Fuckin' me.


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


𝘔𝘣𝘵𝘪? 𝘐𝘟𝘟𝘟..
𝘓𝘦𝘰, 1997
𝐍𝐨𝐭𝐡𝐢𝐧𝐠 𝐞𝐥𝐬𝐞 𝐦𝐚𝐭𝐭𝐞𝐫𝐬 🎞
📻: https://t.me/BChatBot?start=sc-425478-4FLzCJT

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


ددیا بیبیاشونو بخوابونن خودشونم زود لالا که فردا زنگ اول خواب نمونن.


M.




Репост из: 𝖵𝗂𝗇𝗍𝗇𝖾𝗋
👤 𝘊𝘢𝘴𝘦𝘺 𝘎𝘢𝘳𝘥𝘯𝘦𝘳
t.me/milanovaz
Zodiac Sign:(Aries or Leo)
MBTI:ESTP
Sarcastic, witty, but caring. Casey has a darkside. Casey deeply cares about her brother. When she isn't teasing him, she is the first to defend his honor. She can be feisty, but most would agree that is what makes her loveable.
She is strong-willed and protective, brave young girl, as well as kind, independent, reasonable and clever.
🎞 𝘈𝘵𝘺𝘱𝘪𝘤𝘢𝘭
Is an American comedy-drama streaming television series. It focuses on the life of 18-year-old Sam Gardner, who is on the autism spectrum.
‐LGBTQ
The first season received mostly positive reviews. However, it was highly criticized by some sources for its lack of autistic actors, and perceived inaccuracies in its depiction of autism. The second season featured autistic actors and writers, allowing them to have an opportunity to work and represent their community, and received mostly positive reviews. The third season continued this positive development and received overwhelmingly positive reviews.




۶.
یادم می آید همه چیز خوب پیش رفت. حتی نمیدانم چطور سر از آپارتمانم در آوردیم. اما یادم است وقتی از خیابان گذر کردیم گفت که دیگر هیچوقت سوت نزنم. حتی یادم می آید از کنار قبرستان که گذشتیم به گوشه ای اشاره کرد و گفت فردا حتما به او سر بزنم. متوجه نشدم. دیدار با چنین آدمی به طور غیر رسمی اولین بارم بود. رسمی هم همینطور. آه... نامت هر چه که هست، در خواب عمیقی فرو رفته ای. نعش زیبا و صورت شبح وارت به طرز عجیبی روی بالشتم غنوده؛ مثل برشی از ماه. گله ای نیست تنها یک سوال دارم. چرا ساعت مرگت را درست اینجا، روی تخت من، کنار من و در آغوش من انتخاب کردی؟ میدانم که جوابم را نمیدهی.


۵.
به همراه بوسه، به صورتم چنگ زد و متوجه سوزش جای ناخن هایش روی گونه ام شدم: " میتوانم تنهاییت را بچشم، مزه ی سرکه می دهد "
دلخور شدم، آخر تنهایی همیشه مزه ی رامن میداد. دست دور گردنم انداخت و مرا سمت در برد. نگاهش میکردم فقط. انگار که دلش به حالم سوخته باشد لب زد: " بیا برویم، دلم میخواهد تنهاییت را بیشتر مزه کنم. "


۴.
" تو، دلت میخواهد مرا ببوسی؟ "
" برای شروع بد نیست. "
" پس چرا نمیبوسی؟ "
" اگر یک هو خودت را عقب بکشی تا مرا رسوا کنی چه؟ "
" نمیکشم "
" قول؟ "
" قول. "
" وگرنه امیدوارم بمیری. "
" بیشتر از هر چیزی دلم میخواهد بمیرم. "
" در کل؟ یا اگر ببوسمت؟ "
" مشکل لعنتیت چیست؟ "
" نمیدانم. بگیر که آمد. "


۳.
به صورت مجروحم خیره ماند بی آنکه بخواهد نگاه خیره اش را از من پنهان کند و قبل از اینکه به خودم بیایم، انگشتش را به زخمم کشید. خوشم آمد که در چشمانش نشانی از ترحم نبود. ترحم نمی داند با خودش چکار کند و برای همین فقط آه میکشد. میتوانستم آن را تشخیص دهم. برای همین موقع ترک کافه، دستم را گرفت و بی هیچ حرف اضافه، روح مرا با خودش برد.






12:34


۲.
یک جور ملال از دنیا در صورتش موج میزد، جوری فریاد میکشید که باید او را به چنگ می آوردم. صورتش طوری نمایان میکرد که انگار کیلومتر ها سینه خیز طی کرده و از میان ماشین آلات خرد و خرابِ گلوله زده خودش را به این کافه رسانده تا نوشیدنی خنکی یک جرعه سر بکشد و مزه ی هولوکاست را از دهانش پاک کند. من نمیدانم چه شد، فقط نگاهم چند ثانیه بیشتر از حالت عادی روی چشم های پنهان شده پشت طره ی موهایش ثابت مانده بود و بی اختیار زبانم را در دهانم چرخاند: " Bonsoir "


۱.
چشمم به او افتاد که پشت منتها الیه دیگر پیشخوان ایستاده بود. وارد شدنش را ندیده بودم. صورت استخوانی زیبایی با چشمان درشت قهوه ای داشت و کلاه مشکلی خز بر سر گذاشته بود و وقتی کلاه را برداشت، موهایش دور و بر صورتش ریختند. کلی مو داشت؛ تا پشت گردنش میرسید. برای همیشه در ذهنم حک شد. موها، چشمانش را میپوشاند و همینطور افکار مرا.


آن روز ها که در کالبد جنین، با سماجت میان پیشاب خود رشد میکردم دو راه نشانم دادند؛ یا ادامه بده، یا میتوانی سقط شوی. کجکاوم بدانم کدام یک از عکس هایت انتهای مسیر زندگی، خریت را تا به امروز از گردنم آویزان کرد.


𝗮𝗹𝗿𝗲𝗮𝗱𝘆 𝗯𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻.


چالش و میزارم تو لینک پایین اینجا خیلی شلوغ نشه
https://t.me/Milanovah
Enjoy 🦋




باید همان روز اول باد غرور به سرم می افتاد و فرار می‌ کردم. وقتی مدام چشم مردم به تو باشد نگرانی که مبادا لای دندان هایت اسفناج گیر کرده باشد؛ بعد همان ها تو را به "خودبینی" متهم میکنند وقتی در کیفت، آینه جیبی پیدا میکنند. باید همان اول سوار اولین سفینه ی فضایی میشدم و میگریختم؛ ولی من از کجا میدانستم روزی صدای قهقهه ها هم به گریه می اندازنم؟ از کجا میدانستم روزی دیگه نه خود را دوست دارم نه دیگری؟ نه او خودش را میخواهد نه من را. نه دیگر هیچ کس.


خورشید هم دیگر برای ما نمی تابد، حتی او نیز دلسوز ما نیست. لحظه ها تند تند میگذرد، انتظار معنایی ندارد، نمیدانند در قلب ما چه میگذرد.
صدای ما را نمیشنود، درد دل ما را نمیفهمد، راز قلب ما را نمیداند، انگار باید رفت از اینجا، باید سوخت در این راه. گناه ما فقط این بود که مجنون کسی بودیم. خودکارمان را هرروز از ابر پر میکنیم و از باران مینویسیم، اما دیگر چه فایده؟ دل که را گول میزنیم؟

Показано 20 последних публикаций.

85

подписчиков
Статистика канала