اندیــــشه صــدر


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


مجموع داستان ها، دکلمه ها و دلنوشته های صبا صدر،اندیــــشه صــدر را دنبال کنید

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


ویژه برنامه بزم ادبی نهاد کتاب
به مناسبت معرفی کارکرد ها و فعالیت های یکی از شخصیت های ادبی، فرهنگی موفق نهاد کتاب
    🦋✍🎙📚🦋 

مکان : کانال تلگرام نهاد کتاب
https://t.me/thebookafghanistan

مهمان ویژه:بانو صبا "صدر" رمان نویس،دکلماتور،محصل قابلگی عالی،مجری و گرداننده موفق در نهاد کتاب

مدیریت برنامه:آقای محبوب زاده

گرداننده گان:آقای محبوب زاده ــ بانوصفیه ناب

تاریخ:جمعه ۱۴۰۳/۳/۱۸
زمان : ساعت ۹ شب الی ۱۱:٠٠شب به وقت افغانستان
۸شب الی ۱٠:٠٠شب به وقت ایران

          🌸🌷🌼🌹💐

از عموم اعضای محترم نهاد کتاب، استادان گرانقدر، نویسندگان،شعراء،ادیبان، فرهنگیان و فرهیختگان عزیز و گرامی شاگردان صنفوف مختلف نهادکتاب صمیمانه دعوت مینماییم تا در بزم ادبی نهاد کتاب اشتراک وحضور فعال داشته باشند


از دل بیفت
ولی کاری نکن که از دیده بیفتی
از دل افتاده را می شود برگرداند
ولی آنکه از دیده بیفتد را
نه!
اما آن خانه اش آباد
از چشم من افتاد.
چنانچه گفتند
از دل برود هر آنکه از دیده برفت

#صبا
#اندیـــــشه صدر💫


🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت هفتم

ندا: ریشما دوستم قربانی این ماجرا شد
هر لحظه جسمم در حال گداختن بود چرا درگیر چنین بلاهی شدیم؟
یقین پیدا کردیم که درین ویلا روح سرگردان ناپاکی وجود دارد که اکنون در جسم بیجان ریشما است،
دروازه اتاق بالا خود به خود باز شد راجو روی تخت خونی خوابیده بود با صورت کبود و آن روح خبیث که در جسم ریشما بود بالای سر راجو نشسته و شروع به خوردن اعضای بدن راجو کرده بود،
دیگر از دیدن چنین صحنه وحشتناک از حال می رفتم
تحمل این همه درد و یکایک از دست دادن دوستانم برایم دشوار بود،
سلطان هم در شاک بود، و من مدام گریه می کردم، تقریبا در یک شب و روز هردو دوست مان را از دست دادیم
ساعت ها در گذر بود اما هیچ هوا روشن نمی. شد، انگار اینجا همیشه شب است
آن روح خبیث مدام اذیت ما می کرد ولی من و سلطان هیچ گاهی یکی دیگر خود را تنها نمی گذاشتیم.
در وسط ویلای وحشت قرار گرفتیم که اگر بمیریم هم یکجا بمیریم اگر زنده بمانیم هم یکجا زنده بمانیم
آن روح خبیث که در جسم ریشما بود
حالت غیر قابل تحمل با دستان باز و موهای ژولیده معلق به هوا ایستاده بود، و همان گونه به اطراف ما می چرخید و می خندید سلطان با جرات سوال کرد!
تو کیستی؟ و از جان ما چه می خواهی؟
اما روح فقط می خندید و می خندید؛
بلاخره گفت من همه شما را از بین می برم، قبل شما هم کسانی که اینجا آمدند را از بین بردم شما را نیز نابود می سازم و بعد از شما هم اگر کسی آمد شکنجه کرده از بین می برم. هاهاهاها
سلطان: برای چه از همه مردمان متنفری؟ ما که هیچ کاری در حقت نکردیم!

ــ من را بی آنکه گناهی کرده باشم کشتند، سرم را بریدند و جسمم را به آتش کشیدند، برای همین اول همه پسران بعد همه دختران را نابود می سازم.
سلطان: برای چه با تو این کار را کردند؟
ــ سالها قبل چندین پسران استفاده جو مرا دزدیدند،
و به این ویلا آوردند، من بی گناه را شکنجه کردند و سرم را بریدند،
و جسمم را به آتش کشیدند و با همان حالت مرا رها کردند و رفتند،
از همه آدمی زاد متنفرم،
و اکنون نوبت شماست
شمشیری را به سوی ما پرتاب کرد که سلطان من را گوشه کرد اما از کنار بازوی سلطان گذشت و زخم عمیقی روی بازوی سلطان جا گذاشت.
و آن روح به حالت سلطان می خندید...

ادامه فردا شب ❤️‍🔥


🎧
🎙آواز: صبا صدر✨
من اگر مستت شوم آیاتو جامم می شوی؟
هرچه دارم نذر چشمانت بنامم می شوی؟
━━━━━━●───────
     ⇆ㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ↻

#اندیــــشه صدر💫


تصویری از قسمت ششم داستان وحشت سرا و روح خبیث


🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت ششم
من به دست چی کسی افتاده بودم؟
این دیگر چی بود دستانش سوختگی و خون آلود بود
موهای بلندی داشت چشمان سفید اما کاسه خون،
بله دختری وحشتناکی بود نمی شد لحظه ای به صورت ترسناک آن نگاه کرد،
آنقدر سخت گلویم را فشار می داد که گمان کردم استخوان هایم در حال شکستن است با ناچاری به مشکل پرسیدم تو کیستی و از ما چی می خواهی؟
خنده بلندی کرد و با صدای خشن گفت
همان گونه که من را کشتند همه را از بین می برم، همه پسران را از بین می برم، باید همه بمیرد.
راجو: آخرین نفس هایم را می کشیدم دیگر داشتم از نفس می افتادم که من را با یک دست خود بلند کرد و به سوی ویلا انداخت از شیشه به داخل منزل بالا افتیدم روی همان تخت خواب خونی و نفسم بند آمد...

ــ ریشما: هرچه تلاش کردم خودم را از شرِ آن دست که مرا به سوی تهکوی می کشید خلاص کرده نتوانستم افتیدم به تاریکی.
سرم از شدت درد می کفید،
بعداز آنکه چشمانم باتاریکی عادت کرد، مقابلم صحنه غیر قابل تحمل را دیدم، جسد مرده ای کفن پوش رو به رویم قرار داشت،
از ترس موهایم سیخ شد به سختی بلند شدم تا فرار کنم اما پیش پایم همان سر بریده خونی گاو افتید و به سویم خنده می کرد،
به عقب رفتم همان تنه بی سر با لباس سفید، از موهایم گرفت و مرا به دیوار زد،
از شدت ترس و درد به خود می پیچیدم، طنابی دور گردنم پیدا شد و مرا به هوا کشاند....
ــ سلطان: خبری از ریشما نبود همه جا را گشتیم، خواستیم خبری از راجو بگیریم در مسیر راه بودیم که صدای فریاد ریشما را از تهکوی شنیدیم به عجله به تهکوی رفتیم جسد بیجان ریشما به دار آویخته شده بود، ندا فریاد زد و به سر و صورت خود می زد، ریشما دیگر زنده نبود آنرا از طناب پایان کردیم و به روی زمین گذاشتیم من و ندا هردو در سوگ ریشما اشک می ریختیم بی خبر از حال راجو!
نگاهم به صورت ریشما قفل شد پلک زد
اشاره به ندا کردم گفتم تو هم متوجه شدی چشمان ریشما تکان خورد؟
دقیق شدیم به یکباره گی چشمان ریشما باز شد به حالت غیر عادی،
چشمانش رنگ سفید داشت هیچ مردمکی دیده نمیشد و به سوی ما می خندید، و به حالت ترسناک به سوی ما روان شد هردو با ترس از تهکوی خارج شدیم و به سوی بالا حرکت کردیم...

ادامه فردا شب ❤️‍🔥


احساس ترسناک افتادن ناگهانی در جایی که هنگام به خواب رفتن رخ می دهد، انقباض تشنجی نامیده می شود.
این به دلیل این واقعیت است که سطح تنفس کاهش می یابد و مغز که تصور می کند بدن در حال مرگ است، یک تکانه به آن می فرستد تا آن را بیدار کند

#کاپی

#اندیــــشه صدر


می نگارم خط به خط از هر زمان زندگی
در جوانی! از دلِ ویران روایت می کنم

#تک بیت
✍🏻صبا

#اندیـــشه صدر💫


🏰وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت پنجم

ندا: صبر کن من هم همرایت بیایم!
ریشما: نیازی نیست زود بر می گردم،
رفتم دسشویی هنگامی که خواستم دستانم را بشورم، از شیردان آب به رنگ سیاه رنگ آمد،
ترسیدم اما به روی خودم ناوردم با عجله از دستشویی خارج شدم در مسیر راه بودم که چشمم به یک اتاق خورد که یک گاز در وسطش قرار داشت و گاز تکان می خورد،
به یک لحظه فکر کردم کسی در عقبم است تا رویم را برگشتاندم هیچ کسی نبود دوباره چشمم به گازی خورد که بی جهت می جنبید اما اینبار غیر قابل دیدن بود تنه دختری با لباس سفید روی گاز نشسته و گاز می خورد که سر نداشت!
بی آنکه به عقبم نگاه کنم دویدم تا خودم را به دوستانم برسانم اما دستی از زمین پیدا شد که من را کشید به سمت خودش
فریااااد زدم و آن دست مرا کشان کشان به زیر زمین برد....

ــ ندا: ده دقیقه ای از رفتن ریشما به دستشویی می گذشت اما بر نگشته بود، نگران شدم با سلطان رفتیم تا ببینیم حالش خوب است یا خیر.
اما دستشویی خالی بود وسط راه یک شکستگی فرورفته گی در زمین دیده می شد انگار چیزی بزرگی فرو رفته باشد،
همه جا را گشتیم اثری از ریشما نبود، از شدت ترس گریه کردم و خودم را نفرین می کردم که چرا دوستم را تنها گذاشتم.

ــ راجو: سلمان و ندا رفتن تا خبری از ریشما بگیرند، من نشستم چشمانم را بسته کردم و با خود دعا می کردم تا هرچه زود تر ازین مخمصه نجات پیدا کنیم به پهلو نشسته بودم صدای پای به گوشم رسید اما جرات نکردم چشمانم را باز کنم احساس کردم کسی آهسته آمد به پشتم نشست،
می ترسیدم اما بخود جرات دادم و به عقبم نگاه کردم هیچی نبود، نفس عمیقی کشیدم و دوباره چشمانم را بسته کردم، دستی به موهایم رسید چشمانم را باز کردم اما اینبار در ویلا نه بلکه وسط قبرستان قرار داشتم، خدایا این دگر چی گونه خوابیست،
روی هر قبر سر بریده شده قرار داشت
که به سویم می خندیدند از شدت ترس موهایم سیخ شد هرچی داد می زدم کسی نبود نجاتم دهد یقین پیدا کردم که خواب نیستم،
من چگونه وسط قبرستان پیدا شدم؟
دویدم چندین بار افتیدم اما هر قدر می دویدم خودم را مقابل همان ویلا پیدا می کردم، در اطراف آن درختان بزرگی بود کنار درختی نشستم نفس میزدم گمان کردم از آن وحشت سرا نجات پیدا کردم اما دستی از عقب به گلویم رسید که بسیار سخت فشارم می داد خودم را چرخاندم دست کی بود؟
من به دست چی کسی افتاده بودم؟

ادامه فردا شب ❤️‍🔥


✔️ توصیه چربی سوزی

هیچ چیز به اندازه خیار پرخاصیت و کم کالری نیست. به خصوص اگر با آب لیموترش خورده شود، می تواند چربی سوز خوبی در وعده صبحانه شما باشد.


#اندیــــشه صدر🩺


گیرم که به هر حال مرا برده ای از یاد
گیرم که زمان خاطره ها را به فنا داد

گیرم نه تو گفتی...نه شنیدی...نه تو بودی...
آن عاشق دیوانه که صد نامه فرستاد

تقویم دروغ است!، تو اصلا ننوشتی:
میلادِ عزیزِ دلِ من: پنجم مرداد!

با آنهمه دلبستگی و عشق چه کردی؟!
یک بار دلت یادِ منِ خسته نیفتاد؟!

یعنی به همین راحتی از عشق گذشتی؟!
یک ذره دلت تنگ نشد خانه ات آباد؟!

این بود جوابِ منِ دلخسته ی عاشق؟
شیرینِ رقیبان شده ای از لجِ فرهاد؟!

باشد، گله ای نیست!...خدا پشت و پناهت
احوالِ خودت خوب...دمت گرم...دلت شاد...!!!

🎙آواز صبا صدر 🩷
#اندیــــشه صدر🌙


🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده:صبا صدر

#قسمت چهارم

دیگر داشتم سکته می کردم. وقتی راجو خواب بود پس اینکه نزد پنجره بود و مرا صدا زد کی بود؟
به سلطان و ندا گفتم هرچه زودتر باید از اینجا برویم من خیلی می ترسم.
اما سلطان گفت تا هوا روشن نشود نمی توانیم جایی برویم.

سلطان: دخترا خیلی می ترسیدند اما چاره جز ماندن نداشتیم تقریبا هشت ساعتی از بودن ما درین ویلا می گذشت اما با کمال ناباوری اصلا تغییری به وضعیت هوا مشاهده نمی شد
انگار در نیمه شب قرار داشتیم، همه ما بیدار بودیم ازشدت ترس خواب به چشمان مان نمی آمد،
هر یکی ما صدا های می شنیدیم،
اما من برای اینکه دخترا نترسند می گفتم چیزی نیست.
به یکباره گی بوی گنده ای به مشام ما رسید انگار بوی خون بود،
حالمان را به هم می زد،
سرچشمه این بو کجا بود؟ بلند شدیم تا هرچه است دور بیندازیم، بوی گندیده از منزل بالا می آمد
در منزل بالا اتاقی وجود داشت که درش بسته بود، اما مطمئن شدیم که بوی گندیده از همان اتاق می اید، صد دل را یکی کرده دروازه را باز کردم صدای چلیپ چلیپ دهن می آمد،
گویا کسی چیزی می خورد، نگاه کردم تخت خوابی وسط اتاق قرار داشت، که غرق در خون بود، همه ما ترسیدیم نگاهم به سقف خورد که سر بریده ای یک گاو آویزان است که دهانش تکان می خورد اما ازش خون می چکد چشمان گاو باز است چیزی می خورد

اما فقط سر بریده بدون تنه آویزان است،
دیگر داشتیم سکته می کردیم در را به شدت بستیم و با عجله خودرا به پایان رساندیم، به سوی دروازه حرکت کردیم اما دروازه از بیرون قفل بود به سوی هر پنجره ای که می دویدیم پنجره به روی ما بند می شد،
صدای خنده های دختری شنیده می شد که انگار بالای ما می خندد، دخترا از ترس به گریه افتاده بودن هیچ راه فراری نداشتیم مبایل ها هم آنتن نمی داد .
همه خود را گوشه یی مچاله کردیم تا آسیبی برایما نرسد،
بعد از مدتی حس گرسنگی شدید برای همه ما دست داد،
بکس ندا پر از خوراکه ها بود نشستیم و نوش جان کردیم،
ریشما گفت من باید برم دستشویی...

ادامه فردا شب ❤️‍🔥

64 0 0 12 10

چرا ریزش مو داریم؟ 🧑‍🦲

◽️مصرف ناکافی پروتئین
◽️فقر آهن
◽️استرس شدید
◽️تغییرات هورمونی
◽️مشکلات تیروئید
◽️مصرف داروها

◽️وقتی ریزش مو به صورت ناگهانی شروع می‌شود، علت ممکن است بیماری، رژیم، داروها و یا بارداری باشد.

+ درصورتی که ریزش مو به صورت تدریجی باشد فرد ممکن است ریزش موی ارثی داشته باشد.

#اندیــــشه صدر🩺


🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت سوم

ندا: خواب بودم حس کردم کسی موهایم را نوازش می کند،
گمان کردم خواب می بینم، دست درشتی به صورتم خورد انگار کسی می خواست صورتم را لمس کند با ترس چشمانم را باز کردم اما مقابلم چیزی نبود اما چیزی تاریکی همانند دود از سقف به بالا گذشت، نگاه کردم سلطان و راجو به حالت نشسته خواب بودند
و ریشما نیز سرش روی شانه های من خواب بود فکر کردم دچار توهم شدم دوباره خوابیدم.
راجو: خواب بودم حس کردم کسی انگشتان دستم را دندان می گیرد،
بی آنکه چشمانم را باز کنم گفتم سلطان شوخی نکن درین وقت شب حوصله این مسخره بازی هایت را ندارم اما دستم به شدت کش شد و سخت به زمین خوردم، دیدم سلطان خودش را به خواب زده گفتم این چی کار است؟
می خواهد مرا بترساند اما من فردا همرایت می فهمم دوباره خوابیدم

سلطان: تا حد ممکن کوشش کردم نخوابم چون این ویلا کمی عجیب و وحشتناک بود اما ندانستم چی زمانی خوابم برد،
در گوشم صدای گریه ای یک دختر آمد اما فکر کردم خواب می بینم اعتنا نکردم صدای گریه ها شدت گرفت چشمانم را باز کردم صورت ندا در نیم متری ام درست مقابلم بود با چشمان درشت و وحشی نگاهم داشت گفتم چی شده ندا خوب هستی؟
چرا این گونه بمن نگاه می کنی؟
چیزی نگفت و یک لبخند به سویم زد رفت به جایش نشست من دوباره خوابیدم.

ریشما: خواب بودم که حس کردم کسی من را صدا می کند، دقیق همانند صدای راجو! چشمانم را باز کردم ندا خواب بود، سلطان هم به یک گوشه ای خواب بود اما راجو در جای خوابش نبود،
متوجه سایه ای شدم که درراه پله های بالا بود فکر کردم راجو است از پشتش روان شدم چندین بار اسم من را تکرار کرد تا ایکه به منزل دوم رسیدم،
راجو رویش به سوی پنجره بود پشتش بمن صدا زدم راجو این وقت شب چرا اینجایی؟
با حرکتی که انجام داد دلم از جا کنده شد
سر راجو به عقب چرخید و خنده وحشتناک کرد و از پنجره به بیرون ویلا خزید
فریاد بلندی زدم، که ندا و سلطان رسیدند با ترس پرسیدند چه شده؟ این وقت شب من در منزل دوم چی کاری دارم و چرا فریاد می زنم؟ تا خواستم حرفی بزنم متوجه راجو شدم که با چشمان پر خواب رسید.

ادامه فردا شب ❤️‍🔥


صبر کردم ، بعد از اینها اضطرابی لازم است
من چرا اینگونه هستم یک جوابی لازم است

بعدِ او هرگز نشد ، چیزی دوای درد من
تا فراموشش کنم جام شرابی لازم است

می نویسم از جفا و ظلم بی پایان او
چون به دفتر ها نمیگنجد کتابی لازم است

یک جوان کاکه ای پیدا نشد تا گویدش
بی وفا آخر ترا هم یک ثوابی لازم است

"بیش از این طاقت ندارم کاش بغضم بشکند
آتشی بر جانم افتاده است آبی لازم است "

خسته ام دیگر به والله خسته از بیچارگی
بر دو چشم انتظار من که خوابی لازم است

کاش روزی بشکند دستان هر چه ظالم است
ای خدا بر بی وفایانت عذابی لازم است

✍🏻شعر : حبیب_الله_بهشتی
🎙آواز صبا صدر 🌸

#اندیــــشه صدر✨


🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت دوم

نزدیک های شام به کشور مورد نظر رسیدیم چون همه خسته بودیم به هوتل که از قبل برایما بوک شده بود جابجا شدیم،
شب به نحوه خیلی عالی گذشت
صبح وقت بکس پشتی ام را پر از خوراکه و آب کردم و کمره عکاسی خود را گرفته با ریشما سلطان و راجو راهی مناطق باستانی شدیم.

تمامی روز گشتیم و عکس گرفتیم و مسیر جنگل را به پیش گرفتیم، مدت زیادی در جنگل ماندیم.

هنگام عصر بود که همه ما خسته بودیم و یک روز پر ماجرا داشتیم اما هنوز هم وسط جنگل بودیم راه زیادی را پیمودیم آنقدر غرق در کار بودیم که به یک لحظه فراموش کردیم که هوا رو به تاریک شدن است و هنوز هم ما در جنگل هستیم.
راجو گفت. دوستا به امروز کافیست یک ماه وقت داریم من خیلی خسته ام تا دیر نشده زود تر به هوتل برگردیم .
همه ما حرف راجو را تایید کردیم و راهی هوتل شدیم اما قبل از آنکه به جاده هموار برسیم هوا تاریک شد، همه یکجا در جستجوی جاده بودیم اما انگار گم شدیم هر طرفی که رفتیم نبود که نبود.
کم کم حس ترس در دلم زخنه کرد.
نمی خواستم تمامی شب را در جنگل بمانیم خطرناک بود هر لحظه ممکن بود طعمه حیوان درنده ای شویم.
بعد از کُل جستجوی ناموفق وسط جنگل ماندیم و هوا درست حسابی تاریک شده بود اما هنوز هم می گشتیم تا برگردیم
هیچ گوشی هم آنتن نمی داد انگار وسط جنگل گیر کردیم.
من و ریشما خیلی ترسیدیم اما سلطان پسر شجاعی بود برایمان اطمینان داد که جایی برای گذراندن شب پیدا خواهیم کرد.
راه طولانی را پیمودیم صدای گرگان درنده ترسم را بیشتر و بیشتر می ساخت
بعد از خیلی گشتن خود را مقابل یک ویلای خیلی بزرگ یافتیم که همه اطرافش توسط درختان وحشی احاطه شده بود هرچند می ترسیدم اما تنها گذینه ای بود برای گذشتاندن شب تاریک
نمای بیرون ویلا خیلی وحشت انگیز بود هر چهار ما دست به دست راهی ویلا شدیم.

دَر بزرگ آنرا باز کردیم ویلای چند طبقه یی بود خیلی بزرگ، در حیرت بودیم که چنین جایی وسط جنگل چطور ساخته شده؟
هنگامی که داخل شدیم با صحنه غیر قابل باور رو به رو شدیم
دیوار ها پر از شمع های روشن بود چگونه امکان داشت آیا کسی اینجا زندگی می کرد؟ همه در حیرت بودیم که چگونه ویلای به این بزرگی در وسط جنگل آن هم روشن.
صدا زدیم کسی اینجا نیست؟ باد شدیدی از پنجره ها به داخل وزید اما قابل باور نبود شمع ها خاموش نمی شدند زمانی که در بیرون بودیم هیچ بادی نبود،
باآنکه خیلی می ترسیدیم هیچ یکی ما به روی خود نمی آوردیم همه خود را در یک گوشه ای مچاله کردیم تا هرچه زود تر هوا روشن شود و در جستجوی هوتل باشیم.
راجو و سلطان گوشه یی نشسته بودن و من و ریشما از فرط خستگی خوابیدیم

ادامه فردا شب ❤️‍🔥


آنچه را که مالکیت اش را داشته باشم بیشتر دوست دارم
مثل خیالت که فقط مال من است
چشم قشنگِ من💫
🌸✍🏻

#اندیــــشه صدر✨


هیچ وقتی برای چیزای که خودت می توانی بدست بیاوری، برای هیچ کسی التماس نکن، دیر و سخت بدست بیارو ولی خودت بدست بیاور
اینگونه با ارزش تر است

✍🏻صدر

#اندیــــشه صدر🌱


🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده: صبا صدر

#قسمت اول


می گویند زندگی همانند کتاب است، کسانی که سفر می کنند یعنی زندگی را ورق زده اند، و کسانی که سفر نمی کنند، در صفحه اول کتاب زندگی باقی می مانند.

ندا: از همان آوان کودکی عاشق سفر کردن گردشگری و ماجرا جویی بودم.
دختری مبارزی هستم که با همه بود و نبود دنیا مبارزه کردم،
در کشور هندوستان در فامیل نسبتا فقیری متولد شدم،
اما راست گفته اند فقیر بدنیا آمدن تقصیر ما نیست فقیر از دنیا رفتن تقصیر ماست!

بعد از اتمام دوره مکتب در کنار دانشگاه کار می کردم، شغل عکاسی داشتم و عاشق طبیعت و زیبایی هایش بودم. از طریق عکاسی توانستم به جا های خیلی خوبی دست پیدا کنم.
در دانشگاه به رشته هنر های زیبا درس می خواندم اما تمامی فکرم روی گردشگری و ماجرا جویی بود.
از هر فرصتی استفاده می کردم تا سفر کنم به کشورهای مشهور، از جاهای دیدنی عکس بگیرم و خاطره بسازم.
در دانشگاه یک دوست به اسم ریشما دارم که همانند من عاشق سفر است، و همیش در جای قدم هایم قدم می گذارد، با هم همیشه یکجا و خیلی صمیمی هستیم ...

در یکی از روز ها مدیر عمومی دانشگاه به صنف ما آمد و خبر خیلی هیجان انگیزی داد، گفت:
کسانی که مهارت به عکاسی دارند هرچه زود تر به دفتر من بیایند.
من و ریشما چون هردو عکاس ماهر بودیم هردو به سوی دفتر مدیر روانه شدیم به محض اینکه رسیدیم آقای مدیر گفت
ــ برای شاگردان ممتاز از طرف شرکت توریستی بورسیه آمده تا سفر یک ماهه به کشور مالیزیا داشته باشند و هزینه سفر کاملا به دوش شرکت است فقط چند محصل با جرات و عکاس نیاز است اگر قبول دارید شما را معرفی کنم.
من و ریشما خیلی خوشحال شدیم و قبول کردیم. چند روزی بخاطر سفر آمادگی لازمی گرفتیم و قرار شد آخر هفته سفر داشته باشیم
دو پسر به اسم سلطان و راجو نیز شامل گروپ گردشگران بودند. هر چهار ما راهی سفر به سوی مالیزیا شدیم.

ندا: هیجان خاصی سراپایم را لمس می کرد، خیلی خوشحال بودم چون برای بار اول به کشور دور دستی سفر می کردم، تمامی مدت راه را با خیال پردازی گذراندم بی خبر از آنچه که قسمت برایما چهار نفر رقم زده بود و در انتظارمان بود...

ادامه فردا شب ❤️‍🔥


آغاز داستان وحشت سرا
امشب ساعت ۹از اندیشه صدر

#اندیـــشه صدر✨✍🏻

Показано 20 последних публикаций.

218

подписчиков
Статистика канала