hyp


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


خرت و خورت های جمع شده، به علاوه ی چرندیات یک راس انسان تقلبی!

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


نور خواهم خورد!




این فقط ترس تنها ماندن در تاریکی ست.


Репост из: Attic
زمان ارزشمند و حرام شده‌ی عزیز. تو باید عبور کنی تا کسی متوجه احساسش شود. کسی تلخی حرفش را زیر دندان حس کند؛ و کسی هم در میان گذرگاه شلوغ زندگی احساس پشیمانی کند. بایستد و از دیگران تنه بخورد. تو باید مثل آب رفته به جوی هدر بروی تا یک نفر صبور شود و یک نفر به خاطر تمام آنچه که از دستش بر نمی آمد اما خودش را مستحق زندگی خوب نمی داند؛ به صرافت بیافتد که نه! توانایی یک چیز است و قدرت چیز دیگری. تو باید بگذری و مانند نسیم از لابلای موهای دیگران عبور کنی تا دست آخر کسی بقچه ی تجربه هایش را ببندد و برای موقعیتی که دیگر به دستش نمی آید آه بکشد. تو باید از دست بروی تا آنچه که تاریخ انقضایش کمی عقب‌تر از تاریخ مصرفش است را دست ما بدهند، و بگویند مراقب باش! این نامش زندگی است. نباید بی محابا از دستش بدهی. سر بکش کاسه‌ی تهی را! تا قطره‌ی آخرش!


Репост из: روزنه
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
💽#موزیک_ویدئو
▫️Vitas
▫️Zvezda
بارها از خودم پرسیده ام
چرا متولد شدم و رشد کردم
چرا ابرها شناورند و باران می بارد
در این دنیا توقع چیزی برای خودم ندارم
دوست داشتم تا ابرها پرواز کنم اما بال ندارم
نور آن ستاره ی دور برایم بسیار فریبنده است
هدف نزدیک اما رسیدن به آن ستاره دشوار است
و نمی دانم آیا قدرت کافی برای پرواز دارم
کمی بیشتر صبر خواهم کرد
و بعد آماده ی سفر خواهم شد
به سمت رویاها و امید
آه ای ستاره ی من نسوز، صبر کن
چند جاده را باید زیر پا بگذارم؟
چند بلندی را باید بگذرانم تا خودم را بیابم؟
چقدر باید از پرتگاه ها سقوط کنم؟
چند بار باید از صفر شروع کنم؟ آیا معنی دارد؟
◼️@MAH_7ART


Репост из: شده دیگه
بگذارید این پنجشنبه دل‌انگیز پاییزی را زهرمارتان کنم.

«زن. یک زن با چشمانی هر کدام به درشتی یک پیاله، و گیسوانی که اگر آزاد می‌بود شاید تا زیر کتف‌هایش افشان می‌شد، و انگار از پیاله‌های نیلی آن چشم‌ها، جوی‌های خون و هراس جاری بود و انبوه موهای او در هر قدم که نزدیک به خندقِ بیرون شهر می‌شد، تار به تار و تکّه به تکّه سفید می‌شدند و صورت کشیده‌اش که در آغاز به رنگ مهتاب و چون آینه‌ای در متن نیلی همهٔ چهره‌ها بود، قدم به قدم رنگ مهتابی خود را وا می‌گذاشت و رنگ نیلی می‌گرفت، درست مثل پیراهنش که چون از دروازهٔ بارو بیرون رانده شده بود، به رنگ باغ بود؛ و به لبهٔ خندق که رسید، همه یکسر نیلی شد و همان دم که دو فرّاش قلچماق، او را با رشمه‌های بسته به بافهٔ گیسوانش پرتاب دادند میان خندق، آن زن دیگر نه یک زن بود که فروافکده می‌شد، و نه یک کبوترِ سینه بنفش که پرانیده؛ بل درست یک کلاغ زاغی بود که فاصلهٔ لبهٔ خندق تا عمق خندق را پرپر زد و آن‌جا، انگار که بال‌هایش شکسته شده باشد، فروماند به حالت چار دست و پا. چیزی مثل یک گرگ که پیش از این فراموش کرده بود دیگرانی را که حالا دور تا دور خندق آماده ایستاده و سایه‌هایشان داشت او را می‌پوشانید، بدرّد. و جوی خون و هراس جاری در چشمانش اکنون در سایهٔ پشیمانی‌یی عمیق راکد مانده بود و...
زبانش له‌له می‌زد و آب طلب نمی‌کرد، بلکه می‌طلبید و با التماس می‌طلبید که خیرخواهی، نخستین ریگ را بپرّاند و هرچه زودتر پایان عمر او را کوتاه، کوتاه، کوتاه‌تر کند؛ که این شاید تنها تمنّایی نبود که در او باقی مانده بود، امّا شاید تنها خدمتی بود که در آن خندقِ مرگ می‌شد به آن زن کرد...

شب رسیده بود و دیگر هیچ صدایی نبود و گویی که تمام فتنهٔ عالم، با مرگ زنی که چشمانی هر کدام به درشتی یک پیاله داشت، فروخوابیده بود.»

تصویری از سنگسار، به قلم محمود دولت‌آبادی.

#دولت_آبادی


سیاره‌ی عجیبی‌ست و آدم‌های عجیب روی آن.
در برابر زمان كوتاه می‌آیند، اما قبولش ندارند
برای مخالفت خود روش‌هایی دارند.
تصویرهایی می‌سازند مثل این:

در نگاه اول چیزه خاصی نیست.
آب دیده می‌شود.
یكی از ساحل‌هایش دیده می‌شود.
زورقی دیده می‌شود كه به سختی خلاف جهت آب حركت می‌كند.
بالای آب پلی دیده می‌شود، و آدم‌ها روی پل دیده می‌شوند.
مشخص است كه بر سرعت گام‌ها افزوده می‌شود
زیرا در همان لحظه
بارانی از ابر تیره باریدن گرفته
موضوع این است كه بعد هیچ اتفاقی نمی‌افتد.
ابر، رنگ و شكل خودش را تغییر نمی‌دهد.
باران نه شدت می‌گیرد نه بند می‌آید.
زورق بی‌حركت حركت می‌كند.
آدم‌ها روی پل می‌دوند
دقیقا به همان سویی كه لحظه‌ی پیش.

اینجا مشكل بتوانیم از توضیح صرف‌نظر كنیم:
این اصلا، تصویر معصومی نیست. اینجا زمان را متوقف كرده‌اند.
از رعایت قواعدش خوداری كرده‌اند.
قدرت نفوذ در جریان حوادث را از آن سلب كرده‌اند.
به آن اعتنا نكرده‌اند، تحقیرش كرده‌اند.

به خاطر یك شورشی ـ
شخصی به نام هیروشگه اوتاگاوا
( موجودی كه سال‌هاست مرده
به طور شایسته)
زمان سكندری رفت و افتاد.
شاید این فقط یك شیطنت بی‌معنی باشد
شیطنتی به اندازه‌ی فقط چند كهكشان
اما برای احتیاط چیزی به شرح زیر اضافه كنیم:

اینجا ارج نهادن به این تصویر
متأثر شدن و در شگفت شدن از آن
از نسل‌ها پیش
گاه به گاه باب طبع بوده.

كسانی هستند كه این هم برایشان كافی نیست.
حتی شرشر باران به گوششان می‌رسد
خنكی قطره‌ها را روی گردن و پشت احساس می‌كنند
پل و آدم‌ها را كه نگاه می‌كنند
انگار كه خودشان را دیده باشند
در همان دویدنی از جاده‌ی بی‌پایان
كه هرگز پایان نمی‌گیرد،
جاده‌ای برای طی كردن، تا ابد
و آنقدر گستاخند كه خیال می‌كنند این واقعیت دارد.

 

ويسلاوا شيمبورسکا


Before all things reborn again
You learn the painful breath of time
Cold morning stretches out your arms
To the mighty warmth of one golden sun
Seems all have gone insane for gold
All was created out of the night
We're all born from the burst of a star

The day you'll come to life you'll realize
Expanding force of life where you belong
And in the winter cold, with opened eyes
You'll find the strength to fight and stand upright

One day you'll walk the world and keep in mind
The heart you've been given in winter time
And through the bitter cold, with opened eyes
You'll find the strength to fight and stand upright


Репост из: موزه لوور | The Louvre
زرافه‌های سوزان؛ 1975
سالوادور #دالی
مجموعه خصوصی
@TheLouvre


ولیکن در آن گوشه در پای کاج
چکیده ست بر خاک سه قطره خون


جوراب های دختر سر چهار راه سوراخه، آقای میم برای دانشجو های معماری ماکت میسازه و ساختمون های مسکن مهر بعد از نشست جزئی زمین ترک میخورن، یه نایلون آشغال از پنجره ی ماشین جلویی پرت میشه کنار راه، فلان پزشک به کسایی که زانوشون قابل درمانه میگه باید جراحی و تعویضش کنی و پول پارو میکنه و توی ساختمونشون به خاطر اینکه جای پارک برای همه ی ماشین های ایشون پیدا نمیشه معضل پیش اومده، آقای ح در عین حال صبح ها مرکز چهار کانون کار میکنه، برای ستون شعر روزنامه هم کار میکنه، شب ها هم توی آژانس مسافرکشی میکنه و بازم برای اجاره و آب و برق و گاز به مشکل میخوره. خانم س یه تعداد از محصل هاش رو ترم اول میندازه تا باهاش کلاس بگیرن، اونوقت ترم دوم نمره کامل براشون میذاره. دوغ فروش سرکوچه توی دوغ هاش آب میریزه، یکی از خونه فرار میکنه، کارمند قبرستون هشتاد میلیون جمع میکنه یه قبر میخره که بعدا بفروشه صد و سی تومن، به بچه ی دبستانی تجاوز میشه، اوقاف زمین های مردم رو بالا میکشه، یه خانم چند ماه به شوهرش که نگهبان یه کارگاه کوچیک بوده فشار آورده تا پول جمع کنه ایشون بره بینیش رو جراحی کنه، دستگاه های بیمارستان خرابه، دکه دار روبروی ورزشگاه تحلیلگر اقتصادی شده، سرویس ها دوبله پارک میکنن، بازاریاب ها اخراج و تعدیل نیرو میشن، البته به غیر از بازاریاب های لوازم آرایشی بهداشتی، هر روز بنگاه های معاملات ملکی پر از آدمایی میشه که وسعشون به اجاره ی یه اتاق چهل متری هم نمیرسه، ب که مهاجره و هیچی هم در بساط نداره صبح تا شب لیف میبافه، وسط کوچه های کنار کمربندی آشغال و ضایعات تپه شده، خانومه توی خیابون به دخترش فحش میده چون روسریش جمع شده اومده جلو و یه تیکه از پشت گردنش معلوم شده، پدره دخترش رو میزنه چون با اولین حقوقش مانتوی سرخابی خریده، یه جیب بر شب ها گوشه ی زمین خالی پشت دیوار زندون میخوابه، این وسط سیاستمدار ها با هم به اختلاف میخورن، گوشت کوب برقی یهو گرون میشه، پیرزن ها هر هفته به سمت مجالس روضه هجوم میبرن، کفش های پاشنه بلند و آزاردهنده به ردیف پشت ویترین چیده میشن، خریده میشن، پا ها تاول میزنن، سوال های قلمچی و سنجش رو میخرن، به بچه قرص خواب آور میدن میارنش گدایی، کارمند های بیمه رشوه دادن رو به یه رسم اجباری تبدیل کردن و خوشحالن، دختر چهارده ساله رو حالا به اجبار هم نه، با رضایت خودش که این وحشتناک تره شوهر میدن، روی پل مواد میفروشن، تلویزیون داره سخنرانی های چرند پخش میکنه، یکی مدارک پولشوییش رو به اسم یه پیرزن ساده ی توی روستا جعل میکنه، فاضلاب رو تخلیه میکنن تو رودخونه، یه کارگر روزمزد چند روزه وایساده و کار گیرش نیومده و احتمالا شب ها زنش رو کتک زده، خیرین مدرسه ساز اختلاس کردن، نماینده مجلس فامیل هاش رو برده برای پست های اداری، راننده اتوبوس پول خرد ها رو پس نمیده، شهرداری سگ های ولگرد کنار بزرگراه رو زنده زنده‌ چال میکنه، جوجه انتلکت ها میرن شهر کتاب لاته میخورن، بیمارستان برای بچه های سرطانی بودجه نداره، سطح علمی مدارس محدود به کنکوره، خونواده توی بدبختی غلت میزنه ولی دست از بچه زاییدن ورنمیدارن، وقتی یه تصادف ساده میشه همه فورا عصبی میشن و سر هم داد میزنن، ما هر سال درباره ی علم بهتر است یا ثروت، فقر، فرهنگ، زیبایی بهار را توصیف کنید و این چرت و پرت ها انشا مینویسیم، مرغ میپزیم، مرغ ارگانیکی که در واقع ارگانیک نیست، حراست هم هر بار به رنگ کیف شما گیر میده، ساده ترین دارو یعنی قطره ی اشک مصنوعی پیدا نمیشه... ما آدم های تقلبی، با فکر های تقلبی، با حرکات تقلبی، درگیر یه زندگی تقلبی و خوش خیالانه! وحشی های مدعی عزیز! توضیح بدید، اصلا معلوم هست اینجا چه خبره؟


آه


Репост из: دَر سرزمین نینـوچکا
لو مل دو پی.به زبان فرانسه است.معمولا ترجمه میشود به "غم غربت". ترجمه دقیق ترش این است : "غمی بی جهت که با تماشای دشت به دل می افتد."


..سوکورو تازاکی و سال های زیارتش_هاروکی موراکامی..


روز چندان طولانی بود
كه همسایه ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپركان را بدان فریب دهد.


مرگ خواهد آمد.
چشمان تو را خواهد داشت.


Репост из: ☻☹
زیر شمشیر غمش رقص کنان...


Репост из: ☻☹
سر من درد میکند به جنون


Репост из: ☻☹
دنیا چه بود؟
فاصله ای بین هیچ و هیچ


Репост из: ☻☹
+از اینهمه علاقت به بوی چوب میترسم.

_چرا؟

+اگه تو واقعا درخت باشی...بوی چوب فقط وقتی میپیچه که ضربه بخوره بهش.تبر بخوره.

_خب؟

+صحبت از یه خودآزاری مداومه.بوی خون خودت آرومت میکنه.

_عمق فاجعه اونجاست که درخت عاشق هیزم‌شکن شه
نه تنها بوی خون خودشو دوس داره
حتی ضربه هایی که بهش میخوره هم دوس داره...


Репост из: ☻☹
تو بزرگی مث اون لحظه که بارون میزنه...

Показано 20 последних публикаций.

1

подписчиков
Статистика канала