Welts Jahn جانِ جهان


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


و خداوند جان را در هستی پرتاب کرد... . و جانی در جهانی حیات بخشید... . و خدا انسان را ندا داد... . و انسان نداگیرنده شد... .

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Philosophisches Essay
Sayed Hakim Kamal
Welts Jahn
@Philosophieu



تفکر اسطوره ای
Mythologisches Denken

هستی و اجزا ی آن را بیان می کند و از آنها خبر می دهد.
تفکر اسطوره ای با افسانه = تصویر، روایت، داستان و مقایسه ها، روایت های نمادین فرآیندهای طبیعی را توصیف می کنند (ایجاد جهان، پدیده های طبیعی مانند روز و شب، آتش و رعد و برق).
بر اساس باورها و بدون سوال بحرانی و انتقادی، فرم و شکل در تفکر انتقادی تقریبا وجود ندارند و یا بهتر است بگوییم شکل و فرم عجیب و غریب اند و در رابطه فوقالعاده ای به عنوان یک پیوند بین سوال و پاسخ اند. مثلا: جهان از کجا آمده است؟ خدا جهان را ایجاد کرد.
"اسطوره" فراتر از درست و غلط است، به این معنا که صرفا بر این واقعیت استوار است که انسان به آن اعتقاد دارد. سوالات انتقادی در مورد اسطوره راه ندارد و چه بسا اثر آن را از بین می برد. سرانجام اینکه اسطوره ها ثابت هستند و از نسلی به نسل دیگر منتقل می شوند. ولی باید دقت کرد که ثابت بودن اسطوره جدا از ثابت نبودن تفسیر آن است. ممکن است مثلا: خدا در یک زمان و فرهنگ یک تفسیر داشته باشد که در زمان و فرهنگ دیگری تفسیر کاملا متفاوت داشته باشد، اما خدا در تمام زمان ها و تمدن های اسطوره ای هست.

تفکر عقلانی (فلسفه)
فلسفه بجای اسطوره یا افسانه توسط "لوگوس"، یعنی عقل(فهم) Vernunft، Reason, به دنبال توضیح هستی با استفاده از کلمه و دلیل و ذهن است. فلسفه با زبانشناسی رسمی و انتزاعی، فرضیه ها و نظریه ها فرایندهای طبیعی را توصیف می کند و بر اساس استدلال منطقی و سوالات انتقادی و بازتاب اظهارات و نظریه ها استوار است. به عنوان مثال مبدا جهان چیست؟ همه چیز از آب می آید(Thales) نظریه های منطقی را می توان در سطح واقعی و غیر واقعی مورد بحث قرار داد. سوالات انتقادی منجر به کشف نقاط ضعف و خطا می شود که پس از آن می تواند با تحولات نظری بازنگری شود. تفکر منطقی یا فلسفی پویاست و نظریه های آن تغییر می کنند و گسترش می یابند.

از "اسطوره"به "لوگوس"
همان طور که گفته شد اسطوره و لوگوس تلاش می کنند تا هستی را به روش خود به ما معرفی کنند. اولی با روایت و افسانه مبتنی بر عقیده و دومی با توضیح و تشریح منطقی. طوریکه یکی از معانی اسطوره افسانه بوده و معنی لوگوس نیز اصطلاحاً می شود 《توصیف عقلانی جهان،، rational explanation of the World 》.
آنچه که در اسطوره مهم است که عقل در آن راهی ندارد، فرا زمانی و مکانی بودن روایات است. زیرا اسطوره با واقعیت موجود سر و کار ندارد، بلکه با کلیت سر و کار دارد. به بیان دیگر روایت اسطوره ای با حقایق مطلقی سر و کار دارد که قابل تغییر نیستند. مثلا اگر از اسطوره بخواهیم که بگوید که گندم چیست، نخواهد گفت که گندم نوعی دانه گیاهی است که قابل خوردن برای انسان است. بلکه بیان یا روایت اسطوره ای گندم را در کلیتی فرا زمانی و مکانی می بیند، این نگاه فرا زمانی و مکانی با واقعیت گندم در یک فصل سر و کار داشته نمی تواند، زیرا گندم اکنون گندم است، ولی وقتی خورده شد و وارد جسم انسان شد، دیگر گندم نیست، اما وجود دارد. اگر اسطوره واقعیت را توضیح دهد دیگر اسطوره نبوده و فلسفه است. مثلا: وقتی اسطوره گفت: جهان را خدا ایجاد کرده و سپس تالس گفت: همه چیز آب است، از اینجا بود که جهان در زمان حال قید شد و به واقعیت موجود عنصری به نام آب تقلیل یافت. (اولین پاسخ عقلانی به خلقت و آغاز لوگوس از اسطوره). به بیان دیگر فلسفه و بیان عقلانی با واقیت و همان Existenz سر و کار دارد. اما مشکلی که برای تفکر فلسفی پیش می آید مساله تغییر است. فلسفه فقط تغییر اشیا را در زمان حال مشاهده می تواند و فراتر از آن حرفی برای گفتن ندارد. تفکر فلسفی همیشه در معرض خطر ماندن در واقعیت و تفاسیر مختلف است. یعنی ممکن است روزی فلسفه به این نتیجه برسد که حیوان انسان متعالی بوده که به تکامل رسیده و انسان اکنون هنوز در مرحله بدوی قرار دارد، زیرا انسان ضعیفت تر و نیازمندتر از حیوان است. یا اینکه به این نتیجه برسد که منطقی ترین نوع زندگی، زندگی نباتی و گیاهی است، زیرا در کمال هماهنگی و هارمونی با زمین است. شاید هم به راه سومی وارد شود، و برده تکنیک و هوش مصنوعی شود. مشکلی که در اینجا پیش می آید نقش و جایگاه انسان در هستی و زمین است که دیگر تلاش خواهد کرد تا بیشتر حیوان و نبات باشد تا انسان. این یعنی گمراهی انسان! پس می توان ادعا کرد که فلسفه اگر در بطن اسطوره کاشته شود، انسان را از گمراهی نجات می دهد و فرا زمان و مکان هویت انسانی او را حفظ خواهد کرد و راه را بر او باز خواهد گذاشت. چنانچه که اگر انسان به مرحله حیوانی و نباتی سقوط کند، دیگر تفکر و تعقل نیز بی معنی خواهند شد.

روایت اسطوره ای خلقت(ایجاد جهان ) از هزیود. در ادامه....
The Creation
Hasiod. the next. ...


Philosophisches Essay
Sayed Hakim Kamal
Welts Jahn
@Philosophieu


اسطوره-لوگوس
Mythos -Logos


شناختن مرزهای بین اسطوره و لوگوس و تفاوت های این دو به متفکر کمک می کند تا از قابلیت های هر دو در انتقال معنا به دیگران (مخاطب) استفاده کند. بسیاری از افرادی که ادعای تفکر می کرده، و خود را در یکی از این دو فاز معرفتی قید کرده و ساده لوحانه به یکی وفادار بوده و دیگری را کاملا رد و گاهی آن را خرافات می دانند. از همین نوع برداشت است که جهان معرفت به انحصار عقل رفته و یا در دام روایت های "صرف اسطوره ای" گرفتار شده و در یک وضع تک بعدی و ناقص گرفتار می شود.
آنچه مهم است، عقل و اسطوره نیست، حتی تعهد و وفاداری به یکی از اینها هم نیست ، بلکه مهم این است که چه چیزی به ما امکان می دهد تا ندایی از دورترین نقطه هستی دریافت کرده در حالیکه در واقعیت بسر می بریم. چنانچه اگر عقل پای رفتن به آنجا را ندارد، پس عقلانی است که بر بال اسطوره سوار شده و سری به عوالم دور از چشم عقل زد.
جهان امروز ما (جهان مدرن) با اتکای محض به عقل تقریبا از گذشته و آینده بریده است و سر و سری با آنچه بوده و آنچه خواهد شد را فراموش کرده است و ندارد. این جدایی از گذشته و آینده یعنی فرو رفتن هر روزه در بطن ماده و واقعیت. واقعیت مادی، از آنجا که واقعیت همان ماده است. و این یعنی "بی معنایی" و "بن بست" تفکر. طوری که دیگر کسی از چیستی هستی و انسان نخواهد پرسید و می رود که حتی فلسفه نیز جایی در آن نداشته باشد. پس به ناچار انسان با ملیت، قوم و نژاد و رنگ پوستش تعریف خواهد شد و هویت خواهد گرفت. اما از آنجا که این عناصر نیز به دلیل متضاد بودن و گذشته خون بارشان، علاقمندی نخواهد داشت، پس به ناچار جهان انسان و هویت او یا در دامان جهان حیوان سقوط کند، طوریکه انسان به تقلید از حیوانات و سبک زندگی او مشغول شود و یا به پرستش طبیعت مشغول شود، یا در بهترین وضعش انسان برده هوش مصنوعی و تکنولوژی خواهد شد. این یعنی اوج فاجعه "نسل مدرن". اما، این درحالی است که در عمق جان بشر ندای دینداری و خداجویی و معنا گرایی بشدت شعله ور است. اما تعهد به عقلانیت، زبان در دهان اهل ایمان خشکانده است و عقلانیت مدرن چنان دیکتاتورِ تمامیت خواهی خود را محق توضیح و تشریح جهان معرفت و انسان می داند. اما این تنها مساله ما نیست، در سوی دیگر دیندارانی که از این دیکتاتور تمامیت خواه به ستوه آمده اند، عقل را سیلی رد می زنند و به اسطوره و روایت خود را متعهد می دانند و پای عقلیون را چوبین می دانند. این فاجعه بزرگی است که در میدان معرفت جنگ عقل و دین، جنگ اسطوره و لوگوس، جنگ فیلسوف و فقیه و جنگ دو تعصب پنهانی باشد که هیچ اساس دینی و دلیل عقلی ندارند. برای عبور از این تعصب پنهان، از این تعهد ناروا و تک بعدی لازم است تا هم اسطوره و هم عقل هستی را توضیح و تشریح و بیان کنند. تا در روایات و سمبُل های اسطوره ای عقل فضای تفکر یافته و میدانی برای جولان داشته باشد، که در این میدان اسطوره ها وارد زندگی روزانه بشر شوند و این بی معنایی و پوچی جهان مدرن را طعم معنا و رنگ خدا ببخشند.
بهتر است در ابتدا تفاوت این دو را بیان کرده و با شناخت آنها ببینیم که از ازدواج اسطوره و عقل آیا فرزندی خواهد آمد که عاقل معناجو باشد. به بیانی دیگر آیا می توان در بطن مادر معرفت، یعنی اسطوره نطفه عقل را کاشت. پس لازم است تا مهمترین تفاوت های عقل و اسطوره و یا فلسفه و اسطوره را در اینجا بطور خلاصله بیان کرده و سپس بیان شود که چگونه از اسطوره به فلسفه گذر شده است و درپایان نیز امکان ازدواج این دو را در عصر حاضر بیان داشت
.
قبل از بیان مهمترین تفاوت ها بین تفکر اسطوره ای و تفکر فلسفی، لازم است نکته ای در مورد تفکر نیز توضیح داده شود. اینکه، شی و مواد تفکر "کل" است. وقتی کل می گوییم مرادمان می تواند دو چیز باش:《یکی هستی و دیگری معرفت》. یا ما در مورد هستی فکر می کنیم، مثلا در متافیزیک و فلسفه و یا اینکه به کلیت یافته ها و داشته های بشر و آنچه نوشته و نانوشته در هر فرم و قالبی توان بیان چیزی را دارد، جز مواد و شی تفکر می شود. به عبارت دیگر، اسطوره و فلسفه هر دو مواد تفکراند، از آنجا که هردو باهم کل را می سازند. در واقع هیچ فیلسوفی ادعا نمی تواند که بدون نگاه به متون مقدس و روایات اسطوره ای به تفکر پرداخته اند. چه بسا که از مواجهه با یکی دیگری خلق شده است. چنانچه خواهیم گفت، از نگاه به روایت های اسطوره ای بود که نگاه عقلانی و توضیحات و تشریحات عقلی هست شد. پس همچنان تفکر اجازه دارد تا از گِلِ هر دو پیکر هستی را بتراشد. اما آنچه که مهم است در نزد متفکر خودباوری و تعهد به حقیقت است که این نیز نیازمند شجاعت فکری و جرات بیان است.

تفکر اسطوره ای
ادامه دارد....


@Philosophieu
چهار جزء فلسفه نیچه
1. نیهیلیسموس Nihilismus
2. ابرانسان Übermensch
3. اراده معطوف به قدرت
der Wille zur Macht
4. نقش هنر die Rolle der Kunst
اکثر کسانی که با نیچه و افکار او مواجه می شوند، بدلیل پراکنده بودن سبک نوشتاری وی، فقط از افکار او پوچ گرایی یا Nihilismus را دریافت می کنند، زیرا عبور از یک مرحله نیهیلیسموس به پوچی جدیدی وارد می شود، که بسیاری از خوانندگان نیچه در آن مرحله می مانند، کسانی که مطالعات عمیق فلسفی ندارند، تا بتوانند به تجویز و پیشنهاد و اصل کلام وی برسند، و بتوانند ابر انسان و اراده معطوف به قدرت و نقش هنر است دریافت کند. آنگاه این انسان سرپا خرسندی و هنرمندی خواهد بود.


سه مرحله (فاز) نهیلیسم در فلسفه نیچه
1. نیهیلیسم بدبینانه(منفعلانه )
passiver Nihilismus
در این مرحله انسان بدرجه صفر از ارزش می رسد و جهان را متضاد و تاریک و پوچ می بیند.
2. نهیلیسم ناتکمیل Unvollkommener Nihilismus
در این مرحله او دست به خلق ارزش های خود ساخته ای چون، مارکسیسم، ناسیونالیسم، لیبرالیسم و سوسیالیسم می زند.
3. نهیلیسم فعال aktiver Nihilismus
در این مرحله انسان بدنبال خلق ارزش نیست، بلکه بدنبال هنر و زندگی هنرمندانه است. و فلسفه غرب را که انسان را موجودی طبیعی می دانست تغییر داده و انسان را اساسی هنری می بخشد.
در این مرحله انسان از مرحله دوم و ارزش های خود ساخته فراتر رفته و وارد جهان اراده می شود. در این مرحله انسان به شُتری می ماند که باید بیابانی (تاریخ غرب) را که خشک و خالی است طی کند. تا به مرحله ای برسد که چون شیر در برابر یک اژدها(پوچی) از حیات و زندگی خود دفاع کند و در برابر تهدیدات اژدها با جرات بایستد و "نه" بگوید. و بروی زندگی بگوید: من اراده می کنم (من می خواهم) ich will
بعد این مرحله است انسان یک موجود هنر مند است و هنرمندانه زندگی می کند.
نکته:
امروزه در فضاهای مجازی و حتا در نزد مجموعه های شعر و متون ادبی(مثلا نزد صادق هدایت) تاثیر مراحل اولیه پوچ گرایی نیچه را بیشتر از نقش هنر و اراده معطوف به قدرت برای تبدیل شدن به ابر انسان در نزد خوانندگان (حتا در نزد به اصطلاح روشنفکزان) شرقی بیشتر و نیز نزد انسان غربی(کمتر) مشاهده می شود. اگرچه در غرب تیوری هایی چون تکامل داروین (بخصوص در تحقیقات جدید ژنتیکی و سوسیالیسبیلوژی) و ابرانسان و فیلسوف شاه، دازاین و دیگران فلسفه هایی که تمرکز اصلی شان روی فرد بوده که نتیجه کلی آنها شهروند perfekt با هدف Perfektionismus (کمال گرایی ) بوده و امروز غرب سود این شهروند خوب، خرگرا، فرد-جمع گرا، فرمانبردار و پرتلاش را می برد، در حالیکه برای شرق، بدلیل تئوریک بودن و برای "لذات فلسه" نه برای فلسفیدنِ هدفمند، این فلسفه ها(بدون عمل به آنها ) و نیز درک نیمه و ناقض از آنها باعث آشفتگی شده است. که شاید بیشترین تاثیر را افکار نیچه و نیهیلیسموس منفعلانه یا بدبینانه او بر خوانندا شرقی داشته است.

مکانیزم فرهنگی و تطبیقی
آنچه در غرب مدرن جایگاه تعیین کنندگی اجتماعی و فرهنگی دارد، رسانه است؛ رمان، فیلم، شعر و تیاتر و دیگر رسانه ها در کنار ورزش و موسیقی ابزار تطبیق این افکار بوده اند.
بعنوان مثال پدیده مرد عنکبوتی، یا سوپر من که تقریبا هم در هنر و هم در رمان و ورزش نقش اصلی را داراست افکار فلاسفه را بعنوان محتوای کاری خود به مخاطب منتقل کرده است. اما هیچگاه این رسانه ها و نهادهای فرهنگی و هنری از دولت جدا نبوده اند، یعنی در غرب کمتر فعالیتی خارج از این طرح کلی (انسان برتر=شهروند خوب ) اتفاق افتاده می تواند، که مجری و حامی و خواهان اصلی آن دولت و سیاست است. رابطه مرد عنکبوتی و سوپر من های فیلم های هالیوودی و قهرمانان ورزشی بعنوان یک امر همگانی و واجب را خارج و بدون تاثیر پذیری از نظریه داروین ندانیم، که موجودی به تولید نسل و یافتن غذا در دراز مدت موفق می شود که بهتر خود را با شرایط طبیعت تطبیق دهد. و طبق یکی از تحقیقات کشف شده مثلا که اسب ها بدلیل طی کردن مکان های مختلف برای یافتن غذا بعد از میلیون ها سال داری دست و پای بلند و بزرگتر شده اند.

در واقع ما تقریبا هیچگاه بشکل درستش با محیط زندگی خودمان بر خورد فکریِ فلسفی نکردیم، بلکه در درون اندیشه ها و افکار دیگران سرگردان بودیم(در جهان مدرن). بقول همان نویسنده افغان خرد ما آواره بوده است.
در اینجا لازم است این پرسش مطرح شود که، انسان(کسی که در دولت بسر می برد) چه ویژگی هایی باید داشته باشد؟ آیا دولت حق دارد به شهروندان ارزش های خاصی را آموزش دهد؟ مثلا در یک دولت لیبرال فردگرایی را.
جالب است که کسانی مثل نیچه که منتقد کلِ تاریخ فلسفه غرب است، به همان فردگرایی لیبرالیسم مَدد رسانده است، در حالیکه در شرق آوارگی فکری ایجاد کرده است.
به راستی هویت فکری ما شرقیان چیست؟

سید حکیم کمال آلمان


@Philosophieu
What is political Philosophy?
از فیلوسوفیا تا دولت(از عشق به دانایی تا جبر به زندگی جمعی)
فلسفه چیست؟
فلسفه سیاسی چیست؟ و مسئله فلسفی دولت در شرق ؟

پرسش از فلسفه چیست، یک پرسش از معنی نهفته در خودِ کلمه فلسفه است. فیلو(love) یعنی عشق و سوفی wisdom یعنی دانایی، پس عشق جمع دانایی فلسفه را تشکیل می دهند. حالا ببینیم که چگونه عشق جمع دانایی فلسفه را توضیح می دهند، و چگونه در گذرِ تاریخ درخت معرف و علوم اجتماعی و بخصوص فلسفه سیاسی از آنها بیرون می آید. فعلا با عشق کاری نداریم و بپردازیم به دانایی. در بحث دانایی مهم ترین پرسش این است که knowing what to do دانستن انجام چیزی، یعنی دانستن یا همان knowing جمع عمل یا همان to do. به عبارتی ساده دانایی یعنی اینکه بدانیم چه کنیم. تا اینجا از دورن کلمه سوفی یا wisdom عمل یا همان action را دریافتیم، پس در نتیجه می رسیم به دو کلمه جدید یعنی Knowlege یا همان علم(معرفت، شناخت) و action یا عمل، بازهم از یکی از این دو یعنی عمل را کنار عشق می گذاریم و به علم یا همان Knowlege می پردازیم و آن را می شکافیم. وقتی knowlege را بشکافیم به دو اصطلاح جدید می رسیم که هر کدام یک حوزه جدا و پرسش خاصِ مربوط به خود را فرمول بندی می کند. اولی که از چگونگی کسب علم می پرسد epistemology یا همان معرف شناسی است که پرسش آن با کمله پرسشی how یا "چگونه" آغاز می شود. حوزه دوم مربوط می شود به پرسش از what یا "چی" که آن را Methaphysics می نامند. پس علم را به دو بخش میتافزیک و معرفت شناسی تقسم کردیم. متافزیک از هستی می پرسد، یعنی چه چیزی هست و چیست؟ و معرفت شناسی از چگونگی دانستن و کسب معرفت(آن چیز) می پرسد که خود به تجربه گرایی و عقل گرایی و شکاکیت و دیگر بخش ها تقسیم می شود. در متافزیک با بخشهایی مثل مونیسم و دوالیسم و ماتریالسیم و ایدهآلیسم و غیره برمی خوریم.

حالا می رویم سراغ دو کله ای که قبلا کنار گذاشته بودیم، عشق و عمل، love and action، در بحث عمل پرسش اساسی با کلمه "می باید" یا به آلمانی sollen که کانت فلسفه اخلاق خود را براساس پرسش چه می باید کرد بنا کرد. کانت گفت: ?Was soll ich tun. پرسش این حوزه این که: چه باید کرد؟ در واقع در حوزه عمل مهم ترین اصطلاح و بحث که فلسفه سیاسی و اجتماعی و اساس علوم انسانی بر این اصطلاح استوار است، اصطلاح Etnics یا همان اخلاق است(اخلاق شامل علمی می شود که Moral را مطالعه و بررسی می کند که در زبان یونانی شامل اخلاق فردی یا همان مورال و نیز شامل معنی علم شناخت مورال می شد).
اما حوزه مهم و اساسی زیر ستون etnics فلسفه سیاسی political Philosophy است. در فلسفه سیاسی مطالعه توجیح و طبیعت نهادهای جبر است، که مهمترین این نهادها دولت است. به عبارتی political philosophy is the study of the nature and justification of coercive institutions.

در طول تاریخ فلاسفه سیاسی با دو نوع نهاد جبر (دولت) روبرو شده اند که کلاسیک آن را پلیس polis , و مدرن آن را nation-state می نامند. یعنی دولت شهر و دولت -ملت. نهادهای دیگری نیز وجود دارند مانند خانواده و روستا و نهاد اقتصادی و... . بنابراین سیاست عبارت است از: در سیاست بحث از توجیه اجبار است. politic is abuot justufication of coercion. به زبان ساده سیاست در پی پاسخ به این پرسش است، که چرا باید دولت وجود داشته باشد؟ و چرا باید از فرامین آن را فرمان برد و قوانین آن را رعایت کرد؟ در واقع ایجاد دولت پاسخ به پرسشِ چه باید کرد است. اگویسم و فایده گرایی و هیدونیسم و غیره نیز به آن پاسخ داده‌اند. که هرکدام به نوعی وجود و تاسیس دولت را توجیح می کنند. اما مهمترن سیستم و یا مکتبی که امروز ادعای دارد که می داند که چه باید کرد، لیبرالیسم است. لیبرالیسم نیز به انواع مختلف تقسیم می شود مانند: Liberalism, Libertarianism and welfare liberalism and etc.

اگرچه عشق هنوز در جای خود باقیست، اما پرسش مهم در پایان این است که: آیا در شرق به پرسش چه باید کرد، پاسخ داده شده است؟ اگر شده است پس چرا هنوز نهادهای جبر و بخصوص دولت که زندگی جمعی را نظم ببخشند بی رمق اند؟ طوری که دولت ها تقریبا مشروعیت ندارند، و فاقد ثبات هستند. اگرچه عدم مشروعیت دولت ها به درجات مختل مشکل تمام دولت های موجود می باشد، اما در شرق بیشتر است.



برای پاسخ بد نیست به آغاز بحث مراجعه شود که حرف ما در مورد etnics چیست؟ و برای رسیدن به پاسخ فلسفه چه نقشی دارد؟

در جهان بعدِ کانت فلسفه قبل از کم رنگ شده و کانت و سه نقد او مانند ماده جادوییِ الهام بخش برای عقل غریبان بود، طوریکه هر کس با آو سروکار یافت دست به خلق یک فلسفه جدید زد. از هگل تا روالز و نوزیک، در بحث دولت. و کسانی مثل هایدگر در اگزستنسیالیسم.

به راستی چرا در شرق خبری از فلسفه نیست؟

سید حکیم کمال، آلمان. 01.02.19


مکان نبود، زمان نبود، زمین و انسان و حیوان نبود. اراده ای بر خواسته و ندایی در داد، ذره ای که قابل ذکر نبود، ندا داده شد. ذره در کلام آمد و هست شد. ذره در بطن هستی پرتاب شد، از اینجا بود که زمان آغاز شد، و ذره در زمان جاری شد، پرتاب شد، و هست شد. ذره ندا گیرنده بود، اما هنوز چیزی نبود. در مسیر زمان ذره مکانی یافت، همو که بطن هستی نیز گفته شد، و ذره در این بطن جان شد. ذره در بطن جان گرفت و با اراده ای متعالی هست شد و هست شد، تا آنجا که از او زندگی و حیات نشات گرفت. و سرانجام ذره زمینی شد و ذره نداگیرنده بود و ذره دیگر ذره نبود، بلکه جان جهان بود.


دومین ندا در داده شد، و جان جهان به زمین پرتاب شد، زمین از جان جهان جان گرفت، حیات گرفت، حیوان و گیاه دار شد.



جان جهان هنوز در زمین بود، تا آنکه سومین ندا در داده شد، و جان جهان از دل زمین قد کشید و انسان شد.

و انسان در زمین ساکن شد.


فلسفه جان
سید حکیم کمال

@Philosophieu

Показано 5 последних публикаций.

15

подписчиков
Статистика канала