𝐁𝐢𝐭𝐭𝐞𝐫𝐬𝐰𝐞𝐞𝐭𝐃𝐞𝐬𝐭𝐢𝐧𝐲.ೃ࿐


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


سخنان‌که‌نمیتوانم‌به‌زبان‌بیارم.

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


من تا نرم ابشار از این دنیا رفتنی نیستم!


گاهی وقتا این حسو دارم که واقعا میخام همه پستمو بکنم


اگر اورتینک نمیکردم الان تو زندگیم خیلی موفق تر بودم


تو هر شعر و اهنگ و گفته میبنم میگویند قراره شب بگذره و صبح بشه ولی حقیقتش اگر بهش دقت کنی شب چندان بد نیست چه حس بهتر از نبودن افراد رو مخ اطرافت وجود داره یا اینکه هیچکی نیس به کارات انتقاد کنه.
شب ارامه.
درسته تاریکه ولی چرا همیشه به تاریکیش توجه میکنیم چرا همیشه ویژگی های بد ی چیز موفق میشه ویژگی های خوبشو نابود کنه؟


اگر میتونستم تک تک کلمات و جملات که تو مغزمن رو بتونم بر روی کاغذ بنویسم الان صد ها جلد کتاب بیرون میدادم ولی حیف ک نمیشود ولی ب همین مقدارم راضیم.


دقت کردید به اینکه چقد همه ما تلاش میکنیم برا اطرافیانمون کاری بکنیم که ازمون راضی باشند ولی هیچوقت کاری برای خودمان نکردیم تا راضی باشیم.
همیشه تلاش کردیم خودمان را فدای کسانی بکنیم که بعد مدتی قراره از زندگیمون برن یا ترکمون کنند ول هیچوقت کاری برا خودمون که قراره تا مرگ کنار خودمون بمانیم انجام ندادیم.
همیشه تلاش کردیم بر اساس قانون های بقیه و علایقشون زندگی کنیم بدون در نظر گرفتن خودمون و راحتی که در انجام ان کار داریم.
این خیلی دردناکه.


«گیر کرده ام.
دیگه راه نجاتی ندارم، با وجود اینکه اینجارو دوست داشتم بازهم نمیتوانم همیشه بمونم » دخترک با لحن دردناکی ب پسرک توضیح داد.
همه چیز از یک روز بد که دخترک داشت شروع شد.
مهم نبود روز هایش چجوری داشتند میگذشتند اون همیشه نسبت به همشون حساس بود.
خیلی احساساتی میشد، به خودش اسیب میزد، اشک میریخت، تلاش میکرد از اون دنیا بره با گرفتن جون خودش. ایا این راه حل بود؟ فکر نکنم چون با وجود اتفاقات بد تو زندگیش روز های خوب هم داشت. گاهی لبخند میزد میخندید از روز هایش لذت میبرد ولی چرا همیشه منفی مثبت میشه منفی ؟!
چرا همیشه اون روزهای منفی قویترن تا روزای مثبت.
بعد ماه ها به این نتیجه رسید که باید یک دنیا برای خودش ایجاد کنه و وقتی دلش میگیره به اون دنیا پناه ببره. چجوری میتوانست اینکا را بکند؟ البته که همیشه افکار ما قوین! پس با قدرت تخیل میتوانست به اون چیزکه میخواست برسه ولی مشکل اینجا بود که، میتونه همیشه ب اونجا پناه ببره؟
نمیدانست ولی امتحانش بد نبود.
تو اتاق خوابش پشت در نشست تا کسی نتواند برایش مزاحمت ایجاد کنه.
خونه پر سر و صدای داشت ولی اون یک هندزفری همه سر و صدارو به ی کنسرت رویایی مبدل کنه.
دخترک هندزفری هایش رو ب گوش زد و دست سمت گوشیش برد. یکی از حس خوبی هایکه اون دنیا بهش میداد اهنگ گوش دادن بود.
میخواست همه حس های خوب را با خودش تو اون دنیایی تخیلیش ببره، چون اون حس ها دنیاشو جذابتر میکردند چون مثبت و مثبت همیشه میشه مثبت!
بعد از انتخاب پلی لیست اهنگ های مورد علاقش چشمانش را بست و نفس های عمیق و متوالی گرفت با هر دم و بازدم اون حسای بد را از بدنش بیرون میکرد و حس خوب و زیبایی تنفس میکرد.
درسته اون فقط اکسیژن و کاربن دی اکسید بیرون میداد ولی با قدرت تخیل میتونست اونارو حس خوب و بد حس کند.
لبخند پر رنگ و عمیقی رو لب هایش لب گرفتند و نمیتوانست اون لبخند را پنهان کند
حس خوب الان همه بدنشو گرفته بودند و تصور میکرد اون حس دارند اون را نوازش میکنند.
نوازش شدن بهش حس عجیب و زیبایی میداد
بدنش هیچوقت اونجوری با حوصله نوازش نشده بود.
ولی مشکل اینجا بود که اگر عاشق اون حس ها بشود و تواند یک ثانیه ازش دل بکند ایا زندگی رو برایش سخت خواهد کرد؟
وقتی به انداره کافی به خودش انرژی مثبت داد مغزش او را داشت اماده میکرد که وارد اون دنیا مورد علاقش بشود. بی قرار تر از همیشه بود.


𝘐 𝘯𝘦𝘦𝘥 𝘺𝘰𝘶 𝘵𝘰 𝘩𝘰𝘭𝘥 𝘮𝘦 𝘤𝘭𝘰𝘴𝘦 𝘵𝘦𝘭𝘭 𝘮𝘦 𝘵𝘩𝘢𝘵 𝘦𝘷𝘦𝘳𝘺𝘵𝘩𝘪𝘯𝘨 𝘪𝘴 𝘨𝘰𝘪𝘯𝘨 𝘵𝘰 𝘣𝘦 𝘧𝘪𝘯𝘦 𝘣𝘶𝘵 𝘐 𝘰𝘯𝘭𝘺 𝘴𝘦𝘦 𝘺𝘰𝘶 𝘪𝘯 𝘮𝘺 𝘥𝘳𝘦𝘢𝘮𝘴 𝘤𝘢𝘳𝘪𝘯𝘨 𝘢𝘣𝘰𝘶𝘵 𝘮𝘦. 𝘐 𝘸𝘪𝘴𝘩 𝘐 𝘤𝘰𝘶𝘭𝘥 𝘵𝘰𝘶𝘤𝘩 𝘺𝘰𝘶. 𝘛𝘦𝘭𝘭 𝘺𝘰𝘶 𝘩𝘰𝘸 𝘪𝘮𝘱𝘰𝘳𝘵𝘢𝘯𝘵 𝘺𝘰𝘶 𝘢𝘳𝘦 𝘵𝘰 𝘮𝘦. 𝘠𝘦𝘴 𝘐 𝘧𝘦𝘭𝘭 𝘪𝘯 𝘭𝘰𝘷𝘦 𝘸𝘪𝘵𝘩 𝘺𝘰𝘶. 𝘐 𝘸𝘪𝘴𝘩 𝘺𝘰𝘶 𝘸𝘰𝘶𝘭𝘥 𝘭𝘰𝘰𝘬 𝘢𝘵 𝘮𝘦 𝘧𝘰𝘳 𝘢 𝘴𝘦𝘤𝘰𝘯𝘥. 𝘑𝘶𝘴𝘵 𝘢 𝘴𝘦𝘤𝘰𝘯𝘥 𝘵𝘩𝘢𝘵 𝘪𝘴 𝘢𝘭𝘭 𝘐 𝘸𝘢𝘯𝘵. 𝘉𝘶𝘵 𝘭𝘰𝘷𝘦 𝘩𝘶𝘳𝘵𝘴. 𝘐𝘵 𝘩𝘶𝘳𝘵𝘴 𝘦𝘷𝘦𝘯 𝘮𝘰𝘳𝘦 𝘸𝘩𝘦𝘯 𝘱𝘦𝘰𝘱𝘭𝘦 𝘵𝘩𝘪𝘯𝘬 𝘪𝘵 𝘪𝘴 𝘸𝘳𝘰𝘯𝘨.


شب هارو دوست دارم چون فقط منم تنها با خودم.
شب هارو دوست دارم بخاطر تنهایی. نه! تنهایی رو خیلی دوست ندارم ولی از بودن کنار ادم هایکه قضاوتت میکنن عالی تره.
شب هارو دوست دارم چون ماه تو اسمونه و بهم لبخند میزنه.
شب هارو دوست دارم بخاطر ستاره های پر رنگش که دنیا تاریک انسان هارو روشن میکنه.
شب هارو دوست دارم چون بیشتر میتونم ب خودم تمرکز کنم و ب اتفاقات روزم باندیشم و خوبی ها و بدی هارو از هم تشخیص بدم.
شب هارو دوست دارم چون منم، فیلم و چیپس.
تنها چیزاییکه میتونه حالمو بهتر کنه، یا بهتر بگم باعث بشن برا چن ساعت از دنیا اطرافم بیخیال بشم و وارد دنیایی خیالی فیلم ها بشم و به افراد توش خیره بشم و اون پازل هارو حل کنم.
لبخند بزنم، بخندم ٫حرص بخورم و اشک بریزم به حال ادمای که تو اون دنیا خیالی درد میکشند.
بخندم ب درد کشیدن گناهکار ها.
میدونم اشتباهه خندیدن به افراد ولی یه سریا واقعا نیاز دارن که مسخره بشن چون وجودشون همیشه باعث درد و ناراحتیه.
نمیخام ب زبون بیارم و قبولش کنم ولی منم همینم.
هر کی وارد زندگیم شده بهش درد و نگرانی بخشیدم نیازمند یکیم که مسخرم کنه.
دیگه فک میکنم نباید نزدیک کسی بشم.
به هر حال !
شب هارو دوست دارم چون میتونم اشک بریزم و نیاز هم ندارم ب کسی دلیلشو توضیح بدم.
این قشنگه.
شب ها دوست داشتنین.


حس خوبی داره وقتی انگشتات از یه سیم ب سیم دیگش سر میخوره و بلاخره موفق میشی اون ساز که دوس داریو باهاش بنوازی.
اون ساز بدجوری وجودتو نوازش میکنه بدجوری اون همه نگرانیو جذب میکنه و تو با نواختن از اون حسا نجات پیدا میکنی.
انگار اون همه انرژی منفی ب ساز قشنگی عوض میشه و ب روزت زیبایی میبخشه.
انگار توی ی دنیا جدید وارد میشی ، دنیایی جذاب و خوشحال کننده.
نمیدونم ولی، خوبه خیلی خوبه.
عالیه.
هر قدر انجامش بدی بیشتر و بیشتر میخای یاد بگیری ب نواختن ساز های متنوع.
قشنگ ترینه.


لبخند زد به قطره های بارون روی گلبرگ های که تازه باز شده بودند.
نگاهش را به اسمون ابی رنگ و روشن داد.
به اسمون که ابر هارو در خود جا داده بود. به اسمون که پنای ماه و ستارگان بود.
به اسمون که هر شب لبخند میزد و به زیباییش بیشتر پی میبرد.
به اسمون که ب زمین رنگ و قشنگی میبخشید.
به اسمون که گاهی برای انسانا اشک میریخت.
و به اسمون که گاهی زمین انسان هارو سفید نقاشی میکرد.
اسمون دوست داشتنی بود و دخترک دوسش داشت.


𝘏𝘦𝘳 𝘭𝘪𝘱𝘴 𝘵𝘢𝘴𝘵𝘦𝘥 𝘭𝘪𝘬𝘦 𝘷𝘢𝘯𝘪𝘭𝘭𝘢 𝘪𝘤𝘦 𝘤𝘳𝘦𝘢𝘮.
𝘛𝘩𝘰𝘴𝘦 𝘬𝘪𝘴𝘴𝘦𝘴 𝘸𝘦𝘳𝘦 𝘣𝘳𝘦𝘢𝘵𝘩𝘵𝘢𝘬𝘪𝘯𝘨 𝘺𝘦𝘵 𝘴𝘰 𝘴𝘢𝘵𝘪𝘴𝘧𝘺𝘪𝘯𝘨.
𝘈𝘴 𝘰𝘶𝘳 𝘭𝘪𝘱𝘴 𝘤𝘭𝘢𝘴𝘩𝘦𝘥 𝘢𝘮𝘰𝘯𝘨 𝘦𝘢𝘤𝘩 𝘰𝘵𝘩𝘦𝘳, 𝘐 𝘤𝘰𝘶𝘭𝘥 𝘧𝘦𝘦𝘭 𝘵𝘩𝘦 𝘭𝘪𝘵𝘵𝘭𝘦 𝘣𝘶𝘵𝘵𝘦𝘳𝘧𝘭𝘪𝘦𝘴 𝘥𝘢𝘯𝘤𝘪𝘯𝘨 𝘢𝘳𝘰𝘶𝘯𝘥 𝘬𝘪𝘤𝘬𝘪𝘯𝘨 𝘮𝘺 𝘴𝘵𝘰𝘮𝘢𝘤𝘩 𝘯𝘰𝘯 𝘴𝘵𝘰𝘱.
𝘐𝘵 𝘧𝘦𝘭𝘵 𝘸𝘦𝘪𝘳𝘥 𝘺𝘦𝘵 𝘴𝘰 𝘱𝘭𝘦𝘢𝘴𝘢𝘯𝘵.


چشم هایش مث کهکشان بودند.
سخت بود کشف کردنش.
فهمیدنش.
انگار همه زیبایی ها تو چشم هایش ادغام شده بودند.
هر لحظه میدرخشیدند.
با تپش های قلبم بازی میکردند.
اروم سریع،سریع اروم.
مث اهن ربا بیشتر جذبم میکردند.
بیشتر محوم میکردند.
این حس را دوست داشتم.


اون خورشید خوشرنگ و زیبا باعث رنگ گرفتن لبخند عمیق و واقعی رو لباش شد.
پسرک به زیبایی هایکه جلوش بود خندید.
“دنیا هنوز زیباس”زیر لب با خودش زمزمه کرد.
اون قشنگی ها غیر قابل توصیف بودند.
اون قشنگی ها باعث میشد اون از ته دل لبخند بزنه.
شاید دنیا کاملا خاکستری نبود.
شاید خیلی چیزا مونده که امتحان نکرده.
ی شب تنها تو ساحل.
ی صبح بارونی تو جنگل وقتی قطره های بارون از ر گلبرک ها سر میخورند.
طبیعت همیشه زیبا بود براش.
اون عاشق دنیاش بود.
ولی دیگه داره جلو چشماش نابود میشه و نمیتونه کاری بکنه.
اره براش دردناکه.
خیلی دردناکه!


ی گوشه اتاق دراز میکشید گوشی ب دست..اول گوشی براش ی سرگرمی بود بازی میکرد میخندید حوصلش سر ک میرفت گوشیو کنار میزاشت با دوستاش میرفت بازی کنه..ی ماه دو ماه گذشت هر روز بیشتر از روز قبل با گوشیش سرگرم بود دیگه برا مامانش این کارش رو مخ بود ..دخترک نمیتونست دوستاشو ببینه بخاطر دلیل که خودشم باورش نمیشد..گذشت روزها و روزها این دخترک دیگه گوشیش مث قبل نبود براش..گوشیش براش ارامش میداد دیگه شده بود زندگی که دوست داره..گوشی براش ی دنیا خیلی خوشگل شده بود..هر لحظه خنده بر لب ب گوشی زل میزد..گاهیم بخاطرش گریه میکرد..واقعا ی دقیقه براش سخت بود از گوشی دوری کنه چ برسه ب روزایکه مامانش ازش گوشیو میگرف..اون گوشی باعث شد دخترک خودش باشه..اعتماد داشته باشه..خودشو تنها حس نکنه..گاهی بخاطر اینکه اون دنیایی قشنگش پشت اون گوشی عوض میشد اشکاش جاری میشد گوشیو جیب میذاشت ب ملودی های قشنگ همیشگی گوش میداد میرفت ت خیابونا زیر بارون اشک میریخت و خودشو اروم میکرد..ب جای رسید ک دیگه اون گریم ارومش نمیکرد خانوادش باعث شده بودن دخترک از خودش متنفر باشه دیگه مونده بود بین دنیای ک تو گوشی داشت و دنیا واقعیش کدومو قبول کنه..براش سخت شده بود همه چ..دیگه داشت امیدشو از دس میداد..سخته تر از قبل..دیگه حتی حوصله بیرون رفتن و گریه کردنو نداش..همیشه عصبی و ناراحت..روزای تکراری..کارهای تکراری..فق بیدار میشد و میخوابید و دوباره همین..ب خودش میگفت من اینجارو دوس ندارم و بعد میرفت ت دنیایی ک تو گوشی داشت..حرف میزد میخندید..دوبارع برمیگشت و همون حالتو داشت..عاشق زندگی گوشی بود..با ادمای قشنگش..و خب اون ادما گاهی اینو ناراحت میکردند ول دخترک این حسو دوس داشت..حداقل میتونست حس کنه ک زندس و زندگی میکنه..مدتا گذشت و دیگه این دنیا گوشیشم مث قبلش قشنگ نبود..هر دو دنیاش براش خسته کن شدن..هر دو ناراحتش میکردن دخترک‌نمیدونست چکار کنی ی شب..ی چیزی احمقانه ای تو ذهنش اومد وقتی حالش بد بود..چاقو ب دست استینشو بالا داد چاقو ر رگش کشید میترسید ک نمیره خیلی اروم کشیدش..سرشو ب عقب انداخت سعی کرد جلو چیغشو بگیره درد داشت ول بلاخره میتونست خوبش کنه..‌دیگه اون گریه ها مث قبل کار نمیکرد..
نه!..همیشه اینکارو نمیکرد فق گاهی ک تحمل درد براش سخت بود دست چپشو میزد..سوزش میکرد ول خوب میشد اینجوری دست خودش نبود.
گفتم ک امیدی ب زندگی نداشت ول ی خبری بهش رسید ک اون میتونه اون دنیایی گوشیشو واقعی کنه و بلاخره اون هایکه دوس داره رو ببنه...باورش نمیشد ول درسته..اونارو شاید ببنه..حالا فق ارزوش این بود ک اونارو ببنه ..هر شب ت ذهنش چیزای قشنگ با اون ادما تصور میکرد و بعد میخوابید..قشنگ بود زندگیش با اون ادما...رع!..بخاطر اون ادما داشت ادامه میداد.


-فکر میکنی با این صدای بلندت میتونی منو از کار ک میخام منصرف کنی؟
نخیر حتی فکرشم نکن.‌
دستاشو ر موهای بلوندش گذاشت و کف دستاشو ب گوشاش فشار داد پلکای خیسشو ر هم فشار داد که اون فشار باعث شد اون اشک ک کنار چشمش گیر کرده بود از ر گونش سر بخوره و بین لباش مکان جدیدشو تعیین کنه.
نفسای عمیقی گرف و دوباره اون چشای قهوه ی که رنگ چوب و قهوه ی خالص و توصیف میکرد باز کرد ب تن و صورت زخمی خودش تو اینه جلوش خیره شد.
اون تو اینه برا خودش ادم دیگه ای بود،کلا متفاوت،شکسته،بدون اعتماد بنفسی.
اون همش ب پسرک انرژی منفی میداد.
پسرک نگاشو ب گلس ر میز داد،پوزخندی زد.
میدونست نمیتونه ب کسی اسیب بزنه ول،فق یکی بود ک همه اختیارو داشت ک زخمیش کنه؛خودش.
پسرک همیشه خودشو زخمی میکرد،با اون حرفا با اون اشیا و
با همه چه.
اون حرفای ک همیشه بهش زده میشد،اون صدای های ناشناخته ک تو گوشاش زمزمه میکرد:
-تو نمیتونی.
-تو پیروز نمیشی.
-تو ضعیفی.
اون صدا های ک همیشه قلب و چشاشو اذیت میکردند.
دیگه وقتش بود ب همش پایان ببخشه.
گلس و برداشت و ب اینه جلوش کوبید،تیکه های شیشه گلس ب اطراف پخش شدند و موفق شدن صورت زخمیشو داغون تر کنن.
فقط ب جلوش خیره بود.
وقتی اون اینه جلوش شکست حتی ی لرز سریعی ب بدنش نیومد.
پسرک ب انعکاس تیکه تیکه خودش تک خنده ای کرد:
-چیشد؟
شکست خوردی نه؟
من همیشه قوی بودم.
او داشت با خودش زیر لب حرف میزد. اون ادما بهش میگفتن روانی، پس مث روانی ها داشت با خودش حرف میزد.
دردناک.
صدای دستگیر در هر لحظه بلندتر و حرکتش سریعتر میشد.
اون خانواده ک قول دادن بودن کنارش میمونن الان کجان؟
پشت در.
هر لحظه اماده ای مرگ پسرک.
پسر دیگه خسته شده بود.
خسته از نفس گرفتن. خسته از شکست خوردن.
خسته از همه چه. خسته از سر و صدای خانوادش. خسته از خوشحال کردن بقیه وقتی خودش همون لحظه داشت با درد و غصه داغونتر میشد.
خسته از لبخندای ساختگی. خسته از تظاهر.
ادما گاهی اینقد داغون میشن ک دیگه براشون مهم نیس، هیچی مهم نیست.
اون لحظه اون پسر همین حس و داشت؛هیچی مهم نبود براش.


دخترک پلکای اروم زد.
قدم های که ر زمین میذاشت همه اب زیر پاشو به لرزش میاورد.

صدای بارون،بوی خاصش و اون حس عجیبی ب ادما میداد اطرافو‌ گرفته بود.
دخترک با موزیک ک از گوشیش تولید میشد ت خیابون میرقصید.
تماس کفشاش با اب لذتشو بیشتر میکرد.
کم کم اب بارون با اشکاش قاطی شده بود مزه خاصی میداد.
لبای خشک و سردشو چیزی نمتونست درست کنه.
دستاش از سردی بارون رنگ قرمزیو ب خودش گرفته دستاشو ت جیب پالتو مشکیش برد و بخاطر گرمی خاص ک همه تنشو گرفته بود لبخند عمیق و واقعی ر لباش ظاهر شد،نه اون لبخندای ساختگی ک ب دوستاش و خانواده بخاطر رضایت نشون میداد.

اگر لبخند نمیزد مردم قضاوتش میکردن دوس نداشت همیشه قضاوت بشه.
دوست نداشت قطره های بارون از ر پالتو مشکی رنگش ناپدید بشه.
دوس نداشت اون اشکای شور و نمکیش رو، ول نمیتونست کاری بکنه که،اون قول داده بود همیشه با ابر ها اشک بریزه.
اونا تو روزای خوب و بدش باهاش بودن.
دیگه چشاش تار میدید اینقد اشک ریخته بود ک نمتونست راه بره.
نمیتونست اون قطره های شفاف بارون رو با چشاش ببنه.
بدنش بدون وقفه ای میلزید و سرعت قدم زدنش ارومتر شد.
صدای بارون اروم و اروم شد.
دخترک دستی ب صورتش کشید و ب خورشید که میتاپید پوزخندی زد با خودش ت فکر عمیقی فرو رفت.
-کاش یکی میبود خورشیدش بشم ک مثل تو ک ماه و روشن میکنی روشنش کنم.
کاش میتونستم ب گیاهش انرژی بدم ب انسانش حرارت بدم.
بتونم دلیل سیریش بشم بتونم یخاشو اب کنم.
کاش.
میماند کلمه کاش.
قدم هاشو ب سوی خونه گذاشت و لبای خشکشو با کمک زبونش خیس کرد.
موهای قهوه ی نرم و لطیفشو پشت گوش سرد و قرمزش زد و عینک مشکی رنگشو از جیب پالتوش دراورد و پوشید.
با اون ی دنیای قشنگ و شفاف و میدید.
خوشحالش میکرد.


به بدنم قوسی و پلکای خیسمو رو هم فشار دادم و بستم.
اه کوتاهی از بین لبام خارج شد.
‘تو چقد به درد نخوری ای دختر’ مامانم دست به کمر با صدای نسبتا بلندی بهم گفت.
بی حس بودم.
اره بی حس.
شاید چون خیلی از این حرف ها شنیده بودم.
میتونه دلیلش این باشه که قبول کردم.
نمیتونم بگم مادرم مقصر بود،شاید بود،چون من و اینجوری بزرگ کرده بود.
چه حسی داره وقتی همه چیز رو داری ول بازهم ی چیز کمبوده.
فک نکنم حس عالی داشته باشه.
شایدم اون چیزکه نیاز داری و بخاطر نداشتنش حس کمبودی دس میده بهت به دست اوردنی نیست.
هیچوقت ندونستم.
امیدوارم یکی‌ بهم بفهمونه.


|پارت‌یک|
«وقتی
بهش نگاه کردم طوفانی دریا وجودم را به موج دراورد»
همینقدر زیبا و قوی بود.
وقتی نگاهم نگاهش رو ملاقات کرد همه وجودمو اتیش گرفت.
اولین اتیش بود که کسیو ب درد نیاورد بلکه ی حس قشنگ رو توم زنده کرد.
اون حس که سالها قبل تو خودم دفن کرده بودم.
بدون تماس و تلاش، اون حس را زنده کرد.
وقتی لبخند کوچیکِ رو لباش رنگ گرفت دنیا خاکستیرمو ب رنگی مبدل کرد.
با اون لبخند یک دنیا جدید برام نقاشی کرد.
اینقد دلبر بود.
اون زیباترین بود.
مثل یک رویا بود.
بعد از اون روز زندگیم پر از معجزه شد.
اومدنش تو زندگیم معجزه بود.
و همینطور بود که لقب معجزه قشنگم رو مال خودش کرد.
|پارت‌دو|
معجزهِ قشنگم،من را بشنو.
بشنو این ضربان های بی اراده قلبم را.
بشنو که وحشیانه بعد شنیدن صدای بهشتیت میزنه.
قلبم را بدون فشار دادن تو دستانت مچاله کردی.
صدایش را میشنوی؟
نخیر؟
میدانم.
چون این ضربان هارو مثل احساساتم نسبت ب تو پنهان کردم.
پنهان کردم تو آتلانتیس وجودم.
برای به دست اوردنش باید سالها دنبالش گشت،
ولی تو میتوانی این سالهارو با دو کلمه تموم کنی.
دوست دارم!
اره.
اسون به نظر میاد،ولی اسون نیست.


𝐒𝐰𝐞𝐞𝐭 𝐌𝐢𝐫𝐚𝐜𝐥𝐞༉‧₊˚.

Показано 20 последних публикаций.

2

подписчиков
Статистика канала