Challenge


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана



Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


خب این دوتارو گذاشتم حالا با خیال راحت به زندگی ادامه میدم








For : Vanessa


Репост из: '𝐃𝐄𝐍⇣✿
یهو خواستم چالش بزارم
فور کنین چیبی بکشم براتون
ظرفیت: ۱۰ نفر اول + آنان که پارتی دارند
ازونجایی که گشادم یحتمل طول میکشه پس آیدیاتونو سیو میکنم و وقتی گفتم میتونین بپاکین چالشو
جواب

تمام(ریدم سرعت ودف)


هدر

نژاد: شبگرد/انسان
خط زمانی: قرن دوازدهم- قاره هکس، اوکلند

هدر خلافکار بود. نه اینکه صرفا چنتا کار خلاف انجام داده باشه
خلافکاری رو به عنوان شغلش انتخاب کرده بود
خب، اولش از نقاشی کشیدن روی دیوارا شروع شد، قصدی ازش نداشت، صرفا به نظرش اون دیوار زیادی خشکو خالی بود، اما به گارد سلطنتی برخورد
خوشبختانه، مردم اوکلند زیاد اهل قانونمندی نبودن و این کار هدر زیاد بزرگ به نظر نمیرسید. بی قانونی و جرم جزوی از زندگی مردم بود، خصوصا توی محله ی کایزن، در پایتخت. حتی بچه های ۶ ساله ی اونجا هم به نحوی مجرم بودن. اما به طرز عجیبی، زندگی زیاد دردسرساز نبود. عملا همه همو میشناختن و خلافکارای محلی بودن، و قتل خط قرمزشون بود. کسایی که قدرتمند بودن، ضعیف ترا رو درگیر کاراشون نمیکردن، و اگه عامل خارجی قرار بود به این جو آسیب بزنه، بهش اجازه نمیدادن.
و هدر از بچگی به این عادت داشت. و بعد از گیر افتادنش به خاطر نقاشی کشیدن روی دیوار سفید خونه ی یه آدم پولدار، حس کرد که درواقع به این کار علاقه داره
پادشاهی برای مجرمین پوستر های تحت تعقیب نصب میکرد، اما درحقیقت اونقدرا پیگیر دستگیریشون نبود، جایی که همه خلافکارن، دنبال خلافکار گشتن وقت تلف کردنه. ارتش به خلافکارای محلی اهمیتی نمیداد و این موضوع، پوستر های تحت تعقیب رو تبدیل به سرگرمی اهالی محله کایزن کرده بود. بهای دستگیری هرکس بیشتر باشه، خفن تره.
و هدر یکی از این آدم خفنا بود.
و علاقه مند شده بود که سربه‌سر آدم پولدارا بزاره
انقدری انجامش داده بود که حرفه ای بشه، و توانایی های شبگردیشم کمکش میکرد
معمولا به کلکسیوناشون دستبرد میزد، و وقتی کارشو تموم میکرد، یه نقاشی براشون روی دیوار میکشید
نقاشی به اونا میگفت که: هی بازنده، نه تنها بهت دستبرد زدم، بکه انقدری وقت داشتم که بشینمو یه اثر هنری به جا بزارم
اما هدر تنها نبود
همکارش یه خون آشام بود
اولین باری که دیده بودش فکر کرده بود چه خون آشام خجالتی!
خون آشاما زیاد آفتابی نمیشدن، اما هدر چنتایی دیده بود و میدونست که اکثرا خونسردن و دوست دارن نمایشی رفتار کنن و خودنمایی کنن
اما آیری اینطور نبود
یا حداقل هدر اینطور فکر میکرد، تا قبل از اینکه آیری تبدیل به یه هیولای پرحرف بشه
هدر مطمئن بود یه روز بلاخره آیری باعث خونریزی گوشاش میشه و اونو میکشه!


آیری

نژاد: خون آشام/جادوگر
خط زمانی: قرن دوازدهم، قاره هکس، اوکلند (ملیتش لیتلندیه)

آیری مرد
البته دوباره زنده شد
ولی خب یه جورایی مرده حساب میشد
البته انتظار زیادی از زندگیش نداشت، به هر حال یه رعیت یتیم چیزی برای از دست دادن نداشت
حداقلش فرشته ی مرگش جذاب بود
مرد جوانی که به خون آشام تبدیلش کرد موها و چشمای مشکی و لبای سرخی داشت که به طرز بی رحمانه ای از لبای بیشتر دخترایی که آیری دیده بود (ازجمله خودش متاسفانه) قشنگ تر بودن
خودشو آیدن معرفی کرده بود و میگفت یه خون آشام قدیمیه
البته بعد ها آیری فهمید اونو به اسم الکساندر و جیمز و دیوید و دنیل و جولیان و هفت هشتا اسم دیگه هم صدا میزنن
همه چیزش داد میزد که نزدیک شدن بهش اشتباهه
اما این باعث نمیشد جذاب نباشه
درواقع، حتی جذاب ترشم میکرد
با این حال آیری اونقدری احمق نبود که واقعا بهش نزدیک بشه
شاید حالا یکم نزدیک میشد
یا اگه هدر جلوشو نمیگرفت یکم بیشترم نزدیک میشد
اما خوشبختانه با هدر آشنا شده بود، که با یه تلنگر نمیزاشت آیری تصمیمات اشتباه بگیره
هدر از آیدن یا الکساندر یا هرچی که اسمش بود خوشش نمیومد
و خب این واقعا عاقلانه بود
اما اگه آیری میخواست منصف باشه، آیدن باهاش خوب برخورد کرده بود
البته بجز اون بخشی که آیدن درواقع کشته بودش
آیری توی لیتلند بدنیا اومده و مرده بود
لیتلند کشورش بود
که هیچوقت از آیری خوشش نمیومد
با اینکه زادگاه اکثر خاندان های جادوگر بود و همین الانشم جادوگر های زیادی داشت، اما جای خوبی برای یه جادوگر تنها نبود
و آیری نه تنها یه جادوگر تنها بود که یه رعیتم بود
خاندان های بزرگ جادوگری اشرافی بودن و متحد
اما آیری فقط آیری بود
و گیر افراد بدی افتاده بود
تاحالا اونارو ندیده بود
ولی میدونست پولدار بودن
شکار جادوگرا رو دوست داشتن
و سگ داشتن
آیری جادوگر قدرتمندی نبود، جادوگری عملا فقط براش دردسر اورده بود، تمام عمرش سعی کرده بود مثل آدمای معمولی زندگی کنه و هیچ تلاشی برای پیشرفت جادوش نکرده بود
هرچند اگر هم میکرد زیاد کار به جایی نمیبرد
ولی حداقلش این بود که میتونست سگایی که دنبالش انداختنو بکشه
ولی نتونست
و سگا همیشه از آدما سریع ترن
وقتی شکارچیا حتی نکشتنش و فقط درحال مرگ ولش کردن، فهمید که صرفا براشون سرگرمی بوده
حداقل اگه جزو فرقه هایی بودن که اعتقاد داشتن باید جادوگرهارو کشت بهتر میبود
آیری نمیدونست چرا ولی توی گیجی حاصل از از دست دادن خون حس میکرد اینطور مرگش انقدر بیخود نمیبود
و بعد آیدن، درمقابل دید محو آیری با یه ورود قهرمانانه، درست همونطور که هر خودشیفته ای ممکن بود داشته باشه، نازل شده بود و به خون آشام تبدیلش کرده بود


Artemis

نژاد: انسان
خط زمانی: قرن هشتم -قاره هکس، اِرث کوئِر

آرتمیس قدرت کنترل فلزات و سنگ رو داشت. از همون اول، با اینکه توی خانواده ی اشرافی متولد نشده بود، استعداد خاصی توی استفاده از قدرتش داشت.
وقتی ۱۴ سالش بود، گروه کوچیک خودش رو ساخت. ارث کوئر کشور زیاد بزرگی نبود و اغلب کوهستانی بود.
آرتمیس و گروهش، توی یه دره، یه پناهگاه برای خودشون ساخته بودن.
آرتمیس مادرش رو بعد از تولدش به بیماری، و پدرش رو توی ۸ سالگی به جنگ باخته بود. ولی اون هم یه جنگجو بود، یه جنگجو با دستپخت افتضاح!
مشکل اینجا بود که هرچقدر هم استعداد داشت، بدون آموزش درست نمیتونست کامل ازش استفاده کنه، هدفش از تاسیس این گروه هم همین بود، اما این گروه هرچقدر هم که موثر بود، به هر حال تشکیل شده از چنتا بچه با توانایی کنترل سنگ یا فلز بود.
آرتمیس یه استاد واقعی میخواست
میدونست که نمیتونه از استادای اشراف زاده ها آموزش ببینه، اونا زیادی مغرور بودن و شانسش برای حتی ملاقاتشون هم کم بود، چه رسه به شاگردیشون.
اما استاد خوب دیگه ای رو نمیشناخت که به اشراف درس نده و زنده باشه
پس تبدیل شد به یه بچه ی رومخ عوضی.
هر راهی که به ذهنش میرسید رو امتحان کرد تا استعدادشو به نمایش بزاره و اونارو مجبور کنه آموزشش بدن
دو هفته ی تمام جلوی خونه ی یکیشون پرسه زد تا بلاخره به زندان انداختنش، شانس اورد که رئیس گارد ها پدرش رو میشناخت و ارث کوئر به اندازه ی بقیه ی کشورا به اشراف بها نمیداد.
به آزار دهنده بودن ادامه داد، و اساتید به نادیده گرفتنش ادامه دادن
تا اینکه بلاخره خود روزگار هم از دستش کلافه شد و یه راه جلوش گذاشت
یک مسابقه
برنده پول خوبی به جیب میزد، اما هدف آرتمیس از شرکت کردن، پول نبود، خودنمایی بود
مسابقه درست موقع تولد ۱۵ سالگیش برگزار شد
توی تولدش چنتا بچه پولدارو ضایع کرد، عجب کادویی.
اونا نمیتونستن یه بچه رعیت که اشراف زاده هارو شکست داده رو نادیده بگیرن، بلاخره، مجبور شدن به آرتمیس آموزش بدن
و اون هم این آموزش هارو با گروه کوچیکش درمیون میذاشت
که البته بعد از چند سال، اسمش دیگه گروه کوچیک نبود، اسمش ارتش فلزی بود، کارامد ترین ارتش ارث کوئر، و بنیانگذار ارتش فلزی، آرتمیس بود.


پ.ن: پروفت خداس


خب دیگه مغزم کار نمیکنه بقیه رو فردا میزارم


یونا

نژاد: شَبگَرد
خط زمانی: قرن هشتم - قاره ی هکس، اوکلند

مثل شبگردای دیگه، یونا سریعتر و قوی تر از انسان های معمولیه و توی شب قدرتش حتی بیشتر هم میشه
یونا در پایتخت اوکلند با مادرش زندگی میکرد تا وقتی که راجب کارتر شنید، مردی که شبگرد هارو جمع کرده بود و یک اتحاد توی کوهستان تشکیل داده بود
قبل از اون یونا هیچوقت ندیده بود شبگرد ها به خاطر اینکه از یک نژادن دور هم جمع بشن. حتی خانواده ی خودش هم پراکنده بودن. یونا جوون بود و چنین چیزی براش جالب بود، اما مادرش مخالف بود و میگفت که تسخیر کوهستان کار احمقانه ایه و بزوری پادشاهی علیه کارتر دست به کار میشه، و این مخالفت یه جورایی حتی بیشتر یونارو تشویق میکرد تا به کارتر بپیونده.
این زندگی برای یونا خسته کننده بود
پس تغییرش داد
بعد از چندین روز جستجو، بلاخره فهمید کجا میتونه با افراد کارتر ملاقات کنه
اونجا بود که با تیم و بری آشنا شد. دوتا برادر دوقلوی همسان، هرچند تیم موهای حالت دار و صورت گرد تری داشت بنابراین تشخیصشون از هم زیادم سخت نبود
تیم و بری دورگه ی جادوگر/شبگرد بودن
بعد از مدتی فهمید که این دو برادر به دوقلوهای شیطان معروفن، هرچند آسیب جانی به کسی نمیزدن، اما واقعا آزاردهنده بودن
هردو شیطنت درونیشونو داشتن، اما بری تا حدودی پخته تر از تیم عمل میکرد، هرچند تیم بلد بود چطور لاس بزنه!
یونا تبدیل به قل شیطانی سوم شد
تیم و بری گاهی مثل ملکه ها باهاش رفتار میکردن و گاهی تخریبش میکردن
و اونم متقابل لطفشونو جبران میکرد!
براشون مثل یه بازی بود
تا اینکه یه روز بلاخره یه ماموریت جدی بهشون واگذار شد: دستگیری جیسون لُرِنس
شاهزاده ی لِیتلند، که مخفیانه به اوکلند اومده بود. هرچند نمیدونستن چرا باید کارتر جیسون لرنس رو بخواد، اما حدس میزدن شاید ربطی به کشته شدن دوتا از شبگرد ها داشته باشه
تیم و بری اول نمیخواستن قبولش کنن ، از حریفی که شناختی روش نداشتن خوششون نمیومد، اما به اصرار یونا قبول کردن
پیدا کردن جای جیسون لرنس براشون کار سختی نبود، شاید چون به یه نفر دیگه سپرده شده بود
چند روزی زیر نظر گرفتنش و متوجه شدن بیشتر وقتشو دور از نگهباناش میگذرونه، ظاهرا علاقه ای به تحت محافظت بودن نداشت
یونا فکر کرد شاهزاده ی احمقیه
هرچند وقتی که توی جنگل تنها گیرش اوردن و بهش حمله کردن، نظرش از "شاهزاده ی احمق" به "حرومزاده ی قوی" تغییر پیدا کرد.
قرار بود شب بهش حمله کنن چون شبگردا شبا قدرتمند تر میشدن و برتری داشتن
اما جیسون لرنس سه رگه بود
مثل بقیه  اشراف زاده های لیتلند قدرت کنترل برق داشت و علاوه بر اون، جادوگر و شبگرد هم بود
یونا متوجه شد که شاهزاده بیشتر از قدرت برقش استفاده میکنه تا جادوگریش
برق وحشی بود، هرچی ازش دور تر میشد کنترلش سخت تر میشد اما از نزدیک کنترلش راحت تر بود
و بری زیادی نزدیک بود
یونا خواست بهش هشدار بده ولی نشونه گیری جیسون لرنس سریع تر بود
و اون قلب بری رو نشونه رفت




متاسفم، ولی من کصکشم، پایان خوش حالیم نمیشه


آگاپه

نژاد: پیشگو
خط زمانی: ۵۰۰ سال پیش از آغاز - قاره ی بارباروس

از وقتی که آگاپه بدنیا اومد، سرنوشتشو براش رقم زده بودن. اون توی سرزمین های خشک زندگی میکرد، جایی که طبیعت، دستو بال مردم رو بسته بود. اما درمورد آگاپه فقط طبیعت دستو بالش رو نبسته بود.
توی سرزمین های خشک اگر کسی به هر نحوی جادو داشت، سرنوشت خوبی در انتظارش نبود
جادوگر های معمولی وحشیانه به قتل میرسیدن، اما پیشگوها وضعیت بدتری داشتن.
نوع جادوی پیشگوها توی دفاع بهشون کمکی نمیکرد، بنابراین کم خطر تر بودن، در عوض به عنوان پیشکش به شاهان تقدیم میشدن، و یا تا آخر عمر برای قبیله ی خودشون کار میکردن.
و آگاپه یکی از همین پیشگو ها بود، مثل تمامشون، توی بچگی خالکوبی هایی روی چهره اش زده شده بود
آگاپه برای ایجاد صلح به قبیله ی دیگه ای پیشکش شده بود.
و اونجا جایی بود که فهمید سنت های مردمش برای بار دوم اونو به اسارت گرفتن
سلین، دختری چند سال بزرگتر از آگاپه بود.
اوایل آگاپه فکر میکرد علت حسی که به سلین داشت این بود که سلین باهاش مهربون بود
اما کم کم متوجهش شد
عشق برای پیشگوها ممنوع بود، چه برسه به چنین عشقی.
میدونست بهتره از همون اول این حس رو بکشه. نه تنها به خاطر سنت ها و یا پیشگو بودنش، بلکه چون سلین عاشق پسری به اسم مورگان بود. اما با این حال سلین فهمید.
آگاپه فکر نمیکرد سلین اینطور رفتار کنه، انتظار داشت خودش رو عقب بکشه و دیگران رو خبر کنه تا آگاپه رو به آتیش بکشن
اما در عوض سلین به آگاپه گفت:"اشتباه میکنی، تو چنین حسی نداری، یا بهتره که نداشته باشی، اونا میکشنت"
-اینکه اونا جسمم رو بکشن بهتر از اینه که خودم روحم رو بکشم
اما آگاپه این رو بلند به زبون نیورد و فقط گفت باشه.
آگاپه از مورگان خوشش نمیومد، نه به خاطر احساسات سلین بهش، بلکه چون مورگان یکی از شکارچی ها بود. کسایی که جادوگر هارو قتل عام میکردن و در چشم مردم قهرمان به حساب می اومدن، هرچند معمولا خطری از سمت اونها آگاپه رو تهدید نمیکرد، اما آگاپه تفاوتی بین خودش و جادوگر ها نمیدید.
کشته شدن اونها براش به اندازه ی زندگی خودش دردناک بود
اما حداقل مورگان با سلین خوب بود، البته تا یک شب
آگاپه خیس از عرق از خواب بیدار شد
آینده ی سلین رو دیده بود
سلین جادوگر بود
و این رو به مورگان گفته بود
سلین به مورگان اعتماد داشت، اما اشتباه میکرد.
پیشگویی های توی خواب معمولا توی فاصله ی خیلی کم اتفاق می افتادن
آگاپه فضای پیشگویی رو میشناخت
تا جایی که میتونست سریع دوید
وقتی سنگ ها به پاش برخورد کردن متوجه شد چیزی پاش نیست
اما باز هم دوید
و دیر رسید


seth

عضو خاندان سلطنتی لیوایس
نژاد: انسان
خط زمانی: قرن هشتم - قاره ی بارباروس

قدرت کنترل آب و یخ رو داره

ست توی خاندان دلرحمی متولد نشده بود، و علاقه ای هم نداشت که ادای آدمای خوبو دراره
اگه لازم بود بکشه، میکشت.
لیوایس، کشوری که توش متولد شده بود، کشور استعمار گری بود.
علاوه بر اون، عموش، پادشاه لیوایس، پدر ست رو تهدید به حساب می اورد. برای همین پدر ست به یک شهر کوهستانی مرزی نقل مکان کرده بود. با اینکه به عنوان لرد اونجا حکومت میکرد، اما خفتی که فرار کردن داشت به طور آشکاری روی خانواده ی ست سایه انداخته بود
رویارویی مستقیم با عموش احمقانه بود، و فرار کردن بزدلانه.
مرز باریکی بین حماقت و شجاعت وجود داشت، ست روی اون مرز راه میرفت.
ست اقتدارش رو حفظ کرده بود. ترس کنترل گر خوبی بود، اما تزریق زیادش میتونست خطرناک باشه. ست ترکیبی از ترس و احترام به افرادش داده بود.
عموش مریض بود و لیوایس درگیر جنگ با قاره ی هکس شده بود. بارباروس نسبت به هکس از نظر صنعتی پیشرفته تر بود، اما هکس منابع و جادوگرای بیشتری داشت. جادوگری توی قاره ی بارباروس سرکوب شده بود، و عملا تنها خاندان جادوگر قدرتمند، خاندان مورگان بودن، که درمقابل جادوگرای قدرتمند هکس هیچی نداشتن.
عموش حریف قدرتمندی بود، اما وارد جنگی شده بود که از پسش برنمیومد، اگر هم برمیومد ضربه ی سنگینی بهش وارد میشد، و تمام اینا با درنظر گرفتن اینکه عموش مریض، و وارثش یک پسر بچه ی ۸ ساله بود بدتر هم میشد.
بهترین زمان برای ضربه زدن به حریف قدرتمند تر، وقتی بود که توی مرز حماقت ایستاده بود. ست صبر کرد. و موقعیتی که منتظرش بود فرارسید. بعد از سه سال جنگ، قاره ی هکس به دلیل برتری جادوگری و موقعیت جغرافیاییش پیروز شد، اما تمایلی به تسخیر لیوایس نشون نداد. همونطور که ست پیش بینی کرده بود، اونها تمایلی به اداره ی کشوری که از خودشون پیشرفته تر بود نداشتن، اما نیاز داشتن اطمینان پیدا کنن، که حمله ی نظامی دیگه ای درکار نخواهد بود. و ست، به عنوان یک فرمانده و عضو خاندان سلطنتی، میتونست این اطمینان رو بهشون بده.
با یک ازدواج سلطنتی. احمقانه بود، اما خیلی ها با ازدواج با دشمنشون صلح برقرار میکردن، انگار که برای مردی که هدف واقعی داشت، فرقی میکرد که دشمن از خویشاوندانش باشه یا کاملا غریبه باشه.
هرچند ست فعلا هدفی برای تسخیر کشور های قاره ی هکس نداشت، اما اگر روزی می داشت، به خاطر این ازدواج ازش نمیگذشت.


فلورا لیچت

نژاد: جادوگر مستقل
خط زمانی: قرن سیزدهم(دنیای مدرن) - قاره ی هکس
قدرت: تقلید جادو

فلورا لیچت توی خانواده ی جادوگر بدنیا نیومده بود. برخلاف اکثر جادوگرا و مثل تعداد خیلی کمیشون، یه جادوگر خاص بود که قدرتایی داشت که خیلی از جادوگرای قدیمی نداشتن. این نوع خاص طی ۳۰۰ سال اخیر به وجود اومده بود و ازونجایی که خاندان های جادوگر روی جادوشون تعصب داشتن، فلورا و کسایی که مثلش بودن زیاد مورد استقبال قرار نمیگرفتن.
البته فلورا کلا زیاد جادوگری نمیدید، اما همونایی که میدید هم معمولا مثل خودش نبودن و ازش خوششون نمیومد.
فلورا توی حاشیه ی شهر زندگی میکرد، جای قشنگی نبود، اما فروشگاهش شیرتوت فرنگی میفروخت پس میتونست باهاش کنار بیاد
یک روز توی راه خونش متوجه یه دعوای خیابونی شد. دوتا مرد روبه یه پسر دبیرستانی. میدونست پسره عمرا از پسشون برنمیاد اما کاری از دست خودشم ساخته نبود. با اینکه جادوگر بود اما قدرتش وابسته به جادوگر بودن حریفش بود، اگه حریفش جادو نداشت پس اصلا چیزی وجود نداشت که بخواد تقلید کنه. هرچند همونطور که توی هر فیلم کلیشه ای اتفاق می افته، پسر دبیرستانی برنده ی دعوا شد، چطور؟ موبایلشو درورد و از دوتا حریفش عکس گرفت، و به سادگی، اونا ناپدید شدن
اولش فلورا متوجه نشد چه اتفاقی افتاده
بعد فهمید که پسر تونسته با عکس گرفتن اونارو ناپدید کنه، چنین چیزی قطعا جادو بود و چنین جادویی قطعا خاص بود
فلورا بلاخره یکی مثل خودشو پیدا کرده بود!
اما وقتی به پسر نزدیک شد و ازش خواست که با اون همراه شه تا هردوشون بتونن روی قدرتای خاصشون کار کنن، پسر گفت که من یه جادوگر مستقل نیستم و صرفا یه روش خاص ترکیب کردن جادو با وسایل مدرن کشف کردم
هرچند وقتی قیافه ی وا رفته ی فلورا رو دید بهش گفت که اگه یه شیرتوت فرنگی مهمونش کنه میتونن باهم دوست باشن
و اینجوری شد که فلورا با الکس، یک جادوگر از خاندان آردِمین آشنا شد و متوجه شد که جادوگرای آردمین نسبت به بیگانه ها زیادم جبهه نمیگیرن و وقتی الکس فلورارو پیش یه گروه جادوگر آردمین برد ازش استقبال نسبتا خوبی شد
هرچند فلورا نمیدونست که این گروه از جادوگرای آردمین، دنبال کشف قدرتای جدیدن و فلورارو موش آزمایشگاهی میبینن...


روبی رز

عضو یکی از خاندان های سلطنتی لِیتلند
نژاد: انسان
خط زمانی: قرن چهارم(قبل از اختراع تفنگ!) - قاره ی هکس

مثل هر اشراف زاده ی دیگه ای از این کشور، قدرت کنترل برق داره

خاندانش جزو خاندان های برتر و نزدیک به سلطنت حساب نمیشدن اما اون ازین قضیه بدش نمیومد چون پیش خاندان های برتر عملا مثل بره ای بود بین گرگا و هیچوقت با اونا راحت نبود
البته جریان وقتی عوض شد که خاندانش به جبهه ی شاهزاده ی دوم لیتلند، هانس لُرِنس پیوستن
بعد از اون مجبور بود برای مهمونی های سلطنتی به پایتخت بره
توی یکی از مهمونی ها با ولیعهد لیتلند، هنری، که برادر نیمه تنی هانس بود ملاقات کرد و برخلاف چیزی که انتظار داشت پیش هنری احساس راحتی میکرد، هنری از نقاشیاش تعریف میکرد، جایی که روبی نمیدونست چی بگه خودش بحثو پیش میبرد. واقعا باهاش خوب بود
بعد از مدتی که روبی باهاش صمیمی تر شد، اینو بهش گفت، اما هنری درجوابش گفت که خیلی اینو جدی نگیره چون هنری با همه اینجوریه و اینکه چطور با بقیه رفتار کنه بخشی از آموزش هاییه که به عنوان ولیعهد دیده

روبی اون لحظه کنترلشو از دست داد و بدون اینکه چیزی بگه از پیش هنری رفت
این حرف هنری باعث شد روبی حس کنه تمام مدت بازی دادنش و بعد از اون از رفتن به چندین مهمونی طفره رفت
اما بعد از مدتی روبی با خودش فکر کرد که یه نفر نمیتونه اونقدر طولانی و واقعی نقش بازی کنه و تصمیم گرفت دوباره برای دیدن هنری به پایتخت بره و باهاش حرف بزنه تا از سردرگمی که داشت دربیاد
اما روبی دیگه هیچوقت هنریو ندید
قبلا هم متوجه خصومت هنری و هانس شده بود اما فکر نمیکرد انقدر جدی باشه
هنری لرنس بعد از مرگ پدرش، توسط برادرش به جرم خیانت اعدام شد
و روبی هیچوقت نفهمید که هنری نقش بازی میکرده یا زمانی که باهم گذروندن واقعی بوده


Репост из: '𝐃𝐄𝐍⇣✿
خب
چالش بزارم
اینجوریه که اینو فور میکنین چنلتون
و شناسنامه OC تونو میدین، و من میگم اگه تو رمانم بود چه داستانی میداشت و چه موجودی میبود

-اگه ازش عکسی چیزی دارین بدین اگرم ندارین اینجا بسازین (اگرم نخواستین عکس ندین، صرفا برای تصور بهتر میگم)

-اسمش

- تایپ شخصیتیش و کلا یکم توضیحات راجب شخصیتش (اگه دیالوگی داره که بنظرتون خوب توصیفش میکنه اونم میتونین بگین)

-شاید شیپش کنم پس جنسیتش و گرایششم بگین


دیلی ندارم/پرایوته : این
جوابا : این

ظرفیت: تا وقتی خط بخوره، این احتمال که ایگنور میشه رو هم درنظر نمیگیرم اصلا

Показано 19 последних публикаций.

5

подписчиков
Статистика канала