Репост из: در جهان بودن
مشهور است که به هنگام درگذشت زندهیاد دکتر محمد مصدق، نیروهای امنیتی و نظامی شادروان غلامرضا تختی را تهدید کرده بودند که به احمدآباد نرود و تختی در برابر آنان سینه سپر کرده بود که: «دستگیرم کنید»؛ مشهور است که تختی در مسابقات جهانی کشتی 1962 هنگامی که از آسیبدیدگی زانوی الکساندر مدوید، از افسانهایترین کشتیگیران تاریخ معاصر ورزش جهان، باخبر شد تا پایان مسابقه به سمت آن پای آسیبدیده نرفت تا جایی که بعدها مدوید این مسابقه را «پاکترین مبارزه» در تمام عمرش نامید (و آن مسابقه به تساوی کشید و مدوید بر طبق قانون آن دوران، به دلیل سبکتر بودن وزنش پیروز اعلام شد)؛ و باز مشهور است که در پی مرگ «جهانپهلوان» هفت نفر خودکشی کردند، از جمله قصابی در کرمانشاه که پیش از انتحار بر شیشهی مغازهاش کاغذی به این مضمون چسبانده بود که: «جهان بی جهانپهلوان ماندنی نیست».
باری، «جهان بی جهانپهلوان» و ـ بگذارید من چنین تعبیرش کنم که ـ بدون «اسوههای اخلاقی» ماندنی نیست. اسوههای اخلاقی هر یک به منش (character) خاص خویش شناخته میشوند، منشی که بیتردید ستایشبرانگیز ـ و از نظر برخی، رشکبرانگیز ـ است و به رفتارهایی میانجامد که نه بر حسب وظیفه و تکلیف یا حتی یک اصل و قانون اخلاقی، بلکه بر حسب لذت بردن از خودِ اخلاقی بودن رخ میدهند. پس اگر زیستن در جهانی بدون اسوههای اخلاقی دشوار میشود، از این جهت است که اسوههای اخلاقی همچون تختی، فراتر از اصلها و تکلیفهای اخلاقی، همچون راهها و شیوههاییاند که فرد میتواند بدون هیچ تحمیل یا اعمال قدرتی، آن راه و شیوه را برای بهتر و شادتر زیستن (به بیان اخلاقی، سعادتمندانه زیستن) برگزیند؛ حال آنکه اصل و قانون اخلاقی از آنجا که از جایی دیگر بر من اعمال میشود (هرچند کانت با این تقریر موافق نیست و قانون اخلاقی را برآمده از درون من میداند)، در من انگیزهای برای عمل و رفتار ایجاد نمیکند. پس برای تبعیت از اسوههای اخلاقی هیچ ضرورت و دلیلی وجود ندارد مگر انتخاب شخصی من، و این شیوه «خودمختاری اخلاقی» و «قدرت تصمیمگیری اخلاقی» مرا بیشتر از اصلها و قانونهای اخلاقی تضمین میکند. حال فرض کنیم من به چنین اسوهای دسترسی نداشته باشم و از سوی دیگر، نخواهم به قواعد و اصول وظیفه، حال به هر دلیل، تن دهم (و چه بهتر که با توجه به اهمیت کارکرد انگیزه برای عمل اخلاقی بنویسم «نخواهم دل دهم»)، چه خواهد شد؟
برای امروزِ جامعهی ایرانی که بیش از دو دهه است بسیاری از فضیلتها و منشهای مهم اخلاقی را تحت لوای فردگرایی و سودگرایی سرمایهدارانه عملاً فراموش کرده است، اسوههای نادر و البته معاصری همچون تختی عمدتاً به منزلهی یک امکان برای اخلاقی بودن جلوه میکنند (هرچند فراموش نکنیم که نهادها و رسانههای رسمی با روشهای اغراقآمیز تبلیغاتی و ابزاری خود ـ و بخوانید: سوءاستفاده از اسوههای اخلاقی و حتی خودِ اخلاقی بودن ـ عملاً جامعه را نه فقط به این اسوههای اخلاقی، حتی به تعبیر «اسوه» و «اخلاق» نیز بیاعتنا و بیاعتماد کردهاند). دستکم در دو نمونهای که از رفتارهای تختی نقل کردم، دو فضیلت شجاعت و عدالت به چشم میخورد: تختی شجاعانه به آرمانهای سیاسیاش ـ که از قضا آرمانهایی اخلاقی نیز هستند ـ پشت نکرد و هیچگاه اسوهی بزرگی چون دکتر محمد مصدق را که نماد و نمود بزرگ تلاش برای آزادی و استقلال ایران بود و همچنان هست، تنها نگذاشت؛ تختی به آرمانهای بزرگی چون برابری و عدالت و همچنین انصاف وفادار ماند: او هیچگاه شرایط مسابقه را که از اساس باید مبتنی بر آمادگی دو طرف رقابت باشد ـ آنچه امروزیها fair play تعبیرش میکنند ـ زیر پا نگذاشت؛ او زانوی آسیبدیدهی رقیب را برای برقراری انصاف و برابری و عدالت نادیده گرفت و از حق خود برای یورش به آن پا (و گرفتن زیر یک خم از آن پا) چشم پوشید. همین دو نمونهی رفتار تختی که از منش اخلاقی او برمیآید، کافی است که گاهی در زندگی عادی و روزمرهی خودمان دقیق شویم: هر روز به چند آرمان خود خیانت میکنیم؟ چند شرایط برابر را به وضع ناعادلانه تبدیل میکنیم؟ و بدتر از آن، چرا هیچ ابایی نداریم که دیگری را برای محق جلوه دادن خودمان به خاک و خون بکشیم؟ دریغا که جامعهی ایرانی در چند دههی اخیر نتوانسته است هیچ اسوهی اخلاقی مهم و بزرگی را پرورش دهد که دستکم نسلهای آینده با اتکا به روش و منش آنان، مسیر بهتر شدن ایران را در پیش گیرند...
https://t.me/BeingInTheWorld
باری، «جهان بی جهانپهلوان» و ـ بگذارید من چنین تعبیرش کنم که ـ بدون «اسوههای اخلاقی» ماندنی نیست. اسوههای اخلاقی هر یک به منش (character) خاص خویش شناخته میشوند، منشی که بیتردید ستایشبرانگیز ـ و از نظر برخی، رشکبرانگیز ـ است و به رفتارهایی میانجامد که نه بر حسب وظیفه و تکلیف یا حتی یک اصل و قانون اخلاقی، بلکه بر حسب لذت بردن از خودِ اخلاقی بودن رخ میدهند. پس اگر زیستن در جهانی بدون اسوههای اخلاقی دشوار میشود، از این جهت است که اسوههای اخلاقی همچون تختی، فراتر از اصلها و تکلیفهای اخلاقی، همچون راهها و شیوههاییاند که فرد میتواند بدون هیچ تحمیل یا اعمال قدرتی، آن راه و شیوه را برای بهتر و شادتر زیستن (به بیان اخلاقی، سعادتمندانه زیستن) برگزیند؛ حال آنکه اصل و قانون اخلاقی از آنجا که از جایی دیگر بر من اعمال میشود (هرچند کانت با این تقریر موافق نیست و قانون اخلاقی را برآمده از درون من میداند)، در من انگیزهای برای عمل و رفتار ایجاد نمیکند. پس برای تبعیت از اسوههای اخلاقی هیچ ضرورت و دلیلی وجود ندارد مگر انتخاب شخصی من، و این شیوه «خودمختاری اخلاقی» و «قدرت تصمیمگیری اخلاقی» مرا بیشتر از اصلها و قانونهای اخلاقی تضمین میکند. حال فرض کنیم من به چنین اسوهای دسترسی نداشته باشم و از سوی دیگر، نخواهم به قواعد و اصول وظیفه، حال به هر دلیل، تن دهم (و چه بهتر که با توجه به اهمیت کارکرد انگیزه برای عمل اخلاقی بنویسم «نخواهم دل دهم»)، چه خواهد شد؟
برای امروزِ جامعهی ایرانی که بیش از دو دهه است بسیاری از فضیلتها و منشهای مهم اخلاقی را تحت لوای فردگرایی و سودگرایی سرمایهدارانه عملاً فراموش کرده است، اسوههای نادر و البته معاصری همچون تختی عمدتاً به منزلهی یک امکان برای اخلاقی بودن جلوه میکنند (هرچند فراموش نکنیم که نهادها و رسانههای رسمی با روشهای اغراقآمیز تبلیغاتی و ابزاری خود ـ و بخوانید: سوءاستفاده از اسوههای اخلاقی و حتی خودِ اخلاقی بودن ـ عملاً جامعه را نه فقط به این اسوههای اخلاقی، حتی به تعبیر «اسوه» و «اخلاق» نیز بیاعتنا و بیاعتماد کردهاند). دستکم در دو نمونهای که از رفتارهای تختی نقل کردم، دو فضیلت شجاعت و عدالت به چشم میخورد: تختی شجاعانه به آرمانهای سیاسیاش ـ که از قضا آرمانهایی اخلاقی نیز هستند ـ پشت نکرد و هیچگاه اسوهی بزرگی چون دکتر محمد مصدق را که نماد و نمود بزرگ تلاش برای آزادی و استقلال ایران بود و همچنان هست، تنها نگذاشت؛ تختی به آرمانهای بزرگی چون برابری و عدالت و همچنین انصاف وفادار ماند: او هیچگاه شرایط مسابقه را که از اساس باید مبتنی بر آمادگی دو طرف رقابت باشد ـ آنچه امروزیها fair play تعبیرش میکنند ـ زیر پا نگذاشت؛ او زانوی آسیبدیدهی رقیب را برای برقراری انصاف و برابری و عدالت نادیده گرفت و از حق خود برای یورش به آن پا (و گرفتن زیر یک خم از آن پا) چشم پوشید. همین دو نمونهی رفتار تختی که از منش اخلاقی او برمیآید، کافی است که گاهی در زندگی عادی و روزمرهی خودمان دقیق شویم: هر روز به چند آرمان خود خیانت میکنیم؟ چند شرایط برابر را به وضع ناعادلانه تبدیل میکنیم؟ و بدتر از آن، چرا هیچ ابایی نداریم که دیگری را برای محق جلوه دادن خودمان به خاک و خون بکشیم؟ دریغا که جامعهی ایرانی در چند دههی اخیر نتوانسته است هیچ اسوهی اخلاقی مهم و بزرگی را پرورش دهد که دستکم نسلهای آینده با اتکا به روش و منش آنان، مسیر بهتر شدن ایران را در پیش گیرند...
https://t.me/BeingInTheWorld