واکنش


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


این خروش های درونی که ره به جایی نمی‌برند، ما را به شکل آتشفشانی مسخره درمی‌آورند!
(امیل سیوران)

✅" همه نوشته ها دارای منبع"
⛔️ "کانالی بدون کپی "
✉️ ارتباط با ادمین:
@Fasle_Moshtarak1

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


باورها و اعتقادها دیرپاترین توقف گاه هایی اند که یک انسان قادر است برای سالیان متمادی در آن اتراق کند و هر دَم کِرد و کاری نو بسازد، هر چند که کوه از اولین سنگ آغاز می شود...
انسان برای باور به یک اعتقاد به هیچ حس زنده و پویایی نیازمند نیست، چرا که اعتقاد اساسن از بی حسی شروع می شود. این احساسات هستند که باور به یک چیز را پدید می آورند و احساسات تمامی آن گیر و گرفت های روحی هستند که یک انسان از سر می گذراند و در او دَلَمه می بندد و به خاطره ای و کینه ای و دق و دردی مبدل می شود: در آن جایی که برای خیره ایستادن باید هر آن چه حس را خرجِ زوال کرد و معنا خرید...
اعتقاد تنها به شدت اعتقاد و شدت احساسات وابسته است. ( شدت یک چیز نسبت به خود آن: چیزی به بیرون از خود درز پیدا کرده... بی مهار! ) پس گمان نباید برد که کسی بتواند بی که حسی به کار داشته باشد از آن ها به سادگی عبور کند.


@vaakonesh

هر بارکه رفته ام کلیسا و نقاشی ها را تماشا کرده ام اسباب تعجب و حیرتم شده. اما آنچه با دقت بیشتری تو بحرش رفته ام جهنم بوده است که کشیش مدام به اش حواله مان می دهد. - همین جهنمِ خیالیِ نقاشیِ روی دیوارِ دو طرف درِ ورودی.
شعله های قرمز عظیمی زیر پاتیل های بسیار بزرگ می بینی که توی آن ها قیر می جوشد و بخار غلیظ سفیدش به طرف گنبد کلیسا بالا می رود. تو ابر و بخار هم شیطان ها دیده می شوند با دُم های درازِ به هم پیچیده و شاخ های شق و رق و گوش های پت و پهن و دماغ های برگشته و پوزه های گُرازوار. شیطان های پشمالوئی که هر کدام یک چهار شاخ آهنی دست شان است و ارواح را با آن این پاتیل آن پاتیل می کنند. ارواحِ آدم هائی که این پائین پائین ها معصیت پعصیت کرده اند.
می خزی تو باغ همسایه یک دانه سیب بدزدی؟ کلکت کنده است! روحت از دست رفته. وقتی مُردی آتش جهنم منتظرت است. آتش جهنم و پاتیلی که مدام توش پُلُق پُلُق قیر می جوشد و نیزه های چهار شاخه ئی که روح آدم را این پاتیل آن پاتیل می کند!
اسب هایت را به چَرا برده ای خسته و وامانده خوابت گرفته و حیوان ها رفته اند تو کشت و کارها گندم و زرت و یونجه یا کنجد دیگران را چریده اند؟ - کارت ساخته است! همان آتش جهنم، همان شیطان، همان پاتیل قیرجوشان چشم به راه ات اند.
دشتبانِ ارباب فحش و بد و رد بارت می کند؟ بهتر است محل سگ به اش نگذاری: خودش روز قیامت تو آتش جهنم کباب می شود. اما اگر تو هم برگردی تو رویش بایستی و فحش و فضیحت اش را به خودش برگردانی دیگر واویلا! حسابت با کرام الکاتبین است!
دشنام دادن به کشیک و ارباب و بخشدار که، هیچ! اصلا فکرش را هم نباید کرد... این دیگر از گناهی که به خیالت برسد هم بزرگ تر است. بدان و آگاه باش که اگر گناهت این است پدرت حسابی درآمده! بهتر است فکری به حال و روز خودت بکنی! چون در این صورت نه فقط بعد از مرگ تو آتش جهنم کباب می شوی بلکه با تازیانه و قنداق تفنگ هم خُرد و خمیرت می کنند. هیچ نباشد دست کم مشت و لگد مفصلی تو دک و پوز و دنده ات می زنند. همین جور به هرجات که دَمِ چَک شان بیفتد!
کشیک یک دم از ترساندن مردم به آتش جهنم و پاتیل هائی که توی شان غُل و غُل قیر می جوشد کوتاه نمی آید.



پابرهنه ها/ زاهاریا استانکو/ احمد شاملو / انتشارات نگاه


@vaakonesh

عقیده ی موافق را به عنوان حقیقت می پذیرند و این تصدیق لذت است ( همان طور که اهل کلیسا می گویند، دلیل قدرت است ) که همه ادیان به آن افتخار می کنند، اگر چه همه باید از آن شرمگین باشند. اگر اعتقادی سعادت به همراه نداشته باشد کسی آن را باور نخواهد کرد، پس چقدر کم ارزش خواهد بود!


انسانی بسیار انسانی ( کتابی برای روح های آزاد )/ فردریش نیچه/ سمیه شهرابی فراهانی


@vaakonesh

هنوز هم می توانم همه ی چیزها را بنویسم و بیان کنم. اما روزی می رسد که دستم به فرمان من نخواهد بود و آن گاه که به او فرمان نوشتن بدهم، چیزهایی خواهد نوشت که خلاف منظور من است. هنگام آن تفسیرِ دیگر فرا خواهد رسید، آن گاه که هیچ واژه ای با واژه ای دیگر پیوند نخواهد خورد و همه ی معناها چون ابر پراکنده خواهند شد و چون باران فرو خواهند بارید. با همه ی ترسی که دارم، مثل کسی هستم که در برابر چیزی بزرگ می ایستد، و یادم می آید که در گذشته اغلب پیش از نوشتن چنین حالی داشتم. اما این بار من نوشته خواهم شد. نقشی هستم که تغییر خواهد کرد. آه، اندکی پیش از این، و من می توانستم این همه را بفهمم و تایید کنم. همین بس که گامی برمی داشتم و بینواییِ عمیق من به خوشبختی بدل می شد. اما نمی توانم آن گام را بردارم، افتاده ام و نمی توانم دوباره از جا برخیزم، چرا که درهم شکسته ام. هنوز چشم داشتم کمکی برسد. آنچه همه شب دعا خواسته ام، این جا در دست نوشته هایم پیش روی من است. آن را از کتاب هایی رونویسی کرده ام که در آن جا یافتم، تا به من بسیار نزدیک باشد و همچون چیزی از آنِ من از دست هایم برجهد. و اکنون می خواهم دیگربار آن را بنویسم، می خواهم آن را زانو زده در برابر میزم بنویسم؛ چون به این ترتیب آن را، زمانی بیش تر از آن که بخوانمش در اختیار می گیرم، و هر واژه می پاید و فرصتِ از میان رفتن می یابد.


دفترهای مالده لائوریس بریگه/ راینا ماریا ریلکه/ مهدی غبرائی


@vaakonesh

ما نمی توانیم آن گونه که می گویند احساس دیگران را کاملا درک کنیم: ما فقط احساس خودمان را درک می کنیم. این ادعا دشوار به نظر می رسد، اما اگر به درستی آن را درک کنیم، سخت نیست. هیچ کس پدرش، یا مادرش، یا همسر و فرزندانش را دوست ندارد، بلکه صرفا احساس خوشایندی که آن ها القا می کنند را دوست دارد.


جرج کریستف لیختنبرگ


@vaakonesh

تو تنهایم می داری، تنها تو می توانی به هر چیزم تبدیل کنی
دمی تویی، سپس دیگر بار نجوایی
یا بوی خوشی، بی هیچ جای پایی.
افسوس! در آغوشم همه از دست رفته اند،
تنها تو، تویی که هماره باز زاده می شوی:
چون هرگز از رفتن بازت نداشته ام، تا ابد برایم بازمانده ای.

دفترهای مالده لائوریس بریگه/ راینا ماریا ریلکه/ مهدی غبرائی


@vaakonesh

شعر آن گونه که مردم می پندارند احساسات نیست ( احساسات بسیار زود بروز می کند ) بلکه تجربه است. برای سرودن یک بیت شعر، باید شهرها، آدم ها و چیزهای بسیاری را ببینی، جانوران را بشناسی، باید دریابی پرنده ها چگونه پرواز می کنند و نازِ غنچه ها را هنگام شکفتن در بامداد حس کنی. باید بتوانی به جلوه های سرزمین های ناشناخته بیندیشی و به دیوارهای نامنتظر و جدایی هایی که مدت ها انتظارشان را داشته ای؛ به روزگار کودکی که هنوز رازآلود است، به پدر و مادر، هنگامی که برایت شادی به ارمغان می آوردند و تو این را نمی فهمیدی ( این شادی برای دیگری بود ) و آنان را می رنجاندی؛ به بیماری های کودکی که به گونه ای غریب همراه دگرگونی های ژرف و ناگوار بروز می کنند، به روزهایی در اتاق های دربسته و خاموش و به بامدادان کنار دریا، به خود دریا، با دریاها، به شب های سفر که در دل آسمان همبال با ستارگان پرواز می کردی- تازه اگر بتوانی به این همه بیندیشی، باز هم بس نیست. باید خاطره هایی از شب های بسیارِ دلدادگی داشته باشی که هیچ یک شبیه دیگری نباشد، و نیز از جیغِ زن هایی که سبک و سپید در بستر زایمان غنوده اند و شبیهِ هم اند. همچنین باید بر بالین محتضرها بوده باشی، در اتاقی با پنجره ی باز و صداهای پراکنده کنار مرده ای نشسته باشی. و با این همه هنوز داشتن خاطره بس نیست. باید بتوانی هنگامی که انباشته شدند از یادشان ببری و صبرِ بسیار پیشه کنی و منتظر شوی تا دیگربار باز برگردند، زیرا خاطرات خود به کار نمی آیند. آن گاه که در جان مان به خون و نگاه و رفتار تبدیل می شوند، آن گاه که دیگر نامی ندارند و از ما جدا نیستند، شاید در ساعتی یگانه، از میان، نخستین واژه ی شعری برخیزد و رها شود‌.


دفترهای مالده لائوریس بریگه / راینا ماریا ریلکه / مهدی غبرائی


You Were Here

کاش اینجا بودی

So, so you think you can tell

خب پس فکر میکنی که میتوانی تشخیص بدهی

Heaven from Hell,

بهشت را از دوزخ


Blue skies from pain

آسمانهای آبی را از درد


Can you tell a green fielcl lnrm a
colcl steel


می توانی تشخیص دهی کشتزارهای سبز را از خط آهنی سرد؟
A smile from a veil?

لبخندی را از نقاب
Do you think you can tell?

راستی فکر میکنی میتوانی تشخیص بدهی
And did they get you t0 trade

و آیا تورو وادار نکردند؟
Your heroes for ghosts?

که قهرمانانت را با ارواح معامله کنی
Hot ashes for trees?

خاکستر داغ را با درختان؟
Hot air for a cool breeze

هوای گرم را با نسیم خنک
Cold comfort for change

آسایش سرد را با تغییر؟

And did you exchange a walk on part in the war for a lead

آیا نقش سیاهی لشگر را درجنگ را با نقش مهم در قفس معاوضه کردی؟
role in a cage?
How I wish, how I wish you were here.

کاش اینجا بودی،چقدر دلم میخواهد اینجا بود؟

we're just two lost souls swimming in a flsh bowl, year after
year.

ما دو روح گمگشته ایم که سالهای سال است در تنگ ماهی شنا میکنیم

Running over the same old ground, what have we firund? The

same old fears.

بر همان زمین قدیم و آشنا راه می رویم،چه یافته ایم؟همان ترسهای قدیم را


Wish you were here.

کاش اینجا بودی




قطار

_عقرب روي ريل انديمشك_



بين ِ گام ها
درحركت ِ مردي!، ايستاده
قطار...

عضو ی از تسلسل
مهمانِ زاويه در انعکاس نور بر پرده ی شن.
گامي در عرض ِ ريل به تناسب
براي خروج از آن


كالبد آهن
برپشت ِ زمان سينه ی بيابان را جراحت مي كند
زراعت ميل و درايت خواب
از لرزش ِ واگن
تا كوپه ی اختيار
تنديس خواب،
روش تند ِ سكوت
روي برگه عبور.


به وقت ِ مهاجر
از اينجا آهن باره ی ريل
مماس وممتد از تو
خلاف مسيرجاري مي شود

پنجره :
داستان ونقاشي كوه
بلاهت چوپان
وصداقت سگ در مسير گله..
وسواد ِغمگين ِ روستا
در كنارِ باغ ِخشك
ترکیبی از مناظر بيهوده
در پنجره كوپه مي شوند.


گامي كه
برداشته مي شود
توسط ِ احتراق ومسير
براي ريل،
واگن هاي روز را به شب تحويل مي دهد

شب ِرنگين ِ تهي
زير سقف ِكوپه آغاز مي شود
دستان ِ احتياط
طاقِ نشست ِ احساس را
برگنبد انديشه
روي بخار ِ تعريق
برخواسته ازسر
نقش می بندد

اينگونه براي انديشه
چيزي آغازمي شود

براي خاطره
شكافي سر- باز مي كند
براي حادثه
انعطافي

وبراي ثانيه
گردشي اغاز مي شود

نظم ها
تن پوش ِ اصطلاح،
وجامدات
براي اشيا...

صفحه ی سيمان
ايستگاه -را به گريز گاه
متصل مي كند

دست پردازي نقش ها- هميشه
جايي براي يك تن
خالي نمي گذارد
بيرون از نظم
ايستاده اي
ضربه از مسافت مي آید
تا از ريل ..

هنگ ِ رفتن،
كالبدهاي بيشماري از حضور
را باخود برده..
اندام واستخوان
براي ات همسان است
وقتي كه در خلسه ی حركت ايستاده اي
در پذيرش ِشكل وابعاد
اختصارِ تو را نجوا مي كنند؛
كوپه و واگن ها كه براي نفرات -پروخالي- مي شوند....
مهره هاي اتصال شوم

به گردنه هاي مهميز گرفته ی آلیاژ و چُدن در چرخ هاي وسيله
به اختصار
دراختیار ِحرکت؛
_معماری موثر ترسیم_
اتصال ِ بي جانِ نفراتي از آهن
به تركيب ِ مهيج ِ پیچ است.

نه چرخش ِ استعاره
روي ريل
نه تسليم ترمز وكاسه ی باد
نه روايت ِ اصطكاك
نه دايره
براي سهولت ِ راه
نه هندسه
براي بافت ِسنگين؛
پيشبرنده ي فلز و نظم وخدا...

دروكردن مهتاب
روي پيراهن بيابان
گريختن خاطره در صداي ريل
همـباد ِ اسم
به رويت ضربه

نصيب ِ شكل،
به دويدن ِ شكل،
می انجامد
به رهيدن،
شکل
می فرساید.

وقت ِ رفتن است و
دايره ها كنار پيچ ها
واشياي فلزي هندسي
تحت ِ انضباط ِ مسلط ِ آهن
دركاسه ی ساچمه ها
و هندسه ی اصطكاك
وضربت رويداد..
انگيزه ی وسيله براي حركت مي شوند
وبا همهمه..
اتصال ِ پيشين را محترمانه
شيهه مي كشند
تا ادامه ی ريل را
از اندامت عبور دهند



امیر ثانی

خرداد ۱۳۸۹


@vaakonesh


_واقعیت از فانتزی به وجود می آید (ژک لاکان؛ ژاک الن میلر)

امیرثانی

آنچه که روزگاری بودیار فیلسوف فرانسوی درباره اثر_وانمایی_رسانه وشکل دادن فرهنگ گفته بود به وضوح در اینجا لمس می شود؛ مسئله وانمودهای کذب ومسیر برساخته شده توسط رسانه در جایگاه ماشینِ واقعیت سازِ عصر مدرن است.

_ اینکه حرکت رسانه نه دراین واقعه (که پوشش پوشالینی از تعریف، پیرامون ساختمان معیوب واگشوده است ) بلکه تمام فرایند الگو سازی ِ مصرف را هیولا وار و البته آرام شکل بخشیده و نمادین می کند.جایی که ارزش ها به ضد ارزش تبدیل می شوند وبالعکس.مسیر این فرایند از قالب مسائل اسطوره ای یا افسانه های قومی / اخلاقی/ فلسفی یا تمدنِ برساخته شده از گشتواره ی سالیان متمادی یا از مجرای اندیشمندان بزرگ یا فلاسفه نیست، بلکه از پایگاه لغزانِ مصرف وایجاد اشتهای مصرف بوجود آمده ؛رسانه به نوبه خود تنها _بازنماینده _ نیست بلکه _وانماینده _ است.

در جهانی که به قول بودیار می رود تا سوژه را بصورت رمزگانی دیجیتالی تعریف ومحدود کند والبته کرده؛ رسانه جای طبیعت را دراین فرایند اشغال نموده. کار رسانه اینجا بازنمایی یا برابر نمایی طبیعت به عنوان واقعیت نیست که بدیلی از آن باشد، حتی رسانه واقعیت را تحریف نمی کند بلکه فراتر از آن می رود؛ دراینجا رسانه تصویری ارائه می کند که هیچ نسبتی با واقعیت ندارد، در فرایند تحریف، رسانه می توانست چیزی یا قسمتی از واقعیت را پنهان یا تبدیل کند وباقیمانده ی مختصری از واقعیت ِ ته مانده را حفظ می کرد اما دراین سطح جدید، رسانه تصویری ارائه می کند که وانموده ای از سلسله دلالت های واهی است که کوچکترین ارتباطی با عالم واقع به عنوان واقعیت ندارد رمزگان ونظام نشانه ای در این سطح بجای بازنمایی دست به ساختن فراواقعیتی کاذب می زنند که درآن سلسله ای از دال ها(نشانه ها) بی آنکه ارتباطی با مدلول های(معناهای) برامده از واقعیت داشته باشند؛ ضمن (خود_ترکیبی )وتکثیر خود، سلسله ای ازمدلول های مصنوعی را تولید می کنند که چیزی به نام واقعیت حاد یا فراواقعیت را بر می سازند. فراواقعیت برساخته شده عرصه ی ساخت سوژه های انسانی جدیدی می گردد؛ محملی که در آن سوژه های رمزگانی شده ومصنوعی تولید می شود.اینجا طبیعی ست که سوژه ی رمزگانی شده ابژه های خود را از دل بازخوردهای رسانه ای بر می سازد واین فراواقعیتِ کذب ،واقعیت ِ او را می سازد واقعیتی که بودیار بسیار در نوشته هایش بدان تاکید کرده بود واشاره داشت. اینحا جا دارد اشاره ای کنیم به مسئله ی فانتزی؛ ژاک الن میلر با فرمول بندی کردن نگاه لاکان می گوید.: واقعیت از فانتزی بوجود می آید. اما چه واقعیتی ؟ واقعیت مورد اشاره لاکانی همین فراواقعیتِ مورد اشاره بودیار است. پرواضح است واقعیتِ مورد اشاره دراین تعریف برابر با طبیعت نیست یا آنچه که به اشتباه تعبیر کرده اند یعنی فراواقعیت بودریاری برابر با امر واقع لاکانی نیست. می شود گفت اختلاف فراوقعیت بودریاری با امرواقع لاکانی شبیه اختلاف ِ کارکرد یک ماسک کامل سر وصورت انسان است با اکسیژنِ پیرامون او. ازاین جهت فراواقعیت بودریاریِ مورد اشاره از برساخت های اجتماعی ِ حاصل از نمادهای خود_رونده/روینده _ تولید می شود


@vaakonesh


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
🎥تبلیغات صدا و سیمای آبادان تا یک هفته قبل برای برج ضد زلزله متروپل که بدون زلزله فروریخت !


@vaakonesh

گل سرخ بی چراست
گل می دهد زیرا که گل می دهد
نه متوجه ی خویش است
نه اشتیاق دیده شدن دارد.

آنگلوس سیلسیوس ( شاعر آلمانی )


مرگِ آیرتون سنا


بعضی اتفاقات در جهان پیرامونی و تاریخ پشت سرمان وجود دارند که مدام در پی بازتعریف وباز تحلیل وبازتفسیر چرایی های رخداد شان به تاریخ کنونی دعوت می شوند تا دوباره زیر ذره بین وقت بررسی ومشاهده شوند وزنده بودن خود را فرای واقعه ای که از سر گذرانیده اند،ازطریق سوگواری هایی که مکرر دراذهان پرسش گر دیگران بنا می شود،خاطر نشان کنند یا حک نمایند.یکی از این وقایع مرگ آیرتون سنا اسطوره ورزشی اتومبیلرانی ست.مرگ او در پیست ایمولا در ایتالیا ودر قسمتی از پیست که رقیبی چون مایکل شوماخر در حال تعقیب او در آن پیچ بود رخ داد حادثه ای عجیب در سال ۹۴ میلادی.دیدن تصاویر حادثه وباز رفتن به آن تاریخ از طریق صفحات تصویر وقرار گرفتن در جایگاه تماشاچیِ آن روز مرا به یاد تصویر معروفی که لورکا شاعر اسپانیایی از مرگ ایگناسیو دوستش ازمسابقه گاوبازی بدست داده می اندازد لحظه ای که قهرمان در مواجهه با گاو خشمگین بطورآنی ولحظه ای در پی یک لغزش شاید،مرگ را ملاقات می کند.مرگ ایگناسیو قهرمان ِلور کا برای لورکا ودرپیش چشمانش. ومرگ آیرتون سنای افسانه ای در تصاویر برای ما.بازمیگردیم به مرثیه ای که لورکا برای سوگ ایگناسیو سروده بود.به قول لورکا که آن روز حادثه را بطور زنده دیده بود واز شدت سرعتِ اتفاق گیج ومبهوت به بقایای تصویر مثله شده فراروی دیدگانش می نگریست؛به جای یک گاو مهاجم واصولا یک موجود حمله کننده، فقط قسمت هایی از بدن یک گاو در بایگانی تصویری ذهنش نقش می بنند از این سان می گوید: رانی باشاخی مصیبت بار چرا که اوتحت این تروما که کشته شدن قهرمانش درمسلخ وقت به پیش دیدگانش باشد،سیر پیوسته وقایع را نمی تواند ببیند وبعدتر حتی بیاد اورد. موحش بودن این امر واقع یا حادثه تروماتیک سیر پیوسته وقایع را (که کشته شدن ایگناسیو توسط گاو مهاجم باشد) بصورتی گسسته درک می کند واقعه برای او به قطعات کوچک ترِ هنوز رخ نداده در قاب تصویر تقسیم می شود به المان های شکل نیافته ی در حال وقوع؛ تصویری از امپرسیون هایی که هنوز به یکدیگر الحاق نشده،برای لورکا درایتی دیگر را بازتداعی می کند که قبل از واقعه را چون لحظات واقعه با آهسته گی وتکثر وجزیی گرایی درتصویر به توصیف بنشیند لورکا درمرثیه ایگناسیو لحظه ی واقعه واندک تری پیش تر ازان حادثه چنین می اورد: درست ساعت پنج عصر بود پسری پارچه سفیدی را اورد/ سبدی اهک، ازپیش اماده /درساعت پنج عصر/باقی همه مرگ بود وتنها مرگ/

مرگ آیرتون سنای افسانه ای در لحظه ای که مهار گاو خشمگین ِ کاواکِ اهنین؛ جبرا وبیرون از کنترل وتوانایی اش ناشی وبرآمده ازسوزنگاه تقدیر ازدستان او خارج می شود وچهره ی بی جان او در مذبح عمومیِ تصویر پس از لحظه ی کنش؛بطور بی سابقه ای رام وخاموش در گوشه ای روش یافته از پس مانده ی حرکتِ کاواک اهنین واسکلت مضمحل شده ی فلز در چارچوب نادیدنی تقدیر، پذیرای شکست وارامش می شود.بدن مرد که حتی پس از مرگ سر سوی اخرین پیچی که قصد وارد شدن بدان داشت، گردانیده ومفاصل مختلف اندامش که دیگر تحت اراده ی بدن او به حرکت در اتحادِ تن اینک حاضرنیستند وشقاوتی که از سکون مرگ برامده را روی اورنده اند.وتصاویری که توسط بالگرد از نمای بالای سر و ازارتفاع به ثبت رسیده پیکر بی جان مردی را در نقطه ای دور در فضایی حایل شده مابین درختان سرسبز اطراف پیست زنده نمایی می کند.سبزی پس زمینه تصویر وپیکر یکسو_ بی کنش افتاده ی آیرتون سنای افسانه ای وتلاش وتقلای تیم پزشکی به تعجیل برای بیرون کشیدن او از تابوت اهنین اش،آخرین نقطه ای که سنای افسانه ای درانجا چون ناخدای بی شکیبایی برامواج حادثه ودررقابت جنون اسا باسرعت، تازیانه می نواخت. تندی حادثه وکم اهنگی درایت حاکم شده پس از این لحظات و وارفت عمیق نظاره کننده گانش وصحنه وشرکت کنندگانی که از رقابت ایستاده اند وزنگ سبقتی که به سکون تبدیل شده ودرنقطه مرکزی این سکون،سکونی دیگر،عمیق تر،ناهوشیارتر که ازآستین نیستی بیرون امده؛تمامِ حجم ایرتون سنا وآنچه از حرکت شعاع اوست را در خود گرفته، شدتی از سکون که تنها در نقطه ی مقابل شدیدترین وضعیتِ حرکت رخ می نماید. ووضعیتی بی تعریف را مقابل دیدگان صحنه فراهم می اورد.نقطه ای درپیست که سنای افسانه ای پس از ورود بدان از تنگنای همه ی حرکت ها درقالب تمام وضعیت ها ورویکرد ورعایت ها،گرانش اسم خودرا درجسم اش ترک می گوید وفراسوی حلقه را این بار در خلاف جهت پیچ می پیماید. به قول لورکا لحظه ای که مرگ در زخم های گرم بیضه کرد.زخم ها یا حفره هایی که ذهن اورا به فراسوی فرامی خواند وگرانش لزج پیکرش پس از واقعه؛محل تولد وشناسایی نیستی اش پس از مرگ در تصاویر، نزد ما بایگانی می شود. مرگی که همه تفسیرها را درخود مکتوم نگاه می داردو همیشه مارا از رویت لحظه آخر وچرایی حادثه محروم می کند و لغزیدن تقدیر برای آیرتون سنا را درانزوای ابدی علارغم تصاویر گویا، نامرئی میکند


امیرثانی


پیکر بی جان سنا پس از تصادف مرگبار




⚫️ امروز روز اول ماه می و مصادف با سانحه تلخ آیرتون سنا و از دست دادن جانش در پیست ایمولا هست؛ در مورد مرگ این اسطوره بیشتر بدانید:

📌 f1iran.com/147466



@motorsportir


@vaakonesh

چون ما هم ناگزیر خواهیم مُرد پس همان‌بهتر که هرگز در راه دوستی به راه مبالغه و افراط نرویم و آن چه که در سِرّ ضمیر داریم همه را یکباره به دیگران افشا نکنیم. باید بند عشق و دوستی را هیچ گاه محکم نبندیم تا هر گاه که خود اراده کنیم آن را آسان بگشاییم یا محکم تر ببندیم.


تراژدی: هیپولیت / اثر: اوریپید / محمد سعیدی


@vaakonesh

تزه:
ای کاش سنگ محکی برای آزمایش دل آدمی وجود می داشت تا بدان وسیله دوستان مجازی و خائن خود را از دوستان حقیقی می شناخت: هر آدمی باید صاحب دو زبان باشد که یکی به حقیقت سخن گوید و دیگری به تصنع، آن گاه وقتی سخن به کذب گفت زبان حقیقت گو گفته ی او را تکذیب نماید و از این رو هرگز آدمی در اشتباه نمی نماند و فریب نمی خورد.


تراژدی: هیپولیت / اثر: اوریپید / محمد سعیدی


@vaakonesh

اگر در پی کشف معنا برآیید، آن چه را که در حال شکل گرفتن است از کف خواهید داد...
همه از من درباره ی معنای اثری که ساخته ام می پرسند. این نکته خیلی غم انگیز است. یک هنرمند نباید به چنین پرسشی پاسخ دهد. من به آن چه می سازم چندان نمی اندیشم. من نمی دانم که نمادهای آثارم چه چیزهایی را بیان می کنند. آن ها از احساس من برخاسته اند و فقط همین نکته برای من مهم است. احساسی که از نیازی درونی سرچشمه می گیرد. اگر در پی معنا باشید آن چه را که در حال ایجاد شدن است از دست خواهید داد. اندیشه در لحظه ی ساختن فیلم با تجربه خوانا نیست. ساعتی را به اجزای آن تقسیم کنید، دیگر کار نخواهد کرد. در مورد اثر هنری نیز وضع چنین است. راهی برای تجزیه و تحلیل آن وجود ندارد، مگر ویران کردن آن.


آندری تارکوفسکی/مجله ی سایت اند ساوند / تابستان 1981
ترجمه ی بابک احمدی ( امید بازیافته )

Показано 20 последних публикаций.

493

подписчиков
Статистика канала