لویی اون واژه ها و اون جمله ها و اون کلمه های هری رو قبول نمیکرد.بلاخره ایستاد.فقط ده قدم،فقط ده قدم فاصله ی بی امید،فاصله ای ک روح و جسم یکی رو توی قفس حبس و اون یک نفر دیگه رو مسافر اقیانوس و دریا بی انتها، تنها ب سیروسفر میفرستاد. سفری ک بلیط یه طرفه همراه داره و هیچ برگشتی در کار نیست. هری فقط نظاره گر اون چشمای ترسیده بود
+هری بخاطر من نکن تو بری من چیکار کنم خواهش میکنم ما هنوز جوونیم ما آرزو داریم مگه قول ندادی تا آخرین نفس کنار هم باشیم مگه قول ندادی منو برای چند ثانیه هم تنها نمیزاری
هری یکم فکر کن ب من ب ما!
ب دوستات
هری اون تصادف تقصیر تو نبود
ناخوداگاه با شنیدن دوباره ی اون جمله ی آخر لویی، هری سرش تیر کشید
+بس کن خواهش میکنم لطفا ساکت شو
فریاد میزد و در همون حین دو دستش رو روی گوش هاش گذاشت و تا جایی ک میتونست میفشرد
هضم اون کلمات براش سخت بود .
+لو حتی اگه تو،بقیه،قانون،منو ببخشه من نمیتونم گناهی که کردم ک هیچ بچه ای نمیکرد،رو ببخشم.!
+من اصرار کردم اونا میگفتن ن،
میدونم تقصیر منه و تو اینو خوب میدونی.
لو نفس عمیقی کشید و اون هوای سرد ک شروع برف رو اعلام میکرد رو وارد ریه هاش کرد
از استرس نمیدونست چیکار کنه لبش رو پشت سر هم میگزیذ
دو دستش رو مشت کرده بود
از عصبانیت و ناراحتی ک با هم مخلوط شده بود نشعت میگرفت
با هر یک قدم لویی ب طرف هری هری یه قدم ب طرف دره میگذاشت براش مهم نبود ک آمادگیش رو داره یا ن..؟ولی دوست داشت آخرین چیزی ک میبینه
اقیانوس زندگیش باشه. +لویی خواهش میکنم !.
+تو خوب میدونی من محتاج توعم میدونی اگه اون چشما رو نبینم چی میشه
وایستاد ولی لویی قدم هاشو محکم تر و بزرگ تر کرد.
بلاخره صدای هری توی گلوش گیر کرد و خفه شد نمیتونست چیزی بگه چون تمام حرکات و کارای لویی اونو منصرف میکرد
اشک از چشمای هری پشت سر هم و یکی پس از دیگری روی گونه هاش فرود مییومدن
بلاخره بهش رسید ولی دیر رسیده بود
هری لبه ی مرز مرگ و زندگیش بود
+لو متاسفم اینو بدون ک من خیلی عاشقتم و حاضرم جونمو برات بدم ولی این عذاب وجدان نمیزاره من نفس بکشم
واقعا معذرت میخوام
همراه با گریه هایی ک لباس بیمارستانش رو خیس کرده بود و با هوای سرد اونجا تداخل نداشت و بدنش شروع ب لرزیدن کرد.
-ه .. هر .. هری خواهش میکنم
-ببین قراره ما با هم ازدواج کنیم و تشکیل خونواده بدیم
-باشه؟ میتونم درکت کنم میتونم بفهمم چقد ناراحتی، بهت حق میدم عزیزم ولی بیا یکم فکر کن خواهش میکنم عاقلانه تصمیم بگیر اگه ...
اگ... اگه ت.. تو نباشی
بغض توی گلوش گیر کرد و صداش میلرزید دیگه نمیتونست ادامه بده ولی تمام سعیشو کرد
اشکاش جلوی دیدش رو گرفته بودن و کار براش سخت تر شده بود.
بهش رسید!.
انگار پاهای هری ب زمین قفل شده بودن،انگار وزن پاهاش صد برابر شده بودن. نمیتونست حرکت کنه نفس نمیکشید خودشم نمیدونست داره چیکار میکنه ولی آخر کار میدونست ک جاش اون پایین دره ست و دریا اون لاشه ی متلاشی شده رو با خودش ب عمق اقیانوسش میفرسته. لویی در حین گریه بازوهای هری رو گرفت و اونو محکم ب خودش چسبوند
بدون معطلی لبای داغشو روی لبای بی جون هری گذاشت و محکم میبوسیدش هری تقلا میکرد سعی میکرد از اون زندان بغل لویی ک حاضره بخاطر اون زندان هر جرمی رو انجام بده و داخل اون زندان گرم ک حتی از بهشت هم بهتر بود بمونه، جدا بشه.
اون تقلا میکرد
ولی لویی بهش امون نمیداد و محکم تر میبوسیدش.
هری سعی میکرد ازش جدا شه
دو دستش روی روی سینه ی لویی گذاشت و اونو محکم ب جلو هل داد
ولی هری حواسش نبود ک اونو طرف دره پرت کرد لویی کمی ب عقب پرت شد و پای راستش لیز خورد
تنها چیزی ک لوعیس برای آخرین بار گفت『بخاطر من نفس بکش』
(منظور: زنده بمون )
و هری ناخواسته عشق زندگیش تنها دلیل نفس کشیدنش رو ب آغوش سرد صخره ها و اقیانوس بزرگ سپرد.
لویی پرت شد .
و حالا تنها چیزی ک مونده بود هری و بوی نرفته ی لویی تاملینسون.!و طعم شیرین لباش رو بر روی لبای بی جون هری جا گذاشته بود
@EndlessValley🌱