صادقانه از بین همه دیلی هایی که چالش رو فوراورد کردن تو اونی بودی که بیشتر از همه فکرم رو درگیر خودش کرد.
اگه نظر واقعیم رو بخوای وایب شخصیتی که تاحالا دیدم رو نمیدی،فقط یه شباهت ریز دارین که اون رو در اخر میگم.
تو وایب یه خاطره و حس حال رو میدی که متعلق به من نیست مال پدربزرگمه.
دوسال پیش برام یه خاطره ای رو تعریف کرده بود از زمان های جوانیش.
اون موقع ها که پدر بزرگم هنوز خیلی جوون بود حتی شاید بگیم نوجوان،یه فیلمباز واقعی بود البته میدونی؛اون موقع ها فیلم واقعا یه سرگرمی بود که همه مردم دوسش داشتن قدیما فیلم های خیلی خوبی به سینما میومدن بر خلاف الان.
پدربزرگم میگه فیلم های خوب پاییز و زمستون به سینما میومد وقتی تو زمستون به سینما میرفتی موقع رفتن همه جا روشن بود وقتی که فیلم تموم میشد همه جا تاریک بود و این به نظرش خیلی جذاب بود.
گفت به میلادی حدود سالهای ۱۹۵۰ اینا بود که یه فیلم به بسینما اومد به اسم در ساحل اگه الان سرچش کنی ممکنه نیاره بخاطر قدیمی بودنش.
موضوع فیلم این بود که تو سال ۲۰۰۰ یه بمب هسته ای میترکه و میره هوا با هربار باران اومدن اون هسته های اتم همراه باهاش میبارن و با اون باریدن انسان ها میمیرن یعنی رسما هرجایی که بارون میبارید مردم اونجا میمردن.
وقتی این جریان پیش اومد یه سری ادم که اگه یادم باشه انگار دانشمند بودن سوار یه زیر دریایی میشن و میرن تو اقیانوس ارام برای در امان بودن از باران های مرگ بار.
تو این زیر دریایی گیرنده های مورس وجود داشت(مورس همون سیگنال های تلگراف هستن یا حروفش دقیق نمیدونم ولی مثلا وقتی تلگراف میفرستادن قدیما اون رو با یه الفبایی به اسم مورس ترجمه میکردن میفرستادن)
افراد درون زیر دریایی وقتی این مورس هارو دریافت میکنن امیدوار میشن که هنوز هم بالای اب مردمی زندگی میکنن و امیدی برای بشریت باقی مونده.چیزی که عجیب بود قطع نشدن این سیگنال ها بود.
زیر دریایی سیگنال هارو دنبال میکنه و به بندر نیویورک میرسه یکی از اونا لباس مخصوص برای حفاظت خودش در نقابل بارون ها میپوشه و داخل شهر قدم برمیداره وقتی اونا قدم میزنه یه چیزی باعث تعجبش میشه اونم اینه که همه مردن.
سیگنال هارو بیشتر دنبال میکنه و میرسه به ساختمان پلو امریکن که ساختمان نفت امریکا هم هست.
سیگنال هارو بیشتر دنیال میکنه و میرسه به اتاق تلگراف و میبینه یه مردی اونجا در حالی که سرش افتاده روی میز مرده...
کنار مرد یه شیشه نوشابه بود که انگار قبل از مرگ خورده بودش.
شیشه نوشابه به یه فنر گیر کرده بود و به چپ و راست میرفت،با هر چپ راست اومدن یه بار به اون دکمه های تلگراف میخورد...و این هم توضیح میده که چرا سیگنال ها قطع نمیشدن.
اونی که بیرون رفته بود ناامیدانه به زیر دریایی برمیگرده و خب...
اونا تا زمانی که اذوقه داخل زیر دریایی تموم میشد زنده میموندن.
فیلم اینجوری تموم شد و پدربزرگم خیلی متحیر شده بود از فیلم با اینکه نمیدونم چرا.
وقتی فیلم تموم شد از سینما اومد بیرون و برف رو دید که میباره اونجا به خودش یه قولی میده.
قولی که الان بهش عمل کرده ولی به هیچکس نمیگه.
الان میگم وایب کدوم شخصیت رو میدی درواقع چه شباهتی دارین.
مرسلین.
مرسلین تو زندگیش همیشه یه روند رو داشت تا زمانی که یه نفر رو پیدا کنه همون دوستی که باعث شد زندگیش مثل قبل پیش نره.
نمیگم اون دوست یه زمانی میاد پیشت نه از کلیشه ها خوشم نمیاد عوقم میگیره ازشون.
فقط دارم میگم اون دوست مرسلین برای پدربزرگم اون فیلمه بود و برای تو یه روزی میرسه.
@lleclairپ.ن:تو برام وایب حس و حال پدربزرگ نوجوان من بعد از بیرون اومدن از سینما و دیدن برف و تاریکی رو میدی و مرسلینی که کل زندگیش قبل از اون دوست یکنواخت بوده.
پ.ن۲:از بین همه دیلی ها اونی که درگیرم کرد تو بودی.
پ.ن۳: یه پیام فوروارد کرده بودی...یعنی داری میگی هرکس از یه کیلومتریت هم نزدیکت بشه زخمی برمیگرده هوم؟
این همون حرفیه که قراره روزی با فکر کردن بهش یه لبخند رو لبات بیاد...همون لبخندی که ناخوداگاه بعد از شنیدن خاطره ای میزنی..همون لبخند های کوچیکی که یهویی میان و میرن ولی بیشتر از همه چیز میچسبن.