`Valley🌊'


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


Made in love.
We wish we never learned to fly• can’t escape the way I love you• don’t want to, but I love you•🖤
From valley †.
By SunyStyles💛.
➷ writer: SunyStyles

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


مهم نبود و امیدوارم نباشه!.
t.me/endlessvalley


خنده هایی ک زیباییش رو فقط آدم های انگشت شماری دیدن.!
t.me/endlessvalley


Now new part is out:)
S.


توی ذهنش اومد
ناخوداگاه اسمی به نام لویی تو ذهنش اومد
لویی تاملینسون
به ذهنش فشار آورد چیزی به ذهنش نیومد خسته شد انگار یک سال بود نخوابیده بود



آروم سمت تختش رفت پاهاش درد میکرد بدنش رو انگار کیسه ی بکس گیر آورده بودن. آروم روی تخت نشست و دراز کشید و پتوی نازک و ابریشمی ای رو تا کمرش روی خودش انداخت.چشماشو بست و آروم ب خواب رفت ک نمیدونست با یک کابوس رو به رو میشه یا یک رویای زیبا و پرستیدنی
.
«اروم چشماشو باز کرد امروز ن نور آفتاب بیدارش کرد ن تایمر صبح

وارد اتاق شد و اونو برهنه دید فقط یه شلوارک پوشیده بود و اون بدن سفیدش رو ب نمایش گذاشته بود، نمی‌تونست چشم ازش برداره کمی نزدیک تر شد وبوسه ای بر روی شونه اش زد ک با لبای سرد هری بدن گرم لویی به لرزه افتاد.بانزدیک شدنش گرمای بدنش رو حس کرد انگار ک نیرویی اونو ترغیب میکرد تا دوباره ب اون نزدیک شه هری نمی‌دونست ک اون هم بیداره!.
اما لویی چشماش رو بسته بود تا اونو حس کنه گرمای تنش رو و داغی لب هاش ر‌و.
لویی همینطور ک به هری فکر میکرد طاقت نیاورد و چشماش رو باز کرد،کم کم صورت هاشون بهم نزدیک شد و
@EndlessValley🥂♥️
@sunystyles


ان اشکی از چشمش جاری شد و روی گونش سر خورد نمی‌خواست کسی متوجه چشای اشکبارش شه،دست خودش نبود .
آروم با مچ دستاش چشماش رو مالید که کمی از منگی در بیاد.نفس عمیقی کشید،چشماشو بست نمی‌خواست به هیچی فکر کنه،نمی‌خواست چیزی بشنوه یا بگه، نمی‌خواست چیزی ببینه. تنها چیزی که میخواست ببینه چشمای سبز بی انتهای هری بود.
.
پنج دقیقه ای گذشت، پرستار قد کوتاهی داشت ب طرف ای سیو می‌رفت ک صدای پاشنه های کفشش توی سالن بیمارستان پیچید!
پرستار به بازرسو لوعیس و اون سرباز نگاهی انداخت.
-همراه آقای استایلز کیه؟
صدای رساش توی گوش همشون طنین انداز شد.
-منم
با صدای بغض داری گفت ک هر لحظه ممکن بود بغضش بترکه و اونجا هق هق کنه
-شما دوستشید؟
لویی چند قدمی طرف پرستار برداشت خواست بهش بگه ک اون عشقمه،اون زندگیمه،اون ‌همه چیز منه اون....
ولی نگفت.نتونست !.
آب دهانش رو صدا دار قورت داد،توی چشمای زن نگاه کرد.! و ادامه داد.
-ب.. بله.. من دوستشم!
-کی بهوش میاد؟ -حالش چطوره؟
پرستار نگاهی ب قامت لویی انداخت.
خب ،تا یک ساعت دیگه مریضتون بهوش میاد
میتونید پنج دقیقه باهاش ملاقات کنید ولی نباید مریضو خسته کنید.و باید فامیلای درجه اولشون هم تشریف بیارن بهشون خبر بدید،چون دوهفته توی کما مونده و با بهوش اومدن یهویی و دیدن خودش توی اون وضعیت بهش شک وارد شده و نباید زیاد بهش فشار بیارید، خودتون هم مشاهده کردید پس اگه چیزی یادش نبود زیاد هیجان زدش نکنید چون براشون خوب نیست .خطرناکه و....‌
قلبش درد گرفت،قلبش درد گرفت از اینکه فهمید وقتی هری بیدار بشه و اونو یادش نباشه.
و پرستار بدون اینکه منتظر جوابی بمونه اون مکانو ترک کرد رفت تا مغزشو خالی از حرفای پر کنه!
حرفاش مثل این بود یه ظرف یخ رو،روی سرش خالی کردن.
و لوعیس رو با سوالی های بی جواب و حرفای بی منطق تنها گذاشت.
مرد بازرس ک داشت حرفشون رو گوش میداد طرفش اومد.
-میتونم ازتون چند تا سوال بپرسم پسر جون
-بفرمایید
با صدایی گرفته تر از هر دفعه اینو گفت.
-میدونم زیاد حالتون خوب نیست ولی سوالایی هست ک ما هنوز پاسخ هاشونو نمیدونیم.
لوعیس حتی نای حرف زدن هم نداشت ولی سعیش رو میکرد، بهش نگا کرد که ینی چه سوالی ؟
-عاممم اول اینکه شما دوتا دوست هستید پس از همه چیز خبر داشتید و....
آخرین زنگ آقای استایلز باشما بوده در ساعت 5عصر و شما اندازه ی 35دقیقه و 56ثانیه با هم مکالمه داشتید آیا بنظرتون آقای استایلز از چیزی عصبانی و یا ناراحت بودن یا از طرز حرف زدن دوستتون چیزی نفهمیدید و.....
خیلی چیزای دیگه که گوش های لوعیس کر شده بودند و نمیشنیدند و تمام حواسش پیش هری بود تمام حواسش.
-اقا؟!
و مرد متوجه شده بود اصلا حواس پسرک اونجا نیست برای همین آروم چند بار دستش رو جلوی صورتش تکون داد.!
مغزش خاموش بود گوشاش کر شده بودن ولی چشماش با دیدن دستای مرد ب مغزش دستور روشن شدنش رو داد.
چند بار پلک زد و ب خودش اومد،اصلا توی دنیای خودش نبود
-عام ببخشید چی گفتید آقا؟.
مرد کمی عصبی شد یه کجخنده ای زد و بدون اینکه چیزی بگه رفت.
کمی از پسرک دور شده بود در همون حین رفتن بدون اینکه برگرده و پشتشو نگاه کنه گفت :من کارآگاه کالن هستم.!
و لویی تازه فهمیده بود اون اصلا بازرس نیست و یه کارآگاهه که فقط میخواد کارشو انجام بده تا پول بی ارزششو بگیره و میتونست اون نیشخند مسخره ای رو که روی لبای مرد جا گرفته بودو حس کنه اما چه فایده که لویی کمکی بهش نکرد البته اگر هم میخواست نمیتونست .
◈•════════════════•◈‌
ʜαʀʀʏ
با سر درد شدیدی چشماشو باز کرد. همه چیز تار بود هیچی رو خوب و واضح نمیدید.کل بدنش درد میکرد بدنش سِر بود،سرش از درد زیاد داشت منفجر میشد .

بلاخره چشماش همراهی کردن و تونست بهتر اطرافش رو ببینه
چشماشو محکم روی هم فشرد ک چیزایی دید!
-هری نه ، هری دور بزن
-هری پسرم مراقب باش
و اون صداها با فریاد توی گوشش اکو میشدن ،مثل کابوس بود ولی انگار اتفاق افتاده بود
یه تصادف بود.!
از ترس سریع چشماشو باز کرد،نگاهی به دور و اطرافش انداخت داخل اتاق بیمارستان بود. یه سرم ب دستش وصل بود دستش و سرش باند پیچی شده بودن و تراکوستومی (لوله گذاری تنفسی) توی بینیش بود ک داشت اذیتش میکرد آروم درش آورد.حتی نمیدونست اینا مهم هستن یا نه
-من کجام؟
-من...
-من..
-من کیم؟
چه اتفاقی برام افتاده از اتاق بیرون اومد.
بالای پنج نفر آدم و یه عالمه پلیس اونجا بودن چند نفر داشتن مثل ابر بهار اشک می‌ریختن که واقعا دل آدم به درد می اومد هنوز منگ بود گیج بود پاهای برهنش رو آروم روی سرامیک های بیمارستان می‌گذاشت
-چرا چیزی یادم نیست؟!
که دوباره سرش درد گرفت و صحنه ای از یه تصادف جلوی چشماش اومد
تصادفی ک انگار پسرک با مادر و پدرش بوده و تصادف کرده و اون پسرک خودش هست


قسمتی که آب بود یه بطری آب برداشت و همشو سر کشید عطش تشنگی داشت میکشتش
.
توی راه برگشت سرش تیر میکشید تصویر هایی


هری سرش به شیشه برخورد کرده بود و تیکه ای از آهن پاره ها پای چپش رو عمیق بریده بود ولی جونشو نمی گرفت و میتونست تحملش کنه.
سنگینی کامیون روی ماشین بود.
سر آنه محکم به پنجره خورده بود و کمی خون از سرش رفته بود ولی مشکل از جای دیگه ای می‌لنگید.
پای اون گیر کرده بود هری بیهوش بود و آنه شروع به هق‌هق کردن کرد و سعی و تلاش بر این داشت خودش رو از بغل گرم مرگ نجات بده!.
او پشت سر هم فریاد میزد و در میان فریاد زدنش هری رو صدا میزد و تصویر وحشتناک همسرش حالش رو خراب تر کرد!.
و از یه طرف کامیون بنزینش مثل یک آبشاری که از صخره ای پایین می اومد سرازیر شده بود
و همه ی اینها بر اثر یک بی حواسی بود.
بزرگراه پر از ماشین شده بود هیچکی جلو نمی اومد،همه ترسیده بودن،
دست همه موبایل بود و بی رحمانه داشتن فیلم می‌گرفتن.
فریاد های آنه پس از قبلیش بلند تر و بلند تر میشد. فریاد هاش توی اون لحظه مانند یک صدای بی صدا به حساب می‌اومد .هیچکی گوش نمی‌کرد یا ب قول معروف خودشون رو به کری زده بودن!.
-خواهش میکنم پسرم!
پسرم !
قسمت راننده نشسته خواهش میکنم لطفا اونو ...
اون رو.. رو نجات بدید اون فقط 17سالشه خواهش میکنم .
-یا عیسی مسیح خودت مراقبش باش.
انقد که پشت سر هم حرفاش رو تکرار کرده بود برای خودش حرف های مزخرفی شده بودن.
انگار داشتن با چاقو گلوش رو پاره میکردن
گلوش می‌سوخت.
اشک و خونش با هم مخلوط شده بودن و روی صورتش رو خیس کرده بودن. تقلا میکرد تا پاشو از اون قفس جهنمی آزاد کنه ولی از مچ پا به بعد به زیر رفته بود.
پیر مردی با دوچرخه با تمام سرعت به صحنه حادثه رسید، لباساش گلی و خاکی بودن و خبر میداد که کشاورزه، همه رو کنار زد کمی شوک باعث شد برای چند ثانیه مکث کنه ولی خودشو جمع و جور کرد.
آنه با دیدن اون انگار عمر دوباره بهش دادن با صدای بلند و از ته دلش مرد رو صدا زد مرد طرفش دوید و سعی در کمک کردنش داشت.آنه دستش رو گرفت و نزاشت نجاتش بده.
-پسرم اون زن..زندس اول اونو نجات بده خواهش میکنم اون خیلی بچس اون نوجونه اون.. باید زندگی کنه خواهش میکنم،اون هنوز خیلی فرصت داره.!
آنه با صورت التماسانه و چشمای پر از ترس گفت.بنزین کامیون داشت خالی میشدو پشت سر هم مقدار زیادی بنزین می‌ریخت تمام چوب های کامیون آغشته به بنزین شده بودن تمام ماشین هری شون هم با بنزین یکی شده بود مرد طرف هری دوید سریع از ماشین بیرون کشیده وضعش از مادرش و پدرش.. بهتر بود!
اونو روی زمین میکشید و از اون مکان دور میکرد ناگهان کامیون و اون پرشه با همدیگر و تمام چوب های توی کامیون ترکیدن آتیش همه اونا رو فرا گرفت مردم جیغ زدن و ترسیدن و فرار کردن‌.
بعضی از ماشین های دیگر هم آتیش گرفتن ولی مرد اونقد سریع از اون مکان دور شد که فقط کمی ب جلو پرتاب شدن و آسیب بیشتری ب هری وارد نشد.
◈•════════════════•◈‌
14روز بعد
مرد بازرس دوباره نگاهی ب عکسای حوادث دو هفته پیش کرد.به دیوار تکیه کرد،دستشو سمت موهاش برد و کمی سرشو خاروند، پوف عصبی ای کشید.
و دوباره شروع کرد ب رژه رفتن اونم توی سالن خلوت بیمارستان ک صدای قدم هاش توی اونجا پخش‌ میشد.
سرباز دوباره نگاهی بهش انداخت .
منتظر حرف یا نظری ازش بود از چهره ی گنگ مردهیچی نمی‌فهمید.
در اتاق ای سیو باز شد و لویی با بدن لرزون و چهره ی آشفته و خسته نگاهش رو ب مرد داد.
نگاه مرد اونقدر بی حس بود که معلوم نبود توی مغذش چی میگذره.
انقد حالش بد بود ک نمیتونست درست نفس بکشه سرش تیر میکشید انگار دنیا دور سرش میچرخید.
96ساعت بود ک نه غذایی خورده بود و ن خوابیده بود تنها چیزی ک خورده بود آب بود.
زیر چشماش کمی گود شده بود و باعث کمی سیاهی شده بود.
موهاش ب طرز خیلی بدی آشفته بودن
حتی متوجه نبود ک تو هوای سرد ژانویه با یه تی شرت نازک و یه شلوار ورزشی از سرما یخ میزنه
انگار چیزی به عنوان قلبش توی اعماق وجودش حس نمی‌کرد گویی جون از تنش خارج شده بود مثل یک مرده ی متحرکی که فقط نفس می‌کشه،دوباره افکار مزخرفش سراغش اومدن
وقتی ک هری رو بیهوش و زخمی و بی دفاع دید دلش ریخت.
دقیقا عین یه پسر بچه ی کوچولو روی تخت بیمارستان خوابیده بود ولی تفاوتش این بود ک اندازه ی دو هفته از خواب بیدار نشده ،و فقط برای چند دقیقه از کما بیرون اومد که اونم اون پرستار های ضالم بدون هیچ دلسوزی ای،بهش آرام بخش زدن .چون وقتی بهوش اومده بود چیزی یادش نبود و یجورایی حمله بهش دست داده بود.و لویی این رو قبول نمی‌کرد .
سرش دوباره درد گرفت انگار داشتن با بولدوزر قلبش رو از ریشه میکندن. احساس میکرد روحش رو دارن به طرز وحشیانه ای سوراخ میکردن انگار به قلبش چنگ میزدن،قلبش درد گرفت از فشاری که بهش وارد شده بود نشات می‌گرفت
-چجوری بهش بگم آخه خدایا چرا ؟
چرا اینجوری امتحانم می‌کنی؟
مگه هری طاقت شنیدن اینو داره ک بدونه پدر و مادرش توی اون تصادف کوفتی جونشون رو از دست دادن!.
آخه چرا!
که ناگه


Valley
#Part_2
ناگهان چند قدم خیلی لرزون کوتاهی بطرف عقب برداشت ک از شوک نشات می‌گرفت!.
پلکاش رفته رفته داشتن روی هم میرفتن،و سرش ب سمت زمین هدایت می شد و بدنش هم همراهیش کرد و پلکاش سقوط کردن دقیقا همون جوری که لویی سقوط کرد«پایینو پایین تر،ناخواسته،غم انگیز و در عین حال سیاهی تمام،حکم فرما شد.»
و بین پلک های نیمه بسته اش دوباره نگاهی به اون صحنه ای که از جهنم هم ترسناک‌ تر و بدتر بود انداخت که ناخودآگاه بود. دستور مغذش بود،همون مغذی که هیچوقت عشق رو درک نمی‌کرد و عاقلانه و احمقانه تصمیم می‌گرفت.
◈•════════════════•◈‌
دو هفته قبل
Harry
در حال خوردن عصرانه بود و نون تست رو داشت با مربا آغشته میکرد
خونه توی سکوت غرق شده بود !.حتی صدای نفس کشیدنش هم کر کننده بود.
صدای زنگ خونه،توی گوشش طنین انداز شد.
دستاشو با دستمال تمیز کرد صداشو صاف کرد
-لارا !لارا فک کنم کسی دم دره میشه لطفاً درو باز کنی شاید لویی باشه !.
منتظر صدایی،ندایی یا حرفی از اون پیشخدمت موند. که چیزی نشنید،
-هری لارا مرخصی گرفته میشه لطفاً درو باز کنی دارم گلای جدیدمو میکارم
صدای مامانش بود که از توی حیات خونشون به گوش رسید
-چشم مامان
.
چنگی به موهاش کشیدودرو باز کرد
مردی با لباس اداری و یه پاکت دستش بود
-سلام اقا!شما آقای هری ادوارد استایلز هستید ؟
-عاممم بله.. .
-بفرمایید این پاکت مال شماست .
بسته رو از دست مرد چنگ زد فقط توی ذهنش میگذشت که گواهینامه باشه.از استرس صورتش قرمز شده بود!
و بدون اینکه به مرد چیزی بگه به پاکت خیره شده بود.
-اقای استایلز میشه اینجا رو امضا کنید
-چیزِ ره نه .. !ها ؟چیشد؟
-آقا این برگه‌رو میشه امضا کنید؟
-اوه البته .

سریع به اتاقش رسید و سریع پاکت رو به طرز وحشیانه ای باز کرد، درسته .بله اون بسته گواهینامه رو آورده بود
با دیدن کارت چشماش برق زد از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه. در پوست خودش نمی گنجید
هیچی به ذهنش نمی‌رسید.
اولین چیزی که به ذهنش رسید لویی بود. باید بهش می‌گفت ینی اولین نفری بود که تو زندگیش باید اول از همه در رابطه با هر چیزی خبر میشد.اولی!
سریع بهش زنگ زد و همه چیز رو براش تعریف کرد
بعدش همه چیزو به مامان و باباش گفت. قرار شد برن دور بزنن
هری با اشتیاقی که توی چشماش پدیدار بود سوار ماشین شد و بعد صدای بسته شدن در شاگرد گوشاش رو نوازش کرد.پدرش سوار شد
و بعد مادرش
-خب!ببینم پسر کوچولوی من چیکار می‌کنه !.
صدای آنه بود که با اشتیاق زیاد میگفت هری تکخنده ای زد و استارت رو زد

.
پدرش به نگهبان اشاره کرد تا درو باز کنه
حرکت کردن «و با جرعت میشه گفت که بی نقص رانندگی میکرد انگار که یه راننده ی حرفه ای بود و اندازه ی موهای سرش تجربه داشت،هری واقعا تو رانندگی ماهر شده بودوخیلی خوب رانندگی میکرد»
_
شصت مینی بود که تو راه بودن.بیشتر مکان های مورد علاقه هری رو دور زده بودن.!
هری به رو به رو خیره شده بود و با دقت زیاد رانندگی میکرد
مادرش کسل شده بود چون از اینکه توی ماشین بشینه و کار خاصی نکنه خوشش نمی اومد.
-هری !عزیزم واقعا رانندگیت عالیه. حرف نداره!
ولی...ولی من یکم حالم خوب نیست میشه بریم خونه .
پسر سمجشو خوب می‌شناخت برای همین سریع یه بهونه ای جور کرد !.
تمام ذوق و خوشحالی هری در یک آن پرید!.
برای یک پسر بچه ی نوجوون یکم هضم این جملات سخته .!
-وایی مامان هنوز خوب نگشتیم.
غرغر کنان گفت.
-هری پسرم مامانت خستس ،منم باید برم شرکت پس بریم یه موقع ی دیگه.
صدای باباش بود که توی گوش هری طنین انداز شد.
-باشه
با صدای تمام بغز دار گفت
فقط از یک حرف امری اطاعت کرد ک حتی انجام کارش هم دست خودش نبود.!
.
چند کیلو متری تا دور برگردون فاصله داشت با سرعت زیاد می رفت که خودش هم متوجه نشد کی به دور برگردون رسیده؟. و با آخرین سرعت ممکن میروند. و با همون سرعت شروع به دور زدن کرد.
در همون موقع یه کامیون بزرگ حمل و نقل چوب های کارخونه با سرعت خیلی بالایی مییروند.
جاده اون برپا شدن عصبانیت هری که روی ماشین پیاده میشد رو متوجه شد وحسش کرد که باعث لرزیدن سنگ ریزه های بدن برهنش شد!. اون بزرگراه خیلی بزرگتر از اونی بود که کامیون از لاین دیگه ای بره ولی انگار رانندش خوش نداشت.! کامیون با سرعت به جلو حرکت میکرد و هری هم در حال دور زدن بود ک کامیون به ماشین هریشون رسیدو محکم و با سرعت زیاد،کم تر از یک ثانیه با هم برخورد کردن !.
توی پنج‌دیقه اون ماشین پورشه کررا صفر به یک تیکه‌اهنگ غرازه تبدیل شد، ماشین له شده بود .
اولین نفری که از دست رفته بود پدرش بود.
میشه گفت کامیون تا یه جایی روی ماشین اومد بود و لهش کرده بود بدن اون مرد زیر چرخای غول پیکر کامیون رفته بود.
کامیون از کمر به پایین مرد رو صاف کرده بود و به همین دلیل درجا عمرش رو از دست داد
خون ریزی مرد انقد زیاد بود که کل صورت هری رو خون احاطه کرد.


۰۰:۰۰




قلب فقط گوشتیه ک هر روز هر دقیقه و هر ثانیه خون پمپاژ می‌کنه
ن اینکه یه‌ روز عاشق بشه و فقط برای کسی دیگر تپیده بشه:)!
t.me/Endlessvalley


لویی اون واژه ها و اون جمله ها و اون کلمه های هری رو قبول نمی‌کرد.بلاخره ایستاد.فقط ده قدم،فقط ده قدم فاصله ی بی امید،فاصله ای ک روح و جسم ‌یکی رو توی قفس حبس و اون یک نفر دیگه رو مسافر اقیانوس و دریا بی انتها، تنها ب سیروسفر می‌فرستاد. سفری ک بلیط یه طرفه همراه داره و هیچ برگشتی در کار نیست. هری فقط نظاره گر اون چشمای ترسیده بود
+هری بخاطر من نکن تو بری من چیکار کنم خواهش میکنم ما هنوز جوونیم ما آرزو داریم مگه قول ندادی تا آخرین نفس کنار هم باشیم مگه قول ندادی منو برای چند ثانیه هم تنها نمیزاری
هری یکم فکر کن ب من ب ما!
ب دوستات
هری اون تصادف تقصیر تو نبود
ناخوداگاه با شنیدن دوباره ی اون جمله ی آخر لویی، هری سرش تیر کشید
+بس کن خواهش میکنم لطفا ساکت شو
فریاد میزد و در همون حین دو دستش رو روی گوش هاش گذاشت و تا جایی ک میتونست می‌فشرد
هضم اون کلمات براش سخت بود .
+لو حتی اگه تو،بقیه،قانون،منو ببخشه من نمیتونم گناهی که کردم ک هیچ بچه ای نمی‌کرد،رو ببخشم.!
+من اصرار کردم اونا میگفتن ن،
میدونم تقصیر منه و تو اینو خوب میدونی.
لو نفس عمیقی کشید و اون هوای سرد ک شروع برف رو اعلام میکرد رو وارد ریه هاش کرد
از استرس نمیدونست چیکار کنه لبش رو پشت سر هم میگزیذ
دو دستش رو مشت کرده بود
از عصبانیت و ناراحتی ک با هم مخلوط شده بود نشعت می‌گرفت
با هر یک قدم لویی ب طرف هری هری یه قدم ب طرف دره می‌گذاشت براش مهم نبود ک آمادگیش رو داره یا ن..؟ولی دوست داشت آخرین چیزی ک میبینه
اقیانوس زندگیش باشه. +لویی خواهش میکنم !.
+تو خوب میدونی من محتاج توعم می‌دونی اگه اون چشما رو نبینم چی میشه
وایستاد ولی لویی قدم هاشو محکم تر و بزرگ تر کرد.
بلاخره صدای هری توی گلوش گیر کرد و خفه شد نمی‌تونست چیزی بگه چون تمام حرکات و کارای لویی اونو منصرف میکرد
اشک از چشمای هری پشت سر هم و یکی پس از دیگری روی گونه هاش فرود مییومدن
بلاخره بهش رسید ولی دیر رسیده بود
هری لبه ی ‌مرز مرگ و زندگیش بود
+لو متاسفم اینو بدون ک من خیلی عاشقتم و حاضرم جونمو برات بدم ولی این عذاب وجدان نمیزاره من نفس بکشم
واقعا معذرت می‌خوام
همراه با گریه هایی ک لباس بیمارستانش رو خیس کرده بود و با هوای سرد اونجا تداخل نداشت و بدنش شروع ب لرزیدن کرد.
-ه .. هر ..‌ هری خواهش میکنم
-ببین قراره ما با هم ازدواج کنیم و تشکیل خونواده بدیم
-باشه؟ میتونم درکت کنم میتونم بفهمم چقد ناراحتی، بهت حق میدم عزیزم ولی بیا یکم فکر کن خواهش میکنم عاقلانه تصمیم بگیر اگه ...
اگ... اگه ت.. تو نباشی
بغض توی گلوش گیر کرد و صداش می‌لرزید دیگه نمی‌تونست ادامه بده ولی تمام سعیشو کرد
اشکاش جلوی دیدش رو گرفته بودن و کار براش سخت تر شده بود.
بهش‌ رسید!.
انگار پاهای هری ب زمین قفل شده بودن،انگار وزن پاهاش صد برابر شده بودن. نمی‌تونست حرکت کنه نفس نمیکشید خودشم نمیدونست داره چیکار می‌کنه ولی آخر کار میدونست ک جاش اون پایین دره ست و دریا اون لاشه ی متلاشی شده رو با خودش ب عمق اقیانوسش می‌فرسته. لویی در حین گریه بازوهای هری رو گرفت و اونو محکم ب خودش چسبوند
بدون معطلی لبای داغشو روی لبای بی جون هری گذاشت و محکم می‌بوسیدش هری تقلا میکرد سعی میکرد از اون زندان بغل لویی ک حاضره بخاطر اون زندان هر جرمی رو انجام بده و داخل اون زندان گرم ک حتی از بهشت هم بهتر بود بمونه، جدا بشه.
اون تقلا میکرد
ولی لویی بهش امون نمیداد و محکم تر می‌بوسیدش.
هری سعی میکرد ازش جدا شه
دو دستش روی روی سینه ی لویی گذاشت و اونو محکم ب جلو هل داد
ولی هری حواسش نبود ک اونو طرف دره پرت کرد لویی کمی ب عقب پرت شد و پای راستش لیز خورد
تنها چیزی ک لوعیس برای آخرین بار گفت『بخاطر من نفس بکش』
(منظور: زنده بمون )
و هری ناخواسته عشق زندگیش تنها دلیل نفس کشیدنش رو ب آغوش سرد صخره ها و اقیانوس بزرگ‌ سپرد.
لویی پرت شد .
و حالا تنها چیزی ک مونده بود هری و بوی نرفته ی لویی تاملینسون.!و طعم شیرین لباش رو بر روی لبای بی جون هری جا گذاشته بود
@EndlessValley🌱


Valley
#Part_1
می دوید ب سمت راهی ک نمیدونست کجا!؟ نزدیک و نزدیک تر شد بلاخره ب جنگل اون دره رسید اون پاهای سفید در عین حال زخمی بدون کفش
وقتی از هر چیزی عبور می‌کرد
زخم و لکه های قرمز خونین بیشتری روی پاهاش نقش می‌بستن. دردی احساس نمی‌کرد
هیچ سوزش و یا اثری از بیهوشی
تنها چیزی ک فک میکرد پایان دادن زندگی پوچ و بی ارزشش بود البته این عقیده بی فکر و بی چون و چرای اون بود!.
نفسش بالا نمی اومد ولی میدوید فکر میکرد ب اون دنیای بی انتها رفتن سعادت دوباره ملاقات با اونا رو داره.
قدمی بعد از دیگری روی علف های خیس جنگل برداشته میشد در بین اونها چاله های پر از آب و گل و سنگ های تیز و برنده هم از اون ب خوبی پذیرایی میکردن، با سرعت تمام میدوید
حتی وقتش رو هم تلف نمی‌کرد سرش رو برای چند ثانیه هم ب چپ یا راست نمیچرخوند.
آسمون خشم و عصبانیتش رو فروکش کرده بود و ماه رفته بود و مقامش رو ب خورشید داغ و فروزان داده بود تا کمی ب اوضاع شادی و نور ببخشه.
خورشید ظاهرش خوب بود منتها از دور!
دل خورشید هم از داغی و آتیش بودن همه رو ب آتیش میکشید
خورشید از داخل می‌سوخت اما بروز نمیداد و هر روز همون کار همیشگی و مسخره و ب اجبار رو انجام میداد و نورش رو در اختیار هزاران انسان خسته از این روشنایی می‌گذاشت البته ک فقط خونشون رو گرم میکرد اما قلب و دلشون رو نه. بلاخره ب لب دره رسید و فقط چند قدم فاصله داشت تا دیگ توی این دنیا نباشه.!و پایان زندگی زیباش در کنار عزیزش،عشقش‌.کسی ک همیشه براش افسانه ای بوده و دیگه هیچ وقت در دنیا تکرار نمیشه،اون دیگه پیش لوعیس نمیموند هیچ وقت!
اون تنها شده بود تنها کسی که‌براش مونده بود رو تنها میزاشت.
اگه هری برای هیچ کس مهم نباشه تمام زندگی لو بود.اون خوب ‌میدونست اگه لو هر روز اون چشمای سبز زیباشو ب زیبایی جنگلی ک هیچ وقت توی دنیا ترسیم نشده رو نبینه روزش روز نمیشه!.
ولی عذاب وجدانی ک جلوی چشمای هری و نفرتی ک توی این چند ساعت، باعث میشد از خودش بیشتر بدش بیاد
و سنگینی چیز مزخرفی ک توی گلوش گیر کرده بود و ن میزاشت حرف دلش رو بزنه و ن درست نفس بکشه، داره خفش می‌کنه. قدمی برداشت و دریای سرد ک داشت با تقلا کردن و موج های بی رویش هری رو صدا میزد و اون رو به رقص موج های دریاش دعوت میکرد
میدونست وقتی بپره مغزش متلاشی میشه‌. صخره های زیادی بود ک اون سنگ های سرد رو خزه ها و جلبک های زیادی مثل فرش مخملی ای پوشونده بودن .!
ناخوداگاه چشماش سیاهی رفت
دستای بی جونش یخ‌زده بودن و سر انگشتاش ب‌سرخی خون قرمز شده بودن.
زبونی روی لبای خشک و بی جونش کشید و اونا رو تَر کرد
مثل سابق سرخ و صورتی نشدن ولی از بی حالی دراومدن
پاهای برهنش می‌لرزید
هوا خیلی سرد بود و اون فقط یه پیرهن راسته نازک تا بالای زانو با طرح مزخرف و بی رنگ و روی بیمارستان داشت
سرش تیر میکشید بیشتر سرش توسط باند و چیز های دیگر احاطه شده بودن.
داشت ب تمام اتفاقات تلخ و غم انگیز فک میکرد
نمی‌تونست هضمشون کنه،سخت بود
◈•════════════════•◈‌
ʜαʀʀʏ
ب همه چیز و هم می فک کردم این دنیایی نیست ک من می‌خوام
من
من....
بچه ی نحس خونواده
کاشکی هیچ وقت بدنیا نمی اومدم
من با این دستا،دستایی ک باید قطع بشه
دستایی ک ارزش موندن ندارع
دستایی ک گناهی کرده ک ب هیچ عنوان قابل بخشایش نیست
من پدر و مادرم رو کشتم. بهترین و زیبا ترین زن دنیامو کشتم .من از دنیا برش داشتم !
بهترین پدر،پدر متاسفم.اگه زمان ب عقب برگرده می‌خوام ک من جای شما می‌بودم و شما الان نفس میکشیدید. حاضرم روی این صورتی ک مطمعنم دیگه دلتون نمی‌خواد نقششو ببینید خاک بریزن ولی الان شما باشید
-هری
صدا خیلی اشنا بود در عین حال خیلی بلند ک خبر میداد داره با تمام جونش فریاد میزنه!
صدایی بهشتی ک از جایی بالا تر از بهشت نازل شده با همون لهجه همیشگیش
ولی گرفته بود،خسته بود،خسته از این زندگی خسته ... از
خسته از من
اینکه بدونم تنها امید زندگیم ازم خسته شده حتی از خنجری ک تو قلبم فرو بره،حتی اینکه بدونم دیگه هیچ کسی تو زندگیم نیست
حتی از اینکه گلوله ای توی مغزم خالی شه هم بدتره
نمیدونم شاید اون از من خسته نشده باشه ولی من دنبال چیزی هستم ک روح ‌بی ارزشم رو از این جسم خارج کنم!
آروم سرمو برگردوندم
بلند فریاد میزد هری.
و سمتم میدوید
با تمام سرعتش
موهاش توی هوا ب صورت وحشیانه می‌رقصیدن
چشماش ..
چشمای اابی اقیانوسیش
تنها آسمون و دریای ابی من.
ناراحت بود از اون دور می‌تونستم ببینم. صورتش خیس شده بود
خیلی وقت بود ندیده بودمش نمیدونم چقدر؟ ولی،ولی دلم براش تنگ شده
-لو خواهش میکنم نیا لطفا التماس میکنم من باید تنها باشم
نمی‌خوام تو همچین چیزی رو ببینی
لو بخاطر هردومون
بخاطر من!


گوش هاش هیچ کدوم از کلمه هارو نمیشنید قبول نمی‌کرد.


هری ناخواسته عشق زندگیش تنها دلیل نفس کشیدنش رو ب آغوش سرد صخره ها و اقیانوس بزرگ‌ سپرد.
لویی پرت شد .
و حالا تنها چیزی ک مونده بود هری و بوی نرفته ی لویی تاملینسون و طعم شیرین لباش رو بر روی لبای بی جون هری جا گذاشته بود💙💚`
t.me/EndlessValley

Показано 13 последних публикаций.

9

подписчиков
Статистика канала