از نظر من هر چه قدر از ستارگان بگوئیم کم است. من میخواهم که هر منظرهای که میبینم و هر احساسی که دارم و ... را تبدیل به کلمات کنم، و آنقدر این کار را تکرار کنم تا در آن خبره شوم و روزی بتوانم زندگیام را اندکاندک تبدیل به کلمه هایی اندوهناک کنم.
سرم را بالا میگیرم و به ستاره ها خیره میشوم. صدایی میشنوم؛ گوشم را تیز میکنم و میبینم که زنی مانند بانشی ها با وحشت، غم و ترس از آنچه قرار است پیش بیاید، آواز میخواند. ناگهان صدای زن دیگری میآید؛ دقت که میکنم میفهمم که منشاء صدا از ستاره هاست. آنها هر کدام نُتی را با صدایی زیر و بلند فریاد میکشند. صدای دادِ یکیشان که با ظرافتِ آسمانی سوسو میزند و نت لا را با تکرار میگوید، گوشم را کر میکند. کم کم تمام ستارههایِ آسمانِ تیرهگونِ شب آواز میخواند؛ آنها نکوهشم میکنند، تمام خاطرههای شرم آورم را به یادم میآورند و در سرم میکوبند. گوش هایم را فشار میدهم اما آنها در ذهنم رسوخ کردهاند. ناگهان ترسی به سراغم میآید؛ نکند این کار را تا زمانی که بمیرم ادامه بدهند؟ سرم را پایین میگیرم، چشمانم را میبندم و زمزمه میکنم: دیگر بس است، لطفا تمامش کنید! من متاسفم!
برای زنده بودن عذر میخواهم! سکوتِ دهشتناکِ ناگهانی به شکل دردی در ستون فقراتم تیر میکشد. سرم را آهسته بالا میآورم. ستاره ها خاموش شده اند اما صدایی نرم و زیبا از دور دست ها به گوش میرسد. چشم اندازی از نور های آبی، سرخ، سفید، زرد و نارنجی که در دل کوه جا خوش کردهاند آرامش را مانند آبی که از گلوی تشنهای پایین برود، در جانم جاری میکنند. غمگین میشوم... هر نور نشانهی زندگیست. این انوار غمزده مرا سرزنش نمیکنند، بلکه رنجدانم را لبالب از اندوهِ نبودِ توانایی لمس خاطرههای گذشته میکنند. یاد شب ها در خانهی مادر بزرگم میافتم، که برایم قصه میگفت و نوازشم میکرد تا بخوابم. زمانی که همهی خانواده آن قدر بی رحم نبودند، دور هم میخندیدیم، شاد بودیم، فارغ از هر گونه تصور اتفاقات هولناک آینده. میدانم؛ من بسیار ملال آورم.
#گرتههاییازدرد
@parichio