وقتي مي آيي كه من يك پايم را انداخته ام روي آن يكي پايم و چاي مينوشم . وقتي كه كفش هايم بند ندارند ، هندزفري ام را گم كرده ام و زير باران نميروم .
يك وقتي که من كيف كوله ام را انداخته ام ته ِ كمد و تمام کتاب هایم توی کتابخانه جامانده، روزی که هیچ قلم و کاغذی نیست و کلمات از سرم پریده . يك روز يكدفعه مي آيي و ميبيني پنجشنبه است و من مچاله شده ام گوشه ي تختم و شيرنسکافه سفيد و گرمم را ، داغ داغ ميخورم . بالاخره يكبار ميپرسي " چي شدي؟ " و من قطعا آن روز از ته ِ دل احمقانه ميخندم و ميگويم " هيچي ! " و نگران گوشه ي مانتو ي سفيد و شيك ِ مجلسيم كه خاكي شده مي مانم .
لعنتي وقتي مي آيي ، كه من را بايد انداخت دور !
اگر باقي مانده باشد ...
@del_gooye