ʜᴏᴍᴇ🪴


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


ɪɴ ᴛʜᴇ ᴍɪᴅᴅʟᴇ ᴏғ ɴᴏᴡʜᴇʀᴇ
ᴀᴡᴀʏ ғʀᴏᴍ ᴇᴠᴇʀʏᴏɴᴇ ..🌘
And if u need to talk,
that's me: https://t.me/HarfinoBot?start=cf2d3cf6ca50b33

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


جول توی دِ‌لست‌آف‌آس🤌🏻




هیچوقت با این حرف که "زندگی لذت بردن از چیز‌های کوچیکه" نتونستم کنار بیام؛
می‌گفتم، مگر اینکه یکی دیوونه باشه بخواد با بادِ ملایمی که درخت‌هارو تکون میده یا همین نوری که از بیرونِ پنجره به داخل می‌تابه احساس کنه زندگی چقد قشنگه.
یا با دیدن بخارِ قهوه‌ی توی دستش با خودش بگه: "زندگی هنوزم ارزش زندگی کردن رو داره" .

ولی بعضی روزا، بعضی لحظه‌ها، با دیدنِ یه سری چیزا حس می‌کنم زنده‌ام.
مثل وقتی که به نفس کشیدنت فکر می‌کنی و کنجِ ذهنت چیزی مثل: "من زند‌ه‌ام.." نقش می‌بنده.
عجیب ولی واقعی.


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
Why am i alone, when can i come home..


From #HOME ☘️


There's no more stars to find

" دیگه هیچ ستاره‌ای برای پیدا کردن نیست "


داره بارون میاد.
تازه رسیدم خونه.
برقا رفته، همه جا تاریکه.
خیلی وقت از آخرین باری که اینجا بودم می‌گذره.
خبری از بوی غذا و دمنوش و پای سیبی که همیشه توی خونه می‌پیچیده نیست.
دیگه صدای خنده‌های اعضای خونه سکوت خونه رو نمی‌شکنه،
جاشو به صدای برخورد بارون به سقف و صدای تیک تیک ساعت داده.
نگاه به گوشه گوشه‌ی خونه خاطراتی رو زنده می‌کنه. بعضی خوب، و بعضی شاید بد؛
خاطراتی که زمان زیادی از اتفاق افتادنشون می‌گذره.

و الان اینجام، روبه‌روی قفسه‌ی کتاب‌های قدیمی‌ و خاک خورده‌مون.
به این فکر می‌کنم که چقدر همه چیز عجیبه.
گذر زمان خیلی چیز‌هارو تغییر میده.
آدمارو، لحظه‌ی "حال" رو، قفسه کتاب هارو که الان خاک خوردن و یا خونه‌مون که از همیشه مبهم‌تره.


این روزا زیاد کتاب‌های قدیمیم رو می‌خونم.
همراه با هر فصل یه یادداشت کوچیکی‌ هم از شرایط اون لحظه و احساساتم جا گذاشتم.

احساس عجیبی داشت، انگار دوباره دارم اون لحظه هارو زندگی ‌می‌کنم. هم ناراحت شدم که دیگه گذشتن.
هم خوشحال شدم که دیگه گذشتن.




Hahaha, dirty mind👾


من فعلنه دستم بند گیتارمه چون
بهم بدهکاره یه پیانو زندگی


ماشین‌ام پنچر کرده؛
زدم تو خاکی، کنار جاده وایسادم.
یه ماشینم رد نمیشه. تنها صدایی که میاد صدای باد و گهگاهی صدای لاستیک‌های ماشین‌هاست که فاصله‌ی زیادی دارن‌.
از بالای کوه شهر خیلی کوچیک‌تر دیده میشه. ساختمون‌های بلندش کوتاه‌تر. خیابون‌هاش باریک‌تر.
تنها نور موجود، نورِ ساختمون ها و چراغ‌های توی شهره. این بالا خیلی تاریک‌تره.
نیم ساعتی هست که از ماشین پیاده نمی‌شم و فقط به روبه روم و این صداها توجه ‌می‌کنم.

هیچکس حوصله‌‌ی تعویضِ لاستیکِ پنچرِ ماشین رو نداره.

اصلا چه عجله‌ای به برگشتن پیش بقیه‌ی آدما و به خونه‌ست؟!

فکر کنم نه تنها ماشین،
بلکه آدمِش هم پنچر کرده.


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
"کاش می‌تونستی دنیارو از دیدِ من ببینی"






روز های زیادی رو با طرز فکرِ "شاید اگر خودم رو عوض کنم شرایط و رفتار آدم‌ها هم عوض می‌شه" گذروندم.
فکر می‌کردم شاید مشکل منه که تو همچین باطلاقی گیر کردم. هرچقدر هم دست‌ و‌ پا می‌زدم و تلاش می‌کردم خودم‌ رو ازش نجات بدم بیشتر فرو می‌رفتم.
شاید فقط باید دست از دست‌‌و‌پا زدن و تلاش برای بیرون اومدن برمی‌داشتم. تا فقط بیشتر توی عمقِ مشکلات فرو نرم.

بعد‌ها فهمیدم؛ من حتی نمیدونستم کی‌ام، شاید الان‌ هم ندونم.
داشتم چیزی رو که حتی نمی‌دونستم ماهیت‌اش چیه رو عوض یا پنهان می‌کردم.
ولی کافی بود بهش اجازه می‌دادم خودش باشه. این نقشِ طناب رو توی باطلاقی که حتی اون موقع هم تا نصفه توش بودم رو داشت.
تصمیم گرفتم طناب رو بگیرم.
هرچند ممکن بود زبری‌ش دستم رو زخم کنه.


رسپی‌شو میتونید از اینجا بردارید.


دیشب رول دارچینی درست کردم و واقعا چیز حقی شد..


پ.ن: عکسا مال من نیستن، چون قشنگ بودن گذاشتمشون.
همون دیشب کلک‌شونو کندیم و اخرش یادم اومد می‌خواستم عکس بگیرم ازشون😊


چقدر قشنگ همه چیز رو توصیف کردی.
چرا که نه، حالا بیشتر دارم عاشق کتابفروشیِ دور افتاده و کوچیک‌مون می‌شم.
نمی‌تونم برای رنگ زدن دیوار‌هاش و چیدن کتاب های قدیمی‌مون صبر کنم. حسِ گرمی و صمیمت رو لابه لای تک تک کتاب ها و صفحاتشون حس می‌کنم. حسی که ما موقع چیدنشون به جا گذاشتیم و حالا به صاحب‌های جدید کتاب‌هامون منتقل می‌شه.

توی یکی از جهان های موازی‌، کتابفروشی‌مون به مکانی که توشه و حتی آدم‌هایی که واردش می‌شن روح تازه‌ای می‌بخشه.
و در مقابل هر اتفاقی، زندگی هنوز توش جریان داره..


Репост из: 𓏲کلاویه های پیانو آقای مین ִֶָ ࣪ 
میای با هم این کتابفروشی رو بزنیم، بچینیم و اداره کنیم ؟:) یه طبقه رو برای نویسنده های بی خانمانی که خونه ندارن می‌ذاریم، قبلش مطمئن میشیم که واقعا نویسندن و جایی برای زندگی ندارن و بعد بهشون اتاق، جایی برای زندگی و نوشتن و مقداری حقوق ماهیانه می‌دیم و اسم کتابفروشی رو هم میذاریم «شکسپیر و شرکا» به یاد کتابخونه شکسپیر و شرکای پاریس‌ و اتاق عتیقه ها هم داریم! اونجا علاوه بر قفسه های کتاب هایی که قدمتشون به صد ها سال می‌رسه، یه میز تحریر هم هست و مبل راحتی دوست داشتنی و تختی که غژغژ می‌کنه اما قابل خوابیدنه.

Показано 20 последних публикаций.

205

подписчиков
Статистика канала