Репост из: کوچه باغ متاستاز
قصه حنیف
قسمت اول
حنیف مثل همیشه شوخی میکند و میخندد؛ او را انگار غمی نیست از نابینا شدن چشم راستش. حالا که مدتی است گوشهایش هم کم شنوا شده، برای احوالپرسی اش باید سوال هایم را با صدایی بلند برایش تکرار کنم. بیماری اش را خیلی راحت پذیرفته و بی شکایت، برای ادامه زندگی مبارزه می کند. بعضی روزها که درد، بدخلقش کرده، چند جمله ای پشت هم شکوه می کند و تا می گویم:« برایت نسخه نوشته ام»؛ شوخی هایش را دوباره شروع می کند و با خوشحالی و امیدی تازه به آنچه برایش نوشتهام به سوی ادامه راهش می رود.سرطان نازوفارنکس اش که بارها عود کرده، بینایی چشم راستش را گرفته؛ توده بزرگی که تا پشت چشمش آمده، ظاهر چشمش را از حالت طبیعی خارج کرده؛ پلک راستش بسته شده و ورم چشم و پلکش در ظاهرش تاثیر گذاشته؛ نیمه صورتش فلج شده و لبهایش کج است؛ این روزها کم کم شنوایی گوشش هم کم می شود. ولی او هنوز می خندد. عینک آفتابی بزرگی می زند که چشم هایش را پنهان می کند و فقط وقتی درد داشته باشد، گلایه هایی پشت هم ابراز می کند که طولانی نیستند و دوباره خنده و شوخی را از سر می گیرد.
من و حنیف، هردو مبارز یک میدانیم؛ میدان جنگ با سرطان، جنگی که او پیروزی اش را در آن نزدیک می پندارد و من می دانم که پیروزی محال است. ما هر دو مجروح یک جنگیم؛ او چشم و صورت و گوش، از دست داده و من هر بار، گلوله ای بر گوشه ای از روحم نشسته؛ هر بار، خوش بینی و امیدم، جانباز میدان نبردی شده است که حریف قدر می طلبد. من در پشت سنگر علم، پناه گرفته ام و حنیف برای خودش، سنگری از خوش بینی ساخته است. اسلحه من داروهای جدید شیمی درمانی و روش های نوین پرتودرمانی است و حنیف، فقط مسلح به امید است؛ تیرهای من، یک به یک به خطا رفته و تنها اسلحه حنیف، هنوز او را از مرگ رهانیده.مدتهاست می دانم شیمی درمانی بر توده بزرگ او بی اثر است، ولی نسخه های من، حالا دیگر خشاب اسلحه حنیف است، تا وقتی نسخه می نویسم، امید دارد به خوب شدن؛ حالا که خشاب اسلحه من تمام شده، من هم به سلاح او متوسل شده ام و پشت سنگر حنیف پناه گرفته ام. علم مدتهاست پرچم سپید نشان داده و از میدان به در شده؛ حالا من اسلحه پر کن تفنگ حنیف هستم، در جبهه ای که گویی علم، قاعده جنگاوری نمی داند و امید و نیروی درونی انسان، تاب مقاومت دارد.
بدنش از دوره های متوالی شیمی درمانی خسته و بی رمق است؛ روحش ولی هنوز می خواهد بجنگد؛ می گویم: « مدتی داروهای شیمی درمانی را قطع می کنم تا بدنت استراحت کند.» با سرزنش، نگاهم می کند و می گوید:« یعنی دارو برایم نمی نویسی؟» در مقابل نگاهش مقاومت می کنم و می گویم:« برای دردت ، دارو می نویسم، ولی فعلا چند ماهی شیمی درمانی را متوقف می کنم تا بدنت کمی استراحت کند.» به همان نسخه معمولی مسکن هایم رضایت می دهد و وقتی می خواهد برود، می گوید:« یک ماه دیگر با آزمایش جدید می آیم تا دوباره برایم سرم و دارو بنویسی!» او هنوز به داروهای من خوش بین است و من می دانم که همه خط های درمانی را رفته ام و دارویی برایم نمانده تا نسخه کنم. اما امید گرم حنیف به نسخه هایی که فقط روحیه اش را تقویت می کند، دل من را هم گرم می کند به ادامه راهی که سخت و طولانی شده است.
حالا سه سال و نیم است که حنیف مکررا جراحی و پرتودرمانی و شیمی درمانی شده و هر بار، دوباره توده اش عود کرده است. هر بار من با ناامیدی، داروی شیمی درمانی جدیدی نوشته ام و امید و قدرت مبارزه حنیف، به صورتی غیر قابل پیش بینی، باعث پاسخ درمانی مطلوب به دارویی شده که رفرنس های علمی دنیا، تاثیر زیادی برای آن دارو پیش بینی نکرده اند و من هر بار به این اندیشیده ام که سهم دارو در کوچک شدن تومور حنیف بیشتر است یا سهم امید او به تاثیر دارو؟ راستی سهم اراده و تلاش درونی انسانی در مبارزه با سرطان چقدر است؟ حنیف، با توده ای که از پشت حلق به گوش و چشم و قاعده مغز و حتی خود مغز، دست اندازی کرده و به دو بار جراحی و دو بار پرتودرمانی و سیکل های متعدد شیمی درمانی، پاسخ کامل نداده است، هنوز می خندد و از تصمیم هایش برای آینده می گوید. او با چشمی که دیگر نمی بیند، گوشی که کم کم، نمی شنود و روحی که هنوز می خندد؛ از این جنگ طولانی خسته نشده است؛ هرگز نمی گوید مرگ را به این زندگی دردآلود ترجیح می دهد؛ و هر بار من تصمیم به تسلیم در برابر سرعت رشد توده اش گرفته ام، اصرار به ادامه درمان کرده است.
ادامه دارد ...
https://t.me/metastatic
قسمت اول
حنیف مثل همیشه شوخی میکند و میخندد؛ او را انگار غمی نیست از نابینا شدن چشم راستش. حالا که مدتی است گوشهایش هم کم شنوا شده، برای احوالپرسی اش باید سوال هایم را با صدایی بلند برایش تکرار کنم. بیماری اش را خیلی راحت پذیرفته و بی شکایت، برای ادامه زندگی مبارزه می کند. بعضی روزها که درد، بدخلقش کرده، چند جمله ای پشت هم شکوه می کند و تا می گویم:« برایت نسخه نوشته ام»؛ شوخی هایش را دوباره شروع می کند و با خوشحالی و امیدی تازه به آنچه برایش نوشتهام به سوی ادامه راهش می رود.سرطان نازوفارنکس اش که بارها عود کرده، بینایی چشم راستش را گرفته؛ توده بزرگی که تا پشت چشمش آمده، ظاهر چشمش را از حالت طبیعی خارج کرده؛ پلک راستش بسته شده و ورم چشم و پلکش در ظاهرش تاثیر گذاشته؛ نیمه صورتش فلج شده و لبهایش کج است؛ این روزها کم کم شنوایی گوشش هم کم می شود. ولی او هنوز می خندد. عینک آفتابی بزرگی می زند که چشم هایش را پنهان می کند و فقط وقتی درد داشته باشد، گلایه هایی پشت هم ابراز می کند که طولانی نیستند و دوباره خنده و شوخی را از سر می گیرد.
من و حنیف، هردو مبارز یک میدانیم؛ میدان جنگ با سرطان، جنگی که او پیروزی اش را در آن نزدیک می پندارد و من می دانم که پیروزی محال است. ما هر دو مجروح یک جنگیم؛ او چشم و صورت و گوش، از دست داده و من هر بار، گلوله ای بر گوشه ای از روحم نشسته؛ هر بار، خوش بینی و امیدم، جانباز میدان نبردی شده است که حریف قدر می طلبد. من در پشت سنگر علم، پناه گرفته ام و حنیف برای خودش، سنگری از خوش بینی ساخته است. اسلحه من داروهای جدید شیمی درمانی و روش های نوین پرتودرمانی است و حنیف، فقط مسلح به امید است؛ تیرهای من، یک به یک به خطا رفته و تنها اسلحه حنیف، هنوز او را از مرگ رهانیده.مدتهاست می دانم شیمی درمانی بر توده بزرگ او بی اثر است، ولی نسخه های من، حالا دیگر خشاب اسلحه حنیف است، تا وقتی نسخه می نویسم، امید دارد به خوب شدن؛ حالا که خشاب اسلحه من تمام شده، من هم به سلاح او متوسل شده ام و پشت سنگر حنیف پناه گرفته ام. علم مدتهاست پرچم سپید نشان داده و از میدان به در شده؛ حالا من اسلحه پر کن تفنگ حنیف هستم، در جبهه ای که گویی علم، قاعده جنگاوری نمی داند و امید و نیروی درونی انسان، تاب مقاومت دارد.
بدنش از دوره های متوالی شیمی درمانی خسته و بی رمق است؛ روحش ولی هنوز می خواهد بجنگد؛ می گویم: « مدتی داروهای شیمی درمانی را قطع می کنم تا بدنت استراحت کند.» با سرزنش، نگاهم می کند و می گوید:« یعنی دارو برایم نمی نویسی؟» در مقابل نگاهش مقاومت می کنم و می گویم:« برای دردت ، دارو می نویسم، ولی فعلا چند ماهی شیمی درمانی را متوقف می کنم تا بدنت کمی استراحت کند.» به همان نسخه معمولی مسکن هایم رضایت می دهد و وقتی می خواهد برود، می گوید:« یک ماه دیگر با آزمایش جدید می آیم تا دوباره برایم سرم و دارو بنویسی!» او هنوز به داروهای من خوش بین است و من می دانم که همه خط های درمانی را رفته ام و دارویی برایم نمانده تا نسخه کنم. اما امید گرم حنیف به نسخه هایی که فقط روحیه اش را تقویت می کند، دل من را هم گرم می کند به ادامه راهی که سخت و طولانی شده است.
حالا سه سال و نیم است که حنیف مکررا جراحی و پرتودرمانی و شیمی درمانی شده و هر بار، دوباره توده اش عود کرده است. هر بار من با ناامیدی، داروی شیمی درمانی جدیدی نوشته ام و امید و قدرت مبارزه حنیف، به صورتی غیر قابل پیش بینی، باعث پاسخ درمانی مطلوب به دارویی شده که رفرنس های علمی دنیا، تاثیر زیادی برای آن دارو پیش بینی نکرده اند و من هر بار به این اندیشیده ام که سهم دارو در کوچک شدن تومور حنیف بیشتر است یا سهم امید او به تاثیر دارو؟ راستی سهم اراده و تلاش درونی انسانی در مبارزه با سرطان چقدر است؟ حنیف، با توده ای که از پشت حلق به گوش و چشم و قاعده مغز و حتی خود مغز، دست اندازی کرده و به دو بار جراحی و دو بار پرتودرمانی و سیکل های متعدد شیمی درمانی، پاسخ کامل نداده است، هنوز می خندد و از تصمیم هایش برای آینده می گوید. او با چشمی که دیگر نمی بیند، گوشی که کم کم، نمی شنود و روحی که هنوز می خندد؛ از این جنگ طولانی خسته نشده است؛ هرگز نمی گوید مرگ را به این زندگی دردآلود ترجیح می دهد؛ و هر بار من تصمیم به تسلیم در برابر سرعت رشد توده اش گرفته ام، اصرار به ادامه درمان کرده است.
ادامه دارد ...
https://t.me/metastatic