شفق نوشته ها


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


کلمات ادم را ارام می کنند حتی اگر با نوشتنشان جانت بالا بیاید
شفق

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


او تمام مرا می فهمید .
و آیا لذتی فراتر از این خواهد بود که کسی را بیابی که "تمامت" را بفهمد ؟
تمام زیر و بم های روحت را بشناسد و به تاریک ترین قسمت ها دسترسی داشته باشد ؟
کسی که یک آن به خودت بیایی و ببینی نیاز نیست چیزی را برایش توضیح دهی تا بفهمد .
او از چین و شکنج های مغزت هم با خبر است .
و آن وقت است که یک نفس راحت میکشی .
آخر فهمیده نشدن درد دارد...


بعضی از چیز ها را نمیشود نصفه داشت .
مثلا داشتنت .
مثلا دوست داشتنت .
نصفه و نیمه دوست داشتنت آزار دهنده است .
انگار وسط بازی گیر کرده ای و میخواهی همه داشته هایت را رو کنی .
یک جور معامله می شود .
نمی شود که هم تو را دوست داشت و هم به کار و زندگی رسید .
قبلا فکر میکردم که میشود .
چقدر هم خوب می شد !
ولی نمی شود . نمی شود که هم به کارهای جاری رسید و هم خیلی رقیق در کناره ها دوستت داشت .
درستش این است که دوست داشتن تو در تمامی کارهایم جاری باشد .
اینجوری از نصفه و نیمه بودن در می آید .
و یک جور حس خوشی و سرمستی عجیبی می دهد .
دوست داشتنت دست من است و می تواند تمام باشد .
اما داشتنت ...
کاش تو هم کمی فقط کمی با ما راه بیایی ..


هزاری هم که خودت را برای یک اتفاق ناگوار آماده کرده باشی ؛
سرانجام روزی که از راه برسد ؛
یقه ات را می گیرد و گلویت را فشار می دهد .
و تو تنها کاری که میتوانی بکنی این است که دست و پا میزنی و به اطراف نگاه میکنی تا شاید فریادرسی پیدا کنی.
ولی تا شعاع ۲۰۰ کیلومتری هم کسی نیست...
و درد را با هر نفس کشیدن بالا خواهی آورد و سینه ات به خس خس خواهد افتاد...


تو؛
رفتی!

و این شاید دردناک ترین جمله دو کلمه ای دنیا بود...


همه از حال و روزت میپرسند .
و مدام می گویند چرا پریشان حالی ؟
چرا دل به کار نمیدهی ؟
چرا کم‌حرف شده ای ؟
و وقتی سعی میکنی قضیه را همان جور که شده با جزئیات توضیح دهی ؛ یک هو وسط توضیحت ول می کنند و می روند .
یا حوصله شان سر می رود .
تو فقط می خواستی دقیقا حالت را برایشان بگویی..
و آن ها بدون این که به حرفی که تو میزنی توجهی کنند در چشمانت مستقیم نگاه می کنند و مثل روبات جملات از پیش تعیین شده شان را تکرار می کنند .
و کاری به کار حال و روز تویِ بیچاره ندارند که با حرف هایشان چقدر ترک برمیداری.
افکارشان را می گویند و یکهو می روند .
و تو باز خودت را لعنت می کنی که چرا تصمیم گرفتی حرف بزنی ...
و بعد از آن وقتی اشک از چشمانت فواره زده بود لبخندی گل و گشاد روی صورتت میکشی و در چشمان تمامشان زل می زنی و میگویی :
خوبم !


او را می شناختم . هر بعد از ظهر حدودهای ساعت ۷ پیدایش میشد و زل میزد به کتاب ها .
اکثرا تنها می آمد .چند دقیقه زل میزد و بعد میرفت .
اما چیزی در تمام حرکاتش بود که آدم را مجذوب میکرد.
با چنان غمی به کتاب ها نگاه میکرد که نظیر نداشت.
یک روز با دوستانش آمد . میخندید‌.
خنده اش آن قدر زیبا بود که یک لحظه کتاب ها فراموشم شدند.
کاش همیشه می خندید .
دوستانش روی هر کتابی دست می گذاشتند آن را قبلا خوانده بود .
یکی از دوستانش چیزی گفت و از ته دل خندید ‌.
انگار یکدفعه جای زمین و آسمان با هم عوض شد .
خنده اش خیلی شیرین بود .
مسیر هر روزه اش بود .
هر روز از جلوی من رد میشد و من نگاهش میکردم.
اما او هیج وقت سرش را بالا نمیکرد که مرا ببیند .
چند بار خواستم سر بحث را با او باز کنم ولی هر دفعه زبانم قفل میشد و خودم انگار کلیدش را ته چاه می انداختم .
داشتم عاشقش میشدم.
هر روز منتظر بودم که بیاید رد بشود به کتاب ها نگاه بکند و نخرد .
چند بار دیگر هم با دوستانش آمد .سرزده بود .
وقت ظهر بود .تازه داشتم می رفتم ظرف یکبار مصرف زرشک پلو را دور بیندازم که از دور دیدمش.
حواسش کامل به گوشی اش بود.
یکدفعه لبخند زد .
دلم غنج رفت .من هم یکی از آن لبخند هایش را می خواستم .
فقط برای خودم . دوست داشتم جلویم بنشیند و تا ابدیت لبخند بزند و بخندد.
دوستانش از دور آمدند و دست دور‌گردنش انداختند .
یکی گفت : با کی چت میکنی کلک ؟
گونه هایش گل انداخت .
میخواستم وانمود کنم آن سرخی را ندیده ام .
از جلویم رد شد .اولین بار بود که به کتاب ها نگاه نمیکرد .
اولین بار در طول این سه ماه .
یک آن به خودم آمدم و دیدم ظرف یکبار مصرف در اثر فشار دستم خرد شده و باقی مانده برنج ها زمین ریخته اند .
از آن روز به بعد تا یک هفته دیگر ندیدمش.
داشتم دیوانه میشدم.
دوستانش هر روز رد میشدند .
ولی او با آن ها نمیامد
کم کم می خواستم جلوی دوستانش را بگیرم و از آن ها نشانی اش را بگیرم .
یک روز عادی آفتابی بود کنار کتاب ها صندلی گذاشته بودم و لم داده بودم .
یکهو حس کردم صدای خنده اش در گوشم پیچید .
ذوق مرگ شده بودم.سرم را بالا آوردم و دیدمش.
نگاهش به یک مرد بلند قد بود . مرد عینک زده بود .او خودش هم عینک داشت و چقدر این عینک گرد به او می آمد .
مرد سراپا سیاه پوشیده بود و کت چرمیش تو ذوقم زد .به او خیره شدم . نور خورشید مستقیم به صورتش میخورد ولی دست از نگاه کردن به آن مرد قد بلند بر نمی داشت . آن روز چیزی در‌چشمانش دیدم که هیچ وقت نظیرش را ندیده بودم .
چشمانش درشت و بزرگ شده بودند و میخندیدند .حتی برق کوتاهی را در‌چشمانش دیدم که یک لحظه جرقه زد و ناپدید شد .
لحظه ای به خودم آمدم که متوجه نگاه خیره مرد همراهش روی خودم شدم .
فهمیده بود.دستپاچه شدم .
نگاهم را محکم به زمین چسباندم .
اما زیر چشمی دیدم که مرد او را آرام به پشت خودش راند.
حتما پیش خودش فکر کرده بود که یکی از آن لات های بی سر و پا هستم که با نگاهشان همه را قورت میدهند .
بغض گلویم را فشرد .نگاهم مات شده بود .
از پشتش بیرون آمد و با دست کتاب ها را نشانش داد .
یک ربع تمام ایستادند و درباره تهوع ژان پل سارتر حرف زدند .
خودم هم‌دچار تهوع شده بودم .
وقتی بحثشان درباره تهوع تمام شد ؛ مرد دستش را گرفت و برد .
با خودم میگفتم دیگر همه چیز تمام شده .انگار یک سطل آب سرد رویم ریخته بودند .
که یکدفعه برگشت . گفت : میخوام یدونه تهوع بخرم .
حالت تهوعم شدید تر شد .دستم را محکم به نرده ها گرفتم که نیفتم .
مرد همراهش گفت : یدونه داری که !

خجالت زده زمزمه کرد : این اولین کتابیه که با هم دربارش حرف زدیم میخوام یادگاری بخرمش.

بهم لبخند زدند .از آن لبخند هایی که قلبم را میسوزاند و آب میکرد .

به سمتم آمد .

انگشتش را به سمت کتاب گرفت و برای اولین بار سرش را بالا کرد تا در چشمانم نگاه کند .

هول شده بودم .نفسم به شماره افتاده بود .
پرسید : چنده ؟

صدایش شیرین ترین صدایی بود که تا به حال شنیده بودم .میخواستم برایش لبخند بزنم.هر روز هر لحظه هر ساعت هر دقیقه این لحظه را تصور کرده بود و برایش تمرین کرده بودم . با دیدن خودم در چشمانش همه چیز فراموشم شد .هر‌چه که تمرین کرده بودم و قرار بود بگویم یادم رفت .

دوباره‌پرسید : چنده ؟
به خودم آمدم. نگاه سنگین مرد را روی خودم حس میکردم.

زبانم خشک خشک بود .صدایم از ته حلق در آمد و گفت : ۱۰ تومن .

دست کرد در کیفش و ده تومنی را دراورد .

کتاب را برداشت و ده تومنی را داد . فلج شده بودم .مرد ده تومنی را از دستش گرفت .انگشتانم را تک تک از هم جدا کرد و ده تومنی را کف دستم گذاشت .

او گیج شده بود . مرد دستش را کشید و برد و هنگام رفتنش به این فکر میکردم که انگار آبی را برای او ساخته بودند .

آخرین چیزی که از او دیدم نیمه صورتش بود که میگفت : چرا اینجوری میکرد ؟


روز ها هر روز تلخ تر از روز قبل می شوند
و روزی‌میرسد که حتی نگاه کردن به صحنه غروب خورشید هم چشمت را می زند و باعث می شود حالت تهوع شدیدی بگیری که هیچ توجیهی برایش نداری .

روزی میرسد که حتی دیدن آسمان هم دلت را می زند و از این حجم عجیب غمی که در آسمان پاشیده شده تعجب می کنی ...

دستت را جلوی چشمانت میگیری که شاید یک جور بتوانی آن روز را فراموش کنی

سرت را مثل دیوانه ها اینور و آن ور تکان می دهی که همه خاطراتت پودر شوند.

خوب می دانی که بعدا وقتی امروز را به یاد بیاوری ؛ قلبت با صدای بلند ترکیدن بمب می شکند و به هزاران تکه بلکه میلیون ها تکه تقسیم می شود .

خوب می دانی که بعدا خودت را با به یادآوری خاطرات آزار خواهی داد و در تنهایی خود هزاران بار خود را خواهی کشت.

می دانی که بعدتر وقتی یاد امروز بیفتی ؛ همه جزئیات در ذهنت رژه خواهند رفت .همه جزئیات غمگین و تلخ .همان قدر گس که خرمالوی خراب می تواند باشد .

این که آسمان امروز چه رنگی بود ؟
یا این که آهنگی که در مترو موقع برگشتن گوش دادی چه بود ؟
حتی جزئیات مکالماتت با آدم های دیگر را به یاد خواهی آورد .
و جواب های مبهم دیگران را .
رنگ کفش ها
لباسی که آن روز پوشیده بود .

و یاد خودت خواهی افتاد ...
و تعداد اشک هایی را که ریختی خواهی شمرد...

و به خودت خواهی گفت : ادامه بده ! هنوز‌تموم نشده ....

امیدهای واهی
آرزوهای واهی
دلگرمی های واهی
لبخند های پوچ مبهم و یخ زده .


و مطمئن خواهی شد که آن روز خوبی که وعده اش را داده بودند ؛ هیچ وقت نخواهد آمد .


چند روز‌پیش روی تخت دراز کشیده بودم و با ترک های سقف‌ حرف می زدم که درد استخوان شکنی سراغم آمد.
استخوان ها یکی یکی سرد و گرم شدند و ترک برداشتند .
و من‌مبهوت به سقف خیره شده بودم.
درد شیرینی بود...
تک تک استخوان ها می شکستند ولی صدایش درخشان بود.
حس صدایی مثل شنیدن آهنگ مورد علاقه ات از یک ایستگاه رادیویی‌پرت در جنوب ویرجینیای شمالی.
همان قدر بهت آور.
همان قدر درخشان .
چند روز پیش که پشت کامپیوتر نشسته بودم و سایت ها را ورق می زدم یک تیتر را دیدم :
اگر این درد استخوان شکن سراغت آمد آن را پس نزن.
و زیرش ریز نوشته بود : بین خودمان باشد به این درد می گویند "عشق"...به روی خودت نیاور که فهمیدی!


تو قلبم را در دستانت گرفتی و مثل انار رسیده ای که از روی درخت به زمین بیفتد ترک برداشت ‌.
از آن ترک هایی که یک دفعه کل انار بیرون می ریزد و روی زمین پخش می شود.
قلبم ترک برداشت و آن قدر هول شده بودم که پایم روی انارها رفت و خون روی دیوار خانه همسایه‌پاشید...
دکتر وقتی پایم را گچ میگرفت ارام زیر گوش‌پدرم زمزمه کرد : قلبش را ببرید پیش شکسته بند ! ترمیم این ترک ها کار من نیست .


دیروز پری را که به من داده بودی تا برای درخواست کمک استفاده کنم سوزاندم .
و در حالی که به دودی که شعله می کشید و بالا میرفت نگاه میکردم منتظر تو بودم .
که ظاهر شوی.
که مثل همه دفعه های قبلی سمتم بیایی و این کودک پیر را در آغوش بگیری.
و برایش از افسانه ها تعریف کنی .
ولی نیامدی.
هر‌چقدر صبر کردم نیامدی.
پنج دقیقه تبدیل به نیم ساعت شد.
گفتم راه بندان هوایی است ! گیر کرده ای.
نیم ساعت شد سه ساعت .
به دلم بد راه ندادم . تو بالاخره خودت را می رساندی .
سه ساعت شد نصف یک شبانه روز.
از نگرانی می غریدم و به آتش دان چنگ می انداختم .
در این فاصله ققنوس همسایه ۹ بار سوخته و خاکستر شده و دوباره متولد شده بود !
ولی تو نیامدی .
روزها گذشت و تو باز هم نیامدی.
یکی از آن روزهای بارانی کنار دکه یک روزنامه دیدم.
گوشه تیتر سمت راست این بود :
سیمرغ را با ققنوس اشتباه گرفتند و او را در آتش سوزاندند...
و آن روز عجیب اخگر از آسمان میبارید...


این روز ها بیش تر دلم میخواهد که یک گوشه شهر بنشینم ولو بشوم و به مردم نگاه کنم .
و اتفاقاتی که مثل سیل پیش می روند را نظاره کنم .
خودم را کنار بکشم و به پر و پای اتفاقات نپیچم.
این روزها خسته تر از همیشه شده ام .
حس موشی را دارم که در قفس می دود و می دود و می دود و نمی رسد .
و این نرسیدن تلخ است !
دوست دارم یقه خدا را بگیرم و بازخواستش کنم که : گناه من چه بود ؟
دوست دارم فرشته ها را از آن بالا هل بدهم پایین و به شکسته شدن بال هایشان نگاه کنم.
نه من خشن نیستم!
عصبانی هم نیستم .
مدام این جمله را باید با خودم تکرار کنم .
غم و غصه در من جریان پیدا می کند و مثل چشمه می جوشد .
این روزها از آن روز هایی است که هر چقدر زور می زنم هِی نمیشود .
و دیگران می گویند : صبر کن !
چشم.
باز هم صبر می کنم. کنار پنجره کثیف شده از بارش باران کافه رو به خیابان می نشینم و صبر می کنم .
برای اتفاقی که هرگز نخواهد افتاد .
و غصه از درون شریان هایم راه خودش را پیدا می کند.
و من حل می شوم...


شب هایی که زیاد غم داری
و هی از این ور به آنور تخت میغلتی و پتوی غصه هایت را تا نوک دماغت بالا میکشی ؛
همان شب هایی که گاهی یک طرف بالش از شدت گریه خیس می شود و مجبور میشوی سمت دیگرش را برگردانی تا سرت را توی چاله آب فرو نکنی ؛
این شب ها عجیب اند .
یک جور کش داری کش می آیند که انگار می خواهند با زبان بی زبانی بگویند : ما تمام نمی شویم تا غصه تو را از پا در نیاورده!
و تو به خودت نهیب میزنی که : نه چیزی نیست ! و مدام اشک هایت را که گله گله پایین می ریزند به کناری هل می دهی و روی تخت به انتظار اتفاقات نیفتادنی می نشینی .
این شب ها عجیب اند .
اما صبح هایشان عجیب تر است .
صبح روز بعد بیدار خواهی شد .
بدون دردی که شب قبل کشیدی .
انگار این خواب همه دردها را در خود حل می کند. یک جور اسید قوی.
صبح که بیدار می شوی ؛ حتی صدای جیک جیک زشت پرندگان بی خواب هم تو را سرِحال می آورد .
یک جور امید بعد از ناامیدی مطلق.
میفهمی که چه می خواهم بگویم ؟..


حرف زدن از بعضی‌چیز‌ها یک جور شجاعت خاصی می طلبد.
این که با خودت قبلش کلنجار میروی که بگویی یا نه .
که تمام احتمالات ممکن را در نظر میگیری.
حتی شاید بغض کنی و برای یکی از این احتمالات های های اشک بریزی.
اما چیزی که مشخص است این است که یک آن یک روز یک لحظه به این باور میرسی که باید حرف بزنی !
که شاید همین "حرف زدن" درست ترین کاری باشد که می توانی انجام دهی.
بزرگی می گفت :
احساساتت را نگه داری که چه شود ؟
خاک بخورند و دست نخورده بمانند ؟
حرف ها را باید زد ...
باید شجاعت را ذره ذره جمع کرد و روی هم گذاشت .
باید آن چه در دلت هست را بگویی...
میدانی...
حرف که نزنی ؛
سکوت هم که بکنی عواقب دارد!
و آن وقت یک جور حسرتی تا ابد دنبالت خواهد آمد.‌‌...
یک حسرت تلخ .
یک حسرت از دسته " اگر میگفتم چی میشد ؟!"


مثل این میماند که خودت را برای مرگ کسی آماده کرده باشی.
هر تغییر وضعیتش تو را نگران تر میکند و از خودت میپرسی :
من که آماده هستم .این نگرانی ها و اضطراب ها برای چیست ؟
و به خودت مدام تشر میزنی که ساکت شو! همه چیز درست میشود .
اما ته دلت خوب میدانی هیچ چیز درست نخواهد شد . هیچ چیز فرق نخواهد کرد .
آخرش این است که او می رود ...
و تو میمانی و یک مشت خاطره بدرد نخور که تا ابد آزارت خواهند داد .


داستان مردی که سایه اش هم تنهایش گذاشت را شنیده ای ؟
چقد باید تنها شود کسی که سایه اش هم برود.
بعضی آدم ها در زندگی ات مثل سایه میمانند به تو می چسبند و نمیروند.
نه چون می خواهند آزار دهنده باشند .
نه چون کسی را ندارند .
نه به هزاران دلیل دیگر.
این سایه ها تو را دوست دارند و حتی با بداخلاقی های ساده ات هم نمی روند .
اما به جایی می رسند که پیش خود فکر می کنند :
چرا باید ۱۰۰ درصد محبتشان را خرج کسی کنند که نمی فهمد .
که نمی خواهد بفهمد .
و آن وقت ترکت می کنند.
آدم بی سایه دیده ای ؟
تنها ترین موجودی است که می تواند وجود داشته باشد .


- معجزه رخ میده ؟

- قطعا!

- چطور با اینهمه اطمینان حرف میزنی ؟

- نکنه تو انتظار نصف شدن ماه و بیرون اومدن شتر از دل کوه رو داری ؟

- خب.نه اینطوری...ولی یچیز بزرگ!

- بذار بهت بگم ! من چند سال پیش ازش خواستم معجزشو نشونم بده تا ایمان بیارم. و اون چیزایی بهم نشون داد که حتی اگه بهت بگم بهم باور نمیکنی .

- چیا ؟

- این تعریف معجزست ! " چیزایی که حتی اگه بشنوی هم باور نمیکنی!"
تا برای خودت اتفاق نیفتن .
تا لمسشون نکنی .
تا با چشت نبینی ‌
تا با گوشت نشنوی.
باور نخواهی کرد!
میدونی مثل چی میمونه ؟

- چی ؟

- یاسین خوندن تو گوش خر!


نمی دانم در شب چه چیز ریخته اند که آدم را بی تاب می کند .
خصوصا طرف های گرگ و میش.
یک جور مخدر و سحری دارد که درگیرت می کند .
و وادارت می کند که بی پروا شوی.
و سفره دلت را بروی تقدیم دیگران کنی.
و تاسف
و حسرت
و گزیدگی لب بعدش که " ای وای چرا من اینقد بی پروا شده ام ؟!"
اما یک چیز مشخص است...
این شب هم که با تمام سحر و جادویش تمام شود ؛ تو می مانی و حسرت حرف های نگفته که در گلویت ماسیده اند.
و با خود فکر میکنی :
شاید بهتر بود به سحرش تن می دادم و مسخ میشدم ...


و من در تمامی زندگیم از این احساس رنج برده ام !
این احساس وحشتناک خالی بودنی که با هیچ چیز پر نمیشود .
یا چیزی که آن را پر می کند موقتا در دسترس نیست .
وقتی این احساس خودش را مثل گربه کش و قوس می دهد و چشم های مظلومش را به من می دوزد؛ چاره ای ندارم جز این که جذبش کنم !
او خودش را در من حل می کند
و من پوچ میشوم!
یک باره همه چیز بی معنی جلوه می کند و بی حس و کرخت انگار که تازه از مطب دندان پزشک بیرون آمده باشم روی زمین می افتم.
و پوچ میشوم.
این پوچی که دوام پیدا می کند ؛ کم کم ناپدید می شوم.
و گاهی باز از خودم میپرسم : چرا کسی مرا نمی بیند ؟
و صدای هوهوی باد در جوابم بسیار بلند می شود...
بعد از یک غم عظیم این کرختی و پوچی مثل بختک رویم سرازیر می شود و تا می آیم به خودم بجنبم ؛
یخ میزنم.
سرد می شوم‌.
و صدها کرم از درون مغزم به بیرون می ریزند....
کرختِ کرختِ کرخت!
انگار که با شراب روحانی مست شده باشم.
و آرام آرام در خود حل میشوم.
و به سوپ کیهانی اضافه می شوم.
و باز از خودم میپرسم : چرا کسی مرا نمی بیند ؟!


دلتنگی چیز عجیبیست.
تکلیفت با خودت مشخص نیست.
کلمات تا سر زبانت می آیند و بعد در گلویت چسب می شوند و به زبانت می چسبند.
تو سعی میکنی با دهان چسبی حرف بزنی ولی اصوات نامفهومی از آن بیرون می ریزد.
دلتنگی هر جایی سراغ آدم می آید و بدترین جایی که گیرت می اندازد در لحظه ای است که فکر میکنی بالاخره همه چیز قدری آرام تر شده...
وقتی که دلتنگ می شوی؛
بهانه میگیری.
جیغ میکشی.
فریاد میزنی ولی کسی نمیشنود.
زیر آب صدا به صدا نمیرسد...
دلتنگ که شدی حتی دیدن یک اسم هم می تواند تو را تا ۶۰ روز در خودت فرو ببرد.
و همه انگشت به دهان می مانند که :
او مشکلش چیست ؟!
و تو سرت را تکان می‌دهی .
میخواهی حرف بزنی که یادت می آید : آن ها در هر صورت متوجه نمی شوند...
پس سکوت میکنی و قدری چسب در دهانت میریزی.
صرفا جهت محکم کاری!


تا به حال کسی را دیده ای برای مرگ خود دعا کند ؟
همه برای سلامتی شادی و تندرستی دعا می کنند...
اما او "همه" نبود ...

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

75

obunachilar
Kanal statistikasi