***
خواندن برخی از نامههای قدیمی به غایت آزاردهنده است. به خصوص نامههایی که در نهایت صداقت و شورمندی برای کسانی نوشته شدند که بویی از صداقت و شفقت نبرده بودند. بیشتر این نامهها بیجواب ماندهاند. تعدادی از آنها را از دست دادهام. یا برخی دیگر که نسخهای برای خودم نگه نداشتهام. و البته بسیار بابت آنها متاسفم.
اولین نامههای عمرم را برای داییام مینوشتم که در بروجرد سرباز بود. او همیشه در انتهای نامهها برای من و خواهرم یک نقاشی میکشید و تاکید خاصی بر گروهی از شخصیتهای کارتونی داشت؛ چوبین، سرندیپیتی و امثالهم... . طنز شیرینی داشت که ما را هم به خواندن تشویق میکرد، هم به نوشتن، هم به نقاشی کشیدن.
در همان حوالی بود که سعی کردم نقاشی بکشم. نیکآهنگ کوثر را که آن زمان کارتونیست مشهوری بود در یک نمایشگاه دیدم. یادم هست که یک کت و شلوار طوسی پوشیده بود و روی یک دفتر نقاشی برای من که با پدرم به نمایشگاه رفته بودیم یک «بز» کشید و زیرش نوشت تقدیم به بهروز.
کوثر گفت چشمهایت را چند دقیقه ببند، بعد باز کن، هر چه به ذهنت رسید را بیآنکه بهش فکر کنی بنویس. گفت اینها ایدههای تو هستند برای اینکه نقاشیشان کنی یا کاریکاتورشان را بکشی.
نه ساله بودم و همین طور که دست پدرم را رها نمیکردم مبهوت این روش عجیب بودم که هنوز برای نوشتن گاهی از آن استفاده میکنم.
این روزها نامههای قدیمی را بیشتر میخوانم. نامههایی به کسانی که دوست داشتهام، نامههایی به کسانی که هرگز به دستشان نرسیده است. در همهی آنها دنبال فصل مشترکی میگردم و تا امروز جز شوریدگی و سرگشتگی چیزی نیافتهام.
بابت نوشتن در فضایی که دیگران میخوانندش، احساس عذاب وجدان دارم. گاهی فکر میکنم باید بروم در یک غار زندگی کنم. از همین رو تمام اینها را تمرینی برای خودم میدانم تا کمی بیشتر خودم را بشناسم و کسانی را که فکر میکردم میشناسم را هم دوباره ببینم.
به نظم احتیاج دارم.
@LifeBeforeUs