لمس دست های طُ💕
👇پارت چهارم:
باید در زمان باقی مانده لباس مناسبی به تن میکردم
اما چه کنم که خوشتیپی زمان وعجله نمیداندچیست😂
به سمت کمدلباس ها رفتم
مانتویی ابی به همراه شلوارو مقنعه ای مشکی بیرون اوردم...
روبه روی ایینه ایستادم...
موهای بلند خرمایی ام همانندابشار به دورم ریختند....
نیاز به وسایل ارایشی نبود جز یک کرم ضدافتاب...
مادرمیگفت حیف این صورت است رنگ امیزی بشود....
رنگ چشم هایم به مادر رفته بود سبز روشن...همانندشالیزارهای برنج....
اما بقیه اجزای صورتم را از پدر بیادگارداشتم....
بعد پوشیدن لباس و برداشتن جزو ها به سمت اشپزخانه رفتم دیدم لقمه ای روی میز است...
به دهان گرفتم و به سمت حیاط رفتم وسوارماشین شدم....
_به به دختر تنبلم،چه عجب
_فقط کمی بیشتراز بقیه روزها خوابیدما
_استاد جلیلی روز خوبی وبرات میسازه با این زمان 😂😂
_وای مامان عجله کن لطفا
بعد ۴۰دقیقه وترافیک های کوتاه رسیدیم...چادرم را برسر گذاشتم واز مادرخداحافظی کردم.....
ازحراست باخیال راحت ردشدم و به سمت ساختمان رفتم همه کلاس داشتن وساختمان خلوت بود.....
ارام در کلاس را زدم...
@lamse_dasthayeto💕
👇پارت چهارم:
باید در زمان باقی مانده لباس مناسبی به تن میکردم
اما چه کنم که خوشتیپی زمان وعجله نمیداندچیست😂
به سمت کمدلباس ها رفتم
مانتویی ابی به همراه شلوارو مقنعه ای مشکی بیرون اوردم...
روبه روی ایینه ایستادم...
موهای بلند خرمایی ام همانندابشار به دورم ریختند....
نیاز به وسایل ارایشی نبود جز یک کرم ضدافتاب...
مادرمیگفت حیف این صورت است رنگ امیزی بشود....
رنگ چشم هایم به مادر رفته بود سبز روشن...همانندشالیزارهای برنج....
اما بقیه اجزای صورتم را از پدر بیادگارداشتم....
بعد پوشیدن لباس و برداشتن جزو ها به سمت اشپزخانه رفتم دیدم لقمه ای روی میز است...
به دهان گرفتم و به سمت حیاط رفتم وسوارماشین شدم....
_به به دختر تنبلم،چه عجب
_فقط کمی بیشتراز بقیه روزها خوابیدما
_استاد جلیلی روز خوبی وبرات میسازه با این زمان 😂😂
_وای مامان عجله کن لطفا
بعد ۴۰دقیقه وترافیک های کوتاه رسیدیم...چادرم را برسر گذاشتم واز مادرخداحافظی کردم.....
ازحراست باخیال راحت ردشدم و به سمت ساختمان رفتم همه کلاس داشتن وساختمان خلوت بود.....
ارام در کلاس را زدم...
@lamse_dasthayeto💕