To
You.
بارها کلماتی که نوشتم رو دور انداختم...
و در نهایت تصمیم گرفتم بیشتر از این برگه حروم نکنم و فقط هر چیزی که به ذهنم میرسه رو بنویسم.
تمام مدتی که مشغول نوشتن بودم، اولین روزی که همدیگه رو دیدیم جلوی چشمم بود.
تقریبا ساعت ۴ بعد از ظهر بود.
هوا عالی بود، خورشید میدرخشید و باد میوزید.
اون روز به نظر عالی میومد و نقصی وجود نداشت...
اما تو در حالی که روی چمنها دراز کشیده بودی و به ابرها نگاه میکردی اشک میریختی.
اون اشکها...واقعا عجیب بودن.
دلم برای اون روزها تنگ شده.
تمام این سالها، تو دوست خوب من بودی اما...
حس میکنم با احساساتی که درون قلبم رشد میدم دارم بهت خیانت میکنم.
میدونم خودت هم بو بردی ازشون و سعی میکنی نادیدهاشون بگیری.
میفهمم که میترسی منو به عنوان دوست خودت از دست بدی...
بخاطر همین...بخاطر همین...
فقط تصمیم گرفتم تمومش کنم.
من بیخیال این احساسات میشم.
هرطور شده از دستشون خلاص میشم و دوباره برمیگردم...
لطفاً منتظرم بمون.