پریچهره


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


پری‌زادی سرگشته که برای گریختن از حقیقتِ کوبنده به خواب و خیال ( #گرته‌هایی‌ازدرد ) پناه برده.
هِنری یک افسر نازیِ خر است.

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


سرو با اندوهی خیره‌ست به گنبد آبی
و ریشه‌اش در انتظارست به امیدِ قطره‌ی آبی
نیلوفر به انتظار انگشتِ آنی
که نرم نرمک دورش بپیچد،
و در قلب خداوندش جوانه بزند.
من منتظر ایستاده خیره به راهِ.
همین جا کنارِ سرو و نیلوفر و چاه.
چشم انتظار تو که از راه رسی،
و آن هنگام جوشش آب از پاهایت جاری،
و دستانت برای شکفتن نیلوفر ها جایی،
آه اگر باشد، اگر باشد.


شب شما هم بخیر عزیز.


Репост из: @BChatBot
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
پری‌رو شبت بخیر


نور های جای گرفته در دل کوه ها که پیش‌تر از آن ها یاد کردم.


نامه را با دو دستش گرفت و آن را ریز ریز کرد و کف اتاق ریخت. دیو های جنون‌پراکنی اطرافش را با پوزخند های شریری احاطه کرده بودند. نقاشی هایی انتزاعی که در نگاه اول بی معنی به نظر می‌رسیدند دور و برش بود. نقاشی هایی که معنایی جز جنون، دیوانگی، شورش و درد را نداشتند. یکی از تابلو ها که پر از رنگ های قرمز و زرد بود را برداشت و با فریادی به سمت دیوار پرتابش کرد. بعد از دقیقه ای زل زدن به تکه‌های شکسته‌ی تابلو با عجله رفت و داخل کشوی اول را گشت؛ پر از کاغذ و قلم و مداد و دفتر. در کشو را محکم بست، طوری که صدای کوبیدنش تا طبقه‌ی پایین هم رفت. در کشوی دوم جعبه ها و بسته‌های قرص از هر رنگی بود؛ آبی، زرد، قرمز، سفید، سبز و ... . با دستش آن ها را زیر و رو کرد؛ یک بسته‌ی قرمز رنگ بیرون آورد و چند تا قرص برداشت و در دهانش ریخت. چهره‌اش در هم رفت؛ آب از یادش رفته بود. همان طور که گلویش را می‌مالید، روی میز چیزی توجهش را جلب کرد؛ یک دقیقه در سکوت به آن خیره شد، سپس برداشت‌اش و رفت داخل حمام. موهای سیاهش که رنگشان سیاه تر از بختش نبود را گرفت و مانند دیوانه ها بنا کرد به چیدن‌شان با قیچیِ نارنجی که از روی میز برداشته بود. مو های شبرنگ کف کاشی های آبیِ و سرد حمام می‌ریخت اما اشک های چشم های سبز لجنی‌اش کمانه می‌کرد و روی شیشه‌ی پر از لکِ آینه فرود می‌آمد. ناگهانی آب از پنجره ها داخل شد و حمام را پر کرد. آب تا زانویش بود و آن دختر نگون بخت هنوز موهایش را می‌چید و اشک می‌ریخت. موها روی آب شناور و دورش پراکنده شده بودند. ماهی های قرمز به پاهای سپید و سرخش آرام بوسه می‌زدند و اشک هایش را گویی که آب مقدس باشد می‌نوشیدند. دختر قیچی را گرفت و با چشم های خون گرفته به آن خیره شد. می‌خواست آن را در گلویش فرو کند، اما ترس و تردیدی داشت. ترسش از مردن نبود، ترس از این بود که نکند که بعد از مرگ هم زندگی دیگری باشد؟ تنش از حتی فکر کردن به یک زندگی جدید لرزید. این همه شوربختی در این زندگی بس نبود؟ یک دانه‌ی نو از پیچک سمی را باز می‌کاشت؟ از حمام بیرون رفت و درش را محکم بست. لباس هایش را در آورد و برهنه شد. به خودش در آینه زل زد، پر از زخم و کبودی های ناتمام. نفس نفس زد و تن برهنه‌ش را در آغوش گرفت. کف اتاق نشست و در سکوت به هیچ زل زد. دیگر نمی‌دانم که دختر تا کی آنجا نشسته بود ، اما می‌دانم دیگر هیچ کسی سراغی از دیوانگی‌های همیشگی‌اش نگرفت.

#گرته‌هایی‌از‌درد
@parichio






مثلا یکی دیگه‌ش فمنیسم هست و حس می‌کنم تا وقتی ۴۰ سال دنبال کسب دانش نرم، نمی‌تونم خودم رو فمنیست خطاب کنم.


من هم حس می‌کنم در آینده‌ای دور که بسیار فرهیخته تر، دانا تر(هر چند که هیچ کس دانا نمی‌شه) و بهتر شدم ، با آگاهی دنبال حق و حقوق و اثبات اعتقاداتم می‌رم. گر چه ممکن‌ هست که بخوام از جامعه فاصله بگیرم، و این احتمالش بیشتره.


اگه روزی حقتون رو خواستید اول از خودتون بپرسید آیا این همان چیزی‌ست که هستم؟ من هستم چون فلانم؟ سپس دنبال حقتون برید.


واقعا چه اهمیتی داره اگه کسی گرایشم رو قبول نکنه؟ من حقم رو به خاطر گرایشم از جامعه هیچ‌وقت نخواستم. چون لازم نیست همه جا قبول داشته باشن من گرایشم فلانه. اما به نظرم همه نباید این‌طور باشن و اگر واقعا خود حقیقی‌شون هستن و دنبال گرایش حقیقی‌شون می‌رن، حقشون رو با صدای محکم بخوان. اما اگر فقط برای این هست که حس کنن به جامعه‌ای تعلق دارن، که داره قدرتمند تر می‌شه و زیر سایه‌ی این جامعه می‌تونن حس اعتماد به نفس پیدا کنن، واقعا کار شرم آوریه.


قبلا شاید زیاد اهمیت می‌دادم، به اینکه بقیه درباره‌م چی فکر کنن اگر درباره‌ی گرایشم بگم، درباره‌ی اعتقاداتم و ... ، وقتی درباره‌ی گیاهخواری و عقیده هام مسخره‌م می‌کردن کارم به گریه می‌کشید و حس حقارت قلبم رو می‌سوزوند. ولی هر چی که می‌گذره به این توهین ها بی اعتنا می‌شم و حتی می‌خندم، و این برام نشونه‌ی بسیار خوبیه.




پس از آن برخاسته، آهنگِ بازگشتن کرد. من گمان کردم که روان من با او برفت، در حال برخاسته با او گفتم: ای خاتون قدم رنجه بردار و گامی دو باز گرد. فی‌الفور بازگشت و تبسم کرده با من گفت: از بهر تو بازگشتم.

قصه‌ی شب سی‌ونهم از هزار و یک شب
@parichio


بی صبرانه منتظر پاییزم.


از فریدون مشیری.
@parichio


خانه‌ای آمده از خیال ها.
@parichio


کوچه‌ای آمده از خیال ها.
@parichio


از نظر من هر چه قدر از ستارگان بگوئیم کم است. من می‌خواهم که هر منظره‌ای که می‌بینم و هر احساسی که دارم و ... را تبدیل به کلمات کنم، و آنقدر این کار را تکرار کنم تا در آن خبره شوم و روزی بتوانم زندگی‌ام را اندک‌اندک تبدیل به کلمه هایی اندوهناک کنم.
سرم را بالا می‌گیرم و به ستاره ها خیره می‌شوم. صدایی می‌شنوم؛ گوشم را تیز می‌کنم و می‌بینم که زنی مانند بانشی ها با وحشت، غم و ترس از آنچه قرار است پیش بیاید، آواز می‌خواند. ناگهان صدای زن دیگری می‌آید؛ دقت که می‌کنم می‌فهمم که منشاء صدا از ستاره هاست. آنها هر کدام نُتی را با صدایی زیر و بلند فریاد می‌کشند‌. صدای دادِ یکی‌شان که با ظرافتِ آسمانی سوسو می‌زند و نت لا را با تکرار می‌گوید، گوشم را کر می‌کند. کم کم تمام ستاره‌هایِ آسمانِ تیره‌گونِ شب آواز می‌خواند؛ آنها نکوهشم می‌کنند، تمام خاطره‌های شرم آورم را به یادم می‌آورند و در سرم می‌کوبند. گوش هایم را فشار می‌دهم اما آنها در ذهنم رسوخ کرده‌اند. ناگهان ترسی به سراغم می‌آید؛ نکند این کار را تا زمانی که بمیرم ادامه بدهند؟ سرم را پایین می‌گیرم، چشمانم را می‌بندم و زمزمه می‌کنم: دیگر بس است، لطفا تمامش کنید! من متاسفم! برای زنده بودن عذر می‌خواهم!
سکوتِ دهشتناکِ ناگهانی به شکل دردی در ستون فقراتم تیر می‌کشد. سرم را آهسته بالا می‌آورم. ستاره ها خاموش شده اند اما صدایی نرم و زیبا از دور دست ها به گوش می‌رسد. چشم اندازی از نور های آبی، سرخ، سفید، زرد و نارنجی که در دل کوه جا خوش کرده‌اند آرامش را مانند آبی که از گلوی تشنه‌ای پایین برود، در جانم جاری می‌کنند. غمگین می‌شوم... هر نور نشانه‌ی زندگی‌ست. این انوار غم‌زده مرا سرزنش نمی‌کنند، بلکه رنج‌دانم را لبالب از اندوهِ نبودِ توانایی لمس خاطره‌های گذشته می‌کنند. یاد شب ها در خانه‌ی مادر بزرگم می‌افتم، که برایم قصه می‌گفت و نوازشم می‌کرد تا بخوابم. زمانی که همه‌ی خانواده آن قدر بی رحم نبودند، دور هم می‌خندیدیم، شاد بودیم، فارغ از هر گونه تصور اتفاقات هولناک آینده. می‌دانم؛ من بسیار ملال آورم.
#گرته‌هایی‌از‌درد
@parichio



Показано 20 последних публикаций.

104

подписчиков
Статистика канала