آخرین باری که دیدمش هر دومون دست پاچه بودیم. ترس اینکه دوباره هم دیگه رو نبینیم تو دلمون بود. شاید اون بیشتر چون من هنوز نفهمیده بودم که بعد دور شدن قراره چه حالی بشم. شاید اون بهتر میدونست که اون طور بی قرار بود. سلام که کردم دیگه مثل قدیم لبخند نزد، مثل قدیم زل نزد تو چشمام. سرشو انداخته بود پایین و فقط وقتی که من نگاهش نمیکردم نگام میکرد. پرسید:
تو اون دنیا بازم دنبالم میگردی؟ حرفی نداشتم. این دنیا رو به روی همیم ولی نمیتونستیم جلوی جدایی رو بگیریم. کی از اون دنیا خبر داره؟ اون روز هم مثل همیشه زودتر از من رفت.من نشستم همونجا و زل زده بودم به در؛ دری که بیرون رفتن ازش شروعِ جدایی ما بود.
میم.ر