به یاد استاد باستانی پاریزی
سراینده: هما ارژنگی
۱۷ خرداد ۹۳
گوهری مردی مقیم خاک شد
نی که خاک، او راهی افلاک شد
پیر دیری، قصه گویی خوش سخن
داستان پرداز دوران کهن
ساده پوشی نرمخوی و بی ریا
نکته سنجی با حقیقت آشنا
با نوا و چامه و شعر و سرود
جان او را الفتی دیرینه بود
همچو غواصی به بحر روزگار،
از دل گنجینههای پر غبار،
از حدیث رفتگان بی شمار،
سر فرازان به گیتی نامدار،
گفته و ناگفتهها را فاش کرد
وان گهرها بهرما شاباش کرد
از ازل، گویی معلم زاده بود
دل به تعلیم و تعلم داده بود
زین سبب بودش چو کوی دلستان
مجلس درس و مقال باستان
همرهانش یک عصا و یک کلاه
یک عصای کهنه و طی کرده راه
هم قدم با گامهایی استوار
یاوری در خستگیها پایدار
گفت روزی زیرکی با وی که: هان
این عصا از پیریات دارد نشان!
داد پاسخ با تبسم کای فلان
راز پنهان در عصای من بدان
خود مپنداری به دستم این عصا
همچو چوبی خشک جان و بیبها!
این که میبینی ز پا ریزآمده
از همان خاک طرب خیز آمده
باز گوی کودکیهای من است
یادگار کوی زیبای من است
تا فراموشم نگردد کیستم!
از کجایم، در چه کارم، چیستم!
گر چه شهر دلربایان دیدهام،
بارها گرد جهان گردیدهام،
با همه زیبایی شهر فرنگ،
وانچنان افسونگران شوخ و شنگ
گوشهی پاریز کرمان خوشتر است
خاک گوهربیز ایران خوشتراست
نکتهها گویم ز تاریخ کهن
روشنی بخشم به هر بزم سخن
قصهپردازی کنم زین آب و گل
بر فرازم نام او از جان و دل
تا جهان داند که من کرمانیام
عاشق ایرانم و ایرانیام
@jamshid_foundation