Shivaroman


Channel's geo and language: not specified, not specified
Category: not specified


?کانال رسمی شیوابادی?
آثار: واحدروبه رویی، اعدام یا انتقام، قصاص و تقاص، بوی ناطعم گس، سنگ و تیشه، گرگهایی به نام مرد، تلنگر، دزد و شاه دزد
اینستاگرام:
https://www.instagram.com/shiva_badi6648

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
not specified, not specified
Category
not specified
Statistics
Posts filter


حضور یک مرد مرموز مسیر زندگی گلی ای رو عوض میکنه، زندگی با مردی مغرور و خودخواه و چالش هایی که دارن قصه ی جذابی رو براتون رقم زده😉
از اون رماناست که خودم دوست دارم و توصیه میکنم😍☺️
با اطمینان شروع به خوندن کنید که بعدا بیاین و لینکشو بخواین نمیدم🙄😅

#جوین👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEBULzihjhl8YdrIZg

#آب_و_آیینه
@samirairatvand


‍ ‍ ‍ پارت #82

سرش را جلو می آورد ، #نفس هایش را عمدا توی صورتم فوت می کند ، بوی الکل زیر بینیم می چسبد و عق می زنم .
-من عادت دارم الکل مصرف کنم ، خصوصا قبل از #رابطه . سعی کن به این بو عادت کنی ، شاید تصمیم گرفتم و با تو #ازدواج کردم!
نیشخندی می زنم ، درست شبیه خودش :
-و اگه من تصمیم نداشته باشم با شما ازدواج کنم ، تکلیف چیه؟
-دو مرتبه از روی تصمیم کبری بنویس، سه دورم دهقان فداکار و بازنویسی کن.
-خیلی وقت میشه کلاس اولمو پاس کردم.
-بله ،.در جریانم ؛ دانشجو هستی اما از بس ریزه میزه ای ، بهت نمی خوره.
داشت #اغراق می کرد ؛ ریزه میزه بودم ، نه آنقدر که کسی شک کند ، کلاس اولم! چشم غره ای برایش می روم .
-ولی #بغلی هستی و #‌مناسبِ...
باز هم «هوم»ی می کشد :
-باید با بابات حرف بزنم ، شاید افتخار دادم و به زودی تو یه مراسم رسمی دیدمت.
-منم به زودی شما رو می بینم و همون روز بهتون ثابت می کنم عالم و آدم هم بخوان ، نمی تونن منو مجبور به کاری کنن ، دوره ی #برده داری که نیست !
-حتی اگه بابات مجبورت کنه؟
-جلوش وامیستم ، نگران نباشید.
-نگران که نیستم ، چون یادم نمیاد ، چیزی خواسته باشم و بهش نرسم.
بی فکر ، لب باز می کنم :
-اما به سایه نرسیدین .
حرفِ بی موردم باعث می شود نگاهش قرمز شود ؛ با عصبانیت داد می زند :
-#چه‌زری‌زدی؟ من اراده می کردم سایه یک روزم زیر سقف خونه ی برادرت نمی رفت .
عقب می کشد و دوباره ظاهر خونسردش را حفظ کرد :
-تا همین لحظه دودل بودم واسه ی #تصاحبت اما از الان مصمم شدم.
-من‌ کالا نیستم‌ که بخواین ، تصاحبم کنید.
پشت می کنم تا از در خارج شوم .
-هرچیزی #قیمتی داره ، منتهی من می خوام تو رو با #کمترین قیمت بخرم.
-خواهیم دید ، در ضمن ، گلای خیلی زشتی دارین ؛ عین #ذاتتون . هرگز با یه آدم زشت و بد ذات ازدواج نمی کنم.
قهقهه اش را از پشت سرم می شنوم اما بی اهمیت ، بیرون‌ می آیم . به نظرم این مرد #جنون دارد .
@samirairatvand

https://t.me/joinchat/AAAAAEBULzihjhl8YdrIZg
💯♨️💯♨️💯♨️
#آب_و_آیینه
#سمیرا_ایرتوند


-بهت قول میدم اگه قصد عاشق شدن داشتم حتما #عاشقت_میشدم، تو بدون اینکه بخوای با #لحن کلامت توجه مردا رو جلب می کنی!
بینی ش مماس با #لبم قرارگرفته و بو‌می کشد
-#بوی_خوبی میدی؟ مثل همه ی #زن‌های_زیبا ولوند.
دستش به حرکت در میاید تا اندامم را لمس کند که به سرعت عقب می کشم.
-خجالت بکشین، شما مهمون این خونه اید.
-مهمون #گستاخ و بی شخصیتی م.
شاهین مدل خودش را دارد، مرد مرموزی که برخلاف ذهنیاتم پیش می رود.
-پس قبول نمی کنی؟
قاطعانه می گویم
-نه
-اما تو دوانتخاب بیشتر نداری یا زنم شی یا...
مثل یک خریدار که به اسباب بازی ش نگاه‌می کند تا مطمئن شود وسیله ی خوبی ست برای سرگرمی، براندازم می کند. #مچ_دستم را می گیرد و با خشونت می گوید:
-زنم نشی سایه ت میشم.
از محکم شدن ناگهانی لحنش جامیخورم‌.
-قلبم پر از #کینه ست، کینه ای که میخوام تلاش کنم ارومش کنم. شاید تو بتونی #ارومم کنی شایدم نتونی! من فرض می کنم بتونی، پس اگه از این در رفتی بیرون و گفتی اره‌ که میای تو خونه م. اونجا میمونی تا تکلیفتو مشخص کنم یا هرروزت تمام دردایی که رو دلمو رو سرت خالی کنم یا کاریت ندارم و‌‌میخوام فقط جلوم باشی.
چون برام #مهمه دخترِ عباس توی خونه م باشه. ولی وای به حالت بگی نه! اونوقت دیگه فقط از عباس کینه ندارم از دخترشم دارم، اونم تا #سرحد_مرگ، عین سایه تعقیبت می کنم! قدم به قدم و هر قدمم یه درده که به #تنت میشینه اونقدر ادامه میدم که تمام وجودت بشه درد که نابود شی.
سعی می کنم عقب بکشم اما مانعم می شود.
-نظرت
محکم تر از خودش می گویم:
-من از #سایه نمیترسم.
#پس_بترس_از_بلایی_که_سرت_میارم.

@samirairatvand

https://t.me/joinchat/AAAAAEBULzihjhl8YdrIZg
💯♨️💯♨️💯♨️
#آب_و_آیینه
#سمیرا_ایرتوند


چهار پارت طولانی تازیانه.
نقد و نظرات فراموش نشه که منتظرم😍
https://t.me/joinchat/Ij1q6klBf6pwdaIjcOjaUQ


#تازیانه‌و‌عشق
#پارت۱۷۶

یادت نیست تو مهمونیمون وقتی دید شایان اومده یه دقیقه هم منو تنها نمیذاشت و همش به شایان نگاه میکرد؟
- آره یادمه، چقدرم بد نگاهش میکرد.
- دقیقاً، اون شب خیلی ها فهمیدن که یه چیزی بین اون و شایان هست!
- بیچاره شایانو بگو که به احترام شما اومده بود مجلستون، وگرنه اون باید ناراحت میشد و نمیومد.
- آره.
- حالا برای مراسم نازی که کار به تو نداره؟
- نه بابا، داداشت اونقدرها هم بی نمک نیست.
- بله؟ داداش منو گفتی؟
- آره، مگه شک داشتی؟
- پس برادر شما چی که نمیشه با ده من عسل هم خوردش؟
- اگه نمیشد خوردش اینجوری براش غشو ضعف نمیکردی!
- من؟ کی؟
- همیشه، یادت رفته چه گریه هایی میکردی که وای فرهودم، آخ فرهودم!
- خوبه تو هم، حقا که خواهر شوهری!
- پس چی، تازه بزرگتر هم هستم، احترامم واجبه.
- اوممم... که اینطور... باشه، منم میشم مثل خودت!
- چجوری؟
- یه خواهر شوهری بشم که دنیا به خودش ندیده باشه!
- این حرفها بهت نمیـــــاد!
- چــــی میگی؟
با لحن کش دارو شوخی داشتیم این حرف ها رو به هم میزدیم که صدایی گفت.
- اگه نخود خورون شوهراتون تموم شد، بیایید یه چایی به من بدید.
- فرگل!
- جانم؟
- این صدای فرهود نبود؟
- چرا مثل اینکه خودش بود.
- یعنی کی اومده؟
- نمیدونم.
- نکنه همه چیزو شنیده!
- نمی...
- اگه منظورت عسل و این هاست، بله شنیدم.
به صدایی که حالا خیلی نزدیک شده بود توجه کردم و سرمو بالا کردم، با دیدن فرهود مقابلم هینی کشیدم و با لبخند کجی گفتم.
- وای فرهودم!
- که فرهودم، آره؟
- باور کن رو کم کنی بود، میخواستم با فرگل کل بندازم.
- با فرگل؟ سر چی؟
- بماند، چطور زود اومدی؟
با شیطنت نگاهم کرد و چشم هاشو ریز کرد.
- زدم تو کاسه کوزه تون؟
- این چه حرفیه عشقم؟
- شیوا، واقعاً من تلخم؟
- نه قربونت برم، تو از عسلم شیرین تری!
- پس اون کی بود که با عسل هم نمیشد خوردش؟
- آهان... یکی... یکی از دوستامون، وگرنه کی خوردنی تر از شما!
- اینجوریاس؟
- اوهوم.
- باشه قبول، گوشامم مخملی شد، حالا میای یه چایی به من بدی؟
- باشه، لیلا نیست؟
- چرا ولی هوس چایی از دست خودتو کردم.
لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم، همه چیز برام شیرین و دوست داشتنی بود. مشکل داشتیم اما نه اونقدر که بزرگ باشه، مهم این بود که عاشق بودیم... عاشق همدیگه!
@Shivaroman


#تازیانه‌و‌عشق
#پارت۱۷۵

- آره... هردومون بزرگ شدیم، کاش مامانو بابا بودن و بچه هامونو میدیدن.
- کاش...
مامان از اتاق بیرون رفت تا تنها باشیم، یه کم که با هم حرف زدیم صدای گریه ی پسرم بلند شد، شهاب با تعجب به دور تا دور اتاق نگاه کرد و گفت.
- این صدای بچه ی توئه؟
لبخند زدم.
- آره داداش.
- خودش کوش پس؟
- رو اون تخت کوچولوی کنار دیواره!
جلوی تختش رفتو دیدش، انقدر از دیدنم تو بیمارستان و با این لباس ها شوکه بود که یادش رفت زودتر بچه رو ببینه، دست هاشو داخل تخت برد و بغلش کرد‌، روی موهاشو بوسید و گفت.
- چه خوشگله، ای خدا چه توپول موپوله!
- آره.
- شکل تو نیست، فکرکنم شکل اون شده ولی این درست نیستا، باید شکل دایی جانش میشد.
- لبو دهنش شکل شماست!
- اصل چشمو ابرو و بینی که شکل اونه، حداقل کاش شبیه فرگل بود.
- واه، فرگلو فرهود که شبیه همن!
- نخیر، هیچم اینطور نیست، فرگل من کجا... اون کجا!
- به نظر من که شبیه همن.
- به هرحال مبارکت باشه، خوش قدم باشه براتون، بیا بگیرش که فکر کنم شیر میخواد.
با خجالت گرفتمش، جلوی شهاب روم نمیشد بهش شیر بدم، فهمید برای همین زود خداحافظی کرد و رفت.

چند روزه که از بیمارستان مرخص شدم، هر روز شهاب زنگ میزنه و حالمو میپرسه ولی خونه امون نمیاد.
فرگل هم هر روز صبح میاد اینجا و تا وقتی که شهاب بخواد برگرده خونه میره خونه اشون، خیلی به شهاب اصرار کردیم که بیاد اینجا تا این کدورت تموم بشه، ولی مگه کوتاه بیا بود؟ به فامیلا هم گفته بودیم که فرگل ازدواج کرده، همه از شنیدن اینکه با برادر من ازدواج کرده، شوکه میشدن و فکر میکردن که بعد از ازدواج ما از هم خوششون اومده!
فرهود گفته بود که شهاب بعد از دیدن فرگل از اون خوشش اومده و قبول کرده با وجود دوری از کشور و خانواده، این دوسال پیش فرگل بره تا درسش تموم بشه و به خاطر اینکه فرگل از درسش جا نمونه برای تعطیلاتی که اومده بوده اینجا با شهاب ازدواج کرده و رفتن و به محض ازدواجشون هم بچه دار شدن، به ظاهر همه باور کرده بودن ولی معلوم بود که هنوز هم شک دارن که این حرف ها حقیقت داشته باشه!
یه مهمونی هم برای شهاب و فرگل تو یه تالار گرفتن، که شهاب اجازه نداد هیچ کدوم از مخارجشو مامان و فرهود بدن، فرهودم برای اون جشن بهانه آورد که سفر باید بره و نمیتونه باشه.
خلاصه این هفت ماه همش با سوال و جواب فامیل گذشت اما بلاخره تموم شد... شهاب هم که کلاً خونه ی ما نمیاد. حتی برای دیدن مامان هم نیومده، حالا نمیدونم برای دیدن بچه ی من میاد یا نه!
امروز فرگل همه ی امیدمو نا امید کردو گفت " شهاب گفته به شیوا بگو بچه رو بیاره ببینمش "
با اخم به فرگل گفتم.
- میخواستی بهش بگی اگه دلش تنگ شده بیاد ببینتش!
فرگل آهی کشید و گفت.
- فکر میکنی نگفتم؟ صد بار بهش گفتم ولی کو گوش شنوا؟!
- یعنی چی؟ ما تا کی باید تاوان قهر اون دوتا رو بدیم؟ خسته شدم دیگه، هر روز میگم امروز کوتاه میان و آشتی میکنن، والا دیگه تحمل ندارم.
- منم شیوا جون... منم خسته شدم، هیچ کدوم هم کوتاه نمیان.
- مرغشون یه پا داره!
- آره، انگار نه انگار که ماهم آدمیم، به خاطر اونا کلی عذاب کشیدیم، محض دل ما هم که شده آشتی نمی کنن!
- چی بگم؟ چی بگم که اگه بخوام حرف بزنم حالا حالا ها تموم نمیشه!
- منم همین طور.
- بی خیال... به جهنم، اصل خودمون و بچه هامونیم، بذار دوتایی انقدر تنها بمونن که حالشون گرفته بشه!
- باز تو وضعیتت بهتر از منه، فرهود تو مهمونی های فامیلی هست، شهاب که به مهمونی های فامیل هم نمیاد.
- حرف حسابش چیه ؟
- میگه جایی که فرهوده من نمیام.
- بگو تو به اون چکار داری؟
- میگه اونا فامیل شمان، جای فرهود هست ولی جای من نه!
- این حرف ها یعنی چی؟
- هیچی دیگه، میگه بین منو فرهود اون باید حضور داشته باشه.
- از دست این دوتا دیوونه، فرهودم هرجا بخواهیم بریم میگه " شهابم هست؟ " میگم تو به اون چکار داری ؟ میگه " اگه اون میخواد بیاد من نمیام"
- چه تعارف هم به هم میکنن.
- آره والا.
- ولشون کن، حرف اونا رو بزنیم فشار خونمون میره بالا.
- مامان کجاست؟
- رفت یه سر به خاله بزنه، گفت بمون زود میاد.
- باشه، راستی، خبر داری؟
- چیو؟
- نازی و شایانو!
- وای، آره... نمیدونی چقدر خوشحال شدم، نازی خیلی خوبه، حق داره که با یکی ازدواج کنه که دوسش داره.
- تو هم میدونستی که شایانو دوست داره.
- آره، تو هم خبر داشتی؟
- آره بابا، اصلاً قبل از اینکه شایان از من خوشش بیاد و ازم خواستگاری کنه، نازی اونو دوست داشت.
- واقعاً؟
- آره، اون دوتا خیلی به هم میان، حالا کی قراره عقد کنن؟
- ماه دیگه عقد و عروسیشون با همه.
- حالا برای اون مراسم چی؟ شهاب میاد؟
- اوه، اونکه عمراً، میگه برم عروسی کسی که چشمش دنبال زنم بوده!
@Shivaroman


#تازیانه‌و‌عشق
#پارت۱۷۴

باشه ی آرومی گفتمو بعد کاری که دکتر گفتو انجام دادم، مقابل صورتم با پرده ای پوشیده شده بود و هیچی پیدا نبود، فرهود هم گوشه ای بالای سرم ایستاده بود و با نگرانی نگاهم میکرد.
شاید به یه ربع نرسید که صدای گریه ی بچه ای رو شنیدم، اشک تو چشمم نشست، یه کم که گذشت پرستاری یه بچه ی کوچولوی توپول سفید خوشگلی و نشونم داد و گفت.
- ببین، پسرته... دیدیش؟
اشکی از گوشه ی چشمم فرو ریخت و پلک بستم.
- آره.
- خب الان میبرمش اون طرف که هم کارهای بچه رو بکنن هم اینکه پدرش ببینتش، روی تخت کناری شما اونکه مخصوص نوزاده میذارمش، باشه؟
- باشه، ممنونم.
- خواهش میکنم.
یه کم بعد فرهود بالای سرم اومد و با لبخند نگاهم کرد، ماسک زده بود و لبش پیدا نبود ولی چین خوردن کنار چشمش نشونه ی لبخندش بود.
وقتی به بخش منتقل شدم و به اتاقی که مختص من بود بردنم نفس آسوده ای کشیدم، با دیدن مامانو فرگل و فرهود که کوچولوی نازمو بغل کرده بود لبخند زدم، بعد از عمل منو به ریکاوری بردن و فرهود به بخش اومد.
بچه رو هم کمی زودتر از من آورده بودن بخش، بعد از خوابیدن روی تختم پسرمو بغل کردم و صورتشو بوسیدم، خیلی خوشگل بود... چاقو سفید مثل یه بره، پرستار میگفت چهار کیلو بوده، خیلی ناز بود.
چشم هاش بسته بود ولی مژه های بلندو مشکی داشت، موهاشم مشکی بود.
تو لباس آبی رنگش مثل فرشته ها شده بود، هرچند بچه ی من الان پاک و بدون هیچ گناهیه پس همون انسانیه که مقامش از فرشته هم بالاتره.
با بیدار شدنش و شنیدن صدای گریه اش بند دلم پاره شد، نمیدونم این چه حسیه که تو دلم ریخته شده، حسی فرا تر از حسی که تو حاملگیم داشتم، حسی قوی تر... با ترس به مامان نگاه کردم.
- چرا گریه میکنه؟
- چیزی نیست عزیزم گرسنه اشه، بذار کمکت کنم بهش شیر بدی.
با احساس سوزشی که به خاطر مکیدن شیرم بهم دست داد، نه تنها ناراحت نشدم بلکه خوشحالم شدم، پسرم با ولع داشت شیر میخورد.
به فرهود نگاه کردم که با ذوق به این موجود کوچولو، به این معجزه ی خدایی نگاه میکرد، اونقدر متعجب بود که از دیدنش خنده ام گرفت.
- چی شده فرهود؟
- چه قشنگ شیر میخوره.
همین جمله کافی بود تا صدای خنده ی سه تا خانوم تو اتاق بپیچه ولی همون خنده هم بس بود تا جای بخیه هام درد بگیره و چهرم از درد تو هم بره، فرهود نگران جلوتر اومد و به صورتم خیره شد.
- چی شدی شیوا؟ خوبی؟ بگم دکتر بیاد؟
- نه خوبم، جای بخیه هامه نباید میخندیدم.
- مطمئنی حالت خوبه؟
- آره عزیزم خوبم.
فرهود روبه مامانش کرد و گفت.
- وای مامان، نمیدونید چقدر درد داره، من دیدم، دیدم چطوری شکمشو بریدن و...
- پسرم نمیخواد جلوش بگی، تازه عمل کرده میترسه.
- بایدم بترسه، خیلی سخته... اگه من جای شیوا بودم هیچ وقت حاضر نمیشدم حامله بشم.
از حرفش بازم خنده ام گرفت ولی سعی کردم فقط لبخند بزنم.
- اگه تو یا کلاً همه ی مردهای جهان جای ما زن ها بودین که نسل آدم منقرض میشد.
- چرا؟
- از بس جون عزیزین!
- بله دیگه، تقصیر منه که با آب و تاب تعریف میکنم از درد خانم!
- ناراحت نشو عزیزم، راست میگم خب، خدا یه چیزی میدونست که حاملگی رو به عهده ی زن ها گذاشت.
فرهود دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد و گفت.
- من تسلیمم!
به فرگل نگاه کردم که با یه غمی داشت به منو فرهود نگاه میکرد، نمیدونم ولی احساس کردم ناراحته، صداش زدم و خواستم کنارم بیاد.
- جانم شیوا جون چیزی میخوای؟
- خوبی؟ احساس میکنم ناراحتی!
- نه عزیزم چرا ناراحت باشم؟ فقط...
- فقط چی؟
- یاد خودم افتادم، وقتی شه گلو به دنیا آوردم تو شهری که غریبه بودیم، منو شهاب تنهایی، تو یه بیمارستان دولتی که حتی اتاق خصوصی هم نداشت که شهاب که تنها همراهم بود بتونه بیاد پیشم، خیلی سخت بود.
- درکت میکنم، میدونم چقدر رنج کشیدی، عوضش الان همه ی رنج هامون تموم شده، امیدوارم دیگه رنگ غمو هیچ کدوممون نبینیم.
- الهی آمین!
به مامان و فرهود نگاه کردم که حواسشون به ما نبود و داشتن با هم حرف میزدن، خدارو شکر کردم که فرهود حرف های مارو نشنیده.
به پسرم نگاه کردم، چشم هاش باز بود، مشکی بود... مشکی و درشت، مثل چشم های عشقم... مثل پدرش!
بعد از یک ساعت که مامان با فرهود حرف زد، بالاخره با هزار خواهش راضی شد که به خونه بره تا شهابم بتونه بیاد منو ببینه، قبول نمیکرد و میگفت من میخوام پیش زنم بمونم.
بی چاره داداشم هر یه ربع به فرگل زنگ میزد و حالمو میپرسید، امروزم که مرخصی گرفته بود تا بتونه بیاد دیدنم.
با رفتن فرهود، فرگل هم خداحافظی کرد تا خونه بره و پیش شه گل بمونه
نیم ساعت بعد شهاب اومد، با دیدنم اشک توی جنگل چشم هاش حلقه زد، مثل جنگلی که بارون خیسش کرده‌.
بهش لبخندی زدم و خواستم جلو تر بیاد، جلو اومد و پیشونیمو بوسید و با محبت نگاهم کرد.
- خوبی داداش؟
- وای، من باید به تو بگم، انقدر تو شوکم که باورم نمیشه خواهر کوچولوم مامان شده!
- مثل تو که بابا شدی!
@Shivaroman


#تازیانه‌و‌عشق
#پارت۱۷۳

فرگل هفته ای چند بار به دیدنمون میومد، هنوز فرهود و شهاب در قهر به سر میبردن، منم گاهی به دیدن شهاب میرفتم.
فرهود بعد از این همه موش و گربه بازی بلاخره برام گوشی موبایل خریده بود، خط خودمو که همون روزهای اول از بین برده بود، بعد از اونم که اجازه نداشتم، نمیخواست به شهاب زنگ بزنم ولی بعد از گذشتن همه ی این ماجراها، یه خط و گوشی جدید برام خریده بود. هر چند که از اونم خیلی استفاده نمیکردم و فقط برای زنگ زدن به شهاب ازش استفاده میکردم، چون نمیخواستم با خط خونه بزنم و دوباره فرهود دیوونه بشه!
سهم فرگل هم از کارخونه هرماه به حسابش واریز میشد، فرگل اولش قبول نمیکرد و میگفت که شهاب ناراحت میشه ولی بعد فرهود راضیش کرد و گفت.
- حداقل بذار تو حسابت باشه، منکه نمیگم خرجش کن، بذار برای روز مبادا.
منم که هنوز حساب دار شوهرم هستم، درسمم دیگه ادامه ندادم، با این حاملگی و این حالت تهوع های من که از نوع شدیدش بود مگه میشد درس خوند!
هر وقت فرگل میومد خونه مون فرهود سعی میکرد زودتر خونه بیاد، چون برای شام فرگل بر میگشت خونه شون، برای همین فرهود زود میومد تا هم فرگلو ببینه و هم شه گل عزیزمو که روز به روز بیشتر شبیه من میشد!
هر روز که میفهمید شه گل خونه امونه با یه هدیه میومد، فرگل میگفت " شهاب داره شاکی میشه و بهش گفته که شیوا اینا رو میخره "
فرهود به عنوان کادوی عروسیشون یه ماشین براش خرید که رفت و آمدش راحت باشه ولی شهاب قبول نمیکرد، میگفت " وقتی ازدواجمونو قبول نداره، هدیه دادنش چیه" میدونستم که غرورش این اجازه رو بهش نمیده که کادوی گرون قیمتی رو از فرهود قبول کنه، اونم از فرهود که از اول خواستگاریش میگفت " برای پول جلو اومدی " اما انقدر بهش اصرار کردم، اونقدر گفتم که به خواهرش میده برای تو که نیست، خلاصه با هزار ترفند راضیش کردیم، فرهودم منتظر بود که شهاب کادورو قبول نکنه تا یه شری درست کنه، به هر حال خدا به خیر گذروند!
روز موعود رسید، روزی که قرار بود پسرم به دنیا بیاد... نمیتونم بگم وقتی سونو گرافی گفت " بچه پسره " چه حالی شدم، خیلی دلم میخواست یه پسر داشته باشم کپی فرهود، واقعاً حس خوب و شیرینی بود!
قرار بود سزارین بشم، هم میترسیدم، هم اینکه دکترم گفت برای من بهتره، سی و هشت هفته ام بود.
امروز از صبح زود بیدار شدم، دوش گرفتم، موهامو سشوار کردم، یه کمم آرایش کردم که دکترمو پرستارا دلشون نگیره!
لباسامو پوشیدم و با فرهود و مامان و فرگل راهی بیمارستان شدم، شه گل پیش شهاب مونده بود، قرار بود وقتی بچه به دنیا اومد بهش خبر بدن.
بیمارستانم خصوصی بود و یکی از مزیتاش این بود که موقع عمل شوهر میتونه کنار همسرش در اتاق عمل باشه. خیلی خوب بود که فرهود میتونست کنارم باشه، بودن اون در این شرایط سخت بهم امید می داد.
بعد از آماده شدن و پوشیدن لباس بیمارستان، روی تختی دراز کشیدم، پرستاری دستمو گرفت و آنژیوکت سبز رنگی رو وارد رگم کرد، بعد هم سرمی بهش وصل کرد، بعد از اونم که سونداژم کردن.
بعد از اتاقی که برای آماده شدن بیمار بود بیرونم آوردن و به اتاق عمل بردن
تو اتاق عمل فرهود گان پوشیده منتظرم ایستاده بود، استرس توی چشم هاش فوران میکرد، انگار اون بیشتر از من ترسیده بود.
کناری ایستاده بود و با ترس نگاهم میکرد، لبخند دلگرم کننده ای بهش زدم و نگاهمو به سقف دوختم، دکتر بی هوشی اومد و خواست بشینم
نشستم و به حرفش گوش دادم.
- ببینین خانم، یه سوزن تو کمرتون فرو میکنم که فقط یه کم سوزش به همراه داره، وگرنه دردی نداره، نفس عمیقی بکشید و وقتی که گفتم بدون اینکه سر و گردنتونو تکون بدید روی تخت دراز بکشید، باشه؟
@Shivaroman


سلام دوستای عزیزم ... حالتون خوبه؟
عزیزای دلم اگر رمان دزد و شاه دزد را تا به حال نخوندید و قصد خواندنش را دارید ، زودتر اقدام به تهیه ی فایل فروشی این رمان کنید چون مشخص نیست تا کی به فروش میرسه و قصد دارم بردارمش و قرارداد چاپ ببندم
شما الان با مبلغ ۱۵ هزار تومان میتونید تهیه کنید این رمان رو اما بعد از چاپ که خودش یک پروسه ی طولانی مدت هست خود رمان با مبلغ قابل توجهی به فروش میرسه و کسانی که این مطلب براشون مهمه بهتره فایلش رو تهیه کنند تا بعد از برداشتنش به من پیام خصوصی راجع به اینکه این رمان را میخوان ندهند!
مرسی عزیزای دلم😘❤️


Forward from: Shivaroman
Dozd va Shah Dozd - Shiva Badi - yek sevom avale roman.pdf
1.7Mb
فایل رایگان #دزد‌و‌شاه‌دزد
@Shivaroman


Forward from: Shivaroman
‍ ‍ ‍#رمان‌فروشی‌دزد‌و‌شاه‌دزد
#قیمت‌پانزده‌هزار‌تومان
#بخشی‌از‌رمان:
با خشونت دستش را کشید و به طرف تخت هولش داد، با چشمانی سرخ شده از خشم و رگ گردنی که بیرون زده صدایش را رها کرد.
_دیگه کارت به جایی رسیده که با پسر عموی من رو هم میریزی؟
_داری اشتباه میکنی سیا.
نمی‌خواست حرفی بشنود، فقط تصویرشان مقابل چشمش بود و صدای منوچهری در گوشش اکو میشد.
_خفه شو هرزه!
با خشم کرواتش را باز کرده و به جان دکمه های پیراهنش افتاد، نفس نفس زنان به طرفش رفته و با خشونت او را برگرداند و دستش را به زیپ لباس سرخ رنگش رساند، تمام بدنش یخ بسته و مثل بید می‌لرزید.
_داری چکار می‌کنی؟
زیپ را باز کرده و بند لباسش را از روی شانه اش کنار زد.
_مشخص نیست؟ دارم کارو تموم میکنم، امشب حالیت میکنم که من کی هستم و چه نسبتی باهات دارم، زیادی بهت خوش گذشته یه چیزهایی یادت رفته!
خودش را روی تخت عقب کشید و با ترس به حرف آمد.
_داری اشتباه میکنی، منو برسام...
_خفه شو... اسمش رو جلو من نیار!
فریادش گوش رزی را به تاراج برده و لرز در بدنش نشانده بود!
فاصله ای که گرفته بود را جبران کرده و نگاه خمارش را به سر شانه اش دوخت.
_سیاوش... تو امشب نمی‌فهمی داری چکار می‌کنی، فردا پشیمون میشی!
با اطمینان به چشم های زیبایش خیره شد.
_هیچ وقت آنقدر مطمئن نبودم!
اشک هایش را رها کرده و به التماس افتاد.
_قرارمون این نبود!
_خیلی چیزها قرارمون نبود و شد.
صدایش کشیده شده و رزی مطمئن شد سیاوش حالت عادی ندارد، با تردید لب باز کرد.
_تو مستی!
سرش را به نفی تکان داده و فاصله را پر کرد.
_نه برای تو!
لرز تمام جانش را گرفت، تا بخواهد فکر چاره ای کند، تنش اسیر...

#خلاصه:
رزی که به خاطر بیماری مادرش مجبور به دزدی کردن می شه تو این راه به تور یه شاه دزد میوفته و با هم به طور قرار دادی ازدواج میکنن، در این بین کم کم عاشق هم میشن اما یک شب سیاوش به خاطر یه سوءتفاهم در عالم مستی و سوءظن بر خلاف قولی که داده بهش...

💢 توجه داشته باشید که این رمان #فروشی ست، بدین صورت که شما فایل زیر (که حاوی مقداری از ابتدای رمان است) را دانلود کرده و آن را مطالعه می کنید؛ اگر علاقمند بودید می تونید با پرداخت مبلغ پانزده هزارتومان فایل کامل رو خریداری کنین. 💢

📌از طریق کارت به کارت باید این رمان رو خریداری کنید، مبلغ رو شماره به کارت زیر واریز کنین.
۶۲۱۹۸۶۱۰۳۶۴۵۰۴۷۵ | شیوا بادی
سپس به آیدی زیر
@Shivawriter
یک عکس از رسید واریزی بفرستین تا فایل رو تحویل بگیرین.


سلام به همه ی همراهان عزیز خوش اومدید🌹
لازم به ذکره که در این کانال، دو رمان پارت گذاری میشه. شما با استفاده از میانبرهای زیر می تونید به راحتی رمان مورد علاقتون رو دنبال کنید.

#ســراب
امیر پسر جذاب و پولداری که در یک نگاه عاشق ساغر می شه، ساغری که به تازه گی رابطه ش رو با صمیمی ترین دوست امیر شروع کرده اما در این بین...
میانبر پارت های این رمان:

🍏پارت1
https://t.me/shivaroman/45
🍎پارت10
https://t.me/shivaroman/54
🍊پارت20
https://t.me/shivaroman/64
🍌پارت30
https://t.me/shivaroman/152
🍇پارت40
https://t.me/shivaroman/277
🍓پارت50
https://t.me/shivaroman/458
🍈پارت60
https://t.me/shivaroman/566
🍐پارت70
https://t.me/shivaroman/904

#تازیـانه‌و‌عـشق
شهاب و فرگل مدت هاست که عاشق هم هستن ولی برادر فرگل به ازدواج اونها رضایت نمی ده. بعد از این که تلاش اون ها برای راضی کردن برادر فرگل بی نتیجه می مونه، تصمیم میگیرن که مخفیانه ازدواج کنند و در آخر فرار می کنن. برادر فرگل وقتی موضوع رو می فهمه، خواهر شهاب رو می دزده و شروع به اذیت و آزار اون میکنه، تا اینکه...
میانبر پارت های این رمان:

🍒پارت1
https://t.me/shivaroman/24
🥭پارت20
https://t.me/shivaroman/92
🥥پارت40
https://t.me/shivaroman/149
🍏پارت60
https://t.me/shivaroman/180
🍊پارت80
https://t.me/shivaroman/216
🍋پارت100
https://t.me/shivaroman/280
🍒پارت120
https://t.me/shivaroman/438
🍓پارت140
https://t.me/shivaroman/546
🍉پارت160
https://t.me/shivaroman/816


سه پارت طولانی تازیانه، پارت جدید سراب هم بالا اپ شده.
نقد و نظرات فراموش نشه که منتظرم😍
https://t.me/joinchat/Ij1q6klBf6pwdaIjcOjaUQ


#تازیانه‌و‌عشق
#پارت۱۷۲

- کجا؟
- خب میخوام برم پایین پیش بقیه، دلم براشون تنگ شده.
- پس من چی؟ برای من تنگ نشده؟
متوجه منظورش شدم ولی با لودگی گفتم.
- چرا خب، تو هم بیا بریم پایین پیش ما بشین!
- پایین که فایده نداره، اونجا نمیتونم حتی یه دل سیر نگاهت کنم چه برسه به...
- به؟
- حالا... بیا برو رو تخت بخواب و یه کم استراحت کن، بگم لیلا برات گوشت کباب کنه بخوری یه کم جون بگیری.
بعد هم در حالی که بیرون میرفت نگاهی بهم کرد و گفت.
- نگاه کن، رنگ به رو نداره، خونه ی خان داداشت چیزی گیر نمیومد بخوری؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم.
- باز شروع کردی؟ امتیاز منفیت داره سه تا میشه ها.
با این حرفم به پیشونیش زد و گفت.
- آخ یادم نبود، باشه... باشه، اصلاً اونجا قصر ملکه الیزابت بوده، مگه میشه چیزی نخورده باشی!
- تیکه میندازی؟
- من؟ نه بابا... خیالاتی شدی، تو که میدونی من چقدر به داداشت ارادت دارم.
از اون ارادت گفتنت معلومه، به رفتنش نگاه کردمو سرمو تکون دادم، درست بشو نیست... مثل بچه ها میمونه، کی بشه من آشتی کنون این دوتا رو ببینم.
در حالی که سینی حاوی نون و کباب و یه لیوان آب، دستش بود به اتاق اومد، با لبخند نگاهی بهم کرد و گفت.
- خب خانوم خانوما، بیا بخور بلکه یه کم جون بگیری.
- میل ندارم!
- میل ندارم و نمیخوام نمیشه، زن به اون چاقو چله ای دادم یه پاره استخون تحویل گرفتم، فکر خودت نیستی به فکر بچه مون باش!
جمله ی اولشو با لحن شوخ گفت، ولی جمله ی بعدیش کاملاً جدی بود، منم برای اینکه بچه ام از خودمم مهم تر بود، مشغول خوردن شدم.
دوتا لقمه که خوردم احساس سیری و پری کردم، با خواهش به فرهود نگاه کردم و گفتم.
- باور کن سیر شدم، نمیخوام.
- نمیشه، همه اشو باید بخوری!
- حداقل تو هم بخور، تنهایی مزه نمیده.
لبخندی زد و لقمه ای رو به زور تو دهنم گذاشت و گفت.
- خب از اول میگفتی، کیه که بگه نه؟
- خب بخور دیگه.
- اول بخور بعد حرف بزن، خ...ب..خور د... یگه، هم شد حرف زدن؟
از اداش خنده ام گرفت و خندیدم که نزدیک بود لقمه به گلوم بپره، زودی با تمام قدرتی که داشت زد پشت کمرم که خفه نشم ولی فکر کنم کمرم شکست، بعد یه لیوان آب جلو گرفت که از ترس اینکه نخواد تو حلقم بریزه و بدتر خفم کنه لیوانو گرفتم و سر کشیدم.
همون کبابی که خوردم کلی بهم جون داد، تو این دو روزه فقط حالم بهم خورده بود و هیچی نخورده بودم، باز خوبه به عقل فرهود رسید، وگرنه خودم که اصلاً حواسم به این چیزها نیست.
روز قشنگمون زود تموم شد و شب شد، از ساعت هشت شب فرهود شروع کرد به خمیازه کشیدن، هی خمیازه میکشید و میگفت.
- خانوم؟ بریم بخوابیم؟
و جواب من بهش، سرخ و سفید شدن جلوی مامان بود، آخر سر مامان با خنده گفت.
- پاشو شیوا جون، پاشو برو که پسرم حسابی دلتنگته.
- قربون مامانم برم که حواسش به منه!
بعد هم صورت مامانو بوسید و شب به خیر گفت، منم که شرمزده از این همه بی حیایی فرهود شب به خیر آرومی گفتم و به اتاقم رفتم.
- وای شیوا، اگه بدونی!
- چیو؟
- اینکه چقدر دلم برات تنگ شده بود، هلاکتم.
اخم مصنوعیی کردم و گفتم.
- منظور؟
دستمو گرفت و گفت.
- بیا ببینم، بیا لوس بازی در نیار که دلم این حرف ها حالیش نمیشه!
از این همه رک بودن تو رابطه اش خنده ام گرفت.
خودمم دلم تنگ شده بود براش... برای شنیدن صدای قلبش... برای عطر تلخش... برای دست کشیدن تو موهاش... خیلی زیاد، حتی بیشتر از فرهود، بهش نزدیک شدم و با قرار گرفتن دستش روی گونه ام چشم هامو بستم.

روزها به سرعت سپری میشدن و برآمدگی شکمم بیشتر خود نمایی میکرد، قیافه ام بامزه شده بود
مثل یه خرس شکمو... فرهود که میرفت و میومد لپمو می کند و میگفت.
- توپولوی خودمی!
و منی که باز عشوه میومدم و اسمشو صدا میزدم.
- فرهود؟
- جون ؟ چیزی میخوای؟
- من چاقم؟
- نه.
- پس چی میگی؟ ببین اینها همه باده، بعد از زایمان خوب میشه.
با خنده به دستم که روی دستو پام میذاشتم و ورم بدنمو نشونش میدادم نگاه میکرد و میگفت.
- میدونم عشقم ولی اگه خوب نشه چی؟ من زن چاق نمیخواما، گفته باشم!
و من از ترس اینکه روزی برسه که دوستم نداشته باشه با چشم هایی که هر آن ممکن بود اشک توشون لونه کنه بهش چشم میدوختم ومنتظر بودم بگه " شوخی میکنم "، با دستش صورتمو نوازش میکرد و کنار گوشم نجوا گونه میگفت.
- تو اگه چاق بشی، بی ریخت بشی، بی دستو پا بشی، اصلاً کچل بشی، چلاق بشی، هر چیز مزخرف دیگه ای هم که بشی، باز خودم فدات میشم، خوبه؟
و چه لذت و آرامشی رو با این حرف های نیمه شوخی و نیمه جدیش به قلبم تزریق می کرد.
@Shivaroman


#تازیانه‌و‌عشق
#پارت۱۷۱

چقدر اینطوری اسمم قشنگ تر میشه، با دلتنگی به چشمهاش نگاه کردم، به دو گوی سیاهی که برای من بود. به دو گویی که همچون آیینه منو نشون میدادن.
دستم به سمت موهای افتاده روی پیشونیش رفت، عقبشون زدم تا از روی چشم هایی که دنیا را به من میدادن کنار برن، دستمو در هوا گرفت و بوسه ای پشت دستم نشوند‌.
هردو به هم دیگه نگاه میکردیم، فارغ از این دنیا، انگار نه انگار که تو خیابونیم و جلوی چشم هزار نفر! با شنیدن صدای سرفه ای، نگاهمون به مامان افتاد که نزدیک ما بود و با اخم با مزه ای نگاهمون میکرد.
- نگاهاتون تموم شد؟ بریم که دیگه هم جواب و هم خود بچه آماده ان که بگیریمشون!
با تعجب به ساعت نگاه کردم، مگه چقدر گذشته بود؟ یه ساعتو نیم... نگاه کردن به چشم هایی که عاشقش هستی، چقدر گذر زمانو زودتر میکنه.
با هم به آزمایشگاه رفتیم، فرهود به پذیرش رفت تا جوابو بگیره، دل تو دلم نبود... به فرهود نگاه کردم که بعد از گرفتن برگه ی آزمایش با قیافه ای نالان و ناراحت به طرفمون میاد، چیزی تو دلم فرو ریخت، نکنه همش خیال بوده.
جلو تر اومد، بهش چشم دوختم
توانی نداشتم که بپرسم و جواب "نه" بشنوم، مامان حرف دلمو زد.
- چی شد فرهود؟ مثبته؟
اما قیافه ی پکر فرهود چیز دیگه ای میگفت، بغضم گرفت... اشک روی گونه ام چکید، باز به بچه ای دل خوش کرده بودم که حضور نداشت، فرهود دستمو گرفتو گفت.
- چرا ناراحتی؟ ما که خیلی فرصت داریم.
- کلی نقشه براش کشیده بودم.
- چه نقشه ای؟
- چه فرقی میکنه؟
- حالا بگو شاید فرق کرد.
با شک به فرهود نگاه کردم، تو چشماش شیطنت موج میزد، یعنی میشه؟
- فرهود!
- جونم شی شی جون؟
این زیادی سر خوش شده، نکنه...
- تو که به من دروغ نمیگی؟
- معلومه که نه.
- برگه رو بده ببینم!
- چه عجله ایه، بذار بریم تو ماشین.
- همین الان برگه رو بده!
با اکراه برگه رو به دستم داد، نگاهم روی برگه ثابت موند.
اونقدری سرم میشد که بفهمم عدد صد یعنی مثبت.. باورم نمیشه، من... من... باردارم؟ من مادر شدم؟ مادر بچه ی فرهود، جواب مثبته!
با شادی به فرهود نگاه کردم، خنده همه ی صورتشو پوشونده بود، یاد حالگیریش افتادم. اخمی کردم و گفتم.
- امروز دو امتیاز منفی گرفتی، حواست باشه که اگه سه بشه، بخششی در کار نیست! این چیز ها هم شوخی برداره که دروغ میگی؟
با شک نگاهم کرد و گفت.
- فهمیدی؟
- آره.
- الان قهر نیستی؟
- نه.
- واقعاً؟
- دوست داری قهر باشم؟
- نه، آخه من فکر کردم یه کم سر به سرت بذارم، بعدم که دیدم فهمیدی، گفتم فاتحه امو بخونم.
- اینبار به خاطر بچم که نمیخوام بلایی سر پدرش بیاد میبخشم!
دستمو محکم گرفت و کنار گوشم گفت.
- ای من قربون این بچه و مامانش که انقدر مهربونن.
- من بخشیدم، اون کجا مهربونه؟
- خب چونکه به خاطر اونه.
- خل شدی نه؟
- معلومه؟
- آره.
- یعنی خیلی تابلوئه؟
- خیلی.
- یعنی..
مامان اینبار میون حرفش اومد و گفت.
- آره، قشنگ معلومه که از ذوق زن و بچه ات زده به سرت!
فرهود با تعجب به مامانش نگاه کرد و من با خنده، مامان حرف دل منو زده بود، قربون دهنت مامان!
با خنده به خونه برگشتیم. خونه ای که خونه ی منو فرهود بود و قرار بود کلی خاطره ی خوب برام بسازه، تا وارد خونه شدم لیلا شتاب زده جلو اومد، یه کم نگاهم کرد و بعد محکم بغلم کرد و با صدای بلندی گفت.
- خــــــانــــــم!
با صدای فریادش گلی هم از آشپزخونه بیرون اومد، اونم به سرعت خودشو به من رسوند و بغلم کرد.
حس خوبی بود، حسی که هستن کسایی که نگران و چشم به راهت باشن، از آغوش پر مهر گلی بیرون اومدم و به فرهود که با لبخند نگاهم میکرد نگاه کردم، چمدون لباسام دستش بود و دم در ایستاده بود.
لیلا با دیدنش آخی گفت و جلو رفت و چمدونو از دستش گرفت و با لحنی شرمنده به فرهود گفت.
- ببخشید آقا، آنقدر خوشحال شدم که یادم رفت...
- عیب نداره، به هر حال شیوا خانومتون عزیز تره دیگه، باشه، به هم میرسیم.
- آقا باور کنین من...
- عیب نداره، شوخی کردم چرا جدی میگیری؟ بهتره بریم که همه مون حسابی خسته ایم، بچه امم حتماً خوابش میاد.
لیلا و گلی هر دو با شک گفتن.
- بچه؟
فرهود با لاقیدی سرشو تکون داد و گفت.
- آره، بچه و مامان گلش شیوا خانوم!
نگاه ناباور هر دوشون به من دوخته شد، انگار باور نمیکردن که من حامله ام... سرمو به علامت تأیید تکون دادم که هر دو با ذوق دوباره به طرفم اومدن و حسابی منو تو بغلشون چلوندن، بعد از یه ربعی که حسابی ابراز خوشحالی کردن، بی خیال شدن و کنار رفتن.
اول لیلا با چمدون به اتاقمون رفت و بعدش هم ما، بعد از رفتن لیلا فرهود کنارم اومد و دستامو گرفتو روشون بوسه زد. لبخندی زدم و نگاهش کردم، نگاهش پر از حرف های نگفته بود، پر از شادی... پر از مهربونی، پر از حس خواستنو خواسته شدن!
لباسامو عوض کردم و خواستم بیرون برم که با دستش جلومو گرفت و گفت.
@Shivaroman


#تازیانه‌و‌عشق
#پارت۱۷۰

فرهود با دیدنم لبخندی زدو سریع از ماشین پیاده شد، در عرض چند ثانیه خودمو میون زمین و آسمون دیدم.
با خنده گفتم.
- چکار میکنی دیوونه؟ میوفتم.
خنده ی سر خوشی کرد و گفت.
- دلم برات یه ذره شده مامان کوچولو!
دستمو به پیراهنش مشت کردم که از سقوط احتمالی جلوگیری کنم.
- مامان؟ مامان کجا بود؟ بذار آزمایش بدم بعد خیال پردازی کن!
- من که میدونم، به دلم افتاده که تو مامان شدی، حالا ببین کی بهت گفتم.
- نه بابا، غیبگو هم شدی؟ بذار زمین منو آبروم رفت.
باز خندید و منو سفت به خودش فشرد که ناله ام در اومد.
- آی، استخونام خورد شد، چکار میکنی؟
- خب دلم تنگه.
- اینجوری رفع دلتنگی میکنن؟ لهم کردی!
لبخندی زد و منو زمین گذاشت، مامان با لبخند کنار ماشین ایستاده بودو نگاهمون میکرد، با خجالت نگاهش کردم و سلام کردم، جوابمو با خوش رویی داد و هرسه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
یه کم که گذشت فرهود با کنایه گفت.
- داداش خوش غیرتت کجا تشریف داشت؟ نباید میومد دم در بدرقه ات؟
- اومد، تو که اومدی رفت.
- عه؟ پس شدیم جن و بسم الله!
خوبه کار منو راحت کرد وگرنه من باید میرفتم که نگاهم بهش نیوفته!
- باز شروع کردی؟ بس کن دیگه.
- چیو بس کنم؟ خواهرمو به اسیری گرفته بس نبود؟ زنمم برد.
- حالا که خودش اجازه داد بیام، به خواهرت هم اجازه داد هر وقت خواست بیاد خونه امونو تورو ببینه.
- لطف کردن واقعاً!
- منم هر وقت دلم بخواد میام میبینمش.
- شما هیچ جا نمیری!
به اخمی که روی صورتش نشسته بود نگاه کردم، منم اخم کردم و گفتم.
- مثل اینکه یادت رفته، دوره ی حبس من تموم شد، بهم عفو خورد، آزاد شدم.
- آزاد هستی ولی خونه ی اون نمیری!
- باشه، پس من میگم که فرگل نیاد خونه ی شما.
- بی خود، به تو چه؟
- ادبتو جا گذاشتی اومدی؟ وقتی من نباید داداشمو ببینم، شما هم حق ندارین همدیگه رو ببینین.
- اینش به تو ربطی نداره، بهتره تو این کارا دخالت نکنی.
- پس به تو هم ربطی نداره که من برم دیدن داداشم.
- شــــــیوا!
با دادش بغض کردم و خودمو به گوشه ای ترین جای صندلی کشیدم و به بیرون نگاه کردم. سرعت ماشین بیشتر شد، مثل همیشه که عصبانی میشد، صدای مامان سکوت ماشینو شکست.
- بازم خروس جنگی شدین؟ فرهود معلوم هست چی میگی؟ این بود دلم تنگ شده هات؟ این بود قول و قرارمون؟ مگه نگفتی بیاد از گل نازکتر بهش نمیگم؟ چی شد پس؟ با اخم به فرهود نگاه کردم که با حرص گوشه ی لبشو می جویید.
مامان باز ادامه داد.
- باید به هم احترام بذارید! اگه خدا خواستو صاحب بچه شدین که دیگه اصلاً نباید صداتونو بالا ببرین، چه برسه به این اخمو دعواها، در ضمن... حق با شیواست! تو و شهاب هر کار میخواهید بکنین، اصلاً تا قیامت با هم قهر باشین ولی حق ندارین تو روابط خواهر برادری دخالت کنین، نه تو، نه شهاب! اون کوتاه اومده، تو هم کوتاه بیا!
- ولی مامان...
- بسه فرهود، همون که گفتم، دیگه هم ادامه نده!
دیگه تا وقتی که رسیدیم کسی حرفی نزد، همه ی ذوقم کور شد، نمیتونه یه روز مثل آدم باشه. حتماً باید ضدحال بزنه.
وقتی سرنگو توی رگم حس کردم، نگاهمو به سرنگی که داشت از خونم پر میشد دوختم، با صدای مامان نگاه از سرنگ گرفتم.
- نگاه نکن، ممکنه ضعف کنی و حالت بد بشه!
- نه مامان چیزی نیست، عادت دارم که نگاه کنم.
- باشه پس تکیه بده، سرت گیج نره بیوفتی.
- چشم.
قرار شد یک ساعت دیگه جوابو بدن، با هم به آبمیوه فروشی نزدیک آزمایشگاه رفتیم، فرهود برامون شیر موز و کیک خرید، میلی به خوردن نداشتم، از بس اصرار کردن یه قلپ خوردم که باز دلم بهم خورد، دستمو جلوی دهنم گرفتم و لیوانو دست مامان دادم.
از دست فرهودم دلگیر بودم و باهاش سر سنگین بودم، به کناری رفتم تا از بوی آبمیوه دور بشم، حتی بوی آبمیوه هم حالمو بهم میزد، فرهود کنارم اومد.
بهش بی توجه بودم و نگاهش نکردم
سرشو خم کرد تا بتونه به چشم هام نگاه کنه.
- خوبی؟
- مهم نیست.
- برای من مهمه!
- برای من نه.
- تلخ نشو شیوا!
- تو تلخم کردی.
- من؟
- آره، خودت زهر ریختی تو کامم.
- باشه قبول، تقصیر منه ولی قهر نکن، باشه؟
- حوصله ندارم فرهود.
دستامو گرفت، با دست آزادش چونه امو گرفت و مجبورم کرد که بهش نگاه کنم.
- ببخشید، باشه؟
- آشتی؟
باز جوابی ندادم، چه لذتی داشت ناز کنی و نازت رو بخرن، با چشم هایی منتظر به من خیره شده بود و منتظر جوابم بود، مثل بچه ای که منتظر حکم بخشش از مادرشه، قیافه ی بامزه ای پیدا کرده بود... لبخندی روی لبم نشست.
با دیدن لبخندم لبخند عریضی زد و گفت.
- عاشق همین زود بخشیدناتم.
- کی گفته بخشیدم؟
- کلاغه.
- دروغ به سمعتون رسونده!
- راستو دروغشو نمیدنم، فقط میدونم که لبخند شیوام یعنی بخشش!
باز لبخند زدم، چه حس خوبی داره میم تعلقی که اضافه شده به اسمم!
@Shivaroman




#سراب
#پارت77
دست آزادش روی شانه ام قفل می شود تا نتوانم حرکت کنم، گوشی را مقابل صورتم میگیرد و تشر می زند.
- این چه قیافه ایه؟ بخند، بخند بذار ببینه خنده های زنش چقدر قشنگن!
درد خیمه می زند در نگاهم و قادر به دیدنش نیست.
- بردیا توروخدا تمومش کن!
اشک از گوشه ی چشمم فرو میریزد و صدای گوشی اش بلند میشود، ترس تمام تنم را به لرزه می اندازد، دقیقاً مثل کسی که با زلزله ای هشت ریشتری مواجه شده بر خود می لرزم، نمی دانم از وضعیتی که در آن گیر افتاده ام عکس گرفته یا نه، نمی دانم پشت خط امیر است یا...
- جونم مامان؟
گویی همه جا آرام میشود، نفس به ریه هام باز میگردد و جان به تنم.
- باشه، الان میام.
گوشی را تهدید وار مقابل چشمانم تکان می دهد.
- متاسفانه نشد که بشه، احضار شدم اما خوشحال نباش، امشب قراره تا صبح طول بکشه!
می خندد و با چشمانی که فقط به رنگ نفرت است نگاه از چشمان ترسیده ام می گیرد و از اتاق بیرون می رود، هق هقم رها میشود و نفس نفس میزنم، نمی دانم به کجا پناه ببرم. بهترین شب زندگی ام به بدترین شب تبدیل شده و دلم خواهان مرگ است. نگاهم در اتاق به گردش در می آید، به دنبال آیینه میگردم و پیدایش می کنم، مقابل آیینه می ایستم و به چشمان سرخم خیره می شوم، خوشبختانه آرایشم نریخته و در رخسارم خبر از رنگ سیاهی و ترس نیست، چند بار نفس عمیق می کشم و با تنی به سردی قطب شمال از اتاق بیرون میروم.
از پیچ راهرو می گذرم و به آشپزخانه می رسم، لیوانی از آب پر می کنم و یک نفس می نوشم، بغضم را قورت می دهم و خنکای آب را به قلب آتش گرفته ام میدهم، لیوان دوم را مینوشم و با جسمی نیمه جان که گویی از جنگ برگشته به سالن می روم. خانواده ام دور عروس و داماد را گرفته اند و خنده روی لب تک تکشان است، خانواده ی بردیا هم دور دختر و دامادشان ایستاده و دست می زنند، بردیا با لبخندی مملو از عشق به خواهرش خیره شده و فیروزه خانم، نگاهش در سالن می چرخد، گویی دنبال کسی میگردد و با دیدنم نگاهش در چشمانم متوقف میشود.
طولی نمی کشد که از جمع فاصله می گیرد و به طرف من می آید، با نگرانی نگاهم می کند و مقابلم می ایستد، نگاهش مادرانه ای خالص است و در تمام صورتم به گردش در می آید.
- گریه کردی؟
آه از نهادم بلند می شود، به هرکس بتوانم، به این زن نمی توانم دروغ بگویم! سرم را پایین می اندازم که دستش روی بازوهایم می نشیند.
- چرا بازوت قرمز شده؟ نکنه بردیا... خودش هم از حرفی که می خواهد به زبان بیاورد واهمه دارد اما نگاهم که به سرعت بالا می آید و روی چشمانش می نشیند دلیل بر حدس درستش را دارد.
- شما دوتا کجا بودید این همه وقت؟!
حواسش جمع ما بوده و چه خوب که امیر در مجلس نیست، با سر به راهرو اشاره می کنم و آرام لب می زنم.
- تو اتاق.
- اذیتت که نکرد؟!
لب هایم می لرزد و دستانش بند انگشتهایم می شود.
- بمیرم برای دلت... بمیرم برات که به خاطر اون از خودت گذشتی و خم به ابرو نیاوردی، آخه چرا نمی ذاری بهش بگم؟!
سرم با به شدت تکان می دهم.
- نمیخوام، نمیخوام مدیونم باشه، نمیخوام از زنده بودنش درد بکشه، نمیخوام روزی هزار بار آروزی مرگش رو بکنه!
بغضم قصد شکستن دارد و به زور مهارش می کنم.
- آخرش که چی؟ ببین... پنج ساله گذشته و فراموش نکرده، نه زن می گیره که حواسش پرت بشه، نه از لاک تنهایی خودش بیرون میاد که فکرش سمت تو نره. گفتم رفته و یادش رفته عشقش رو... اما حالا... کاش حداقل سهند کوتاه اومده بود و بیخیال بیتا شده بود. با غم نگاهش می کنم و لبخندی پر درد روی لبم می نشیند.
- سهند فکر می کنه یه دوستی ساده و یه خواستگاری بوده، مردها وقتی عاشق می شن خودخواه هم می شن، مثل برادر من که به هرقیمتی می خواست به عشقش برسه، حتی اگه از بین رفتن آرامش خواهرش باشه!
- چند روز دیگه برمی گرده عسلویه، نگران نباش عزیز دلم.
نگاه می دزدم از مادرانه هایی که خرجم می کند، کاش این زن مادر شوهرم بود، کاش بجای مادر امیر که همیشه عصا قورت داده و پر اخم و تکبر است، این زن مادر همسرم بود.
- مامان!
با تحکم مادرش را صدا زد و با صدایش بر خود لرزیدم، نگاهم از ورای شانه ی فیروزه خانم به چشمان سرخش می رسد، فیروزه خانم با اخم نگاهش می کند و سرش را به معنی چیه تکان می دهد و او بی توجه به من نگاه به مادرش می دوزد.
- اینجا چکار میکنی؟ اومدی پیش این تا برات مظلوم نمایی کنه؟!
- بردیا!
مادرش با ناباوری صدایش می زند، باور ندارد که پسرش تا این حد از من متنفر است.
- بیا بریم پیش بیتا، خوشم نمیاد پیش این باشی، خوشم نمیاد به دروغ هاش گوش بدی و براش دل بسوزونی! نگاهش را به چشمانم می دهد و نفرت را به جانم منگنه می زند.
- چطور می تونی با کسی که از پشت به پسرت خنجر زد حرف بزنی و تو صورتش نگاه کنی؟!
- بردیا!
زبان فیروزه خانم بند آمده و نمی تواند حرفی به پسرش بزند، آنقدر نفرتش زیاد است که بعید می دانم حتی گوشش برای شنیدن حقیقت یاری کند.
@Shivaroman


پارت جدید تازیانه و عشق
نظرات اینجا👇
https://t.me/joinchat/Ij1q6klBf6pwdaIjcOjaUQ

راستی بچه ها ما یه گروه دیگه علاوه بر گروه نقدمون، زدیم به عشق #طرفداران😍❤️
کسایی که دوست دارن عکس نوشته و متن ها و کلیپ های خوشگلشون رو به دستمون برسونن، بیاین تو این گپ😍 درضمن از بین ارسالی هاتون هر کدوم که پرطرفدارتر و قشنگ تر بود در کانالمون هم قرار میگیره🥰
منتظرتون هستیم.
شخصیت های رمان سراب:
https://t.me/shivaroman/316
لینک گپ طرفداران:
https://t.me/joinchat/Ij1q6kSneMOLY5a1kvuq6A


#تازیانه‌و‌عشق
#پارت۱۶۹

- ولی با این حال، اگه دوستش داری و میخوای بری حرفی نیست، میتونی بری!
با شوق بغلش کردم و گونه اشو بوسیدم.
- مرسی داداش خوبم.
لبخند خسته ای زد و گفت.
- از وقتی اومدم این اولین باری بود که بغلم کردی و بوسم کردی، که اونم به خاطر عشقت بود، دلم نمیخواست ناراحت باشه!
راست میگفت، انقدر تو خودم بودم که اصلاً توجهی به اطرافم نداشتم، از طرفی هم از دستش ناراحت بودم ولی باید از دلش در میاوردم.
سرمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم.
- این چه حرفیه داداشی؟ تو همیشه بزرگ و عزیز منی! انقدر یه دفعه ای همه چی بهم خورد که...
- کافیه نمیخواد توجیح کنی، حق داشتی... از دستم ناراحت بودی، حالا هم زود تر برو حاضر شو که بریم.
- چشم!
نیم ساعت بعد منو شهاب دم در بودیم، چون صبح زود بود و شه گل اذیت میشد از فرگل خواهش کردم که همراهم نیاد و تو خونه بمونه، قرار بود مامان بیاد با هم بریم.
بعد از آزمایشگاهم که قرار بود برم خونه ی خودم، خونه ی خودمو فرهود و مامان، یه سری از وسایلمو برداشتمو دم در منتظر شدم.
یه کم که گذشت ماشین آشنای فرهود تو کوچه پیچید، با ترس به شهاب نگاه کردم که فهمید و گفت.
- شوهرته؟
- آره، فکر کنم با مامان اومده.
- حق داره، جز این بود که نمیشد بهش گفت مرد، قراره امروز زنشو ببره.
- ناراحت نیستی؟
- من کاری به اون ندارم، تو راحت باشی منم راحتم.
- چطور یه دفعه انقدر تغییر؟
- حرف های دیشب فرانک خانم و حال بد تو... نباید انقدر بهت سخت میگرفتم، تو زنشی... حق داری هر جا که شوهرت هست باشی.
- ممنونم داداش!
- خواهش، فقط من هنوزم دلم با اون صاف نمیشه، نمیخوام ببینمش، میرم تو خونه، تو با اونا میری؟
- آره با اجازه ات.
- باشه خواهری، خیر پیش.
- نمیخوای به مامان سلام کنی؟
- دیشب گفت که با فرهود میان، منم گفتم نمیخوام باهاش رو به رو شم، اگه سخت گیری های اون نبود، نه منو فرگل انقدر اذیت میشدیم، نه تو انقدر عذاب میکشیدی!
- کار شما هم اشتباه بود، با فرار چیو میخواستین ثابت کنین که با موندن نمیشد؟
- تو هنوزم این شوهرتو نشناختی؟
نگاهی به رو به رو کرد و گفت.
- اومدن... برو دیگه، منم برم تو تا چشم تو چشم نشدیم.
- نمیخوای آشتی کنی؟
- نه.
انقدر قاطع گفت که جای اصراری نموند. با توقف ماشین به خونه رفت، به در بسته نگاهی کردم و دوباره به رو به رو چشم دوختم.
@Shivaroman

20 last posts shown.

6 303

subscribers
Channel statistics