

پارت هفتم :

به مادر از رفتن به خانه پدربزرگ گفتم وبسیار استقبال کردو گفت فردا صبح حرکت میکنیم
به همین دلیل زود به اتاقم رفتم وساک هایم راجمع کردم...
عادت داشتم بخاطرچندروزچنددست لباس ببرم
بعد جمع کردن لباس ها
باخستگی زیاد به خواب رفتم
_نسیم پاشو دخترم باید حرکت کنیم
_سلام صبح بخیر الان حاضرمیشم
ابی به دست وصورتم زدم ولباس های راحتیمو به تن کردم وکیف وبه همراه ساک هایم به بیرون بردم مادر به همزاه سبدخوراکی ولقمه منتظرم بود.....
سوارماشین شدیم وبیرون نرفته به خواب رفتم
_خجالتم خوب چیزیه پاشو نسیم رسیدیمممم
یعنی۳ساعت توخوابیدی دختر😂
بدون جواب به مامان پریدم بیرون ماشین وبه سمت خانه رفتم

پشت در های قدیمی چوبی ایستادم
و زنگ در را فشردم

صدای تق تق اسای پدر بزرگ را میشنیدم در بعد از مدتی باز شد
صورت سفید با ریش های سفیدش در چار چوب در خودنمایی میکرد

با دیدن ما گل از گلش شکفت :سلام کجا بودید شما بفرمایید داخل

به آغوشش رفتم چقدر دلم برایشان تنگ شده بود
_سلام آقاجون خوبی مادر جون کجاست ؟

دست‌رو دلم نزار دختر‌ از صبح تا شب یه جارو برداشته کل حیاطو جارو میکنه از بس وسواسی شده

از غر غرای اقاجان خنده ام گرفت
مادر با اقاجان سلامو علیکی کرد تا رفع دلتنگی کنن

ساکم را برداشتم و به داخل رفتم بوی خاک نم دار را با تمام وجودم استشمام کردم مادر جون تا من را دید

جارو را به زمین انداخت و به سمتم اومد

_الهی من فدات بشم مادر کجا بودی تا حالا نگفتی ما دلتنگتون میشیم

محکم بغلم کرد و صورتم‌را غرق بوسه کرد
مادر را هم دید اورا در آغوش کشید و کلی گلایه کرد که چرا به دیدارشان نمی ایند....
@Lamse_dasthayeTo


لمسِ دست های طُ💕
پارت ششم:
به طرف خانه حرکتت می کنم
به یادامروز و ان خبرمی افتم...
رفتنه استاد جلالی وامدنه استادجدید!
ان هم وسط سال!
قراربود این چندروز تعطیلی را به مادرپیشنهاد بدهم برویم خانه اقاجان شمال
اخ که چقدر دلتنگ انجاودریابودم
به سرخیابان رسیده بودم
نگاهی گذا به کوچه وخانهامیکنم
بارها از اقاجان ممنون بودم که خانه ای دراین محل امن برایمان فراهم کرد...
میدانستم مادرامده ودراین زمان درحال نمازخواندن است
کلیدرا چرخاندم
صدای حوض وبلبل ارامش را دروجودم تزریق کرد
من دربرابر این خانه وحس هایش بی سلاح بودم
برای رفتن ب داخل زودبود
ازکودکی به یاد داشتم بعد چندساعت ندیدنش صورتش را غرق دربوسه کنم
دیدنش دران چادرگلگلی وعطرمحمدی انتظار را ازوجودم خارج میکرد
برنیمکت چوبی نشستم...به ماهی های درحرکت نگاه میکردم که مادرصدایم کرد...
_نسیم جان امدی ؟
_بله مادرالان میاییم داخل
پاهایم راگردمی کنم وبه سمت خانه میرم...
به انتظارم کناردرمی ایستد
خودم را دراغوشش رهامیکنم
_دخترم نمیخواهی شام بخوریم؟
_منکه ازدیدن شماسیرشدم انارخوشگلم اما چشم
کیف وچادرمم را برروی میزرهامیکنم وبه سراغ غذا میرم
حصیرکوچک را به همراه وسیله های شام به ایوان میبرم
@lamse_dasthayeto💕


لمس دست های طُ💕

پارت پنجم :

با وارد شدنم به جلسه همه نگاه ها به سمتم کشیده شد
بعضی ها با تمسخر نگاه میکردن کار هر روزشان بود
در دلش گفت هیچ کسی نمیداند که او برای قبول شدن چه شب بیداری هایی که نکشیده بود
انها سهمیه بنیاد شهید را قبول نکرده بودند
ولی چه میشود کرد عقل مردم در چشمهایشان بود
با اقتدار قدم برداشت و سر جایش نشست
بعد از کلی شماتت از طرف استاد ک باز دیر کرده است جزوه هایش را بر روی میز می گذارد بالاخره بعد از کلی حرف زدن و درس دادن استاد کلاس به اتمام رسید و یک روز خسته کننده دیگر هم به پایان رسید

کاشکی یک اتفاق ان را از این روزمرگی تکراری اش در می اورد
امروز هوا خوب بود در پارکی در همان نزدیکی نشست
به بچهای در حال بازی نگاه میکرد
یک دختر بچه بور که خیلی شاد به این طرف و ان طرف میدوید
ولی ناگهان پایش به سنگی گیر کرد
ایستادم تا کمکش کنم ولی پدرش زودتر از من می رسد به سمت او رفت او را بوسید و دستش را برای بلند کردن گرفت
یاد کودکی خودم می افتم تا وقتی به یاد دارد وقتی زمین میخورد کسی نبود که نازش را بخرد و دست اورا بگیرد دست گیری نبود که اورا حمایت کند سعی کرد این چیز های منفی را از ذهنش بیرون کند پدرش را دوست داشت ولی عقده هایی هم بود که نه دیگر پدری بود نه ان کودکی ضعیف...

@Lamse_dasthayeTo💕


لمس دست های طُ💕
👇پارت چهارم:
باید در زمان باقی مانده لباس مناسبی به تن میکردم
اما چه کنم که خوشتیپی زمان وعجله نمیداندچیست😂
به سمت کمدلباس ها رفتم
مانتویی ابی به همراه شلوارو مقنعه ای مشکی بیرون اوردم...
روبه روی ایینه ایستادم...
موهای بلند خرمایی ام همانندابشار به دورم ریختند....
نیاز به وسایل ارایشی نبود جز یک کرم ضدافتاب...
مادرمیگفت حیف این صورت است رنگ امیزی بشود....
رنگ چشم هایم به مادر رفته بود سبز روشن...همانندشالیزارهای برنج....
اما بقیه اجزای صورتم را از پدر بیادگارداشتم....
بعد پوشیدن لباس و برداشتن جزو ها به سمت اشپزخانه رفتم دیدم لقمه ای روی میز است...
به دهان گرفتم و به سمت حیاط رفتم وسوارماشین شدم....
_به به دختر تنبلم،چه عجب
_فقط کمی بیشتراز بقیه روزها خوابیدما
_استاد جلیلی روز خوبی وبرات میسازه با این زمان 😂😂
_وای مامان عجله کن لطفا
بعد ۴۰دقیقه وترافیک های کوتاه رسیدیم...چادرم را برسر گذاشتم واز مادرخداحافظی کردم.....
ازحراست باخیال راحت ردشدم و به سمت ساختمان رفتم همه کلاس داشتن وساختمان خلوت بود.....
ارام در کلاس را زدم...
@lamse_dasthayeto💕

Показано 20 последних публикаций.

126

подписчиков
Статистика канала