كودكيمان را در ميان درخت هاوآفتابگردان هاي خانه ي مادربزرگ گذرانديم
در ميان قصه هاي مادر و شكلات هاي پدر
ميان خنده هاي بدون درد
ميان روياهاي شيرين
ميان لباس هاي رنگي رنگي
در ميان آغوش پدر بزرگ
كاش ميشد به اين ها گفت نرويد تا من بزرگ نشوم
اين بود بزرگ شدني كه من آرزويش را داشتم؟!
بزرگ شدني كه درد را با خود آورد
بزرگ شدني كه تنهايي را به من هديه داد
بزرگ شدني كه با آمدنش تمام غم هاي دنيا را برايم آورد
حالا كه ديگر نه من ميشوم همان كودكي كه ميخواست به ماه برود تا براي مادر پدرش ستاره هديه بياورد
نه زمان برميگردد
بايد بزرگ شدن را ياد بگيرم
بايد بتوانم بلند بلند نخندم
بايد بتوانم لباس هايي كه مورد پسند جامعه ام باشد را بپوشم
بايد هرچه كه اطرافيانم ميگويند را گوش كنم وگرنه دختر بد و بي ادبي هستم
نميدانم تا كي ميخواهم با اين غول بزرگ كه نامش را گذاشته اند (بزرگ شدن) بجنگم
ولي روزي بازهم كودك خواهم شد و با خنده هايي بدون غم در ميان سرسبزي درختان خواهم دوييد
-دخترك مو فرفري خسته