نصرت! چه می کنی سر این پرتگاه ژرف
با پای خویش،تن به دل خاک می کشی
گم گشته ای به پهنه تاریک زندگی
نصرت! شنیده ام که تو تریاک می کشی
*
نصرت! تو شمع روشن یک خانواده ای
این دست کیست در رهِ بادت نشانده است؟
پرهیز کن ز قافله سالار راه مرگ
چون،چشم بسته بر سر چاهت کشانده است!
*
بیش از سه ماه رفته که شعری نگفته ای
ای مرغ خوش نوا ز چه خاموش گشته ای؟
روزی به خویش آیی و بینی که ای... دریغ
با این همه هنر،تو فراموش گشته ای!
*
هر شب که مست دست به دیوار می کِشی
از خواب می جهد پدرت،آه... می کِشد!
نجوا کنان به ناله سراید:"که این جوان
گردونه امید به بیراه می کشد"
*
دیشب ملیحه دختر همسایه طعنه زد:
"آمد دوباره شاعر بد نام شهر ما!"
مادر!... بس است...
وای...
فراموش کن مرا.
باید که گفت : شاعر ناکام شهر ما!
*
مادر! به تنگ آمده ام از دست ناکسان
دست از سرم بدار،ندانی چه می کشم
دردیست بر دلم که نگنجد به عالمی
این درد،کِی به گفته در آید که می کشم؟
*
نصرت!از آن مردم خویشی،نه مال خود
زنهار!تیرگی نزند راه نام تو
هر گوش ،منتظر به سرود تو مانده است!
" نصرت!"شرنگ مرگ نریزد به جام تو!
نصرت رحمانی
@all_sunday